eitaa logo
•|♥️ک‍‍‍‌‌‌آفِ‍‌ه‍‍‌ د‍‌‌ُخ‍‌تَ‍‌رون‍‌ِه‍♥️|•
349 دنبال‌کننده
4هزار عکس
339 ویدیو
106 فایل
•| ⚠ فرقی نمی کند شلمچه _ عراق _ سوریه _ یمن تهران یا هر جای دیگر ...! تکلیف ما دویدن پا به پای " انقلاب " است . #کپی‌با‌ذکر‌صلوات‌برای‌امام‌زمان‌(‌عج‌‌)‌‌‌ ◀ گفتگو پیشنهاد و نظرات ↓↓ @shahid_farda12
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️بسم رب العشق❤️ نام رمان: دو روی سکه نام‌نویسنده:نامعلوم تعداد‌قسمتها:۱۳۴ برای سلامتی امام زمانمون و همچنین نویسنده رمان نفری ۱ صلوات بفرستید❤️ ❤️⚡️@kafehdokhtaroneh
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃 - میترسی، خب حق هم داري خونه خالی، من و تو تنها! - تو از اینکه من رو آزار بدي لذت می بري نه؟! - بدست آوردن تو براي من کاري نداره از کوره در رفتم و با خشم به او پریدم: - بس کن دیگه هر چی من چیزي نمی گم پرروتر می شه. بــا بلنــد شــدن زنــگ آ یفــون گفــت و گویمــان ناتمــام مانــد. رنــگ رهــام پریــد و متعجــب بــا خــودش زمزمه کرد: «چقدر زود اومد!» و به طرف آیفون رفت... مطمـئن شـدم منتظـر کسـی اسـت و آن شـخص زودتـر از موعـد مقـرر آمـده اسـت، از فکـر ایـن کـه مهمـانش پسـر باشـد قلـبم فـرو ریخـت، امـا بـه خـودم دلـداري دادم: «رهـام همچـین کـاري را بـا مـن نمی کنه هر چند آدم بی اخلاقیه اما بهر حال من ناموسش هستم!» - کیه؟ ... - - همین جاست! شما؟ ... - - چندلحظه. رهام رو به من کرد و با تعجب گفت: - پسرداییته! سپس در حالی که عصبانی شده بود ادامه داد: - این پسرداییت آژانس شخصی تو شده؟! قرار بود بیاد دنبالت؟ا خشکم زد و با ناباوري گفتم: - نه، یعنی نمی دونم! رهام با خشم نگاهم کرد و گفت: - مسخره، من رو دست میندازي؟ بیا باهات کار داره! هنوز بـاورم نمـی شـد . بـا برداشـتن آ یفـون و شـنیدن صـدا ي علیرضـا مطمـئن شـدم کـه خـودش اسـت ! باور کردنی نبود او کجا اینجا کجا؟ بـا تنهـا بـودن مـن و رهـام بـه هـیچ وجـه صـلاح نبـود بـه داخـل بـاغ دعوتشــان کــنم. بنــابراین حتــی یــه تعــارف خشــک و خــالی هــم نکــردم. بـه ســرعت بــه بــالا رفــتم و لباســهایم را پوشــیدم و بــا خوشــحالی پلــه هــا را دو تــا یکــی پــایین آمــدم، قیافــه وارفتــه رهــام کــه سردرگم و کلافه کنـار آ یفـون ایسـتاده و بـه فکـر فرورفتـه بـود، خنـده دار بـود . بـا دیدن مـن خـودش را جمع و جور کرد. موقع خداحافظی، فاتحانه گفتم: - این همون وردي بود که زیر لب خوندم رهام با حرص نگاهم کرد و بدون خداحافظی به طرف آشپزخانه رفت. با دیدن ماشین علیرضا نفس راحتی کشیدم و با خوشحالی سوار شدم. - سلام شما این جا چیکار می کنین؟ زن دایی با خوشرویی گفت: - سلام، ما هم اینجا اومدیم سیزده بدر! فکر کردي فقط خودت بلدي بري باغ؟ با تعجب گفتم: - واقعاً! دایی از صندلی جلو برگشت به طرف عقب و گفت: - بعـد از اینکـه شـما رفتـین دوسـت علیرضـا زنـگ زد و مـا رو بـه باغشـون کـه همـین اطرافـه دعـوت کرد ما هم که نه باغ داشتیم و نه ویلا و نه جایی مد نظر داشتیم از خدا خواسته قبول کردیم. - چه جوري شد اومدین دنبال من؟ - اونو دیگه از دکترمون بپرس؟ علیرضا نگاهی گذرا از آیینه به من کرد و گفت: - با خودم گفتم؛ شـب کـه قـراره بیاین خونـه مـا، بهتـره شـما هـم مـزاحم اقـوام نشـین، و مـا خودمـون بیایم دنبالتون! در دلـم خندیـدم. منظـور علیرضـا از ایـن جملـه کـه «مـزاحم اقـوام نشـم» ایـن بـود کـه حـق نـداري بـا اون پسراي فامیلتون کـه تـو عـالم هپـروت سـیر مـیکـن تنهـا بیاي خونـه، سـرجات بشـین حتـی شـده بـوق سـگ هـم خـودم میـام دنبالـت و میارمـت! از اینکـه ایـن قـدر بـه فکـر مـن بـود، خوشـحال شـدم. حس برادر بزرگتري برایم داشت. از فکـر ملاقـات فـردا لبخنـد ي گوشـه لـبم نقـش بسـت کـه از چشـم زن دایـی دور نمانـد. بـه خانـه کـه رسیدیم من در حیاط ماندم تا درآوردن وسایل به علیرضا کمک کنم. - شما زحمت نکشین، من خودم میارم. - وسایل زیاده اگه با هم ببریم زودتر تموم میشه. - متشکرم. ببخشید سهیلا خانم می تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟ - بله، بفرمایین؟ ** 🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ❤️⚡️@kafehdokhtarone
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃 - مــی دونــم از حرفــاي امــروزم تــوي ماشــین ناراحــت شــدید. خواهرهــاي مــن خیلــی وقتــه ازدواج کردنــد و رفتنــد. و چنــد ســالیه کــه مــن بــا هــیچ زنــی جــز مــادرم برخــورد نداشــتم . تــا اینکــه شــما اومـدین. مـن اصــلاً از روحیـات خــانم هـا آگـاهی نــدارم. اگـه حرفــی زدم یـا کـاري کــردم کـه باعـث رنجـش شـما شـده همـین جـا از شـما عـذرخواهی مـی کـنم و بـه شـما اطمینـان مـی دم ایـن بـه دلیـل ناآگــاهی منــه و نــه چیــزِ دیگــه! بــاور کنیــد مــن اصــلاً قصــد تــوهین بــه شــما را نداشــتم حتــی شــما را تحسین هم کردم. چقـدر محترمانـه بـا مـن صـحبت کـرد. در ایـن مـدتی کـه اینجـا بـودم تنهـا یـک بـار بـا مـن برخـورد تنـدي داشـته بـود کـه آن هـم از دیـد المیـرا مقصـرش خـودم بـودم امـروز هـم فقـط بـه نـوعی از مـن تعریف کرده بود. حالا من هم بایـد خـودم را نشـان مـی دادم. بایـد بـه او ثابـت مـی کـردم بـا دختـر لـوس و زبـان نفهمـی طرف نیست. باید جبران رفتار زشت صبح را می کردم. صادقانه گفتم: - راســتش مــن یــه بخشــی از حرفـاتون رو قبــول دارم و تمــام مخالفتــام از روي تعصــب بــود و شــایدم بـه قـول شـما لجبـازي! حرفهـاي شـما بـه نـوعی تعریـف از خـود مـن بـود. منتهـا مغـز مـن کمـی دیـر اطلاعات را پـردازش مـی کنـه و بـاز هـم از شـما عـذرخواهی مـی کـنم و در ضـمن خیلـی علاقـه دارم بـا تفکرات شما بیشتر آشنا بشم! چشمانش برقی از شوق زد و نگاهش رنگ دیگري گرفت. - یعنی شما با عقاید من موافقین؟ - راســتش تــا اینجــا کــه تــأثیرات مثبتــی روي کــردارم گذاشــته، یــه نمونــه اش همــین امــروز بــود . سخت بود اما شیرین! گفت: - من کتابهاي زیادي دارم خوشحال میشم از اونها استفاده کنید. با کمک علیرضـا وسـایل را جابـه جـا کـردیم و بـه داخـل خانـه رفتـیم از ذوق دیـدار بهـزاد خـوابم نمـیبـرد. هـر چقـدر مـن عجلـه داشـتم سـاعت بـا مـن لـج کـرده بـود و عقربـه هـایش کنـدتر از معمـول حرکت می کردند. بالاخره شـب هـم تمـام شـد و آفتـاب عـالم تـاب بـا طلـوعش قـرار عشـق را بـه مـن یادآوري کرد. بـا عجلـه بـه دانشـگاه رفـتم. بایـد همـه چیـز را بـراي المیـرا تعریـف مـیکـردم و بـا او مشـورت مـیکردم بالاخره استاد جلالی رضایت داد و کلاس را تعطیل کرد. - از دست تو سهیلا! از بس بال بال زدي از درس هیچی نفهمیدم! حالا بگو تا نمردم از فضولی؟ بدون مقدمه گفتم: - بهزاد برگشته! چشمهاي المیرا از تعجب دو تا شد و گفت: - راست می گی؟ کجا دیدیش؟ چی گفت؟ چرا رفت؟ - اوه چه خبره؟ تحمل کن برات همچی را میگم. تمام جریانات بـاغ را مـو بـه مـو بـرایش تعریـف کـردم . بـا اتمـام حرفهـایم، چهـره المیـرا درهـم رفـت و سرش را تکان داد و خیلی جدي گفت: - می خواي چیکار کنی؟ - خوب میرم حرفهاش رو گوش می کنم، باید یه فرصت دیگه بهش بدم. - بهزاد را نمی گم، منظورم رهامه، این پسرِ برات دردسر می شه! با سرخوشی گفتم: - نه بابا! رهام این جوري ها که فکر می کنی نیست. - سهیلا بچه نشو! به خدا دیروز معجزه بود سالم رسیدي خونه! - من می خوام درباره بهزاد با تو مشورت کنم اون وقت تو گیر دادي به رهام! - مشکل تو فعلاً بهزاد نیست، این پسره ي عوضیه می فهمی؟! با حرصی که در کلامم موج می زد گفتم: - نه نمی فهمم! مگه رهام چیکار کرده؟ المیرا با تشر گفت: - خودت رو زدي به نفهمی؟ این پسره غیر مستقیم بهت پیشنهاد داده! اخطارهاي المیرا درباره رفتار رهام برایم احمقانه بود. بی حوصله شدم و گفتم: - خوب چیکار کـنم بـه کی مـی گفـتم؟ بـرم بـه پسـرداییم بگـم د یشـب اگـه نیومـده بـودي پسـرعموم یه کاري دستم می داد؟ - نخیـر خـانم ! بـه بابـاش بگـو یـا بـه عمـه ات بگـو چـه مـی دونـم؟ یعنـی یـه نفـربزرگتـر تـو فـامیلتون پیدا نمی شه؟ - المیـرا تـو زیـادي جـدي گرفتـی، مـن پسـرعموم رو مـی شناسـم اون اگـه مـیخواسـت غلطـی بکنـه تا حالا کرده بود. - خوب حتماً تا حالا موقعیتش رو نداشته! ** 🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ❤️⚡️@kafehdokhtarone
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃 المیـرا دیگـر داشـت کلافـه ام مـی کـرد. از موضـوع اصـلی کـه بهـزاد بـود کـاملاً دور شـده بـود یم. بـا ناراحتی گفتم: - باشه یه فکري می کنم، حالا میشه درباره بهزاد حرف بزنیم؟ نظرت چیه؟ المیرا نگاه عاقل اندرسفیه به من کرد و گفت: - نظر من برات مهمه؟ - البته که مهمه! - پس فراموشش کن اصلاً سر قرار نرو. جیغ زدم: - چـــی؟ - نرو! بعد از این همه مدت یادش اومده پیدات کنه و برات توضیح بده! - ایران نبوده، نمی تونسته! - عصــر ارتباطــات عز یــزم! ایــن همــه راه بــرا ي برقــراري ارتبــاط بــا تــو وجــود داشــته ! یعنــی بــه هیچکدوم دسترسی نداشته؟ پس یکباره بگو وسط یه جزیره تک و تنها گیر افتاده بوده! - المیرا اون به خاطر من اومده، حتماً تا حالا نمی تونسته بیاد؟ - آخـه تـو چـرا اینقـدر سـاده اي؟ یـادت رفتـه چقـدر عـذاب کشـیدي؟ چـه روزایـی از سـرگذروندي؟ اون لیاقت عشق تو رو نداره! با خشم بهش توپیدم: - درد تو حسادته، عاشق نبودي ببینی من چی می گم! با ناراحتی کیفم را برداشتم و قصد رفتن کردم که بندش را گرفت و با دلسوزي گفت: - بخـاطر خـودت مـی گـم خـواهر گلـم، کمـی صـبر کـن! اول ببـین چـی مـی خـواد بگـه، زود تصـمیم نگیر! بند را با حرص کشیدم و گفتم: - مــن دوســتش دارم دیگــه نمــی تــونم بــدون اون زنــدگی کــنم بــا هــر شــرایطی مــی خــوام کنــارش بمونم. حرف دیگران هم اصلاً برام مهم نیست. دیگر اجازه صحبت به المیرا را ندادم و با سرعت از کلاس بیرون آمدم. مطمـئن بـودم بهـزاد از اینکـه مـن را بـه خـاطر ورشکسـتگی پـدرم رهـا کـرده پشـیمان شـده و آمـده بود تـا بـار دیگـر شانسـش را امتحـان کنـد، اولـین قـدم را گذاشـته بـود پـس مـن هـم بـا دادن فرصـتی دوبــاره، دومــین قــدم بــراي رســیدن بــه یکــدیگر برمــیداشــتم. مــا مــیتوانســتیم زوج خوشــبختی شـویم. چـون عاشـق هـم بـودیم و حتـی جـدایی هـم نتوانسـته بـود بـین دل هایمـان فاصـله ایجـاد کنـد. پس اجازه نمی دادم المیرا و دیگران با حسادتشان کاخ آرزوهایم را خراب کنند. بـا نزدیـک شـدن بـه کـافی شـاپ مـورد نظـر اسـترس عجیبـی وجـودم را فراگرفـت . قبـل از ورود چنـد نفـس عمیـق کشـیدم. بـا اولـین نگـاه بهـزاد را از پشـت سـرشـناختم. فکـر مـی کـردم دیـدنش آرامـم کند اما اینگونه نبود. بــه آهســتگی رفــتم و دســتم را روي شــانه اش گذاشــتم بــا تعجــب برگشــت . بــا دیــدنم لبخنــدي دلنشــین زد. مــن هــم لبخنــد ي در جــوابش زدم و رو بــه رویــش نشســتم و برانــدازش کــردم، کــت و شـلوار سـرمه اي بـا پیـراهن سـفیدي کـه بـا خـط هـاي آبـی عمـودي سـت شـده بـود . کفشـهاي مشـکی اش آنچنـان بـا واکـس بـراق شـده بـود کــه انعکـاس چهـره ات را بـه روي آن مـی دیـدي و عطــر دل انگیـزش کـه مشـامِ آدم را نـوازش مـی داد. مثـل همیشـه شـیک پـوش و برازنـده بـود . از اینکـه اینقـدر ساده در برابرش حاضر شده بودم به شدت پشیمان بودم. - اگه دید زدنت تموم شده یه سلامی عرض کنم! صادقانه گفتم: - دلم برات تنگ شده بود. خواستم یه دل سیر نگاهت کنم! خجالت زده گفت: - متأسفم! - خوش تیپ کردي! - بنده دوست دارم همیشه مقابل عشقم بهترین لباسم رو بپوشم برعکس بعضی ها! با تعجب به سر و وضعم اشاره کرد. از اینکه سادگی ام را به رخم کشیده بود دلگیر شدم. ** 🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ❤️⚡️@kafehdokhtarone
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃 - ایــن چــه تیپیــه ســهیلا؟ چقدرســاده اومــدي؟ چــرا مقنعــه ســرت کــردي؟ اصــلاً تــو عــوض شــد ي، دیروز تو باغ هم حجاب داشتی! با دلخوري گفتم: - دارم از دانشگاه می آم. اگه تیپم بده برم؟ - قربونـت بـرم تـو همـین جـوري هـم خوشـگلی! امـا راسـتش تیـپ امـروز و رفتارهـاي دیـروزت بـرام تازگی داشت. چرا مهمونی نموندي بی انصاف؟ - خیلـی وقتـه تـوي ایـن مهمـونی هـا شـرکت نکـردم دیگـه دل و دمـاغش رو نـدارم، زود خسـته مـیشم. - تو از اولش هم پایه مهمـونی نبـودي، فکـر مـی کنـی نمـی دونسـتم بـه زور مامانـت مـی اومـدي! هـیچ وقت هم که محل من نمیذاشتی و سرت را با حرف زدن با دخترها بند می کردي! - تو از کجا فهمیدي به زور مامانم می اومدم؟ - از نــادر! تــوي تولــد پــرمیس دخترعمــوت دیــدم مثــل همیشــه بــی حوصــله اي، زیرکانــه از نــادر پرسیدم اونم گفت؛ سـهیلا اهـل مهمـونی و بـرو و بیـا نیسـت سـرش رو فقـط مثـل گـاو مـی انـدازه تـو ي کتابهــاش و اگــه از تــرس مامــانم نباشــه نمیــاد! مــن از اولــش هــم تــو رو زیــر نظــر داشــتم خــانمی! خوشحالم بالاخره خرخونی هات نتیجه داد راستی چی می خونی؟ - ادبیات نمایشی! - اون وقت چیکاره می شی؟ - من رو ول کن بهزاد! از خودت بگو، کجا بودي؟ چیکار می کردي؟ - گامـاس گامـاس لیـدي! شـنیدم خونـه داییـت زنـدگی مـی کنـی؟ ببیـنم ایـن داییـت همـونی کـه تـوي تولدت آبروریزي راه انداخت، نیست؟ - آبروریزي نبود دفاع از عقاید بود! بهزاد طور خاصی نگاهم کرد و به نشانه تعجب ابرویش را بالا داد. - الهی بهزاد بـرات بمیره! پـس بگـو چـرا مثـل قبـل بـه خـودت نمـی رسـی! بـین یـک عـده آدم عقـب افتاده و اُمل گیـر کـردي، حتمـاً مجبـورت کـردن این تیپـی بشـی. اذییـت کـه نمـی کـنن؟ کمـی تحمـل کنی خودم ناجیت می شم و از دست این متعصبهاي بی مغز نجاتت می دم! از حرفهـایش ناراحـت شـدم دلـم نمـی خواسـت دربـاره دایـی اسـد و خـانواده اش اینگونـه بـی ادبانـه اظهارنظر کند! آنها خانواده من بودند و باید احترامشان را نگه می داشت! با دلخوري گفتم: - اونا من رو مجبور بـه هـیچ کـاري نکـردن، خـودم دلـم خواسـت شـال سـرم کـنم حـس خـوبی بـه مـن دسـت مـیده! تـو ایـن مـدت ی کـه تـو ي خونـه فامیـل آواره و سـرگردان بـودم تنهـا جـایی کـه احسـاس امنیت مـیکـردم و راحـت سـرم رو روي بالشـت مـیذاشـتم خونـه دایـی اسـد بـود، آدم هـا ي مهربـون و دوست داشتنی هسـتند اتفاقـاً نـه تنهـا عقـب افتـاده و اُمـل نیسـتند، بلکـه خیلـی اهـل کتـاب و مطالعـه انـد، روابـط بـین اعضـاي خـانواده دوسـتانه و صـمیمی سـت، یـه جـور آرامـش تـوي رفتـار و کلامشـون هست، از گُل نازکتر به من نگفتن، در ضمن پسردایی من رزیدنت اورولوژي هست! از قصـد تحصـیلات علیرضـا را بـه رخ بهـزاد کشـیدم تـا بـی خـودي بـه خـانواده ثروتمنـدش کـه یـک دانـه لیسـانس دانشـگاه دولتـی تـوي کـل فامیلشـان پیـدا نمـی شـد نبالـد! مـلاك ارزش انسـانها کـه بـه پول و ثروتشان نبود. بهــزاد ســرخ شــد . عصــبی و کلافــه بــا قاشــق درون بســتنی اش بــازي مــیکــرد. ظــاهراً از اینکــه حرفهایش را تأیید نکرده و او را در تمسخر خانواده دایی همراهی نکردم دلخور بود! زورکی لبخندي زد و گفت: - اونا رو ول کن، سیندرلاي من چطوره؟ اگه بدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود! حرفش برایم گران آمد. پوزخندي زدم و گفتم: - براي همین دو سال ترکم کردي و هیچ خبري ازم نگرفتی؟ با عصبانیت گفت: - سهیلا روز خوبمون رو با نیش وکنایه ات خراب نکن! لطفاً! از عصبانیت بی دلیلش جا خوردم و با ناراحتی گفتم: - حالا من یه چیزي گفتم چرا اینقدر زود بهت برمی خوره؟ - براي اینکه اعصابم را بهم می ریزي، نیومده شمشیرت رو از رو بستی! تـن صـدایش آنقـدر بـالا رفـت کـه چنـد تـا از مشـتری هـاي آنجـا بـا کنجکـاو ي بـه مـا نگـاه کردنـد . بـاصداي خفه اي گفتم: ** 🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ❤️⚡️@kafehdokhtarone
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به لحظات نورانی وپر از معنویت نماز صبح نزدیک میشیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مارو از دعاهای زیباتون بی نصیب نگذارید 💚🙏
🕌 سلام صبح گاهی محضر اربابمون 📿 السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ. ❤️⚡️@kafehdokhtarone صبحتان حسینی