اهل کجا بودنت مهم نیست
اهل و بجا بودنت مهمه ...!
منطقه زندگیت مهم نیست
منطق زندگیت مهمه ...!
#عکس
#پروف طوری
#دخترونه
❤️⚡️@kafehdokhtarone
تو مرجانی
تو در جانی
تو مروارید غلتانی
اگر قلب صدف باشد
میان آن تو پنهانی
#عکس
#پروف طوری
#دخترونه
❤️⚡️@kafehdokhtaroe
📌 ارض مقدس - قسمت پنجم
📝 "هدف نهایی گشودن دروازه هاست"
❌ منظور از نظم نوین جهانی، سلطه ابلیس و یاران او در زمین است. حقیقت این است که شیطان میخواهد از انسان و خدا انتقام بگیرد. شیطان زمین را آلوده و فاسد و انسان را نگون بخت و روسیاه میخواهد.
☠ رهبران ایلومیناتی که به ثروت، قدرت و تسلط در ابعاد جهانی میاندیشند، از طریق سحر و جادو و قربانی کردن انسان، با شیطان ارتباط برقرار میکنند. آنان به گسترده شدن فساد و حکومت شیطان کمک میکنند و شیطان با دادن اطلاعات و راه حل به تثبیت قدرت و ثروت آنها کمک میکند.
🎬 فیلم «وار کرافت» به خوبی از اهداف این جریان پرده برداری میکند.
🔻 هدف نهایی این است:
این جماعت و شیطان میخواهند با احیاء معبد و قربانی کردن انسانها (مسلمانان: در نبرد نهایی آخرالزمان) دروازه هایی که زمین را به عوالم بالا وصل میکند باز و شیاطین را وارد و حاکم زمین کنند. دروازه هایی که همان ستون معبد سلیمانی است که آنها میخواهند در اورشلیم بسازند.
🌐 برنامه این است که اجنه شیطانی (گسترده تر از دوران حضرت سلیمان) صورت مجسم پیدا کرده، و حکومت جهانی و استبدادی که شیطان در راس آن است را در جهان محقق کنند.
💢 تمام آنچه گفتیم خلاصهای بسیار فشرده از حقیقت پنهان فلسطین و نیّات پلید قبیله لعنت، قبیله شیطان بود.
📎 #دشمن_شناسی ؛ ویژه #روز_قدس
✅ کانال مهدویت مهدیاران
eitaa.com/joinchat/2885222402Ce75349b11c
📌 ارض مقدس - قسمت ششم و پایانی
📝 "سهم قبیله رحمت، محفوظ است"
🔆 نگران آینده جهان نباشید!
آینده جهان، چیزی جز ظهور منجی وعده داده شده ادیان که همه انبیاء الهی آرزوی دیدن و خدمت او را داشتند، نیست.
🔰 بر اساس باور ما هیچ نیرویی توان مقابله با تقدیر و خواست خداوند را ندارد. فلسطین کلید رمز آلود ظهور است. بزودی این سرزمین بدست مردان مومن قبیله رحمت فتح میشود، عیسی مسیح از آسمان نازل میشود و پشت سر امام زمان نماز میخواند.
💪 پیروزی نهایی از آن ماست.
📚 کتاب های «قبیله لعنت»، «مقدس و نامقدس» و «مثلث مقدس» نوشته استاد اسماعیل #شفیعی_سروستانی در فهم بیشتر این مبحث گسترده به شما کمک خواهد کرد. همچنین میتوانید کلیپهای خلاصه تدریس استاد شفیعی سروستانی در کلاسهای مهدویت با موضوع « #غرب_و_مهدویت » را دانلود و مشاهده کنید.
📎 #دشمن_شناسی ؛ ویژه #روز_قدس
✅ کانال مهدویت مهدیاران
eitaa.com/joinchat/2885222402Ce75349b11c
***
سلام به دوستان خوب
خوش امد میگم به اعضای جدیدمون که تازه ب کانال اضافه شدن ...
امیدوارم حال همگی خوب باشه ...
با عرض پوزش خدمت عزیزان به دلیل اینکه دیشب متاسفانه پارت نداشتیم اما امشب برای دوستانی که رمانمون رو دنبال میکنند دو پارت جبرانی میزارم ...
#ادمین_نوشت
❤️⚡️@kafehdokhtarone
❤️بسم رب العشق❤️
نام رمان: دو روی سکه
نامنویسنده:نامعلوم
تعدادقسمتها:۱۳۴
برای سلامتی امام زمانمون و همچنین نویسنده رمان نفری ۱ صلوات بفرستید❤️
#ادمین_نوشت
❤️⚡️@kafehdokhtaroneh
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃
🍃
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هفتاد_و_ششم
فعلاً جاي لجبازي نبود به دروغ گفتم:
- نه دیگه می خوام سورپرایز بشی!
بهزاد با شیطنت گفت:
- حیف از این همه آرایش که امشب باید پاك بشه!
منظـور بهـزاد را متوجـه شـدم او از مـن توقـع داشـت امشـب را درکنـارش بمـانم . بایـد هـر طـور شـده زن دایــی را واســطه قــرار مــی دادم. هنــوز اخطــارش را فرامــوش نکــرده بــودم او زن ز یرکــی بــود و توانسـته بـود افروزهـا را در یـک جلسـه تـا حـدي بشناسـد از نگـاه او اعتمـاد بـه افروزهـا اشـتباه غیـر قابل برگشـتی بـراي مـن بـود . بـه پیشـنهاد بهـزاد رفتـیم آتلیـه و چنـد تـا عکـس انـداختیم خوشـبختانه
همه عواملش زن بودند.
بــا رســیدن بــه منــزل افــروز و د یــدن ماشــینهاي پــارك شــده متوجــه شــدم اکثــر مهمانهــا آمــده انــد .
جشن، خیلـی مفصـل تـر از آن چیـزي بـود کـه فکـرش را مـی کـردم . از در دیگـر خانـه بـه اتـاق بهـزاد در طبقـه بـالا رفتــیم، اسـترس زیـادي داشــتم و قلـبم بـه شــدت مـی زد. بهـزاد رو بــه رویـم ایســتاد و شنل را از روي سرم برداشت و با دیدن مدل موهایم با نارضایتی گفت:
- چقدر موهات رو بد درست کرده چرا گذاشتی همه اش رو جمع کنه؟
با دلخوري گفتم:
- خیلی بد شدم؟
- نه اما دوست داشتم موهات مثل دفعه قبل باز باشه! ولش کن دیگه، بجنب بریم دیر شد!
شنل را برداشتم که بپوشم، بهزاد با عتاب گفت:
- چرا این رو بر می داري؟
از دســتم بیــرون کشــید و گوشــه اي از اتــاق پــرت کــرد . هــم از واکــنش بهــزاد مــی ترســیدم هــم از اینکه این طور در جلوي مهمانها ظاهر شوم شرم داشتم. خیلی جدي گفتم:
- بهزاد، من خجالت می کشم اینجوري بیام.
- منظورت چیه؟ تو قبلاً هم این طوري می اومدي مهمونی، یادت رفته؟
- حالا فرق داره!
- مسخره بازي در نیار.
- بــه خــدا دســت خــودم نیســت یــه جــوري ام. احســاس عــذاب وجــدان مــی کــنم. نمــی تــونم! مــی فهمی؟
بهزاد از خشم سرخ شد و داد زد:
- نه نمی فهمم
- به هر حال من این جوري نمیام.
حالا هر دو داد می زدیم. بدون اعتنا به حرف من گفت:
- عجله کن.
***
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
بـا خـداي خـودم عهـد کـرده بـودم هـیچ وقـت بـدون پوشـش جلـو ي نـامحرم ظـاهر نشـوم . بهـزاد هـم هر چقدر می خواسـت عصـبانی شـود و داد بزنـد، بـالاخره با یـد یـاد مـی گرفـت کـه بـه عقا یـد مـن هـم احتــرام بگــذارد، اگــر الان جلــو یش کوتــاه مــی آمــدم تــا آخــر عمــرم با یــد آن طــوري کــه او دوســت داشـت و راضـی بـود زنـدگی مـی کـردم امـا رضــایت خـدا بـرایم مهمتـر از رضـایت همسـرم بـود. بـا عزم راسـخ و گامهـا ي محکـم بـه طـرف شـنل رفـتم دسـتم را جلـو بـردم تـا آن را بـردارم کـه بهـزاد بـا خشـونت دسـتم را پــس زد، مـچ دسـتم را محکــم گرفـت از خشـم دنــدانها یش را بـه هـم فشـار داد و
گفت:
- اون روي سـگ مـن رو بــالا نیـار ســهیلا! نـذار بهتــرین شـب عمـرم بــا ایـن کــاراي احمقانـت خــراب بشه!
- متأسفم، مـن همـین مـدلی هسـتم اگـه نمـی تـونی مـن رو این جـوري قبـول کنـی همـین الان بهمـش بزن!
- شرمنده عزیزم! تو رو می خوام ولی این شکلی نه!
- پس بهمش بزن!
- خیلی دوست داري امشب آبروي من رو بریزي؟ می خواي تلافی کنی؟
- مـن آنقــدر بچــه نیسـتم کــه تــوي همچـین مــوقعیتی تلافــی کـنم. امــا نمــی تـونم روي اعتقــاداتم پـا بذارم.
- براي این حرفا دیره سهیلا.
و همان طـور دسـتم را محکـم گرفـت و مـن را دنبـال خـودش کشـید و بـه خـارج از اتـاق بـرد هـر چـه تقــلا کــردم نتوانســتم دســتم را بیــرون بکشــم تــا ا ینکــه وســط راهــرو بــا خالــه يِ مــادر بهــزاد کــه
متعجب به ما نگاه می کرد برخورد کردیم. بهزاد خیلی خونسرد و مسلط با لبخند گفت:
- می بینی خاله جون، خانم من بدون زیر لفظی پایین بیا نبود! مجبور شدم به زور بیارمش!
خالــه پیــرش بــا چهــره ي بشاشــی کــه هــیچ نشــانی از تعجــب چنــد لحظــه پــیش در آن نمانــده بــود لبخندي زد و گفت:
- زیرلفظــی کــه وظیفــه دامــاد نیســت دختــرم، وظیفــه پــدر و مــادر دامــاده ! در ثــانی زیــر لفظــی رو جلوي مهمون می دن نه تو خلوت!
بیچــاره پیــرزن خــوش خیــال بــاورکرده بــود و ســعی داشــت رسـم و رســومات را بــه مــن یــاد بدهــد!
لبخنـدي زدم و تشـکر کـردم و بـه ناچــار دسـتم را بـه دسـت بهـزاد دادم و بـه سـمت پلـه هـا رفتــیم.
بهزاد با لبخند گفت:
- هنوزخیلی مونده بهزاد را بشناسی سیندرلا!
- اشتباه نکن این دفعه آخره، به خاطرحفظ آبروت هیچی نگفتم.
- من کشته همین اخلاقتم.
- تو از این اخلاقم سوء استفاده می کنی.
- بسه دیگه! فعلاً بخند داریم به انتهاي پله ها می رسیم.
#ادامه_دارد
❤️⚡️@kafehdokhtarone
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃
🍃
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
همان طـور لبخنـد زنـان آرام بـه طبقـه پـا یین کـه محـل برگـزار ي جشـن بـود وارد شـد یم. صـدا ي کـف و سـوت بلنـد شـد و آهنـگ عـروس و دامـاد هـم چاشـنیش شـد . خـدا مـی دانـد چـه زوري مـی زدم تـا بتـوانم لبخنـد را روي لبـانم نگـاه دارم. هـر چـه بـه سـالن نزدیکتـر مـی شـدیم حـالم بـدتر مـیشـد از زور استرس دل درد گـرفتم . احسـاس مـی کـردم همـه بـه مـن طـوري نگـاه مـی کـنن کـه گـو یی لخـت هسـتم و هـیچ لباسـی نـدارم. از شـرم گونـه هـایم سـرخ شـد. بـا عمـه فـروغ روبوسـی کـردم، تهمینـه توي گوشم گفت:
- سهیلا خیلی خوشگل شدي! ببینم تو احیاناً تب نداري؟
بهزاد با دیدن رهام به طرفش رفت و همدیگر را در آغوش گرفتند. رهام رو بهزاد گفت:
- چه ناز شده این دخترعموي ما!
بهزاد زورکی لبخندي زد. رهام وقیحانه به من زل زد و گفت:
- امیدوارم این بار خوشبخت بشی!
بهزاد لبخندي زد و گفت:
- تقدیر رو می بینی رهام جون، من و سهیلا دوباره مال هم شدیم.
رهام پوزخندي زد و گفت:
- البته دارم می بینم. من عاشق پایانِ خوب داستانهاي عاشقانه ام.
بهـزاد واقعـاً رهـام را دوسـت داشـت امـا مـن در رفتارهـاي رهـام اثـري از دوسـتی و رفاقـت بـه بهـزاد نمی دیدم! بهزاد از حـرف رهـام خند یـد امـا مـن اصـلاً خوشـم نیامـد و بـا اشـاره بـه بهـزاد فهمانـدم کـه بقیـه مهمانهـا منتظـر مـا هسـتند . دسـت در دسـت بهـزاد بـه طـرف د یگـر رفتـیم کـه بـا دیـدن علیرضـا که کنار پدر و مادرش نشسته بود خشکم زد. باورم نمی شد علیرضا که گفته بود کشیک دارد!
بهزاد با دیـدن آنهـا مسـیرش را کـج کـرد و بـه سمتشـان رفـت . امـا تـوان حرکـت از مـن گرفتـه شـده بـود . سـر جـایم ایسـتادم و تکـان نخـوردم دسـت بهـزاد کـه در دسـتم گـره خـورده بـود بـا توقـف مـن به عقب کشیده شد.
- چیکار می کنی؟
- من نمیام.
نیخشندي زد و با موذیگري گفت:
- براي چی نمیاي می خوایم بریم پیش دایی جونت؟!
رفتـار خصـمانه بهــزاد مـرا رنجانــد . فهمیـدم از عمــد بــه قصــد خـوش آمـد گــویی بــه ســمت خــانواده دایـی مـی رود تـا از عکـس العمـل آنهـا در برابـر پوششـم لـذت ببـرد و بـا افتخـار خـود را پیـروز ایـن
میــدان بدانــد. بــا نزدیــک شــدن بــه آنهــا ناگهــان دســتم را از دســتش بیــرون کشــیدم. دســتانم را بــه حالـت ضـربدر جلـوي سـینه ام گـرفتم تـا بتـوانم جلـوي چـاك سـینه ام را بپوشـانم. امـا بـا نگـاه عتـاب
آمیز بهزاد منصرف شدم. و دوباره به حالت عادي برگشتم. بهزاد با خوش رویی سلام کرد.
- سلام دایی جان خیلی خوش آمدید. سلام خانم، سلام آقاي دکتر!
آنها مشغول تعارف بودند و من در تمام مدت سرم پایین و نگاهم به پارکتهاي کف سالن بود.
- عزیزم حواست کجاست؟
***
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هفتاد_و_نهم
ناچار سرم را بلند کردم. فقـط خـدا مـی دانـد دلـم مـی خواسـت آن لحظـه مـیمـردم و مجبـور بـه نگـاه کـردن بـه چشـمان دایـی و همسـرش نمـی شـدم! بـا لرزشـی در صـدایم آهسـته سـلام کـردم. چهـره دایــی ســرخ شــد و بــا گرفتگــی ســرش را تکــان داد . زن دایــی فقــط بــه گفــتن : «خوشــبخت باشــی»
اکتفــاء کــرد و ظــاهراً میلــی هــم بــرا ي بوســیدن نداشــت. چهــره علیرضــا را ندیــدم چــون ســرش را پایین انداخته بـود . سـر سـر ي و بـه سـرعت دسـت بهـزاد را کـه گـو یی خیـال آمـدن نداشـت کشـیدم و
در حینی که از آنها دور می شدم صدایش را شنیدم.
- برات متأسفم! خدارو شکر که قسمت من نبودي.
باورم نمی شد. علیرضـا نیـز در لحظـه آخـر ضـربه خـود را بـه مـن زده بـود . چنـان بغـض کـردم کـه بـا کوچکترین تلنگري مـی شکسـت. اینـار او دربـاره مـن بـی انصـافی کـرده بـود . از دل پـر خـون مـن چـه
خبــر داشــت کــه اینگونــه مــرا ســرزنش مــی کــرد؟ مگــر او از اتفاقــات میــان مــن و همســرم کــه در خلوتمــان روي داده بــود بــاخبر بــود؟ یــاد حرفــی کــه بــه المیــرا زدم افتــادم؛ «بهــزاد مــرد امــروزي و متمدنی است و به عقاید من احترام می ذاره!» چه ساده و احمق بودم.
علیرضــا خیلــی زود رفــت. دلــم گرفتــه بــود . جشــن نــامزدي قبلیمــان از خوشــحالی روي ابرهــا پــرواز مــیکــردم امــا امــروز جــز خســتگی و کســالت احســاس دیگري نداشتم.
- می شه خواهش کنم یه لبخند چاشنی قیافه ات کنی؟ خیر سرم امشب شب نامزدیمونه!
- چه عجب رضایت دادي کنار عروست بشینی!
- چیکـار کـنم؟ تـو کـه مثـل مجسـمه ابوالهـول نشسـتی و از جـات تکـون نمـی خـوري یکـی بایـد وسـط باشه یا نه؟!
#ادامه_دارد
🍃
🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
❤️⚡️@kafehdokhtarone