eitaa logo
کانال کهریزسنگ
4.9هزار دنبال‌کننده
19.9هزار عکس
7.8هزار ویدیو
350 فایل
خبری ، اجتماعی ، فرهنگی ، مذهبی و شهروندی منطبق با قوانین کشور ، میزبان شهروندان شهرهای غرب استان ، کهریزسنگ ، اصغرآباد ، گلدشت ، کوشک و قهدریجان درشهرستان های نجف آباد ، خمینی شهر و فلاورجان ، آیدی ادمین : 👇 eitaa.com/admineeitaa
مشاهده در ایتا
دانلود
9.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 آخرین اخطار یمنی‌ها به آمریکا و اسرائیل: اگر کوچکترین حرکتی کنید تمام منطقه را به آتش می‌کشیم! حسین البخیتی، فعال رسانه‌ای حوثی‌های یمن: 🔺اگر اسرائیل حمله به غزه را تمام نکند وارد فاز سوم می‌شویم و توسط سلاح‌هایی که تاکنون استفاده نکردیم عمق اسرائیل یعنی تل‌آویو و حیفا را هدف قرار می‌دهیم. 🔺آمریکا و غرب بداند که تمام دریای سرخ و پایگا‌های آن‌ها در تیررس موشک‌ها و پهپادهای یمنی است. زمستان در راه است!
🌀 سومین اجلاسیه کنگره بین‌المللی اندیشه‌های قرآنی حضرت آیت الله العظمی خامنه‌ای مدظله العالی به همت جامعة المصطفی العالمیه اصفهان و با همکاری مراکز علمی حوزوی و دانشگاهی برگزار می گردد. 📃 با محوریت سبک زندگی قرآنی در اندیشه مقام معظم رهبری مد ظله العالی 📆 زمان: چهارشنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۲ از ساعت ۸ صبح الی ۱۶ 📍مکان: اصفهان، جاده نجف آباد، گلدشت مجتمع فرهنگی شیخ بهایی ره مشاهده لوکیشن مکان 👉 🌱 مقدم مدیران، اساتید، پژوهشگران، طلاب و دانشجویان محترم را گرامی میداریم. «««««««««««««««««« 🔰با ما همراه باشید.👇 @almoustafaesfahan
🚨🚨 افرادی که سود سهام عدالت دریافت نکرده اند چه کاری انجام دهند؟ ‌✍️⁩ کانال کهریزسنگ در ایتا و روبیکا : 🖤𝙅𝙤𝙞𝙣 𝙪𝙨: ╭─┅─•°•🍃🥀🍃•°•─┅─╮ eitaa.com/kahrizsang rubika.ir/kahrizsang ╰─┅─•°•🍃🥀🍃•°•─┅─╯
کانال کهریزسنگ
🖤 #السلام_علیکِ_یا_فاطمةالزهرا 🖤 #گزارش_تصویری #گزارش_ویدئویی #سالروز_شهادت_بانوی‌دوعالم_فاطمه«س»
40.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤 🖤 «س» ⭕️قسمت3⃣⭕️ 🕊گزارش تصویری/ویدئویی از عزاداری مردم دلسوز شهر کهریزسنگ یکشنبه ، 26 آذر ماه🕊 🏴اجرای گروه سرود ملت امام حسین (ع) در حسینیه چهارده‌معصوم (س) و مراسم عزاداری در مسجد جامع شهر کهریزسنگ🏴 🖤آن شب میان هاله‌ای از ابر و دود رفت🖤 🖤روشـن‌تـرین سـتارهٔ صبح وجـود رفت 🖤 🖤آن شب صدای گـریهٔ بـاران بـلـنـد بود 🖤 🖤بر شانه‌های زخمی دریا، چو رود رفت 🖤 ✅ گزارش و تدوین سرکار خانم صالحی 💔🕊🕊🕊شهادت بانوی دوعالم ، حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها تسلیت باد.🕊🕊🕊💔
💢سایت سازمان سنجش برای کنکوری‌های جامانده باز می‌شود 🔹کنکوری‌هایی که از ثبت‌نام جامانده‌اند در روزهای ۲۷ و ۲۸ آذر می‌توانند برای ثبت‌نام به sanjesh.org مراجعه کنند. این آخرین فرصتِ ثبت‌نامِ کنکور است. 🔹نوبت اول کنکور ۶ و ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳ برگزار خواهد شد. 🌺لینک عضویت در کانال اطلاع رسانی کافی نت ها👇👇👇 https://eitaa.com/Internetcafecity
آموزش غیرحضوری مدارس اصفهان و ۱۰ منطقه آموزش و پرورش در روز سه شنبه/ تصمیم گیری کارگروه اضطرار آلودگی هوا بر مبنای مستندات و اجماع دیدگاه‌های کارشناسی 🔹مدیرکل مدیریت بحران استانداری اصفهان از آموزش غیرحضوری تمامی مقاطع تحصیلی در نواحی شش گانه شهر اصفهان و ۱۰ منطقه آموزش و پرورش استان، خبر داد. 🔹به گزارش اداره کل روابط عمومی و امور بین الملل استانداری اصفهان، منصور شیشه فروش مدیرکل مدیریت بحران استانداری اصفهان گفت: باتوجه به استمرار سکون هوا، پایداری جو، افزایش غلظت آلاینده‌ها و صدور هشدار نارنجی اداره کل هواشناسی، کارگروه هماهنگی شرایط اضطرار آلودگی هوای استان مطابق با روزهای گذشته تشکیل شد. 🔹وی ادامه داد: طبق مصوبه این کارگروه، فردا سه شنبه ۲۸ آذرماه، کلاس های مقاطع تحصیلی در نواحی شش‌گانه شهر اصفهان و مناطق آموزش و پرورش فلاورجان، پیربکران، نجف‌آباد، خمینی‌شهر، شاهین شهر، برخوار، مبارکه، شهر کاشان، شهرستان لنجان و شهرستان آران و بیدگل به صورت غیر حضوری برگزار خواهد شد. 🔹شیشه فروش اظهار کرد: کارکنان مبتلا به بیماری های زمینه‌ای، قلبی و عروقی، زنان باردار و مادران شاغل دارای فرزند زیر شش سال و مقطع ابتدایی می‌توانند با موافقت مدیر خود از مرخصی استفاده و یا به صورت دورکاری فعالیت کنند. 🔹وی با اشاره به ترکیب اعضای کارگروه هماهنگی شرایط اضطرار آلودگی هوای استان، عنوان کرد: این کارگروه مرکب از معاون بهداشت دانشگاه علوم پزشکی، نمایندگان ادارات کل محیط زیست، هواشناسی، آموزش و پرورش، پلیس راهنمایی و رانندگی، مدیریت بحران و شهرداری اصفهان است، همچنین در این جلسات براساس تشخیص از متخصصان دانشگاهی، نمایندگان دیگر ادارات ازجمله صنعت و معدن، شرکت شهرک های صنعتی، ورزش و جوانان، شهرداری ها و... نیز دعوت می‌ گردد. 🔹وی خاطرنشان کرد: تصمیمات نهایی این کارگروه بر مبنای اجماع دیدگاه‌ها و مبتنی بر مؤلفه‌های مختلفی از جمله وضعیت میانگین شاخص آلودگی هوا در ۲۴ ساعت گذشته و پیش بینی های احتمالی در ساعات پیش رو اتخاذ و اعلام می‌شود. 🔹مدیرکل مدیریت بحران استانداری اصفهان ادامه داد: ایجاد محدودیت های تخصیص گاز برای صنایع بزرگ استان همچنان ادامه دارد تا این صنایع دوره تعمیرات خود را به زمان کنونی اختصاص دهند. 🔹شیشه فروش ادامه داد: همچنان اقدامات تشدید کننده آلودگی هوا از جمله خاکبرداری، بتن ریزی، سوزاندن بقایای گیاهی و... ممنوع است و طرح محدودیت زوج و فرد و برخورد با متخلفان و صاحبان خودروهای دودزا و فاقد معاینه فنی نیز در دستور کار پلیس راهنمایی و رانندگی قرار دارد. ‌✍️⁩ کانال کهریزسنگ در ایتا و روبیکا : 🖤𝙅𝙤𝙞𝙣 𝙪𝙨: ╭─┅─•°•🍃🥀🍃•°•─┅─╮ eitaa.com/kahrizsang rubika.ir/kahrizsang ╰─┅─•°•🍃🥀🍃•°•─┅─╯
11.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شب چله (یلدا) . خانه حاج علی قاسمی (حاج عبدالخالق) سال ۱۳۹۴. کاری از : احمد فرهادی پور @karizsange
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اشعار محلی با موضوع کشاورزی توسط دکتر محمد تقی صالحی در آئين شب چله (يلدا) شهر کهريزسنگ . سال 1392 @karizsange
💫بخش پانزدهم💫 بعد گفت:من خودم جنت آباد بودم.اوضاع اونجا رو دیدم.ما رو فرستاده بودن قبر بکنیم. آخه قبرکن ها به این همه شهید نمی رسیدن گفتم:پس شما هم اونجا بودین.گفت: آره. ولی نمی تونم طاقت بیارم.نمیتونم توی جنت آباد بمونم و فقط برای شهدا قبر بکنم.بایدبا بقیه برم جلوی دشمن رو بگیرم.توانایی من بیشتر از این کارهاست.بعد گفت:حالا تو بگو ببینم،غسالخونه چه خبر؟برایش از اوضاع و احوال غسالخانه گفتم،از شهدایی که مظلومانه به شهادت رسیده بودند،از تعداد زیاد شهدا و خستگی غساله ها،لیال هم در این فاصله می رفت و می آمد و به حرف های من گوش میداد.بابا خیلی از حرف های من متأثر شد.حس کردم بیشتر از موقعی که وارد خانه شدم در فکر فرو رفت.از چهره اش به خوبی می فهمیدم که خیلی ناراحت شده است.یک دفعه بدون هیچ حرفی بلند شد و از خانه بیرون رفت.با حرف هایی که بابا زده بود و اجازه ای که داشتم،دیگر خیالم راحت شده بود،احساس میکردم روحیه ام از آن کسالت بیرون آمده است.تصمیم گرفتم همان موقع به جنت آباد برگردم. لیال موقعی که می خواستم از هال بیرون بیایم،گفت:زهرا من هم میخوام بیام.گفتم: کجا بیای؟برای چی بیای؟گفت: همون جایی که تو رفتی،تو برای چی رفتی؟گفتم:من دارم کمک میکنم گفت:خب منم میام کمک میکنم.گفتم:لازم نیست تو بیایی.اونجا به درد تو نمیخوره.اذیت میشی گفت:تو از کجا میدونی من اذیت میشم؟گفتم:چیزایی که من دیدم داغونم کرده،چه برسه به تو. دیگر چیزی نگفت.رفتم توی حیاط دم شیر آب و وضوى بدل از غسل گرفتم نمازم را خواندم.به نظرم بعد از نمازحالم خیلی بهتر شده بود و آن فشاری را که روی قلبم احساس میکردم برطرف شده بود.جوراب هایم را برداشتم و پوشیدم.با اینکه آنها را شسته بودم،هنوز بوی کافور و غسالخانه را می داد.همان موقع زینب کوچولوی پنج ساله آمد طرفم،چون از صبح تا حالا مرا ندیده بود می دانستم که می خواهد بغلش کنم،به او گفتم:عزیزم نیا طرفم.لباسم کثیفه.سرش را بالا گرفت.اخم به ابروهای پیوندی اش انداخت و با آن چشم های بادامی مشکی اش که مثل دوتا ستاره می درخشیدند نگاه پرسشگری بهم کرد.انتظار چنین حرفی را از من نداشت. گفتم:من دارم میرم.غروب که اومدم لباس هایم رو که عوض کردم بغلت میکنم.حالا بگو از صبح تا حالا چه کارهایی کردی؟ دا که صدایم را شنیده بود از آشپزخانه بیرون آمد و با لحن خاصی که نشان از اعتراض داشت گفت:کجا به سلامتی؟ گفتم:دوباره می رم جنت آباد گفت:باز برای چی میخوای بری جنت آباد؟گفتم:دیدی که بابا اجازه داد برم گفت:پس من چه کار کنم؟ از صبح تا حالا گذاشتی رفتی.من دست تنها موندم.می دانستم فقط کار خسته اش نکرده. بچه ها از من بیشتر از دا حساب می بردند.حالا که نبودم رشته کار از دستش در آمده بود،خودش هم این را گفت:بچه ها خیلی اذیت می کنند.گفتم:خب لیال که هست،با حرص زیر لب تکرار کرد:لیال که هست و چادرم را که سر کردم،با اینکه از دستم ناراحت بود،گفت:پس ناهارت چی؟ وایسا برات ناهار بیارم. گفتم:نمی خوام.اشتها ندارم.هیچی از گلویم پایین نمیره.آمدم بیرون و راه افتادم.فکرم حسابی مشغول بود.رفتار بابا خیلی عجیب بود.با اینکه از اجازه اش خوشحال بودم،به حرف هایش فکر میکردم و حالت هایش را از نظرم میگذراندم.او دیگر آدمی نبود که یکجا آرام بگیرد.به نظرم همه دلبستگی هایش را رها کرده بود. با این فکر و خیال ها رسیدم جنت آباد.بعداز ظهر هم وضع بهتر از صبح نبود ولی این بار فکرم راحت تر بود و دیگر دلشوره نداشتم. محیط غسالخانه هم برایم عادی تر شده بود با این حال موقع کار کردن اشک می ریختم و سعی داشتم چشمم به خیلی چیزها نیفتد، ولی یک دفعه در بین جنازه هایی که داخل فرستاده بودند چهره آشنایی را دیدم.تنم لرزید.یکی از زنهای همسایه مان بود که قبلا در محله ما زندگی می کرد.جسد دو بچه اش هم کنارش بود،بغض گلویم را گرفت و جلوی چشمانم تار شد،موقعی که کار غسل و کفنش را انجام می دادند،صدای ضجه ی شوهرش را از پشت در می شنیدم.گریه ها و ناله های دلخراشش دل سنگ را آب میکرد، حدس می زدم به چه چیزی فکر می کند و چه چیزی در ذهنش زنده می شود.او مرد جوان،زیبا و سفید رویی بود که دلباخته این دختر سیاه پوست شده بود.دختری که چهره و قامت زیبایی نداشت و از جهت ظاهری نقطه مقابل شوهرش به حساب می آمد.این دو عجیب همدیگر را دوست داشتند و علی رغم مخالفت های خانواده هایشان با هم ازدواج کرده بودند.خانواده پسر با وجود دو نوه،بازم ناراحت بودند.دست آخر آن قدر پسرشان را تحریک کردند تا زنش را طلاق داد. اما مرد نتوانست این جدایی را تحمل کند و بعد از چند هفته رجوع کرد و زنش را به خانه برگرداند.از این ماجرا مدت زیادی نمیگذشت. لابد از بی مهری ای که در حق زنش کرده بود، دیوانه شده بود.زمانی که جنازه زن و بچه هایش را تحویل دادند من هم همراه جسدها از غسالخانه بیرون آمدم.
💫ادامه بخش پانزدهم💫 شوهر زن ؛خودش را روی جنازه ها انداخت و با تمام وجود ضجه میزد.آنها را رها می کرد و خودش را می زد.خاک قبرستان را روی سرش می ریخت و فریاد میکشید: خدا. دیدن این صحنه ها خیلی برایم تکان دهنده بود.خیلی دلم می خواست این قدرت راداشتم که با حرف هایم آرامش کنم و به او بگویم که دردش را می فهمم.ولی حجب و حیا مانعم میشد،دیگر نتوانستم نگاهش کنم.سریع به داخل غسالخانه برگشتم،دوباره احساس ضعف و سرگیجه بهم دست داد.مدام این سؤال در ذهنم دور می زد که:چرا؟ چرا باید این وضع پیش بیاید،این مردم چه گناهی دارند؟ صدای زینب خانم نگذاشت توی این حس و حال بمانم.با لحنی عصبانی گفت:برو از توی کمد اون اتاق کافور بیار.از این حالتش خیلی تعجب کردم.از صبح تا حالا با وجود این همه کار سنگین از این زن جز خوش زبانی چیز دیگری نشنیده بودم.نمیدانم حالا چرا این طور تندی کرد.به خودم گفتم:حتما خسته شده،داره از پا در می یاد.به همین خاطر،به دل نگرفتم و بدو رفتم توی آن یکی اتاق.از بغل شهدا رد شدم و به سمت کمد رفتم. یک دفعه انگار برق شدیدی به من وصل کرده باشند،به عقب برگشتم.باز هم یک چهره آشنای دیگر،عفت بود.چند سال پیش با هم در یک کوچه زندگی می کردیم.حالا او را در حالی می دیدم که کف غسالخانه خوابیده و پسر یک ساله اش هم روی دستانش است. میدانستم بچه دومش هم،همین روزها به دنیا می آید.عفت هفت،هشت سالی می شد که ازدواج کرده بود اما بچه دار نمی شد.او و خانواده اش آن قدر این در و آن در زدند و نذر و نیاز کردند تا خدا عنایتی کرد و تازه یکسال بود صاحب پسری شده بودند.با تولد این بچه زندگی شان متحول شد و شور و شادی به خانه شان آمد.هنوز این بچه نوزاد بود که عفت دوباره حامله شد.بالای سرش نشستم. ترکش به سر عفت خورده ولی بدنش سالم بود.اما ترکش ها پهلو و گلوی بچه اش را از هم دریده بودند.این دو را همان طور که سر بچه در بغل مادرش بود به غسالخانه آورده بودند.با بغض به زنهایی که توی اتاق بودند، رو کردم و گفتم:اینا چرا باید به این روز بیفتند؟من اینا رو می شناسم.هفت سال انتظار این بچه رو کشیدند.بی طاقت شده بودم.کمی از زندگی عفت برایشان گفتم،آنها هم مرتب اظهار تأسف می کردند و به صدام لعن و نفرین فرستادند.دیگر نمی توانستم تحمل کنم. وقتی به جنازه عفت و بچه اش اشاره کردند و گفتند: بیا کمک کن اینا رو بذاریم رو سكو،گفتم:نمی تونم. گفتند:به همین زودی خسته شدی؟با بغض گفتم:نه خسته نشدم.اینو میشناسم.برام سخته برش دارم.از غسالخانه بیرون زدم.به نظرم ازدحام جمعیت کمتر شده بود.خیلی از آنهایی که مانده بودند از شدت گریه وعزاداری بی حال شده بودند و این طرف و آن طرف قبرستان یا سرخاک عزیزانشان افتاده بودند. می ترسیدم شوهر عفت را بین این ها ببینم. اگر با او روبرو و میشدم باید چه میگفتم؟بعد از این همه سال انتظار که خوشبختی به آنها رو کرده بود،یک شبه همه چیز از دست رفته بود.از خودم،از زندگی،از همه چیز بیزار شده بودم.از اینکه زنده ام و این چیزها را می دیدم از خودم بدم می آمد.کمی توی جنت آباد بالا و پایین رفتم و دیدم هنوز روز به پایان نرسیده به طرف در جنت آباد رفتم تا شاید در خیابان صحنه ای غیر از این چیزها ببینم. نرسیده به در،عزاداری پیرزن قد بلند و لاغر اندامی توجهم را جلب کرد.از چروک روی صورتش معلوم بود که خیلی سنش بالاست. ولی با این حال سرحال مانده بود.توی ابرو، شقیقه ها و زیر لب تا چانه اش پر ازخالکوبی سبز رنگ بود.پیراهن حریر مشکی با طرح برگ های سبز به تن داشت.روسری بزرگ ابریشمی را به شکل عمامه روی شله عربی اش بسته بود.بنا به آداب و رسوم کردها هم دو دسته مو از دو طرف پیشانی بیرون گذاشته بود که تا سر شانه هایش می رسید. عجیب تر از همه اینکه دسته مویی را که حین عزاداری از سرش کنده بود،دور دستش پیچیده بود.مویه می کرد و به کردی مرثیه می خواند.همان طور که راه می رفت،دستهایش را دور هم می چرخاند و بعد محکم با مشت چنان توی سینه استخوانی اش میکوبید که صدای آن بلند می شد.وقتی از کنارش رد شدم شنیدم که می خواند:وای جگر گوشه ی به دست کافر کشته شده ام وای. بعد نفرین کرد: ایشالله صدام داغ جوونهاش رو ببینه،همان طور که داغ به دل من نشاند. چی بگم از کار خدا که من را گذاشت و جوانم را برد.سرم را به طرف آسمان گرفتم و گفتم: خدایا خودت به داد این مردم برس.آن از بمب گذاری ها،آن از غائله خلق عرب و ترورها،تا کی باید این بدبختی ها سرمون بیاد؟بعد با جواب هایی که از صبح شنیده بودم خودم را دلداری دادم و حرف های مردم را مرور کردم:ظرف امروز و فردا ارتش این ها رو عقب میراند.هواپیماها می آیند و مواضع دشمن را بمباران می کند.پای ارتش که اینجا برسد عراقیها جرأت نمیکنند یک قدم جلوتر بگذارند.این جریان زیاد طول نمی کشد.جنگ خلق عرب هم خیلی زود تمام شد....