eitaa logo
کانال کهریزسنگ
4.9هزار دنبال‌کننده
19.8هزار عکس
7.7هزار ویدیو
350 فایل
خبری ، اجتماعی ، فرهنگی ، مذهبی و شهروندی منطبق با قوانین کشور ، میزبان شهروندان شهرهای غرب استان ، کهریزسنگ ، اصغرآباد ، گلدشت ، کوشک و قهدریجان درشهرستان های نجف آباد ، خمینی شهر و فلاورجان ، آیدی ادمین : 👇 eitaa.com/admineeitaa
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫بخش هجدهم💫 این بعثی ها که نمی دونی چه بی وجدان هایی هستند.این ها نه ناموس سرشون میشه،نه دین و ایمون دارند.بعضی هاشون از حیوونای وحشی هم بدترند.با حرف بابا خیالم راحت شد و دوباره خوابم برد.آخرین بار که بلند شدم،اذان صبح را گفته بودند.از جا کنده شدم و رفتم نمازم را خواندم.از دا که بیدار بود،پرسیدم:دیشب بابا کی اومد؟ گفت:آخرهای شب.پرسیدم: پس الان كو؟ گفت:اذان را که دادند،رفت.خیلی دلم می خواست دوباره برگردم توی تختخواب و تا ظهر بخوابم ولی چون میخواستم بروم جنت آباد، باید دست به کار می شدم.لیال هم یک دفعه از جا پرید.دوتایی شروع کردیم به کار کردن صبحانه درست کردیم.سفره انداختیم.من بچه ها را بلند کردم و لیال رختخواب ها را روی هم گذاشت.سر سفره،لقمه درست کردم و دست بچه ها دادم.خودم هم یک لیوان چای سرکشیدم و دویدم،لباس پوشیدم.دا وقتی دید من و لیال در تکاپوی رفتن هستیم،گفت:کجا؟ دوتایی گفتیم:جنت آباد گفت:چرا دوتاتون با هم؟لاقل یکی تون بمونه کمک کنه من گفتم:من که نمی تونم بمونم. بهشون گفتم؛امروز هم میرم.قول دادم برم کمک.لیال هم با تضرع گفت:دا منم میخوام برم کمک کنم.دوباره من گفتم:سعی میکنیم زود بیاییم کمکت کنیم.دا سکوت کرد.ما هم معطل نکردیم و از خانه بیرون زدیم.توی راه از اینکه لیال با من می آید،نگران بودم.چون دختر عاطفی و احساسی بود،می ترسیدم نتواند آن صحنه ها را تحمل کند و اثر بدی توی روحیه اش بگذارد.از آن طرف نتواند کار کند و آبروی من برود.برایم سؤال بود که چرا هر چه از صحنه های دلخراش آنجا بیشتر میگفتم،او بیشتر پافشاری می کرد که بیاید، جوابی که برای این سوال داشتم،این بود که من و لیال چون فقط یکسال با هم تفاوت سنی داریم و توی کارها همیشه با هم بوده ایم،او دوست دارد که همه جا با من باشد. الان هم نمی خواهد از کاری که در آن برای مردم خیری وجود دارد،عقب بماند.برای اینکه خیالم از بابت لیال راحت باشد،گفتم: میریم جنت آباد،باید سریع مشغول به کاربشی، معطل نکنی،بگی من نمی تونم.من میترسم. این حرفها رو نداریم.داری میای،هر کاری بود باید انجام بدی.بیچاره برای اینکه با من بیاید، گفت:باشه هرکاری بهم بدهند انجام میدم. خیلی زود رسیدیم جنت آباد،چون اول صبح بود،چندان شلوغ نبود.غسال ها در حال لباس عوض کردن بودند،بیرون ایستادیم. وقتی زینب چکمه پوش و دستکش به دست آمده سلام کردیم.زینب با خنده جواب داد و گفت: نیروی کمکی آوردی؟گفتم: آره.این لیال خواهرمه.زینب گفت:الهی سفید بخت بشین، خدا خیرتون بده.با سن و سال کم تون اومدین کمک کنید.رو به لیال کرد و ادامه داد:دیروز خواهرت خیلی به ما کمک کرد. خیلی خسته شد.بعد به اتفاق هم رفتیم، طرف غسالخانه.پشت در غسالخانه نرسیده، دیدیم تعدادی شهید آنجا خوابانده اند.زینب گفت:اینا رو از بیمارستان آوردن.من حواسم به لیال بود.از همان لحظه که چشمش به جنازه ها افتاد،چشم هایش گرد شده بودند، با بهت و نگرانی آنها را نگاه می کرد.انگار تازه فهمیده بود که چه اتفاقی افتاده.با اینکه این همه سؤال پیچم کرده بود ولی تا به چشم خودش ندید،باورش نشد من چه میگویم. تازه عمق فاجعه را می فهمید.بدون اینکه لب باز کند و عکس العملی نشان بدهد به آنها خیره مانده بود.گاه به من نگاه میکرد.انگار با نگاهش میگفت؛ این چیزی که من می بینم، چیزی نیست که تو می گفتی.برای اینکه او را از این فضا بیرون بیاورم و مسأله را عادی جلوه بدهم،گفتم:بیا بریم سر مزار برادر خانم نوری.دیشب برایش از بیژن و خواهرانش گفته بودم.خانم نوری در مدرسه معلم لیال هم بود و لیال خیلی دوستش داشت. سر خاک پیژن،لیال فاتحه خواند و گریه کرد. این گریه همان بغضی بود که جلوی در غسالخانه داشت خفه اش می کرد.باز هم از خواهر بیژن برایش گفتم.بعد بلند شدیم و به طرف غسالخانه راه افتادیم.لیال با تعجب به قبرها که از دیروز تا به حال پر شده بودند، نگاه میکرد و می گفت:وای زهرا نگاه کن، اینجا تا دو روز پیش یه تیکه بیابون بود. چطور یک شبه پر شد؟! لیال راست میگفت،شهرداری از اول سال ۱۳۵۹ اعلام کرده بود؛اجازه دفن میت در جنت آباد را نمی دهد و مردم باید مرده هایشان را به قبرستان جدید در حول و حوش مزار علی ابن الحسین در جاده شلمچه ببرند. بعد از این اعلام،رفت و آمد مردم به جنت آباد خیلی کم شده بود.موسی بختور و عباس فرحان اسدی و سید جعفر موسوی را هم که در درگیری های مرزی به شهادت رسیده بودند، به خاطر آنکه شهید بودند،در جنت آباد دفن کردند.مثل اینکه قرار بود فقط اگر مورد شهادت پیش بیاید، مجوز دفن بدهند، حالادر عرض یکی،دو روز تعداد زیادی شهید شده بودند و آن محدوده پر از قبر شده بود. با اینکه رفت و برگشتمان،نیم ساعت نشده بود ولی جلو در غسالخانه که رسیدیم،خیلی شلوغ شده بود.برخالف دیروز چفت پشت در را نینداخته بودند و راحت رفتیم تو.
💫ادامه بخش هجدهم💫 این چه کاریه که من باید بکنم،من کجا و اینجا کجا؟چطور جنازه می شویم.از خودم بیزار شده بودم.با این حال بعدی را برداشتم، بعدی و بعدی.به بعضی چیزها نمی توانستم دست بزنم.جنین های سقط شده ای که موج انفجار باعث شده بود،قیافه های وحشتناکی داشته باشند، بدجور مرا می ترساندند.بچه های کوچک را هم دلم نمی آمد بردارم.آنها وجودم را می سوزاندند.موقع شستشوی دختر بچه ها و پسر بچه ها فقط به بقیه کمک می کردم.نوزاد شش،هفت ماهه ای خیلی دلم را سوزاند.می رفتم می آمدم،نگاهم به او می افتاد.معلوم بود او را از بیمارستان آورده اند. زیر گلویش گاز گذاشته چسب زده بودند.دور سینه اش را هم بانداز کرده بودند.بچه با وجود پوست تیره رنگش خیلی قشنگ بود. مژه های بلند و موهای حلقه حلقه سرش، قیافه اش را دوست داشتنی کرده بود.وقتی گفتند:اونو بذار بالا،گریه ام گرفت.گفتم:نمی تونم. دستی به ساقپیش کشیدم، زبر بود، معلوم بود چهار دست و پا راه می رفته که این طور پوستش خشن شده. غرش هواپیماها که در ارتفاع پایین پرواز می کردند و دیوار صوتی را شکستند، قلبم را تکان داد.همه دست از کار کشیدند و زیر لب دعا خواندند.من نگاهم روی بچه ماند بعد،یاد زینب و سعید و حسن افتادم.دلم بدجور هوایشان را کرد.نگرانشان شدم.توی دلم به خدا التماس کردم:خودت بچه ها را حفظ کن. خودت نگه دار خانواده ام باش،صدای انفجارها که آمد،همه میگفتند:خدا کنه پل را نزده باشن.چون پل تنها راه رسیدن ما به آبادان بود،عراقی ها می خواستند ارتباط ما را با آنجا قطع کنند.زنی که جلوی در ایستاده بود،توی این شرایط با فریاد پرسید:کار اون بچه تموم نشد؟باباش وایساده سراغش رو میگیره.کلمه بابا که آمد تصمیم گرفتم،حمله هوایی که تمام شد بروم سراغ بابا.خودش گفته بود از شان خواسته اند قبر بکنند.پس حتما اینجا توی جنت آباد بود.از صبح توفکر بودم این کار را بکنم ولی فرصتی دست نداده بود.دلتنگش بودم.از طرفی با اینکه اجازه داده بود در جنت آباد کار کنم،خیالم کامل راحت نبود.چون دا راضی نبود.می خواستم محض محکم کاری هم که شده با بابا در این مورد حرف بزنم تا صحبت های دا رأی او را تغییر ندهد.نزدیکی های ظهر بلاخره از غسالخانه بیرون زدم.جلو رفتم.می دانستم کدام قسمت،قبر جدید می کنند.از دور که چشمم بهش افتاد دلم غنج رفت.از دیروزظهر او را ندیده بودم.با چند نفر مشغول بود.کلنگ میزد و با بیل،سنگ و خاک ها را بیرون می ریختند.هرچه نزدیک تر می شدم نیم تنه اش را واضح تر می دیدم.پیراهن سفید با راه های آبی و شلوار طوسی تنش بود.می دانستم جسمش اینجا کار می کند و روحش در تب و تاب رفتن به مناطق درگیری است.خواستم به طرفش بدوم ولی میدانستم جلوی همکارانش از این کار خوشش نمی آید،قدم هایم رابلندتر برداشتم،چند قدم مانده به او از پشت سرش گفتم:سلام بابا. سر بلند کرد و به عقب برگشت.با لحن شادی گفت:سلام دخترم خوبی؟ کجایی؟گفتم:تو غسالخونه ام.بیل را رها کرد و از گودال قبر بالا آمد.آویزان گردنش شدم و بوسیدمش،او هم مرا بوسید.دست هایش را که تا چند لحظه پیش بیل میزدند،گرفتم و به کف و پشت دستانش که از سختی و شدت کار قرمز و زمخت شده بود، دست کشیدم.چند بار آنها را بوسیدم بابا هی میگفت:نکن.زشته جلوی مردم.بعد پرسید:چه کار میکنی اونجا؟ گفتم:کار که زیاده.شهدا خیلی اند.باز پرسید: نمی ترسی؟گفتم:اولش می ترسیدم.ولی حالا دیگه ترسم ریخته.با این حال به وقت هایی به حالی میشم.به هم می ریزم گفت:این ها هم مثل ما انسانند.ترس نداره.این ها هم زنده بودند مثل ما،ولی الان زنده ترند.فرقمون اینه که این ها رفتن به دیار باقی و ما موندیم تو این دنیای فانی. پرسیدم:بابا چرا این قدر گرفته ایی؟چرا ناراحتی؟گفت: چرا ناراحت نباشم.وقتی جوونامون دارن پرپر میشن.زن و بچه های مردم دارن قتل عام میشن،ما به جای اینکه بریم بجنگیم،گذاشتن مون قبر بکنیم.من که میرم.اینها هر کاری می خوان بکنن.اصلا اخراجم کنن.غیبت بزنن.من از فردا میرم. خودشون پشت میز نشستن به ما هم میگن بیاییم قبر بکنیم. گفتم:بابا کار با کار چه فرقی میکنه؟خدمت،خدمته گفت:نه فرق میکنه.منی که طرز استفاده از اسلحه رو می دونم با اونی که نمیدونه ، فرقمون اینه که من بهتر می تونم کار انجام بدم. من وظیفه دارم برم با بعثی های کافر بجنگم این حرف ها را که زد،دیگر ندانستم چه جوابی بدهم.او کاربرد سلاح سنگین و سبک را خوب می دانست و با انواع اسلحه آشنایی داشت. خودش با ژ - سه و کلتی که علی از سپاه آورده بود،باز و بسته کردن اسلحه و طرز استفاده شان را به ما یاد داد.سرعت عملش حرف نداشت.حتی چشم بسته هم در عرض چند دقیقه اسلحه را باز و دوباره سر هم میکرد.انگار خودش همیشه آماده چنین شرایطی بود.به ما هم میگفت:توی کارهایتان باید سرعت عمل داشته باشید،باید سریع عمل کنید.
🛑📸بلندترین شب سال در کشورهای دیگر چگونه است؟ 🔹شاید برخی از مردم فکر کنند که شب یلدا فقط در ایران و کشورهای همسایه ما برگزار می‌شود، ولی جالب است بدانید حتی کشوری مثل اسکاتلند هم شب یلدا دارد! البته هر کشور یلدا را با توجه به فرهنگ خود برگزار می‌کند و برخی از آنها بسیار جذاب هستند. ‌✍️⁩ کانال کهریزسنگ در ایتا و روبیکا : ❤️𝙅𝙤𝙞𝙣 𝙪𝙨: ╭─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╮ eitaa.com/kahrizsang rubika.ir/kahrizsang ╰─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╯
کاش فال حافظ شب یلدا همه این بشود: " یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور " @reyhanatonnabi
24.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕰 : ۲۲ شب... ✍ قرائت دسته‌جمعی و همزمان برای تعجیل در فرج حضرت صاحب‌الزمان عجل الله فرجه الشریف و علیه‌السلام ✍ اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ... ❤️ علیه‌السلام فرمودند: در تعجيل بسیار دعا كنيد كه تعجيل در فرج، گشايش كار خود شماست. 💚 اللهم عجل لولیک الفرج 🇮🇷🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تبلیغات و تبادل جزئی از فعالیت کانال ها به شمار می رود ، محتوای آن هم نه تایید و نه رد می شود . برای رزرو تبلیغ و یا تبادل این جا را کلیک کنید.
😍قابل توجه بانوان عزیز و دخترخانم های نازنین شهرستان نجف آباد و شهر های اطراف😍 کانال ویژه شما عزیزان افتتاح شد😊 💖جمع صمیمی💖 👌یه پاتوق عالی که داخلش هم کلی لذت میبری و شاد میشی،هم از انواع ترفندهای آموزشی ، تربیتی ، پزشکی ، خانه داری و همچنین خبر های دست اول بانوان شهرتون اطلاع پیدا میکنید✨ نکنه خانم یا دختر خانمی باشه که هنوز تو این کانال عضو نشده😱 بزن رو لینک زیر که منتظرتون هستیم👇 https://eitaa.com/joinchat/2861171235Ccd30c97e8a ┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا