فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رهبر انقلاب، صبح امروز:
دلسرد کردن مردم از انتخابات به ضرر کشور است. راهحل مشکلات کشور انتخابات است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🏡گزارش زیبا و جالبی از یه دورهمیِ بزرگ
🍃🏡خونه بابابزرگ و مامان بزرگی که 148فرزند و نوه و نتیجه و ... دارن👌😍😊.
🍃🏡❣شهرستانِ بشرویه ؛ استان خراسانِ جنوبی.
💎#حتما_بخونید
واقعا قشنگ 🌺🍃
روزى مردی نزد عارف اعظم آمد و گفت من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام روبروى خانه ى من يک دختر و مادرش زندگى مى کنند هرروز و گاه نيز شب مردان متفاوتى انجا رفت و امد دارند مرا تحمل اين اوضاع ديگر نيست عارف گفت شايد اقوام باشند گفت نه من هرروز از پنجره نگاه ميکنم گاه بيش از ده نفر متفاوت ميايند بعدازساعتى ميروند.عارف گفت کيسه اى بردار براى هرنفريک سنگ درکيسه اندازچند ماه ديگر با کيسه نزد من آيى تا ميزان گناه ايشان بسنجم . .مرد با خوشحالى رفت و چنين کرد.بعد از چندماه نزد عارف آمد وگفت من نمى توانم کيسه را حمل کنم از بس سنگين است شما براى شمارش بيايىد عارف فرمود يک کيسه سنگ را تا کوچه ى من نتوانى چگونه ميخواى با بار سنگين گناه نزد خداوند بروى ؟؟؟ حال برو به تعداد سنگها حلاليت بطلب و استغفارکن ..چون آن دو زن همسر و دختر عارفى بزرگ هستند که بعدازمرگ وصيت کرد شاگردان و دوستارانش در کتابخانه ى او به مطالعه بپردازند .اى مرد انچه ديدى واقعيت داشت اما حقيقت نداشت .همانند توکه درواقعيت مومنی اما درحقيقت شيطان ...
بیایید دست از قضاوت ديگران برداریم و توشه آخرت خود را تباه نکنیم! ...👌
170298699787116500.pdf
2.23M
📤 #دانلود_کنید | بخشنامه وزارت نیرو درخصوص ضوابط اعمال معافیت ها و بخشودگیهای قانونی تعرفه های آب و فاضلاب
🟢♦️ذخیره خونِ استان اصفهان کاهش یافت، اصفهانیها همت کنند.
مدیرکل سازمان انتقال خون اصفهان:
🔹در حال حاضر به تمام گروههای خونی بویژه «A مثبت» و «AB مثبت» نیازمندیم و هماستانیها برای نجاتِ جانِ هموطنان خود پیشقدم شوند.
🔹استان اصفهان از نظر اهداء خون و فرآوردههای خونی نیاز به خون و فرآوردههای آن دارد زیرا با توجه به شیوع بیماریهای فصلی مانند آنفولانزا، کوتاه بودن طول روز و افزایش آلودگی هوا، ذخایر خون استان کاهش یافته است.
✍ کانال کهریزسنگ در ایتا و روبیکا : 👇
❤️𝙅𝙤𝙞𝙣 𝙪𝙨:
╭─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╮
eitaa.com/kahrizsang
rubika.ir/kahrizsang
╰─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╯
📣📣📣خبرفوری
تمدید شد ....
بدلیل استقبال بی سابقه استعدادهای درخشان و جهت فرصت برای تهیه کلیپ از استعدادهای نهفته نوجوانان وجوانان تا ۲۰ دی ماه ۱۴۰۲ تمدید شد
برای ثبت نام وکلیپ به لینک زیر مراجعه فرمایید
@Artist_honar
فرصت را از دست ندهید
مسابقه ای باهیجان وبانشاط
هدایت شده از کانال درمانگاه هلال احمر کهریزسنگ
💫خدمت رسانی درمانگاه هلال احمر به شما عزیزان 💫
شامل:
✅ پزشک عمومی و خدمات پرستاری 👇
به صورت شبانه روزی و تمام وقت ⛑️
✅ متخصص پوست ومو، انجام خدمات لیزر، بوتاکس، مزوتراپی و... 👇
روزهای زوج « عصرها»
✅ دندانپزشکی و انجام کلیه خدمات تخصصی آن 👇
همه روزه صبح ها از ساعت 10 به بعد...بجز ایام تعطیل ✨
کانال اطلاع رسانی درمانگاه هلال احمر ⛑️👇
https://eitaa.com/DarmangahHelalAhmar
💫ادامه بخش بیستم💫
و از من می پرسید:پس من کی میرم مدرسه؟دستش را گرفتم و سر سفره نشاندم،جوابی نداشتم که بگویم با خستگی تمام نمازم را خواندم و بدون آنکه لقمه ایی در دهانم
بگذارم،رفتم افتادم روی تخت.لیال قبل من توی اتاق آمده بود و توی تاریکی دراز کشیده بود.دا هر چه گفت؛بیایید شام بخورید، گفتیم:نمی خوریم،اشتها نداریم.دا دیگر چیزی نگفت.حتی برای جمع کردن و شستن ظرف ها هم ما را صدا نزد.لای در اتاق کمی باز بود و صدای حسن،منصور و سعید می آمد.بچه ها سر به سر هم می گذاشتند و می خندیدند.به لیال گفتم:فکر میکردی یه روزی ما بریم تو همچین کاری غرق بشیم؟باورت میشه مرده شور شدیم؟!لیال با صدای سنگینی گفت:زهرا من همش احساس میکنم خوابم،این ها همه کابوسه.به نظر تو واقعا این طور نیست؟گفتم:دیروز و دیشب من هم همین احساس رو داشتم.اصلا پاهام رو زمین بند نبودند،توی خلاء دست و پا می زدم،ولی امروز بهتر بودم.مسائل برام عادی تر شده بود.خنده های بچه ها حرف ما را قطع کرد.فکر کردم چطور آدمها می توانند این قدر جنایتکار باشند که به خاطر تصرف یک سرزمین یا یک مشت خاک،این همه آدم را به کشتن بدهند.همه را فدا کنند تا به هدفشان برسند.به طرف لیال برگشتم و گفتم: یعنی
امکان داره خونه ما رو هم بزنن؟لیال اگه کشته این بچه ها روبیارن جنت آباد،بذارن جلوی ما،اونوقت من و تو چه کار میکنیم؟ من که دیوونه میشم.چشم های لیال که داشت روی هم می رفت،یک دفعه باز شد و
وحشت زده نگاهم کرد.سریع گفتم:اصلا چرا فکر بد کنیم؟ولش کن.خدا بزرگه.ساکت شدم اما فکر و خیال رهایم نمی کرد.دائم از این دنده به آن دنده می شدم.بازوها،پاها و کمرم خرد بودند.احساس میکردم کمرم می خواهد نصف شود.پاهایم از شدت درد و هم از ضعف به طور محسوسی میلرزیدند.کلی طول کشید تا خوابم برد.باز هم مثل دیشب دچار کابوس شدم.به هر طرف میدویدم کشته ها جلویم بودند.توی خون دست و پا
می زدم.فریاد میکشیدم؛کمک، کمکم کنید. راه فراری نمی دیدم.صورت و چهره های کسانی که آنها را غسل داده بودیم، جلوی چشمانم می آمدند.می چرخیدند و می چرخیدند.آنقدر که از این حالت دچار سرگیجه می شدم و می افتادم.
روز سوم هم تماما درگیر کار بودیم.شهید خیلی زیاد بود.خصوصا مناطق مسکونی که مورد هدف قرار می گرفت،زن و بچه ها بیشتر کشته می شدند و بالطبع غسالخانه زنانه کار بیشتری داشت.ولی برعکس به نسبت روزهای قبل تعداد مردمی که برای کمک می آمدند کمتر شده بود.بعضی ها یکی،دوساعت برای کمک می ایستادند،بعد میرفتند. میگفتند:برمیگردیم ولی دیگر خبری ازشان نمی شد.طبیعی بود که هر کس دل و جرأت ماندن و کار کردن در آن فضا را نداشته باشد. با آنکه مرتب با ماشین تانکردار شهرداری آب می آوردند و توی منبع می ریختند و توی حوض را با شیلنگ پر می کردند،باز آب کم می آمد.اگر تعداد شهدا کم بود با آن آب محدود می شد کار کرد.ولی این حجم جنازه
را این منبع جواب نمیداد.خصوصا اینکه غسالها خیلی تو کارشان دقت میکردند و جنازه ها را حسابی می شستند.یکی،دوباری که آب تمام شد،منتظر ماندیم تا ماشین شهرداری آب بیاورد ولی وقتی آقای سالاروند آمد،گفت: شط آن قدر زیر آتش است که
نتوانستیم کاری کنیم.هر چه به ظهر نزدیک تر می شدیم،وضعیت وخیم تر می شد.
کشته های بیمارستان را آمبولانس ها آژیرکشان می آوردند.بعضی از شهدا را هم خانواده هایشان لای پتو یا ملحفه پیچیده با شیون و زاری پشت در غسالخانه میگذاشتند. یک عده هم داوطلبانه با وانت در سطح شهر می چرخیدند و توی آواره ها دنبال شهید و
مجروح می گشتند و منتقل می کردند.از زبان همین آدم ها خیلی خبرها می شنیدیم. برایمان می گفتند:کدام نقاط شهر بیشتر زیر
آتش است یا نیروهای عراقی چقدر جلو آمده، کجا هستند.وقتی می پرسیدیم: چرا دشمن پیشروی کرده؟مردم که با جون و دل میروند، دفاع می کنند.در جواب از کمبود نیرو و اسلحه گله میکردند.صدای انفجارهایی که از دور و نزدیک مرتب به گوش می رسید،حرف های این ها را تأیید میکرد و ما را به کاربیشتر وا می داشت.آقای سالاروند تند تند شماره می نوشت و به لباس شهدا سنجاق می کرد و ما هم وقتی جنازه ها را داخل می آوردیم آمار و مشخصات را توی دفتر آمار وارد می کردیم. از آن طرف دیگر قبر خالی نداشتیم. فشار کار فقط توی غسالخانه زنانه نبود.تعداد شهدای مرد هم به خاطر حضور در مناطق درگیری به تدریج زیاد می شد.تعداد نیروهای کمکی مرد هم آب می رفت.نمی دانم غسال های مرد چطور به کارشان می رسیدند.من زینب ومریم خانم را می دیدم که خیلی خسته بودند. بی خوابی دیشب آنها را کم حوصله و کم توان کرده بود.زینب خانم میگفت:دیشب این سگها نذاشتند بخوابیم.از ترس اینکه سگها نخورنمون تا صبح چشم روی هم نذاشتیم. می ترسیدیم به شهدا یا به خود ما حمله کنن.آخه سگها بوی خون به مشام شون خورده.
#قصه_شب
#بخش_بیستم
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫بخش بیستم💫
زینب خانم موقعی که داشتند آخرین شهید گمنام را بیرون می فرستادند،بهم گفت:این لباس ها را ببر بده آتیش بزنن.با اینکه ظهر یک سری لباس هایی که از تن شهدا بیرون آورده بودند،تخلیه کرده بودیم،باز گوشه اتاق غسالخانه یک کپه لباس های پاره جمع شده بود.رفتم فرغون را از کنار باغچه آوردم و با بیل لباس ها را توی آن ریختم.دلم نمی آمد لباس ها را آتش بزنم.فرغون را بردم روبه روی غسالخانه.نرسیده به قبرهای قدیمی تکه زمینی خالی وجود داشت.یک گوشه زمین را بیل زدم.چون رمل بود،راحت کنده می شد. نیم متری که زمین گود شد،لباس ها را توی
آن خالی کردم.البته دیگر اسمشان را نمی شد لباس گذاشت.یکبار که در تن صاحبانشان با ترکش و انفجار پاره شده بودند،یک بار هم ما توی غسالخانه قیچی شان زده بودیم و الان فقط تکه پاره هایی بودند که علاوه بر پاره گی به خاطر خیس شدن،حجمشان کم شده بود. وقتی آنها را توی گودال ریختم،با بیل رویشان کوبیدم و بعد از کیسه آهک کنار غسالخانه آهک آوردم و رویشان پاشیدم.خاک که رویشان ریختم،با بیل آن قسمت را کوبیدم تا محکم شود و سگ ها سراغشان نیایند.وقتی به غسالخانه برگشتم،لیال جلوی در منتظر بود،با غساله ها خداحافظی کردیم و بیرون آمدیم.هر چه چشم چرخاندم،بابا راندیدم. تعجب کردم.گفته بود از فردا دیگر جنت آباد نمی آید.تا قبل از ظهر غیر آن دفعه که دست هایش را بوسیدم و با هم حرف زدیم باز دو، سه بار او را در حال کار دیده بودم.ولی انگار دیگر طاقت نیاورده بود و رفته بود.موقع بیرون آمدن از جنت آباد چند نفر ازهمکارانش را دیدیم.آنها هم تعطیل کرده،آماده رفتن بودند.رفتم جلو.بعد از سلام و خسته نباشید پرسیدم:بابام کجاست؟چرا با شماها نیست؟
یکی از آنها گفت:آقا سید،ظهر دست از کار کشید و رفت آن یکی گفت:خیلی هم ناراحت بود.تا ظهر تحمل کرد،بعد گفت:دیگه نمیتونم وایسم.پرسیدم:کجا رفت؟گفتند:نمی دونیم. شاید رفته باشه شهرداری.
پرسیدم:از ظهر که رفته دیگه برنگشته؟گفتند: نه.خداحافظی کردم.راهم را کشیدم و آمدم به سمت لیال.دلشوره بابا را داشتم ولی نمی توانستم به لیال حرفی بزنم.خیلی گرفته و ناراحت بود.می دانستم هم خسته است و هم گرسنه,یقین داشتم کار غسالخانه و دیدن اجساد متلاشی و درب و داغان بیشتر از هر چیز دیگری روی ذهن لیال که شانزده سال بیشتر نداشت اثر گذاشته است.آخر فقط جراحت ها و زخم بدنها نبود.بحث شکسته شدن حریم و حجب و حیا هم مسأله جدی بود که مرا تحت فشار روحی قرار میداد. خیلی ناراحت میشدم،لیال بعضی از این صحنه ها را ببیند یا اصلا آنجا باشد.با همه این حرفها حضورش برای من قوت قلبی بود. برای اینکه او را به حرف بیاورم،از بین خانه ها و کوچه ها که میگذشتیم،گفتم: ممکنه فردا پس فردا محله ما رو هم بزنن.ولی لیال انگار حرف مرا نشنیده باشد گفت:یعنی فردا هم همین وضعه یا فردا دیگه تموم میشه؟ ساکت شدم.جوابی نداشتم به لیال بدهم. توی محله خودمان که وارد شدیم،خاموشی مطلق بود،مردم به هشدارهای رادیو که مرتب اعلام می کرد؛چراغ ها را روشن نکنید گونی های پر از شن،پشت پنجره ها بگذارید و استتار کنید،خوب گوش کرده بودند.انگارخاک مرده همه جا پاشیده بودند که نه صدایی می آمد،نه نوری دیده می شد.از زنها یا مردهایی که همیشه دم غروب جلوی در خانه هایشان دور هم می نشستند و گپ میزدند،خبری نبود.یکی،دو نفری را هم که توی مسیر دیدیم از کنار پیاده رو با شتاب می رفتند.به در خانه که رسیدیم هر دوتایمان تعجب کردیم.درخانه برخلاف همیشه باز بود.رفتیم تو،دا توی حیاط بود.سلام کردیم.با لحن خوبی جواب سلاممان را داد و پرسید:چه حال؟چه خبر؟
لیال گفت:هیچی،کشته پشت کشته.اونقدر زیادن که نمی رسیم دفن شون کنیم.من پرسیدم:دا از بابا چه خبر؟گفت: اومد.ضبط و چندتا نوار قرآن و روضه برداشت و رفت. پرسیدم:شب میاد؟جواب داد:نمی دونم.لیال گفت:دا آب هست؟میخوام حموم کنم.گفت: تو لوله ها نیس.منتهی من آب جمع کردم.
خنده ام گرفت.از ترس اینکه همین جوری برویم توی خانه،توی ظرفها آب جمع کرده بود.کتری بزرگی هم روی چراغ نفتی گذاشته بود تا وقتی ما برسیم آب گرم شود.ما رفتیم حمام.چون آب کافی برای شستن لباس ها نداشتیم،چند دقیقه بعد دا در زد.لگنی جلو آورد وما لباس هایمان را داخلش انداختیم. به نظرم بوی کافور به دماغش زد که با اکراه به لباس ها نگاه کرد و در حالی که می رفت لگن را کنار باغچه بگذارد ازم پرسید:دختر تو نمی ترسی میری قاطی جنازهها؟!گفتم:نه
از لحظه ایی که وارد شده بودیم،منتظر بودم دا غر بزند و شکایت
کند ولی هرچه میگذشت میدیدم خیلی ملایم و مهربان برخورد میکند.پیش خودم گفتم:حتما بابا سفارش مون رو به دا کرده. از حمام که در آمدیم،شام حاضر بود.سفره انداختیم. سعید و حسن و زینب همه اش دور ما چرخ میخوردن.حسن از اینکه مدرسه ها تعطیل بود اظهار خوشحالی میکرد.ولی سعید ناراحت بود
#قصه_شب
#بخش_بیستم
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش بیستم💫
و از من می پرسید:پس من کی میرم مدرسه؟دستش را گرفتم و سر سفره نشاندم،جوابی نداشتم که بگویم با خستگی تمام نمازم را خواندم و بدون آنکه لقمه ایی در دهانم
بگذارم،رفتم افتادم روی تخت.لیال قبل من توی اتاق آمده بود و توی تاریکی دراز کشیده بود.دا هر چه گفت؛بیایید شام بخورید، گفتیم:نمی خوریم،اشتها نداریم.دا دیگر چیزی نگفت.حتی برای جمع کردن و شستن ظرف ها هم ما را صدا نزد.لای در اتاق کمی باز بود و صدای حسن،منصور و سعید می آمد.بچه ها سر به سر هم می گذاشتند و می خندیدند.به لیال گفتم:فکر میکردی یه روزی ما بریم تو همچین کاری غرق بشیم؟باورت میشه مرده شور شدیم؟!لیال با صدای سنگینی گفت:زهرا من همش احساس میکنم خوابم،این ها همه کابوسه.به نظر تو واقعا این طور نیست؟گفتم:دیروز و دیشب من هم همین احساس رو داشتم.اصلا پاهام رو زمین بند نبودند،توی خلاء دست و پا می زدم،ولی امروز بهتر بودم.مسائل برام عادی تر شده بود.خنده های بچه ها حرف ما را قطع کرد.فکر کردم چطور آدمها می توانند این قدر جنایتکار باشند که به خاطر تصرف یک سرزمین یا یک مشت خاک،این همه آدم را به کشتن بدهند.همه را فدا کنند تا به هدفشان برسند.به طرف لیال برگشتم و گفتم: یعنی
امکان داره خونه ما رو هم بزنن؟لیال اگه کشته این بچه ها روبیارن جنت آباد،بذارن جلوی ما،اونوقت من و تو چه کار میکنیم؟ من که دیوونه میشم.چشم های لیال که داشت روی هم می رفت،یک دفعه باز شد و
وحشت زده نگاهم کرد.سریع گفتم:اصلا چرا فکر بد کنیم؟ولش کن.خدا بزرگه.ساکت شدم اما فکر و خیال رهایم نمی کرد.دائم از این دنده به آن دنده می شدم.بازوها،پاها و کمرم خرد بودند.احساس میکردم کمرم می خواهد نصف شود.پاهایم از شدت درد و هم از ضعف به طور محسوسی میلرزیدند.کلی طول کشید تا خوابم برد.باز هم مثل دیشب دچار کابوس شدم.به هر طرف میدویدم کشته ها جلویم بودند.توی خون دست و پا
می زدم.فریاد میکشیدم؛کمک، کمکم کنید. راه فراری نمی دیدم.صورت و چهره های کسانی که آنها را غسل داده بودیم، جلوی چشمانم می آمدند.می چرخیدند و می چرخیدند.آنقدر که از این حالت دچار سرگیجه می شدم و می افتادم.
روز سوم هم تماما درگیر کار بودیم.شهید خیلی زیاد بود.خصوصا مناطق مسکونی که مورد هدف قرار می گرفت،زن و بچه ها بیشتر کشته می شدند و بالطبع غسالخانه زنانه کار بیشتری داشت.ولی برعکس به نسبت روزهای قبل تعداد مردمی که برای کمک می آمدند کمتر شده بود.بعضی ها یکی،دوساعت برای کمک می ایستادند،بعد میرفتند. میگفتند:برمیگردیم ولی دیگر خبری ازشان نمی شد.طبیعی بود که هر کس دل و جرأت ماندن و کار کردن در آن فضا را نداشته باشد. با آنکه مرتب با ماشین تانکردار شهرداری آب می آوردند و توی منبع می ریختند و توی حوض را با شیلنگ پر می کردند،باز آب کم می آمد.اگر تعداد شهدا کم بود با آن آب محدود می شد کار کرد.ولی این حجم جنازه
را این منبع جواب نمیداد.خصوصا اینکه غسالها خیلی تو کارشان دقت میکردند و جنازه ها را حسابی می شستند.یکی،دوباری که آب تمام شد،منتظر ماندیم تا ماشین شهرداری آب بیاورد ولی وقتی آقای سالاروند آمد،گفت: شط آن قدر زیر آتش است که
نتوانستیم کاری کنیم.هر چه به ظهر نزدیک تر می شدیم،وضعیت وخیم تر می شد.
کشته های بیمارستان را آمبولانس ها آژیرکشان می آوردند.بعضی از شهدا را هم خانواده هایشان لای پتو یا ملحفه پیچیده با شیون و زاری پشت در غسالخانه میگذاشتند. یک عده هم داوطلبانه با وانت در سطح شهر می چرخیدند و توی آواره ها دنبال شهید و
مجروح می گشتند و منتقل می کردند.از زبان همین آدم ها خیلی خبرها می شنیدیم. برایمان می گفتند:کدام نقاط شهر بیشتر زیر
آتش است یا نیروهای عراقی چقدر جلو آمده، کجا هستند.وقتی می پرسیدیم: چرا دشمن پیشروی کرده؟مردم که با جون و دل میروند، دفاع می کنند.در جواب از کمبود نیرو و اسلحه گله میکردند.صدای انفجارهایی که از دور و نزدیک مرتب به گوش می رسید،حرف های این ها را تأیید میکرد و ما را به کاربیشتر وا می داشت.آقای سالاروند تند تند شماره می نوشت و به لباس شهدا سنجاق می کرد و ما هم وقتی جنازه ها را داخل می آوردیم آمار و مشخصات را توی دفتر آمار وارد می کردیم. از آن طرف دیگر قبر خالی نداشتیم. فشار کار فقط توی غسالخانه زنانه نبود.تعداد شهدای مرد هم به خاطر حضور در مناطق درگیری به تدریج زیاد می شد.تعداد نیروهای کمکی مرد هم آب می رفت.نمی دانم غسال های مرد چطور به کارشان می رسیدند.من زینب ومریم خانم را می دیدم که خیلی خسته بودند. بی خوابی دیشب آنها را کم حوصله و کم توان کرده بود.زینب خانم میگفت:دیشب این سگها نذاشتند بخوابیم.از ترس اینکه سگها نخورنمون تا صبح چشم روی هم نذاشتیم. می ترسیدیم به شهدا یا به خود ما حمله کنن.آخه سگها بوی خون به مشام شون خورده.
#قصه_شب
#بخش_بیستم
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
🪴🌷💐🎋🌸🌺🥀🌼🌻🌹🎄🌲🎄🐲🌳🌴
میدونی استفاده از گل طبیعی در منزل،چقدر به دکوراسیون منزل روحیه میده👌
تاحالا چندتا گلدون گل خشک کردی😢
گلدونت دیگه گل نمیده😫
من همه ی راز و رمز آشتی با همه گل ها رو یاد گرفتم😊😇
چه جوری؟؟؟🤨اینجوری😃👇
🪴 دوره پرورش گیاهان زینتی و آپارتمانی 🪴
سرفصلها:
🔻آشنایی با انواع خاک
🔻آشنایی با انواع و آفات و روش مبارزه با آنها 🥷
🔻آشنایی با انواع مختلف گیاهان از نظر نیاز به نور🌝
🔻روش تکثیر گیاهان🌱
🔻بازدید عملی از گلخانه🌺
🔻آموزش تراریوم😎
🔻 آشنایی با ورمی کمپوست🪱
🔻آموزش فروش و بازاریابی✨👌
✅همراه با ارائه مدرک معتبر از جهاد کشاورزی
✅دوره به صورت پنج روز(۱۰ساعت ) برگزار میشود.
✅مبلغ دوره ۴۰۰ هزار تومان
ویژه اعضای بسیج🌟فقط ۱۵۰ هزارتومان🌟
مهلت ثبت نام ۴ دیماه
تاریخ تشکیل کلاس بعد از تکمیل شدن ظرفیت و مکان آن حوزه ام الائمه گلدشت
جهت ثبت نام با شماره ۰۹۱۳۸۹۰۰۰۴۱
و کسب اطلاعات بیشتر به آیدی
@Altruism
یا بصورت حضوری به پایگاه نور مراجعه نمایید.
https://eitaa.com/Noorkariz
کانال کهریزسنگ
🌿🌿 بسمه تعالی 🌿🌿 📣📣 ضمن عرض تشکر و قدردانی از مشارکت بالای عزیزان در مسابقه خطبه فدکیه و تقدیر از ک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♦️خبری از تعطیلی مدارس و دانشگاه ها نیست/ آلودگی هوا با شاخص ۶۳ ساعت ۱۹ شنبه ۲ دی ماه به وضعیت قابل قبول رسیده است!
📌به اخبار کذب گروه های احراز هویت نشده را توجه نکنید.
🔸باتوجه به عدم برگزاری کمیته اضطرار آلودگی هوا و اعلام شاخص قابل قبول در سامانه های پایش محیط زیست مدارس و دانشگاه ها استان اصفهان فردا تعطیل نیست.
🔸اخبار تعطیلی مدارس را از کانال زیر دنبال کنید.
https://eitaa.com/joinchat/2889875490C8ecb603291
#پیام_شهروندی
سلام وقت دون بخیر چرا واقعا شورا و شهردار جلسه با مردم را از یاد برده اند. این جلسات برای تعامل بهتر با مردم خیلی خوب بود ، که ؟!!!!!
🌹الّلهُـمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌹
6037691990718074
شماره حساب قنات باستانی کهریزسنگ
خداوند برکت به زندگیتون بده وسلامتی به خانواده شما
با ذکر یاعلی در این امر خیر شرکت کنید
لطفا رسید های واریزی را به آیدی ما در ایتا :
@adminehyagar
ارسال بفرمایید.
احیاگران قنات باستانی کهریزسنگ
۱۴۰۲/۱۰/۰۱
@Ehyagaraneghanat
هدایت شده از بیت العباس شهدای کهریزسنگ
السَّلامُ عَلَیکِ یَا أُمَّ البُدُورِ السَّوَاطِع فَاطِمَةَ بِنت حزَام الکلابیّة المُلَقَّبةُ بِأُمّ البَنِین وَ بَاب الحَوَائِج
▪️مراسم روضه باب الحوائج حضرت ام البنین سلام الله علیها
سخنران:
👤حجت الاسلام رجایی
و نواے گرم:
👤 مداحان اهل بیت
🕰 زمان: سه شنبه ۵ دی ماه از ساعت ۱۸:۳۰
🕌 بیت العباس شهدای کهریزسنگ
هیئت عاشقان و منتظران حضرت مهدی «عج»
#آجرڪاللهیاصاحبالزمان 🕯
╭┅───────┅╮
@beit_abbas
╰┅───────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕰 #به_رسم_عاشقی: ۲۲ شب...
✍ قرائت دستهجمعی و همزمان #دعای_فرج برای تعجیل در فرج حضرت صاحبالزمان عجل الله فرجه الشریف و علیهالسلام
✍ اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ...
❤️ #امام_مهدی علیهالسلام فرمودند: در تعجيل #فرج بسیار دعا كنيد كه تعجيل در فرج، گشايش كار خود شماست.
💚 اللهم عجل لولیک الفرج 🇮🇷🇵🇸
😱😱ارزانکده مبل زیتون😃😃
♦️با اقساط 10 ماهه
💥تولید و عرضه انواع مبلمان
.💥سرویس خواب .کمد .
💥ویترین جاکفشی .دراور تشک
💥سرویس کامل جهیزیه🎀
😍😍پیشتاز در کیفیت 😌😌
😎😎بی رقیب در قیمت 😳😳
😉😉فروش ما آغاز تعهد ماست😊😊
💥کلی و جزئی .....
🚗آدرس :خمینی شهر اصغر آباد بلوار ولیعصر(عج)
شماره تماس :
📲09132131214
آقای میرداماد
♦️ب ایتای مابپیوندید
https://eitaa.com/joinchat/2920874013C28e207b90b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☕️ســـلام
💖صبح یک شنبه تون
☕️بانشاط و پراز رحمت وبرکت
☕️امیدوارم آسمون
💖زندگیتون پرنور باشه
☕️وپراز نغمه های عاشقانه
☕️و حس خوشبختی
💖همه حال همراهتون باشه
☕️صبح زیباتون بخیر
✍️ کانال کهریزسنگ در ایتا و روبیکا :
❤️𝙅𝙤𝙞𝙣 𝙪𝙨:
╭─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╮
eitaa.com/kahrizsang
rubika.ir/kahrizsang
╰─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╯
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۰۳ دی ۱۴۰۲
میلادی: Sunday - 24 December 2023
قمری: الأحد، 10 جماد ثاني 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️10 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️19 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️20 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️22 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام