eitaa logo
کانال کهریزسنگ
4.8هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
7.5هزار ویدیو
347 فایل
خبری ، اجتماعی ، فرهنگی ، مذهبی و شهروندی منطبق با قوانین کشور ، میزبان شهروندان شهرهای غرب استان ، کهریزسنگ ، اصغرآباد ، گلدشت ، کوشک و قهدریجان درشهرستان های نجف آباد ، خمینی شهر و فلاورجان ، آیدی ادمین : 👇 eitaa.com/admineeitaa
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حموم عمومی شهر که به دلیل نبود آب بسته بود، طبق سنوات گذشته باز است...
سید حسن نصر الله در سالروز شهادت سردار سلیمانی سخنرانی می‌کند 🔹 سید حسن نصرالله دبیرکل حزب الله لبنان در چهارمین سالگرد شهادت سرداران شهید حاج قاسم سلیمانی و ابومهدی المهندس ساعت 6 عصر روز چهارشنبه 13 دی سخنرانی خواهد کرد.
توجه📢📣 توجه📢📣 قابل توجه همه عزیزان مغازه جنب نانوایی حکمت اله مهرابی واقع در خیابان معلم شمالی شهر کوشک امروز یکشنبه ۱۴۰۲/۱۰/۰۳ ازساعت ۴ بعد از ظهر الی ۱۰ شب گوشت منجمد گوسفندی و گوشت گوساله برزیلی طرح ویژه و مرغ گرم به قیمت مصوب دولتی توزیع می کند. برای اطلاعات بیشتر با این شماره تماس بگیرید ۰۹۱۳۶۶۹۶۸۴۴ https://eitaa.com/joinchat/2749694487Cd404453dae
14.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زنگ تفریح😅 بیان احکام با زبان طنز ☺️ خنده در آنتن شبکه ۳ https://eitaa.com/Madaraneh_RaheRoshan
🕊🌹🌼🌴🌼🌹🕊 🌹 🌹 فرزند : ابراهیم : 🗓 1345/08/01 🗓 محل تولد : نجف آباد وضعیت تاهل : مجرد شغل : پاسدار : 🗓 1365/10/01 🗓 مسئولیت : پاسدار محل : جزیره ام الرصاص عملیات : کربلای 4 مزار : 🕊🌹🌼🌴🌼🌹🕊 🌹 یکم دی ماه ، سالگرد شهادت این شهید بزرگوار را گرامی می داریم. کانال کهریزسنگ :👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/kahrizsang ّ
9.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥چطور به پویش ملی سلامت بپیوندیم 🔻در فاز اول پویش ملی سلامت، دو بیماری مهم پرفشاری خون و دیابت غربالگری می شوند.
🚎🚎اردوی زیارتی سیاحتی شهر کرمان🌱 بازدید از مزار سردار دلها شهید حاج قاسم سلیمانی🌹🌹 ⬅️حرکت: صبح پنجشنبه 7 دی ماه ➡️بازگشت: جمعه شب 8 دی ماه 💸هزینه سفر : هفتصد هزار تومان ⏳ مهلت ثبت نام : 2 دی ماه ✍🏻 ثبت نام برادران: ۰۹۱۳۱۰۴۲۶۸۳ صالحی ۰۹۱۳۸۱۸۸۹۲۴ براتی ثبت نام خواهران: ۰۹۹۳۶۴۹۰۷۹۹ شمسی یا مراجعه به واحد فرهنگی پایگاه بسیج شهید قاسمی ، مسجد الرسول(ص) و کانون فرهنگی هنری مسجد جامع شهر کهریزسنگ . ⚠️ظرفیت محدود⚠️ @kanal_kahrizsang_young_reporters @kfemamzamani
💫بخش بیست و یکم💫 زینب خانمی که این قدر قربان صدقه همه می رفت،حالا تا کمی وسیله ای دیر به دستش می رسید،با لحن متفاوتی از قبل می گفت:بجنب دیگه دختر،چی کار میکنی؟یا وقتی به خاطر شوکه شدن یا مبهوت شدن و دیدن صحنهایی دست از کار میکشیدم،به تندی میگفت:چرا دست دست میکنی؟یالا ماتت نبره.نمی دانست دیگر نمی توانم.با دیدن این چیزها دیگر تحمل ندارم.آن وقت بود که دلم خواست بی قید باشم.بروم یک گوشه کز کنم.چشم هایم راببندم و به هیچ چیز فکر نکنم.این حالت که برایم پیش می آمد اصلا دوست نداشتم کسی با من حرف بزند خودم هم سکوت می کردم و توی افکارم دست و پا می زدم.یک بار برای دفن شهدایی که از صبح شسته بودیم بیرون آمدیم. می دانستم مردم کمک میکنند بعدش می روند. از طرفی از هواپیماها خبری نبود و فرصت مغتنمی برای دفن کردن دست داده بود،با لیال و زینب چند برانکارد آوردیم.مردم از دستمان گرفتند،با سلام و صلوات پیکرها را بلند کردیم.تا به قبرها برسیم،چندین بار برانکارد را زمین می گذاشتیم و بر میداشتیم. کمرم دیگر راست نمی شد.گاه جلوی چشمانم سیاه می شد و سرم گیج میرفت.یک پسر بیست و چند ساله عرب زبان با موهای کم پشت فر،صورت لاغر و کشیده و سبیلی نازک با مرد جا افتاده ایی به نام جابر جبارزاده جزو کسانی بودند که سخت کار میکردندحواسشان به ما هم بود،کمکمان کنند.این پسر عرب که اسمش یادم نمانده پسره کاری و صاف و ساده ایی بود.توی سکوت کار انجام میداد.تا شهید می آوردند،می دوید زیر تابوت و برانکارد را می گرفت.سنگهای لحد را می آورد.بعد از دفن شهید تو قبر خاک می ریخت،ولی دست به جنازه ها نمی زد.هر روز هم می آمد و تا کار بود توی جنت آبادمی ماند.گاه در تشییع شهدا شعار می داد.بعضی از حروف را هم نمی توانست به خوبی ادا کند،ولی با اعتماد به نفس شعار میداد. مثلا حرف پ را ف تلفظ میکرد و میگفت: جنگ، جنگ ،فیروزی چندین بار آمدیم و رفتیم تا همه شهدا را آوردیم و شروع کردیم به دفن،چندتایی را که به خاک سپردیم،دیدم دیگر قبری خالی نیست.به مردی که از شدت خستگی بیل و کلنگ به دست روی خاک ها نشسته بود، گفتم:کلنگ رو بدید به من.با یک حالتی گفت:مگه بچه بازیه؟شما که نمی تونید قبر بکنید‌.عصبانی شدم و گفتم:برای چی من نمی تونم قبر بکنم؟شما مردها فکر کردید چون ما زنیم توان و قدرت نداریم؟!کلنگ را گرفتم و شروع کردم به کندن زمین،کار آسانی نبود، عرق می ریختم و کلنگ میزدم.مرد که به نظر از نوع برخوردش پشیمان شده بود،اصرار کرد کلنگ را بگیرد.کلنگ را ندادم و از لج او یک قبر کامل کندم.ولی کف دستانم بدجور می سوخت و بعدش تاول زد. هوا خیلی گرم بود و آفتاب بدجور اذیت می کرد.شیون و زاری مردم و گرد و خاک گورستان انگار گرما را بیشتر می کرد.سر گودالی که کنده بودم ایستادم،دست به زانوهایم گذاشتم و کمی خم شدم ببینم گودی قبر اندازه است یا باید باز هم بکنم.در عین حال به خودم هم میگفتم: حالا که مردن این قدر ساده است،حتما یکی از این قبرها هم امروز،فردا مال من می شه.توی آن شلوغی و هیاهو شنیدم یک نفر می گوید: آب،آب پسر نوجوانی بود که توی سطل،آب و یخ ریخته و با لیوان دست مردم می داد.خواستم بگویم به من هم بده که دیدم دو،سه ردیف بالاتر پیرمردی که توی قبر است به مردهایی که می خواستند.جنازهایی را به دستش بدهند،گفت:نه این طور نمیشه دفنش کنیم. نفهمیدم منظورش چیست.همان طور نگاهم به آن طرف ماند.پیرمرد از قبر بیرون آمد و به یکی از مردها گفت:اینو نگه دار .این خشک شده و به پای خم مانده جنازه اشاره کرد.بعد خودش را با تمام هیكل روی جنازه انداخت و زانوی او را شکست.صدای خشک شکستن استخوان آن قدر بلند بود که همه شنیدیم. فامیل های شهید و مردمی که آنجا بودند نعره کشیدند و بلند بلند گریه کردند. خیلی ها لا اله الا الله می گفتند.من هم تمام تنم لرزید. خشکم زده بود.به زانوی پای خودم که خم کرده بودم نگاه کردم.درد شدیدی در آن احساس می کردم.یکی از زنانی که بین جمعیت بود نمی دانم چه نسبتی با آن جنازه داشت که با دیدن این صحنه شروع کرد به جیغ کشیدن و خودش را زدن،خاک های دور و برش را توی سرش ریخت،موهایش را چنگ زد و صورتش را خراشید.بعد خودش را توی خاک ها انداخت و مثل بچه ها غلت خورد و پاهایش را تکان داد.بیچاره میسوخت و به خود می پیچید.اما هیچ کدام از این کارها آرامش نمی کرد.بعد از هوش رفت.زنها کشان کشان او را به گوشه ای کشاندند و به سر و رویش آب ریختند و شانه هایش را مالش دادند.به هوش نمی آمد.این صحنه بدجور ناراحتم کرد.گرما هم حالت عصبی ام را تشدید می کرد.به پسر نوجوانی که آب آورده بود، گفتم:یه لیوان آب به من بده. لیوان رویی را توی سطل آب فرو برد و دستم داد و گفت: بخور و بگو یا حسین لیوان را گرفتم،خیلی خنک بود.آب را سرکشیدم و لیوان را پس دادم.
💫ادامه بخش بیست و یکم💫 راه افتادم طرف غسالخانه.صحنه شکستن زانو و صدایی که شنیدم مدام در ذهنم تداعی می شد.حالم بد بود،سینه ام می سوخت.آبی که خورده بودم،به حالت تهوع تا حلقم بالا آمد. دوباره رفتم وسیله بگیرم.آقای پرویز پورگفت: دیگه چیزی نمونده،باید برم بیارم.وقتی دیدم از جایش بلند شد و دفترش را بست،فهمیدم همان موقع دارد می رود.گفتم:اگه زحمتی نیست منم تا در خونه برسونید.میخواستم خبری از خانه بگیرم.دلم میخواست بدانم بابا به خانه سر زده یا نه نگرانش بودم.گفت: مانعی نداره. وانت پیکان آقای پرویز پور جلوی در پارک بود.سوار شدم و راه افتادیم.تا خانه راهی نبود،توی کوچه مان که پیچیدیم،آقای پرویز پور گفت:می خواهید برگردید جنت آباد؟ گفتم:بله.چطورمگه؟گفت: پس من می ایستم،شما کارتان را انجام بدهید، برگردانم تان جنت آباد،تشکر کردم و وقتی ماشین نگه داشت،دیدم همسایه ها دور هم جمع اند.از ماشین که پیاده شدم،عمو غلام جلو آمد و به دنبالش زن عبدالعلی همسایه دیوار به دیوارمان،ننه رضا،ننه صغری و زن عمو غلام همه دورم را گرفتند.سلام کردند و آنها که به نظر می رسید میدانند من از کجا می آیم، خسته نباشید گفتند.آقای پرویز پور،عمو غلام را که آشنا دید،از ماشین پیاده شد.با او سلام و علیک کرد و دست داد.بعد عمو غلام رو به من گفت:عمو،تو روی همه ما رو سفید کردی. آفرین به تو،برادرزاده شیرزنم. میخواستم بگویم کجایی ببینی از خستگی بعضی وقت ها می برم و دیدن بعضی صحنه ها طاقتم را طاق میکند.ولی چیزی نگفتم. زنها پرسیدند:دختر سید جنت آباد چه خبر؟ گفتم:هیچی،همش گریه و زاری.همه اش مصیبت و غم،راه به راه شهید می یارن. زن عمو غلام گفت:من که به دقیقه هم طاقت نمی یارم.اگه پام رو بذارم اونجا در جا سکته می کنم.خوبه تو با این سن و سالت طاقت آوردی.ننه رضا هم گفت: آره تو باعث افتخار مایی.رو سفیدمون کردی حرفهای همسایه ها برایم عجیب بود.فکر نمی کردم تا این اندازه کار کردن تو جنت آباد برایشان اهمیت داشته باشد یا اصلا در جریان قرار گرفته باشند،ما کجا هستیم.چون میخواستم با آقای پرویز پور به جنت آباد برگردم،از بین شان جدا شدم و رفتم خانه.اول همه از دا پرسیدم:از بابا چه خبر؟با ناراحتی گفت: هیچی،چه خبره با آنکه خودم دلشوره اش را داشتم ولی به دا گفتم:نگران نباش. بعد سریع رفتم سر کمد.گوشواره هایم را از گوشم باز کردم.بعد گردنبند طلایم را از گردنم در آوردم و توی قفسه کمد گذاشتم.اینها اولین تکه طلاهایی بودند که بابا امسال به عنوان عیدی برایم خریده بود.گردنبندم را خیلی دوست داشتم و برایم عزیز بود.از زمانی که بابا آن را به گردنم انداخته بود، بازش نکرده بودم.ولی توی این سه روز موقعی که خم میشدم و می خواستم جنازه ایی را بردارم با بشویم گردنبند از گردنم آویزان می شد و اعصابم را خرد می کرد.از طرف دیگر نمی دانم چرا دیگر این جور چیزها برایم معنایی نداشت.وقتی مردم جانشان را میدادند دیگر طلا چه اهمیتی داشت.هنوز در کمد را نبسته بودم که صدای دا را از پشت سرم شنیدم،پرسید:چرا اینا رو در می آری؟ گفتم:دیگه به دردم نمی خورد گفت:یعنی چه؟چیزی نگفتم.ساعتم را هم باز کردم ولی دیدم لازمم می شود،دوباره برش داشتم و به دا گفتم:دا من امشب می مونم جنت آباد، نگران من نباش.به اعتراض گفت:چرا بمونی.بابات بیاد ناراحت میشه.گفتم:برای چی ناراحت بشه.همه اونجا هستن.ما تنها نیستیم.تازه بابا خودش اوضاع جنت آباد رو دیده،میدونه اونجا چه خبره.گفت:خودت میدونی،جواب بابا رو هم خودت بده.گفتم: باشه و از خانه زدم بیرون.سوار ماشین آقای پرویزپور شدم و رفتیم اداره خدمات شهرداری،جلوی در آقای پرویز پور گفت:شما هم پیاده شید.با آقای پرویز پور داخل ساختمان شهرداری شدم. آنجا به یکی از آقایان سپرد طاقه های پارچه کفن را تحویل من بدهند.بعد گفت: شما اینجا بمان تا من برگردم.خودش رفت.ده دقیقه،یک ربع بعد همان مردی که آقای پرویز پور با او صحبت کرده بود،طاقه های پارچه را توی گونی ریخت و دستم داد.چیزی نگذشت آقای پرویز پورهم آمد.گونی را برداشت و پشت وانت گذاشت. پشت وانت چند بسته بزرگ پنبه رول مانند، چندتا دفتر بزرگ و یک کیسه که رویش نوشته شده بود کافور دیدم.فهمیدم آقای پرویز پور توی این فاصله دنبال این ها رفته است.سوار ماشین شدیم و برگشتیم جنت آباد.طرفهای ساعت سه،چهار دیگر همه بریده بودیم.هر کس از خستگی یک طرف افتاده بود،آنقدر کار سرمان ریخته بود که به ناهار هم نرسیده بودیم.گرسنگی بهم فشار می آورد و دلم ضعف می رفت.دست هایم می لرزیدند.ولی اصلا فکر غذا را هم نمی توانستم بکنم.وقتی خم می شدم تا جنازه ایی را بردارم،سرگیجه ام بیشتر می شد و چشمانم سیاهی می رفت.با این حال دل و دماغ غذا خوردن نداشتم،چیزی هم برای خوردن پیدا نمیشد.گاه غساله ها از توی کمد زنگ زده گوشه اتاق بیسکویتی در می آوردند و میخوردند.
به مناسبت شهادت حضرت ام‌البنین سلام الله علیها به همراه ختم حضرت ابوالفضل علیه السلام و آیین 🎙 به کلام (از ساعت 19:15 الی 20:00) 🎤 به نفس گرم : (از ساعت 20:00 الی 21:30) کربلایی و 🕰 زمان: سه‌شنبه 5دی ماه از ساعت 18:30 الی 21:30 📍 مکان: کهریزسنگ _ بلوار حضرت ولیعصر ارواحنا فدا _ حسینیه چهارده معصوم علیهم السلام ◀️ موکب سیده ام‌البنین سلام‌الله‌علیها ◀️ ختم حضرت ابوالفضل علیه‌السلام 🆔: @Mookeb_sayede_ommolbanin_s 🆔: @H14M_K