هدایت شده از دارالقرآن حضرت مهدی (عج) شهر کهریزسنگ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅اطلاعیه
🕌پویش قرآنی "پاسخ سخت"
💐ویژه نوجوانان
هدیه نثار شهدای حادثه تروریستی کرمان
🕋تلاوت آیه 45 سوره انعام به ترتیب زیر:
أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیمِ
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ
فَقُطِعَ دابِرُ الْقَوْمِ الَّذِينَ ظَلَمُوا وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ
صَدَقَ اللَّهُ الْعَلِيُّ الْعَظِيم
تلاوت های های خود را بصورت فایل و افقی با ذکر نام ونام خانوادگی ونام شهربه
شماره ۰۹۱۰۸۹۹۴۱۲۶ در پیام رسان بله ویا به شماره٠۹٠۱۷۴٠۴۴٠٠موسسه دارالقران اهل بیت (ع) در ایتا ارسال نمایید.
#پخش_هر_شب
#راس_ساعت ۲۱:۳٠
#شبکه_قرآن_و_معارف_سیما
#سردار_شهید_قاسم_سلیمانی
#پاسخ_سخت
#معاونت_فرهنگی_موسسه
#دارالقران_اهل_بیت(ع)
@ahlobeit313
💫بخش سی و هفتم💫
او را می بوسید و میگفت:به خاطر بچه ها آرام باش.دا هم به عربی میگفت:سایه سرم رفته از کجا بیاورمش.توی این فاصله نگاهی به اطرافم انداختم.همکاران پدرم،سربازها، غسالها و همه کسانی که آنجا ایستاده بودند با غمزدگی ما را نگاه می کردند.یکی از پیرمردهای غسال کنار دیوار نشسته بود و گریه می کرد.حسین عیدی هم توی خودش بود.یک گوشه کز کرده و نشسته بود.معلوم بود از شهادت بابا خیلی ناراحت است.دلم نمی خواست حسین به خاطر ما این طور غصه دار شود و زانوی غم بغل بگیرد.برای اینکه فضا را عوض کنم،رفتم جلو و به حسین گفتم چیه،کشتی هات غرق شدن،رفتی تو خودت؟سرش را بلند کرد و نگاهم کرد.توی نگاهش همدردی را می خواندم.به او خندیدم تا فکر نکند من نمی توانم غم شهادت بابایم
را تحمل کنم.سربازی که آنجا ایستاده بود با دیدن خنده من سراغم آمد و با پرخاش گفت: دوست من شهید شده تو داری می خندی مگه شهادت خنده داره؟ماندم چه بگویم.انگار این سرباز تازه از راه رسیده بود و برخورد مرا با دا و بچه ها ندیده بود.با لحنی که هم می خواستم متقاعدش کنم و هم دلداریش بدهم،گفتم:نه شهادت خنده دار نیست. خیلی هم خوبه.منتهی من به شهادت دوست تو نخندیدم.برای چیز دیگه ای خندیدم، حسین عیدی هم که تا آن موقع لب باز نکرده بود،جلو پرید و گفت:هی چه خبرته؟این دوست تو که شهید شده پدر این خانومه
سرباز بیچاره خشکش زد.سرش را پایین انداخت و با شرمندگی از من عذرخواهی کرد. گفتم:اشکال نداره.شما پدرم رو از کجا می شناسید؟از کی با پدرم آشنا شدید؟
گفت:این چند روزه با تفنگ ۱۰۶ توی پلیس راه،جلو عراقی ها رو گرفته بودیم.بلاخره گرای ما رو گرفتند و ما رو بستند به آتیش،فرصت جابه جا شدن پیدا نکردیم.بعد گریه اش گرفت و با صدای لرزانی ادامه داد:گلوله اول خورد پشت سرمان.گلوله دوم درست جلوی قبضه منفجر شد و ترکشش خورد به آقا سید. این بعثی ها خیلی نامردند.همین طور که گریه می کرد،با زحمت حرف میزد:با اینکه چند روز بیشتر با هم نبودیم،من شیفته آقا سید شده بودم.بچه ها میدونن آقا سید مراد من بود.اصلا ناامیدی توی این مرد راه نداشت عراقی ها که هجوم می آوردن طرفمون،می خواستیم فرار کنیم،آقا سید آرام مان میکرد. چنان به ما روحیه می داد که فکر می کردیم، رستم هستیم.خودش هم هیچ آرام و قرار نداشت. می گفت:لحظه ایی غفلت کنیم، دشمن جرأت میکنه جلو بیاد.زیر آتش توپ و تانک نمازش رو می خوند.من محو کارهای آقا سید بودم.خوش به سعادت شماها که کنار همچین مردی زندگی میکردین.بعد چیزی به طرفم گرفت.سجاده مخملی،جعبه نوارهای قرآن و ضبط بابا بود،در ضبط را که باز کردم، سرباز گفت:این چند روزه دائم نوار قرآنش روشن بود.دیگر طاقت نداشتم بایستم.دا ضجه می زد.بین حرف هایش می شنیدم:هر کجا رفتی تو دل مردم پا گذاشتی.هر کی تو رو می دید مریدت می شد.کاش این قدرخوب نبودی،قلبم را سوزاندی ابوعلی.
با حرف های دا و گریه هایش طاقتم طاق شده بود.می خواستم گریه کنم ولی نمی توانستم و همین فشار روحی ام را بیشتر می کرد.مجبور شدم برای اینکه آرامش کنم دوباره به او نهیب بزنم.با تندی من کمی آرام شد ولی لحظه ایی نمی گذشت،دوباره با همان سوز مویه می کرد و خودش را می زد.چند بار محسن جلو آمد و به دا گفت:گریه نکن،ما هم مثل همه مردم،الان همه تو این وضعیت همین طوری اند.دا خوب نیست.طاقت بیار. زمان می گذشت و من برای دیدن بابا بی تاب تر می شدم.وقتی سرباز سجاده و ضبط بابا را دستم داد و گفت:آقا سید این چند روز دائم نوار قرآنش روشن بود،دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و بایستم. فقط به این فکر میکردم که بروم بابا را ببینم،به کسانی که آنجا ایستاده بودند،رو کردم و گفتم:پدرم کجاست؟گفتند: غسل و کفنش کردیم تو مسجده.من که می دانستم آب نیست و توی این روزها شهدا را غسل نداده اند و با تیمم دفن کرده ایم،با ناراحتی به همکاران بابا گفتم:پارتی بازی کردید؟شهدای دیگه رو که شستشو نمی دهیم.گفتند:درسته.خب آب کم بود اما آقا سید همکارمون بود،باید غسلش می دادیم. گفتم:می خوام برم پیش بابام.خواهش میکنم هیچ کس نیاد تو مسجد.کسی چیزی نگفت ولی وقتی راه افتادم دا هم بلند شد دنبالم بیاید.به طرفش برگشتم و با بغض گفتم دا اجازه بده چند دقیقه من باهاش تنها باشم.رفتم به طرف مسجد،جلوی در چوبی که رسیدم،ایستادم،جرات نمی کردم در را باز کنم.حتی نمی توانستم از شیشه مشبک اش به داخل نگاه کنم.چند لحظه صبر کردم،بعد سرم را بالا آوردم و به فضای داخل مسجد نگاه کردم.پیکری کفن شده وسط مسجد رو به قبله روی زمین بود.با اینکه فضای مسجد مثل بیرون روشن نبود،به نظرم آمد جایی که پیکر بابا را گذاشته اند،هاله ای از نور پوشانده و روشن تر کرده است.خیلی بی تاب شدم. در را باز کردم و رفتم تو می لرزیدم.پاهایم سست شده بود و قدرت حرکت نداشتم. نتوانستم بایستم.دو زانو روی زمین افتادم...
#قصه_شب
#بخش_سی_و_هفتم
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش سی و هفتم💫
با کمک دست هایم که به شدت می لرزید، خودم را به زحمت جلو کشیدم.در همان حال چند بار صدایش کردم:بابا،بابا،آرزو داشتم یک بار دیگر مثل همیشه در جوابم بگوید:دالكم.
اشک تمام صورتم را پوشانده بود.حال عجیبی داشتم که بابا را اینطور می بینم.در بین بابا گفتن هایم،اسم امام حسین را هم می آوردم.آخر تنها تکیه گاه و نقطه آرامشی که می شناختم،امام حسین بود.با همه اشتیاقی که برای دیدن چهره مهربان بابا داشتم ولی وقتی به پیکرش رسیدم،لرزش دستانم بیشتر شد و نفسم به شماره افتاد.
یک لحظه احساس کردم همه جا در تاریکی مطلق فرو رفته که چشمانم نمی بیند.قلبم به شدت فشرده می شد.انگار توی یک گرداب در حال دست و پا زدن بودم.داشتم خفه می شدم.از ته دل نالیدم:یا حسین به فریادم برس.با دستانم که رمقی در آنها نبود سر بابا را بلند کردم و به سینه ام چسباندم.از روی کفن شروع کردم به بوسیدن،صدایش زدم: بابا،بابا،بابای قشنگم با من حرف بزن.چرا بی جوابم میگذاری،بلند شو ببین دا چه می کند، بلند شو بچه ها را ببین،این کارها بی تاب ترم کرد.آرام سرش را زمین گذاشتم و با دستان ناتوان و لرزانم بند کفن بالای سر را بازکردم.
اشک امانم نمی داد،درست ببینم.با این حال سعی کردم خوب نگاهش کنم.چقدر نورانی شده بود.بابا مرد خوش چهره ایی بود.موهای خرمایی رنگ،ابروانی به هم پیوسته،چشمانی عسلی رنگ داشت.هیکلش هم ورزیده و قد بلند بود.حالا با این تلالو صورتش قشنگ تر شده بود.سرم را نزدیکتر بردم و خوب توی صورتش دقت کردم،ترکشی گوشت و ماهیچه گونه چپش را برده و استخوان و غضروفي گونه اش بیرون زده بود.یک چشم و قسمتی از پیشانی اش هم رفته بود.انگار آن قسمت را تراشیده بودند ولی خدا را شکر له نشده و مغزش بیرون نریخته بود.هیچ خونی در محل جراحت یا روی کفنش دیده نمی شد.سمت راست صورت سالم مانده و چشمش باز بود. چشمی خوشرنگ و قشنگ.و سر تا پایش را
خوب نگاه کردم.دنبال زخم های دیگری میگشتم.ترکش های ریزی به بدنش خورده بود اما ترکش بزرگی که به سرش اصابت کرده بود،برات آزادی اش شده بود.لب هایم را روی چشمش گذاشتم و بوسیدم.یاد خداحافظی اش افتادم.دیروز عصر،آخرین
باری که او را دیدم،وقتی بغلم کرد و مرا بوسید.سعی کردم چشمش را که باز مانده بود ببندم.دیده بودم چشم میت را که می
بندند،بسته می شود ولی چشم بابا بسته نشد.تعجب کردم.بهش گفتم:چیه؟میخوای بگی با چشم باز رفتی؟!بعد صورتم را روی
گونه اش گذاشتم،دوست داشتم نعره بکشم. دست ببرم و قلبم را از داخل سینه ام بیرون بکشم.بابا را تکان دادم.سرش را توی سینه
ام فشار دادم و گفتم:بابا تو رو به خدا چیزی بگو.تو رو به خدا حرفی بزن.دستش را بلند کردم و روی سرم گذاشتم.دلم میخواست نوازشم کند،اما نکرد.باورم نمی شد از پیش ما رفته.سرم را روی سینه اش گذاشتم.امید داشتم صدای طپش قلب مهربانش را بشنوم. با خودم گفتم:شاید اشتباه کرده اند.شاید شهید نشده باشد اما از قلبش هم جوابی نشنیدم،مستاصل شدم.بند پایین کفن را هم باز کردم.خوابیدم روی زمین و کف پاهایش را بوسیدم و روی صورتم گذاشتم.پاهایی که کابل خورده بودند،پاهایی که زخمی و خونین
راه زیادی را پیاده آمده بودند.پاهایی که برای باربری توی بازار این طرف و آن طرف دویده بودند.بعد رفتم دستش را گرفتم وانگشتانش را نگاه کردم.دستی را که تا لحظه آخر خداحافظی دستانم را نگه داشته بود.به کف دستش دست کشیده و به سختی هایش فکر کردم.زمانی که در گرمای وحشتناک تابستان
خرمشهر با زبان روزه سر کار می رفت.قیر داغ روی زمین می ریختند و خیابان را آسفالت می کردند و این دست ها میسوخت، حالا این دست ها آرام گرفته بودند و قلب من میسوخت.تمام وجودم میسوخت.هیچ چیز و هیچ کاری هم این آتش سوزان را تسلی نمی داد.دوست داشتم دستش را زیر سرم بگذارم و توی بغل بابا بخوابم.درست مثل زمانی که کوچک بودم و خودم را برایش لوس می کردم.او هم مرا در بغل می فشرده مرا می بوسید و نوازشم می کرد.یاد دوران کودکی ام افتادم و شروع کردم به حرف زدن. برایش از رنج هایی که در زندگی کشیده بود، گفتم.از کارهایی که می کرد.از راهی که رفته بود.به بابا گفتم:من فقط هفده سال دارم و هنوز به تو احتیاج دارم.تو را می خواهم.برای همیشه می خواهم برای زینب پنج ساله،برای سعید هفت ساله،حسن نه ساله،برای منصور برای لیال و برای دا،بابا حالا دا بدون تو چه کند.بگو من با بچه ها چه کنم،زینب،زینب که دردانه توست و آن قدر به تو وابسته است...
بابا خیلی مهربان و چشم نواز بود.همسایه ای داشتیم که پدر نداشتند.بابا دست به غذا نمی برد تا اول هرچه که دا درست کرده یا هرچه داشتیم حتی سبزی خوردن،دوغ یا شربت برای آنها ببرد،بعید بود سر سفره بنشیند،اصرار داشت خودش این کار را بکند.
#قصه_شب
#بخش_سی_و_هفتم
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
#اعلام_جلسه📍
الٰلّـهُمَ عَجِّـــلْ لِوَلیــِّکَ الْفــَـــرَجْ ْ
🔹غریب تر ز « حسن (ع) » نامِ « ام کلثوم (س) » است
که خاک خوردن نامش نشان غربت اوست
(جلسه هفتگی)
شب شهادت حضرت ام کلثوم(سلام الله علیها))
هیئت قمربنی هاشم(علیهاالسلام)
.............................................
سخنران:شیخ میثم امینی
بانوای مداحان اهل بیت
...............................................
🗓 پنجشنبه۲۱دی
⏱ساعت۱۸:۳۰
"به ساعت شروع جلسه دقت فرماید"
..............................
🔅خیابان ولیعصر کوچه۲۲ زینبیه شهر کهریزسنگ
@ghamarebanihasha133
43.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بماند به یادگار...
گرامیداشت روز مادر در کودکستان آدینه
سال ۱۴۰۲
برای حفظ حریم شخصی مادران محترم،
قسمتی از کلیپ تار شده است.
#کودکستان_آدینه
#روز_مادر
#پیش_دبستانی
#مهد_کودک
#دارالقرآن
هدایت شده از هیئت رزمندگان اسلام کهریزسنگ
51.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نماهنگ
🥀لالایی لالایی عزیزم🥀
🎙کربلایی مهدی مهدور
شاعر : محمد رضا محمدی
🖌تقدیم به #کودکانِ_شهیدِ غزه و حادثه تروریستی کرمان
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕰 #به_رسم_عاشقی: ۲۲ شب...
✍ قرائت دستهجمعی و همزمان #دعای_فرج برای تعجیل در فرج حضرت صاحبالزمان عجل الله فرجه الشریف و علیهالسلام
✍ اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ...
❤️ #امام_مهدی علیهالسلام فرمودند: در تعجيل #فرج بسیار دعا كنيد كه تعجيل در فرج، گشايش كار خود شماست.
💚 اللهم عجل لولیک الفرج 🇮🇷🇵🇸
❇️طرح های جدید و متنوع بیمه پاسارگاد برای شما همشهریان عزیز و گرانقدر 😊
🌸🍀 آیا می دانید با پس انداز روزانه مبلغی ناچیز و ذخیره کردن سه ماهه ، شش ماهه و یا یک ساله اون نزد یک بیمه رسمی و معتبر ، در آینده به یک اندوخته بسیار برای آینده فرزندان دلبندتان دست خواهید یافت .
❇️ برای اطلاعات بیشتر از طرح های نوین صنعت بیمه شامل بیمه های
- عمر و تامین آتیه فرزندان دلبندتان
-تکمیلی انفرادی یا تجمعی
- خودرو شخص ثالث و بدنه
با ما تماس بگیرید .
کارشناسی مشاوره و صدور انواع بیمه را با ما تجربه کنید.
لطفا هنگام تماس با ما اعلام کنید از کانال کهریزسنگ ارجاع شده اید .☺️
@Bimepasargad_esf
📱 09134031005
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۲۰ دی ۱۴۰۲
میلادی: Wednesday - 10 January 2024
قمری: الأربعاء، 27 جماد الثاني 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹شهادت سلطان علی پسر امام باقر علیهما السلام، 116ه-ق
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیه السلام
▪️3 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️5 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
▪️12 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیه السلام
▪️15 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 ســلام
🤍صبح زیباتون بخیر و شادی
🌸امیــدوارم
🤍امـروزتون پر از انرژی مثبت
🌸و پر از اتفاقات خوش باشه
🌸براتون دلی آرام
🤍لبی خندون ،زندگی آروم
🌸و یک دنیا سلامتی
🤍و عاقبت بخیری آرزومندم
🌸در پناه لطف خدا
🤍چهارشنبه تون پر خیر و برکت
✍️ کانال کهریزسنگ در ایتا و روبیکا :
❤️𝙅𝙤𝙞𝙣 𝙪𝙨:
╭─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╮
eitaa.com/kahrizsang
rubika.ir/kahrizsang
╰─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╯
40.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خاطرات زیبای قنات کهریزسنگ
ارسال توسط یکی از همشهریان احیاگر
قنات باستانی کهریزسنگ
۱۴۰۲/۱۰/۱۹
@Ehyagaraneghanat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 طلب بارش باران در کلام نورانی امیرالمؤمنین( علیهالسلام ) در نهج البلاغه
#خشکسالی
#نماز_باران
#نشر_حداکثری