🔅من رعیت و غلام، تو سلطان کربلا
من مور ناتوان و تو سلیمان کربلا
دستی که بین عرش نوشته تو را امیر
من را نوشته است پریشان کربلا
💠 مراسم جشن شادانه عید ولادت سرداران کربلا
سخنران:
👤حجت الاسـلام رجایی
👤حجت الاسلام محمدیان
و نواے گرم:
👤 مداحان اهل بیت
🕰 از دوشنبه ۲۳ بهمن ماه بمدت ۳ شب ساعت ۱۹:۱۵
🕌 بیت العباس شهدای کهریزسنگ
هیئت عاشقان و منتظران حضرت مهدی «عج»
╭┅───────┅╮
@beit_abbas
╰┅───────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گزارش تصویری
#شنبه_های_ام_البنینی_سلام_الله_علیه
شنبه۲۱بهمن
به نیابت حضرت ابوطالب پدر مولاامیرالمومنین علی(علیه السلام)
حسینیه چهارده معصوم(علیهم السلام)
موکب سیده ام البنین(سلام الله علیها)
@Mookeb_sayede_ommolbanin_s
📌سهمیه هر فرد از سبد غذایی کالابرگ فجرانه اعلام شد.
🔹 براساس جدول تهیه شده، ماهانه برای هر نفر ۳ لیتر شیر، یک بسته ۴۰۰ گرمی پنیر uf، یک دبه ۲.۵ کیلویی ماست کمچرب، یک کیلو تخم مرغ، یک کیلو گوشت مرغ، یک بسته ۸۱۰ گرمی روغن مایع، یک بسته ۷۰۰ گرمی ماکارونی، ۲ کیلو برنج، نیم کیلو قند و شکر، یک کیلو و ۲۰۰ گرم حبوبات و نیم کیلو گوشت منجمد گوساله در نظر گرفته شده است.
✍️ کانال کهریزسنگ در ایتا و روبیکا : 👇
❤️𝙅𝙤𝙞𝙣 𝙪𝙨:
╭─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╮
eitaa.com/kahrizsang
rubika.ir/kahrizsang
╰─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╯
کانال کهریزسنگ کسب مقام اول تیم والیبال شهرستان نجف آباد توسط دانش آموزان دبیرستان بعثت را به ایشان و مربیان ارجمند شان تبریک عرض می کند.
✍️کانال کهریزسنگ در ایتا و روبیکا : 👇
❤️𝙅𝙤𝙞𝙣 𝙪𝙨:
╭─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╮
eitaa.com/kahrizsang
rubika.ir/kahrizsang
╰─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╯
ارزانسرای مواد غذایی کهریزسنگ
🔵 گوشت سردست گوساله برزیلی
۳۴۸۰۰۰ تومان
🔵 گوشت سفیدران گوساله برزیلی
۳۹۴۰۰۰ تومان
کهریزسنگ ،جنب شبکه بهداشت ،ارزانسرای موادغذایی کهریزسنگ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری_موشن |
گلبانگ تکبیر الله اکبر
به شکرانه ۴۵سال عزت و افتخار جمهوری اسلامی ایران
۲۱بهمن ماه ۱۴۰۲ ساعت ۲۱
همزمان در سراسر کشور
میدان امام (ره) باغملی
ساعت ۲۰/۳۰ تجمع
شورای هماهنگی تبلیغات اسلامی نجف آباد
♦️واکنش سازمان فناوری اطلاعات به اختلال امروز ایتا: پیامرسان ایتا باید جبران کند
خوانساری رییس سازمان فناوری اطلاعات:
🔹سازمان فناوری اطلاعات حمایت از سکوهای بومی را وظیفه خود می داند اما رعایت حقوق کاربران نیز از اولویت های اصلی ماست.
🔹به همین منظور از پیامرسان ایتا خواسته شد ضمن تدبیر برای جلوگیری از تکرار حوادث مشابه، در راستای جبران اثر اختلال فنی امروز بر کسب و کارهای فعال در این سکو، یک بسته جبرانی ارائه کند.
🔹امروز و در ساعاتی دسترسی به ایتا با اختلال روبرو بود که هم اکنون مشکل رفع شده و این پیامرسان بومی مشغول به ارایه خدمات به کاربران است.
💠حکم شرکت نکردن در راهپیمایی ۲۲بهمن:
🇮🇷اگر شرکت نکردن، موجب تضعيف نظام اسلامى باشد، حرام است.
📚 پایگاه اطلاع رسانی دفتر مقام معظم رهبری
#یوم_الله_۲۲_بهمن
#امام_خامنه_ای
✊وعده ما، یومُ الله ۲۲بهمن🇮🇷
__________________________
سلام
❌این مساله شرعی باعث میشه خیلیا ترغیب بشن به شرکت در راهپیمایی ۲۲بهمن؛
👌چون بعضیا نه از اهمیتش اطلاع دارن و نه حکم شرعیش رو میدونن؛
به همین خاطر کوچکترین کارها رو بر راهپیمایی مقدم میکنن
(نه این که خدایی نکرده ضد انقلاب و نظامن، نه؛ فقط اطلاع ندارن)
یکی فکر استراحتشه؛
یکی فکر درساشه؛
یکی فکر درآمدشه؛
و و و
👈اما اگه بدونن شرکت کردن در راهپیمایی فردا، باعث تقویت نظامه و واجب؛
👈و شرکت نکردن باعث تضعیف نظام و خوشحال شدن دشمنان اسلامه و حرام؛
_حتما شرکت می کنن
‼️پس جا داره همه با هم یه همت کنیم و این مساله شرعی رو برای تک تک کانالدارهایی که میشناسیم و گروه هایی که داریم، بفرستیم
تا هم امر به معروف و نهی از منکری کرده باشیم
و هم در ثواب شرکت کردن دیگران و حمایت از نظام شریک بشیم.
#همه_میآییم
#تا_پای_جان_برای_ایران
🇮🇷https://eitaa.com/kahrizsang
هدایت شده از خبرنگاران جوان🇮🇷 (کهریزسنگ)
یوم الله ۲۲بهمن ماه برای ایرانی سربلند همه می آییم
وعده ما فردا صبح ساعت ۹ پایگاه شهید قاسمی
هدایت شده از شهدای شهر کهریزسنگ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷نوای روحانی، دلانگیز و روح بخش گلبـانگ تـکبیـر ملـت بزرگ و استـوار ایـران، در شب پیروزی انقلاب اسلامی در کران تا کران آسمان میهن عزیزمان در ساعت ۲۱ امشب، طنینانداز میشود و با مدد دم قدسیایی و روح بلند شهدا و امام شهدا، همراه با فریادهای 🇮🇷"الله اکبر"🇮🇷 ملت شـجـاع و قهرمان ایران همراه شویم
┅✿💠❀﴾#شهدای_کهریزسنگ﴿❀💠✿┅
@shohadayekahrizsang
#جشن_پیروزی_انقلاب
#مجری :
حاج آقا قیصری
#سخنران :
حجت الاسلام حسناتی
همراه با
💥#نورافشانی
🎼 #سرود
💌 #مسابقه
⏳زمان :
شنبه ٢١ بهمن ساعت ١٩
🕌مکان :
حسینیه ١۴ معصوم (ع)
ستاد برگزاری مراسم دهه فجر
کانال کهریزسنگ
#جشن_پیروزی_انقلاب #مجری : حاج آقا قیصری #سخنران : حجت الاسلام حسناتی همراه با 💥#نورافشانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 فیلم کمتر دیده شده از تکبیر گفتن حاج قاسم سلیمانی در شب ۲۲ بهمن ماه، الله اکبر
شهید آوینی:
«انقلاب اسلامی به عنوان یگانه مظهر حق در جهان امروز تنها در نبرد رودر رو با باطل است که تمامیت می رسد واین چنین رودررویی ما با آمریکا به عنوان مظهر بزرگ شیطان اجتناب ناپذیر و حتمی است.»
"وعده ما امشب ساعت ۲۱ بانک الله اکبر"
🤲اللهم عجل لولیک الفرج
هدایت شده از کانال کهریزسنگ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با سلام
دیــــــــوار امــــــــلاک رفـــاه
https://eitaa.com/joinchat/1345388945Ce6bd32022c
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
امـــلاک رفاه حامی و حافظ منافع شما
ثبت قانونی معاملات=آرامش خیال طرفین،
مشاور املاک رفاه با پروانه و مجوز رسمی 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
@Salehi09133316305
هدایت شده از خبرنگاران جوان🇮🇷 (کهریزسنگ)
مراسم نور افشانی با تلاوت آیات فران وسخنرانی حجت الاسلام ترکی آغاز شد
💫بخش شصت و نه💫
شروع کردم به بوسیدنش،بوئیدنش،نوازش کردنش اشک می ریختم و گله میکردم که علی چرا با من این طوری کردی؟چرا اینجوری منو تا اینجا کشوندی؟چرا حالا بلند نمیشی
با من حرف بزنی؟سرش را توی بغلم گرفتم. چشم هایش باز بود و لبخند قشنگی روی
لب هایش بود.خاک های صورتش را پاک کردم.یکی از دستهایش گره کرده رو به بالا خشک شده بود.آن یکی دستش را گرفتم و پانسمانش را باز کردم.انگشت هایش از هم باز شده بود.پوست دستش چقدر لطیف شده بود.دستش را به بقیه نشان دادم گفتم: ببینید چقدر پوستش قشنگ شده،چقدر نرم شده،آخه تو گچ بوده.خوب پیکرش را نگاه کردم.ترکش پهلوی سمت چپ اش را دریده
بود و پهلو غرق در خون بود.سینه اش پاره شده بود و در محل پارگی ترکش بزرگی وجود داشت.استخوان بازوی متالشی شده اش بیرون زده بود.پاهایش هم از ترکش بی نصیب نمانده بودند.نمی دانم چقدر گذشت. چه ها گفتم.چه کارها کردم.فقط یک لحظه
حس کردم گونه هایم به شدت می سوزند. دو،سه نفر زیر بغلم را گرفته از جنازه جدا میکنند.نمی فهمیدم چه خبر است.باز توی
صورتم میزدند و می شنیدم با التماس می گویند:تو رو خدا بس کن،تو رو خدا دست بردار.کشان کشان مرا کنار آوردند و بعد پشت وانت سوارم کردند.معلوم بود خودشان هم خیلی گریه کرده اند.شنیدم پرستارهامیگویند: ما نمی تونیم اینا رو زیاد اینجا نگه داریم. سریع باید بیایید ببریدشون.من با التماس گفتم:تو رو خدا علی رو به کسی تحویل ندید. من خودم میام علی مون رو تحویل میگیرم. من صبح زود میام.گفتند:باشه.منتهی قبل شیفت ما بیا وگرنه ممکنه همکارامون ندونن، جنازه دست کس دیگه ای بره.وانت راه افتاد. باد به صورتم می خورد و پوستم میسوخت. ساکت بودم.سپاهی ها با هم حرف می زدند و می گفتند:بی سیمی که ازآن زن و مردها گرفته اند،بی سیم مادر بوده و آنها صد در صد ستون پنجمی بوده اند.بعد به من گفتند: خواهر ما خیلی وقت بود که اومده بودیم، منتهی شما رو که اون طور دیدیم میخکوب شدیم.جرأت نکردیم جلو بیایم.ما هم خیلی ناراحت شدیم.جوابی ندادم،به تنها چیزی که فکر می کردم،این بود که حسین طائی نژاد به من دروغ گفته.می خواستم پایم به مسجد برسد،بروم عقده هایم را سر حسین خالی کنم.رودربایستی را کنار گذاشته بودم. نفهمیدم راه چطور گذشت.ماشین جلوی مسجد توقف نکرده از ماشین پریدم پایین. دویدم توی مسجد.از همان جلوی در صدا زدم:حسین،حسین،حسین
دروغگو،نامرد على که شهید شده.تو به من میگی علی رفته خط،یک دفعه دیدم همه جا سكوت مطلق است.هیچ خبری از آن همه
مجروح و هیاهو نیست.آقای نجار ضربتی از جا پرید و با عصبانیت گفت:هیس،یواش.چه خبرته؟چرا اینجوری میکنی؟این سر و صداها چیه؟همه خوابیدن.خسته اند.گفتم:این حسین دروغگو به من میگه على خطه.علی شهید شده.این را که گفتم،آقای نجار ازحالت اعتراضش خارج شد و به آرامی گفت:خب آرام باش،بچه ها خوابیدند.همه خسته اند. دم صبحه تا الان همه بیدار بودن.بیچاره بچه ها با همان صداها از خواب بیدار شدند و فهمیدند چه اتفاقی افتاده.بغلم کردند، دلداری ام دادند و گریه و زاری کردند.آتشی به جانم بود که یکجا نمی توانستم قرار بگیرم، آقای نجار به بچه ها گفت یک آمپول آرام بخش بهش تزریق کنید.نمی خواستم آرام بخش بگیرم.تقلا می کردم از زیر دستشان بلند شوم.چند نفری دستم را گرفته بودند، تکان نخورم.بچه ها چند بار مجبور شدند سرنگ را از شریان دستم بیرون بکشند.می ترسیدند رگ دستم پاره شود.هی میگفتم:تو رو به خدا.من نباید بخوابم.من باید برم علی رو بیارم.تو رو به خدا من تنهام.هیچکس رو ندارم.نمی تونم تنها برم.با من بیایید. میگفتند:باشه، باهات می آییم.حالا یه کم بخواب.با وجود آرام بخش باز به خواب نمی رفتم.توی کابوس دست و پا می زدم.نعره میزدم و یکهو از جا می پریدم.بچه ها نگهم داشته بودند و هی حرف می زدند،آرامم کنند. یکبار که بلند شدم گفتم:من دیگر نمی توانم صبر کنم،باید بروم علی را بیاورم.گفتند:بذار اذان بدن.دراز کشیدم و با صدای اذان از آن بیهوشی که داروی آرام بخش باعث شده بود، پریدم.صدا از پشت میکروفن پخش می شد. این صدا آرامش عجیبی بهم داد.بلند شدم. به دخترها گفتم با پنس خرده شیشه هایی که کف پایم را اذیت می کرد بیرون بکشند. بعد رفتم پاهایم را شستم،وضو گرفتم،توی شبستان که آمدم،رفتم کنار ستونی ایستادم و نماز خواندم.بعد نماز صبح،دو رکعت دیگر هم به نیت اینکه خدا به من صبر بدهد به حضرت زینب هدیه کردم. از حضرت خواستم آنقدر به من صبر بدهد که بتوانم تحمل کنم. اشکهایم می ریخت و می گفتم:نخواه این مصیبت باعث از دست رفتن عقایدم شود.دا را به تو می سپارم.دا با این غم از دست می
رود.اگر راحت می توانستم گریه و زاری کنم و غم هایم را بروز بدهم،اگر نگران ناامید شدن بقیه و شکست روحیه مقاومت شان نبودم،
شاید خودم را تکه تکه می کردم.این مصیبت برایم سخت بود ولی سخت تر اینکه...
#قصه_شی
#بخش_شصت_و_نه
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش شصت و نه💫
می خواستم خوددار باشم.دلم می خواست
سینه ام را بشکافم و قلبم را بیرون بیاورم.با چنگ های خودم تکه تکه اش کنم تا دیگر چیزی احساس نکند.این احساس را موقع
شهادت بابا هم داشتم.ولی این دفعه بدتر بود خیلی بدتر،من داغدار بابا بودم.حالا این داغ هم به آن اضافه شده بود.بعد از سه ماه ندیدن علی،بعد این همه دویدن و گشتن به دنبالش با جنازه اش روبه رو شدم.این ها بدتر مرا می سوزاند.آتشی به جانم افتاده بود که خاموشی نداشت.میگفتم:دیگر برای چه زنده باشم،این دنیا دیگر چه ارزشی دارد. زندگی بدون على معنایی ندارد.بهتر است
من هم بمیرم.کاش دا از خرمشهر نرود. همین جا بماند.هر بلایی می خواهد سرش بیاید همین جا گریبانش را بگیرد،کجا برود و
آواره شود؟حس میکردم گم شده ام.توی اقیانوسی افتاده ام و بی نتیجه دست و
پا می زنم.فریادرسی نیست.چقدر من تنها بودم.این همه آدم دور و برم بودند ولی به شدت احساس تنهایی می کردم.بعد از گریه
کردن در خفا و خلوت کردن با خدا احساس سبکی کردم.راه گلویم باز شد.انگار یک چیز سنگین را از روی سینه ام برداشتند.با این
حال احساس میکردم همه چیز مرده،همه جا گرد غم پاشیده اند.همه جا را خاکستری می دیدم.لحظه به لحظه خورشید بالا می آمد
و هوا رو به روشنایی می رفت.برای من این صبح،صبح بد و دردناکی بود.صدای خمپاره ها هنوز می آمد.کفش هایم را پوشیدم و قبل از بیرون آمدن از مسجد جامع به جنت آباد زنگ زدم.می خواستم از زینب خانم بپرسم:لیال متوجه شهادت على شده یا نه؟اما گوشی را خود لیال برداشت.از اینکه کله سحر زنگ زده بودم،تعجب و سؤال پیچم کرد.پرسید:چی شده؟از على خبری داری؟گفتم:نه خبری ندارم ولی مگه على به دا نگفته از شهر باید برود.تو اگر میتونی وسیله ای جور کن از شهر ببرش بیرون.گفت:باشه.بعد گفت:زهرا تو رو خدا اگه اتفاقی افتاده،به من بگو.
دوست نداشتم آن موقع چیزی بگویم.دلم می خواست وقتی خودم کنارش هستم، قضیه را بفهمد.می دانستم بعد از فهمیدن شهادت علی خیلی اذیت می شود،برای همین جوابش را ندادم.گوشی را گذاشتم.مستأصل بودم نمیدانستم با چه کسی به آبادان بروم و جنازه ی علی را بیاورم.یک دفعه یادم افتاد دایی سلیم پیش دا است.یکی،دو روزی می شد که دایی برگشته بود،ارتش به سربازهای منقضی سال ۱۳۵۶ فراخوان داده و دایی هم آمده بود.این چند روز او با محسن دیگ های بزرگ مسی را توی وانت یا فرغون میگذاشتند، به لب شط می رفتند و برای مسجد آب می آوردند.از خودم میپرسیدم اگر سراغ دایی بروم و دا مرا ببیند و سراغ علی را بگیرد چه کار باید بکنم؟به دا بگویم علی شهید شده،
دیدی گفتم شیرت را حلالش کن.آن وقت دا درجا سکته میکند و همه چیز تمام می شود. بابا و علی که رفته اند،دا هم می میرد.تقریبا مطمئن بودم که دا با دیدن جنازه علی زنده نمی ماند.چند ماه پیش،قبل از شهادت عباس فرحان اسدی و موسی بختور که توی
مرز درگیری با عراقی ها پیش آمده بود،علی به خاطر تسلطش به زبان عربی با نیروهای عراقی صحبت می کند.او سعی داشته ماهیت رژیم بعثی را روشن و نیروهای عراقی را متقاعد کند که درگیری بین ایران و عراق یک دسیسه برای ایجاد تفرقه بین مسلمانهاست. اما نیروهای عراقی در جواب این صحبت ها
تیراندازی می کردند و خط دفاعی ما را به گلوله بستند.تکرار این مسأله باعث شد تک تیراندازهای بعثی به دنبال على یا در واقع کسی که بر علیه شان تبلیغات می کند، باشند.یک شب درگیری شدید می شود و مواضع نیروهای ما به هم می ریزد.فردایش
على و دوستانش مشغول تعمیر سنگرها یشان می شوند و گونی های شن را که به هم ریخته بود،ترمیم می کنند.در این بین ماری
که زیر خاک و شن های یکی از سنگرها لانه داشت،بیرون می آید و دست علی را نیش می زند.دوستان علی سریع او را به بیمارستان مصدق می رسانند.تقریبأ اول صبح بود که در خانه مان را زدند.من در را باز کردم.یکی از پسرهای همسایه مان بود.گفت:اتفاقی بیمارستان بوده،سید علی را آنجا دیده است. من خیلی تعجب کردم.با ناراحتی پرسیدم: چی شده؟جریان چیه؟گفت:نترسید.فقط مار گزیدگی است.ولی سید علی به من گفت؛با
شما طور دیگری مطرح کنم.شما هم به نحوی به پدر و مادرتان قضیه را بگویید
نمی دانستم چه کار کنم.بابا كله سحر رفته بود بیرون،تا برگردد خودخوری کردم و باخودم کلنجار رفتم به دا و بابا چه بگویم. بلاخره وقتی بابا آمد،گفتم:على موقع پریدن از جوی آب زمین خورده و دستش شکسته.هنوزحرفم تمام نشده،بابا گفت:نه حتما این پسره شهید شده.شنیدم دیشب تو مرز بدجوری درگیری شده،این را گفت و حالش به هم خورد و افتاد،دا هم از آن طرف زاری و شیون پا کرد و عزاداری راه انداخت.آنقدر هیاهو کردند تا
همسایه ها جمع شدند.هرکس چیزی میگفت تا آرام شان کند.آخر سر گفتم:چرا باور نمی کنید؟بیایید برویم بیمارستان خودتون ببینید.همه راه افتادند....
#قصه_شب
#بخش_شصت_و_نه
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم