سلام و ادب خدمت اعضای محترم کانال کهریزسنگ
فقط تا پایان رای گیری فرصت برای ارسال تصاویر حضور عزیزان تان پای صندوق های رای وجود دارد .
🗳 آخرین آمار انتخابات تاکنون
سخنگو ستاد انتخابات:
🗳۴۷ درصد رایدهنگان را بانوان و ۵۳ درصد را مردان تشکیل دادهاند.
🗳۸۶ درصد رایدهندگان از کارت ملی استفاده کردهاند.
🗳کهگیلویه و بویراحمد، خراسان جنوبی، چهارمحال و بختیاری، لرستان، قم، گلستان، خراسان رضوی، خراسان شمالی، ایلام و کرمان جزو استانهای پیشرو در مشارکت هستند.
@iribnews_esfahan
کوچکترین فرد رای دهنده... در حوزه های رای شهرمان کهریزسنگ 🙏
فاطمه نرگس امینی 🥰🥰🥰🥰🥰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 گزارش اختصاصی مجموعه رسانه ای کهریزسنگ از جلوه های حماسی حضور همشهریان فهیم و متدین کهریزسنگ در انتخابات یازدهم اسفند و گفتگو با تنی چند از همشهریان🙏
🇮🇷تشکر و قدردانی از مدیریت دبیرستان بعثت سرکار خانم بهارلویی
🇮🇷 تشکر و قدردانی از گزارشگر کانال کهریزسنگ
سرکار خانم صالحی 👌
به جمع همشهریان با فرهنگ کهریزسنگ خوش آمدید در ایتا :👇👇👇👇👇
✍️کانال کهریزسنگ در ایتا و روبیکا : 👇
❤️𝙅𝙤𝙞𝙣 𝙪𝙨:
╭─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╮
eitaa.com/kahrizsang
rubika.ir/kahrizsang
╰─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╯
💫بخش هفتاد و هشت💫
حاتم کمی سرعت را کم کرد.پسرهای مسجد اول پریدند و در شیب جاده قل خوردند.مردها هم بلافاصله از دیواره کنار وانت خودشان را پرت کردند.من ماندم چه کار کنم.اول خواستم از کناره وانت بپرم،به نظرم ارتفاع بلند بود،منصرف شدم.خودم را به سمت در وانت رساندم.چادرم را سفت گرفتم.به آسفالت و شیب خاکی کنار جاده،نگاه کردم. فکر کردم چطور باید بپرم تا آسیب کمتری ببینم،صدای حاتم را هم می شنیدم که مرتب میگفت:بپر دختر, زود باش.به خودم گفتم باید از پهلو بپری و توی شیب جاده قل بخوری.اگر جفت پا پایین بیایی پاهایت قلم می شه واین حساب و کتاب ها در عرض چند ثانیه صورت گرفت.چشمانم را بستم و یا علی گفتم و پریدم.موقع فرود آمدنم لحظه ای که بین زمین و آسمان بودم خمپاره ای در سه، چهار متری ام زمین خورد و همزمان پایم سوخت.از آن طرف موقع اصابتم به زمین،با اینکه نمی خواستم روی آسفالت بیفتم،بازوی چپم به لبه آسفالت جاده گرفت،درد و سوزش شدیدی توی دستم پیچید،بلافاصله توی خاک قل خوردم و در شیب جاده خوابیدم.درد بدی توی دستم احساس می کردم.پای راستم، کمی بالاتر از زانویم هم میسوخت.آهسته روی پایم دست کشیدم،دستم خیس شد، فهمیدم ترکش خورده است.باز آرام روی زخم دست کشیدم اثری از ترکش نبود.خواستم به شکم بخوابم و جاده را نگاه کنم،دیدم اصلا نمی توانم.
یکی از همکاران حاتم توی آن صدای انفجار ها و لرزش زیر پایمان،فریاد میکشید هیچکس نیست،به فریادمون برسه ؟ لامصب ها،بسه دیگه،یا اباالفضل به دادمون برس.
پسرها می خندیدند و می گفتند:نترس عمو. چیزی نیست.الان تموم میشه بعد چشمشان به من افتاد،چون اصابت ناجور مرا با زمین دیده بودند،با فریاد پرسیدند:طوری تون شده؟کمی سرم را بالا آوردم،حاتم ماشین را وسط جاده رها کرده و خودش پایان پریده بود،هر آن منتظر بودیم ماشین مورد اصابت مستقیم قرار بگیرد یا ترکشی به باک بخورد و وانت را روی هوا بفرستند،به خودم گفتم:اگر ترکشی که به پای من خورده به باک خورده بود،الان از من جز خاکستر چیزی مانده بود؟واقعا اگر خدا نخواهد و مقدر نکند،برگی از درخت نمی افتد،بعد به زخم پایم نگاه کردم.شلوار لی که به پا داشتم از دو جا سوراخ شده بود، ضخامت پارچه مانع از جراحت بیشتر شده بود.بعد از بیست دقیقه که مچاله مانده بودم حجم حمله از ما فاصله گرفت و به طرف
بیمارستان طالقانی رفت.بلند شدیم و به طرف ماشین راه افتادیم.ترکش ها بدنه وانت را آبکش کرده بودند.یکی از لاستیک های جلو هم پنچر شده بود.گفتم:به ما نیومده،ماشین سالم سوار بشیم.توی این همه مدت غیر از آمبولانسی که با آن على را آورده بودیم،این تمیزترین و سالم ترین ماشینی بود که سوار شده بودم.سوار وانت شدیم و راه افتادیم. سرعت مان دیگر خیلی کم بود.لاستیک پنچر، حرکت را سخت و گذر از پل را سخت تر می کرد.پسرها با همکاران حاتم جور شده بودند و با هم حرف میزدند.مردی که ترسیده بود وداد و هوار راه انداخته بود،حالا دیگر به کارها و حرف های خودش می خندید.وقتی به مطب رسیدم،قبل از هر کاری توی یکی از اتاقها رفتم و در را بستم.آستینم را بالا زدم و دستم را نگاه کردم،پوستم ملتهب و قرمز شده، رگه های خون روی دستم خشک شده بود.هر چه می گذشت درد دستم بیشتر می شد.وقتی می خواستم دستم را بالا ببرم آهم در می آمد.فردای آن روز دردش خیلی بیشتر شد. التهاب و قرمزی پوست جایش را به سیاهی و کبودی داده بود،گاه حین کار چنان اذیتم می کرد که بی تاب میشدم. قرص های مسکن هم مصرف کردم،افاقه نکرد.به آقای نجار گفتم،آمپول نولازین بهم داد و بلقیس ملکیان آن را تزریق کرد.می دانستم توی
خانه شلوار تمیز برای عوض کردن ندارم.برای همین کنار شط رفتم و شلوارم را توی آب شستم،چادرم به خاطر این توی آب رفتن ها و توی خاک و خل بودن ها،حسابی کثیف شده و سفیدک زده بود.هر وقت میرفتم، جنت آباد آن را از شرم در می آوردم و به تنه درختان می کوبیدم،بلکه حداقل خاک هایش بریزد،با این شرایط به هیچ وجه دلم نمی خواست آن را از خودم جدا کنم.ولی اتفاقی باعث شد علی رغم میلم آن را از سرم بردارم
یک بار که توی جنت آباد بودم،وانتی آمد. اولین باری که راننده این وانت شهید آورد،ما دیگر دست از سرش بر نداشتیم.هر بار که او را می دیدیم از او خواهش می کردیم به ما کمک کند.می گفتیم وجود شما خیلی لازمه، ما بدون وسیله نمی توانیم کاری کنیم.او هم می گفت:به خدا من حرفی ندارم.منتهی بنزین پیدا نمیکنم.بنزین باشه من درخدمتم
این بار هم جنازه ای آورده بود.موقع برداشتن جنازه از داخل وانت،گفت:بهم گفتند،یه جنازه سه روزه که توی پلیس راه افتاده،موقعیتش طوریه که نمیشه جنازه رو آورد.شما میگید چی کار کنیم؟پرسیدم:شما میدونید،محدوده ای که جنازه افتاده،کجاست؟ گفت:آره.بهم نشون دادند.گفتم:پس بریم،شاید بتونیم برش داریم.
#قصه_شب
#بخش_هفتاد_و_هشت
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش هفتاد و هشت💫
موقعی که می خواستم سوار وانت بشوم، پیرزن مسنی که چند روزی بود به جنت آباد آمده بود،چادر سفیدش را سر کرد و دمپایی پلاستیکی آبی رنگش را پوشید و کنار وانت آمد.می خواست همراهم بیاید.با اینکه می دانستم پلیس راه چه وضعیتی دارد،نتوانستم به پیرزن چیزی بگویم.آخر او دنبال پسرش
میگشت.توی جنت آباد مانده بود تا شاید در بین شهدایی که به اینجا می آوردند،او را پیدا کند.دستش را گرفتم تا بالا بیاید.خودش را به زحمت بالا کشید و یک گوشه نشست.به صورتش نگاه کردم.به نظر سن زیادی داشت. با اینکه پوست صورتش چروکیده بود،قیافه دوست داشتنی و دلنشینی داشت.ماشین راه افتاد.همانطور که فکر می کردم پلیس راه بدجور زیر آتش بود.راننده توی جاده کمربندی نگه داشت.من و یکی،دو نفر که از جنت آباد با ما بودند،پیاده شدیم.برای رسیدن به نقطه ای که راننده نشان می داد،باید مسیری را زیر آتش طی می کردیم،از شیب جاده کمربندی پایین رفتیم،این جاده از سطح زمین مقداری بلندتر بود.یک قسمت هایی از این بلندی به دو متر می رسید،چون زمین منطقه شوره زار بود و در نزدیکی دریا قرار داشت،عمق زمین از آب اشباع بود و هر وقت باران می آمد دو طرف جاده را آب فرا می گرفت،به خاطر همین لوله های بتونی بزرگی در زیر جاده کار گذاشته بودند تا آب از این طرف جاده به آن طرف در جریان باشد و آن را تخریب نکند.تا نقطه ای که می توانستیم، در حاشیه جاده جلو رفتیم بعد برای رسیدن به جنازه باید به آن دست جاده که زیر آتش بود می رفتیم.چادرم را جمع و جور کردم و چهار دست و پا از داخل یکی از لوله ها عبور کردم. همان طور به طرف جنازه پیش رفتم.حالا آتش تیربار عراقی ها روی سرمان بود و هر آن امکان داشت مورد اصابت گلوله هایشان قرار بگیرم.پیش خودم می گفتم:من هم
مثل این جنازه اینجا می افتم.به هر بدبختی بود به جنازه رسیدم.دمر افتاده بود.از خاک سرخی که دور و برش را گرفته بود،معلوم بود که چقدر خون از بدنش رفته است.جنازه با خیسی همین خون که حالا دیگر خشک شده بود،به زمین چسبیده بود،سعی کردم او را به صورت برگردانم،نتوانستم به عقب نگاه کردم، پسرها پشت سرم سینه خیز آمده بودند. گفتم:بیاید جلوتر.باید کمک کنید.پسرها گفتند:نه ما دست نمی زنیم.بهشان حق میدادم.سه روز زیر آفتاب داغ،خاک و آتش ماندن،حالت جنازه را تغییر داده بود.حس بدی به آدم دست می داد.دو دستم را از پهلو به بدن جنازه گذاشتم و کشیدم.این کنده شدن از زمین با صدای خشک فیز فیز همراه بود،بلاخره جنازه از زمین جدا شد و برگشت ولی اوضاع بدتر شد دل و روده اش که بیرون ریخته بود،معلوم شد.حنجره اش را هم ترکش پاره کرده بود.پسرها که چشمشان به این صحنه افتاد،گفتند:بیخیال بشید.ما نمی
تونیم اینو ببریم.گفتم:بابا ما الان زیر توپ و گلوله ایم.چرا اینجوری میکنید؟تا کی میخواید دست دست کنید؟گفتند:امکان نداره،ما نمی تونیم این جنازه رو اینجوری برداریم.این حرفها را در حالی می زدند که صورتشان به طرف دیگری بود.حتی حاضر نبودند نگاهشان هم به جنازه بیفتد،عصبانی شدم و گفتم:حالا تکلیف چیه؟این همه راه رو با سختی اومدیم،چه کارکنیم؟یکی از آنها گفت:خب یه جوری روی جنازه رو پوشونید.گفتم:آخه با چی؟گفتند:نمی دونیم،ولی اینجوری هم نمی تونیم بهش دست بزنیم.مستأصل مانده بودم چه کنم.دلم نمی آمد اپن بیچاره را همینطور رها کنم و برگردیم.در بیابان هم که چیزی پیدا نمی شد.یک دفعه به ذهنم رسید با چادرم روی جنازه را بپوشانم ولی سختم بود. من این روزها حتی توی بدترین شرایط هم چادرم را حفظ کرده بودم.بدون چادر اصلا راحت نبودم.دخترها خیلی بهم میگفتند: چادرت را دربیاور ولی من زیر بار نمی رفتم. میگفتم:من هم چادر را دوست دارم،هم با چادر احساس راحتی و رضایت می کنم.این بار چاره نداشتم.باید به هر شکلی بود این شهید را از اینجا می بردیم.
لباسم پیراهن آستین بلند حوله ای لاجوردی رنگ با راههای نقره ای بود که عید همان سال بابا برایم خریده بود.روسری مشکی و شلوار سرمه ای رنگی هم به تن داشتم.روی
همین حساب چادرم را در آوردم و روی جنازه کشیدم.بعد به پسرها گفتم:خب حالا بفرمایید این رو بردارید.با کمک هم جنازه را روی برانکارد گذاشتیم و کشان کشان دنبال
خودمان آوردیم.به وانت که رسیدیم،نفس راحتی کشیدم و سوارشدم.ماشین که راه افتاد،به پیرزن که بالا سر جنازه گریه میکرد، گفتم:مادر میشه چادرت رو بدی به من؟سر بلند کرد و گفت:تو که حجابت کامله،چادر میخوای چه کار؟گفتم:من همیشه با چادر چرخیدم.حالا نمی تونم یه دفعه این جوری برم بین مردم.گفت:ول کن مادر،دلت خوشه، کی تو این اوضاع به فکر چادر سر کردن توئه!خیلی اصرار کردم تا بلاخره پیرزن چادرش را داد.برداشتن چادر برای او هم مشکل بود. پیرزن و جنازه را تا جنت آباد رساندیم و من با همان چادر سفید گلدار به مطب رفتم.
#قصه_شب
#بخش_هفتاد_و_هشت
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
کانال کهریزسنگ
سلام و ادب خدمت اعضای محترم کانال کهریزسنگ فقط تا پایان رای گیری فرصت برای ارسال تصاویر حضور عزیزان
ساعت ۲۰ پایان مهلت رای گیری
پایان مهلت ارسال تصاویر حماسی حضور 👌
کانال کهریزسنگ
سلام و ادب خدمت اعضای محترم کانال کهریزسنگ فقط تا پایان رای گیری فرصت برای ارسال تصاویر حضور عزیزان
ساعت ۲۰ پایان مهلت رای گیری
پایان مهلت ارسال تصاویر حماسی حضور 👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 گزارش اختصاصی مجموعه رسانه ای کهریزسنگ از جلوه های حماسی حضور همشهریان فهیم و متدین کهریزسنگ در انتخابات یازدهم اسفند و گفتگو با تنی چند از همشهریان🙏
🇮🇷تشکر و قدردانی از مدیریت دبستان شهید اسدی سرکار خانم بهارلویی
🇮🇷 تشکر و قدردانی از گزارشگر کانال کهریزسنگ
سرکار خانم صالحی 👌
به جمع همشهریان با فرهنگ کهریزسنگ خوش آمدید در ایتا :👇👇👇👇👇
✍️کانال کهریزسنگ در ایتا و روبیکا : 👇
❤️𝙅𝙤𝙞𝙣 𝙪𝙨:
╭─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╮
eitaa.com/kahrizsang
rubika.ir/kahrizsang
╰─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╯