eitaa logo
کانال کهریزسنگ
4.9هزار دنبال‌کننده
19.6هزار عکس
7.7هزار ویدیو
348 فایل
خبری ، اجتماعی ، فرهنگی ، مذهبی و شهروندی منطبق با قوانین کشور ، میزبان شهروندان شهرهای غرب استان ، کهریزسنگ ، اصغرآباد ، گلدشت ، کوشک و قهدریجان درشهرستان های نجف آباد ، خمینی شهر و فلاورجان ، آیدی ادمین : 👇 eitaa.com/admineeitaa
مشاهده در ایتا
دانلود
8.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مگه میشه این صدارو فراموش کرد ؟ دعای ویژه سحرخونی قدیم که همه مون باهاش خاطره و حس خوب داریم ، حس هایی که دیگه تکرار نمیشه این سحرخونی با صدای جناب مرحوم عباس صالحی اجرا شده 🌙 @kahrizsang
معادل با ثواب شب قدر 🔵 امام علی علیه السلام فرمودند: 🟡 هر کس در شب ششم ماه رمضان، چهار رکعت نماز بخواند در هر رکعت سوره حمد و سوره ملک را قرائت کند، پس گویی که مصادف با شب قدر شده است. 📚 وسائل الشیعه ج ۵ ص ۱۸۷ 🟢 چه خوب است که این نماز پرفضیلت را به امام عصر ارواحنا فداه هـدیه کنیم. ------------------------------------- @kahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نرخ دیه کامل در ماه‌های غیرحرام برای سال ۱۴۰۳ مبلغ ۱۲میلیارد ریال تعیین شد
8.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅خانم معترض: اگر امریکا به ما حمله کنه بهتر از این زندگیه که ما داریم‼️شب می خوابیم صبح بلند نشده می بینی دلار شده..........تومن! 🔻 آقای منتقد مجرب هم مطالب شنیدنی، به یاد ماندنی، آینده نگرانه، عالمانه و بیدارکننده ی دل ها و ذهن های سالم را بیان می‌کند. ببینید، قضاوت نهایی و انتخاب با شما 🙏 🇮🇷@RPnajafabad
به پویش ملی خوش آمدید! در ماه مبارک رمضان، می‌خواهیم ۳۰آیه قرآن را با هم بخوانیم، بفهمیم، حفظ کرده وبا آنها زندگی کنیم. برای شرکت در مسابقه و قرعه کشی کمک هزینه سفر حج عمره، کربلا، مشهد و هزاران هدیه دیگر عدد ۵ را به شماره ۳۰۰۰۱۳۸۹ ارسال نمایید. @kahrizsang
💢سخنرانی نوروزی رهبری در حسینیه امام خمینی و با حضور اقشار مختلف مردم برگزار خواهد شد. 🔲جهت دریافت اطلاعات، اخبار و محتواهای جمعیتی به کانال جهاد تبیین بپیوندید: @kahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺شهیده راشل کوری • ۲۶ اسفند یا ۱۶ مارس، تاریخ شهادت یک خانم مسیحی آمریکایی در رفح است. راشل کوری ۲۳ ساله در ۲۱ سال پیش در اعتراض به اشغال‌گری رژیم غاصب در مقابل بولدوزر اسرائیلی ایستاد و بولدوزر از روی او رد شد و به شهادت رسید. • راشل کوری، همان کسی است که در کودکی در سخنرانی‌اش در کلاس پنجم دبستان، رؤیا داشت؛ رؤیای رفع فقر از کل جهان، رؤیای حل مشکلات مردم جهان، رؤیای نجات همه کودکان جهان. کودکی راشل به ما می‌آموزد که به کودکان امروزی باید رویا و استراتژی آموخت و الگوی کودک تراز را به آن‌ها معرفی نمود. • هم‌اکنون پس از ۲۱ سال، همان رفح که راشل در آنجا شهید شد، میزبان میلیون‌ها فلسطینی آواره است. راشل، الگوی همه مردان و زنان آزاده در سراسر جهان شده است. کودکی‌اش تا جوانی‌اش و شیوه مرگش، همگی الگوی کودکان و زنان و مردان جهان است و خداوند روز قیامت با نشان دادن افرادی مثل او با برخی سران بی‌خاصیت عرب محاجه خواهد نمود. • و اما معنی اسم راشل چیست؟ راشل همان راحیل است که اسم مادر حضرت یوسف علیه‌السلام بوده و به معنای کوچ‌کننده می‌باشد. راشل کوری حقیقتا کوچ و هجرت کرد؛ از تنبلی به سمت جهاد؛ از گمراهی به هدایت؛ و از افساد به اصلاح. او راحل بود و مهاجر. @kahrizsang
4_6028181771839869516.mp3
9.44M
🔺انرژی مثبت خواننده: علی اکبر قلیچ 🎼
💫بخش نود و سه💫 حالا می فهمی وقتی با مجروحها حرف می زدی اونا نای حرف زدن نداشتند و جواب نمی دادند،دلیلش چی بود.آمبولانس جلوی در زایشگاه آنطرف پل نگه داشت.همه نگران حال آن مجروح بدحال بودند و می خواستند او را به پزشک متخصص برسانند.اما همین که در آمبولانس باز شد و چشم پرستار به او افتاد گفت:ببریدش سردخونه.از این لحظه به بعد من دیگر چیزی نفهمیدم و از حال رفتم. چشم که باز کردم زهره هادی را بالای سرم دیدم.او سرمی را که به دستم وصل بود،بالا نگه داشته بود قیافه اش نشان میداد چقدر نگران است.تا دید چشم باز کردم.پرسید:درد داری؟چشم گرداندم،روی تختی در آخر یک سالن شلوغ و پر از مجروح مرا خوابانده بودند.صباح و زهره به پرستارهایی که در حال کار بودند،میگفتند:بیایید به مجروح ما هم رسیدگی کنید.بعد از چند بار رفت و آمد خانمی آمد و گفت:لزومی نداره سر و صدا کنید.آروم باشید مجروح شما هم رسیدگی میشه.صباح گفت:ما سر و صدا نمی کنیم. منتهی این داره حالش بدتر میشه من به زحمت گفتم:من چیزیم نیست.این خانم که روپوش سفید و روسری مشکی به سر داشت، جلو آمد و به آرامی نوازشم کرد و پیشانی ام را بوسید و با مهربانی پرسید:کجا مجروح شدی؟ گفتم:سنتاب.پرسید:سنتاب کجاست؟گفتم یکی از درهای بندره گفت:مگه اونجا دست عراقی ها نیفتاده؟؟ تو اونجا چی کار میکردی؟ گفتم خب ما هم با اونا درگیر بودیم.من امدادگرم گفت:خب الان می آیم ازت عکس می گیریم.اصالا نگران نباش.میتونی طاق باز بشی.گفتم:نمیتونم.گفت:خب اصلا نیازی نیست.همین جوری باش.بعد رفت.تا دستگاه را بیاورد،می آمد و دلداری ام می داد،مرا میبوسید و میگفت الان میان ازت عکس میگیرن.از این همه اظهار لطفش تعجب کرده بودم.بعد از مدتی دستگاه بزرگ و سنگین ارولوژی را که روی پایه چرخداری قرار داشت با کمک مردی آوردند.دستگاه را آنقدر بالای سر مجروحان،این طرف و آن طرف کشیده بودند که کثیف و خونی شده بود و کلی جای دست و چسب رویش مانده بود وقتی می خواستند دستگاه را روی بدنم تنظیم کنند،همراه مجروحی که کنار تخت من بود و خیلی از قسمت های بدنش دچار شکستگی شده بود،گفت:اول از مجروح ما عکس بگیرید.این خانوم که چیزیش نیست به مجروح نگاه کردم خاکی و خون آلود ناله میکرد و چندان به هوش نبود.رادیولوژیست گفت:این خانوم ظاهرا حالش خوبه اما زخمش جای خاصیه.دستگاه را آوردند و پنج، شش عکس از زوایای مختلف از من گرفتند. آن خانم پرستار هربار که دستگاه را تنظیم می کرد،با مهربانی دستم را می گرفت یا به سرم دست می کشید تعجب کرده بودم چرا مثل یک مادر با من رفتار می کند.یاد دا می افتادم و دلتنگی ام بیشتر می شد.بعد از من از آن مجروح عکس گرفتند.ظهور عکسها ده دقیقه بیشتر طول نکشید.تا آن موقع روی زخم را با گاز تمیز کردند و بتادین ریختند. گازهایی که میگذاشتند به خاطر خونریزی زیاد سریع آلوده می شد،آنها را عوض می کردند.سرم دیگری آوردند و چند تا آمپول هم به عضله و وریدم تزریق کردند.بعد ازمشخص شدن گروه خونی ام یک کیسه خون هم به دست دیگرم زدند،زهره و صباح به پرستارها کمک می کردند و مرا دلداری میدادند،عکس ها که آماده شد،همان پرستار گفت:ترکش به جای حساسی خورده،شما رو هم نمیشه زیاد تکون داد اینجا کار زیادی از دست ما برنمیاد, باید اعزام بشی.نگران نباش ما میفرستیمت جایی که امکانات و تجهیزات بیشتری داشته باشه.چون فکر می کردم مساله خاصی ندارم و دو،سه روزه خوب میشوم،گفتم:من نگران نیستم.فقط شما دعا کنید من زودتر برگردم خرمشهر.گفت:دعا می کنم زودتر خوب بشی باز در اثر خونریزی یا تحت تأثیر داروها سست و خواب آلود شدم.زمانی متوجه اطرافم شدم که در بیمارستان شرکت نفت بودم.اینجا خیلی منظم تر از اورژانس زایشگاه بود.همهمه آنجا داشت دیوانه ام می کرد. اینجا فاصله بین تخت ها زیاد بود و حدود بیست یا سی تا مجروح بستری بودند.از پنجره های رو به آفتاب نور به داخل میتابید، دیگر بوی خون نمی آمد.زهره و صباح هم کنارم نبودند.از اینکه در بخش مجروحان مرد بستری شده بودم احساس خوبی نداشتم. وقتی پرستارها متوجه شدند به هوش آمده ام،دکترها را خبر کردند.یک دفعه دور تختم شلوغ شد،شروع به معاینه کلیه ها،پهلوها و پاهایم کردند.می پرسیدند:درد نداری؟میگفتم نه.به کف پاهایم سوزن فرو می بردند و می پرسیدند:حس می کنی؟ میگفتم:نه،من فقط سنگینی پاهایم را حس می کنم.اصلا نمی دونم زانوهام یا انگشت های پایم کجاهستند یک سری دارو و آمپول نوشتند و رفتند،از اینکه جلوی روی آن همه آدم با این وضعیت خابیده ام،ناراحت بودم.مرتب می گفتم من رو از اینجا ببرید.می گفتند:جا نداریم. گفتم:توی راهرو هم که شده من رو بذارید. من اینجا معذبم.یه چادر بکشید روم ولی هیچ کی گوشش بدهکار نبود.یعنی فرصتی برای گوش کردن نداشتند،تحت فشارهای روحی و جسمی خوابم برد.نمی دانم چه ساعتی بود که با سر و صدای زنی بیدار شدم
💫ادامه بخش نود و سه💫 زن جوانی روی ویلچر نشسته،سر و صدا میکرد و میگفت:من اینجا نمی مونم.اینجا کثیف شده.زخمهام اینجا عفونت میکنه.من رو منتقل کنید.پرستارها که از دستش عصبانی شده بودند،می گفتند:خانم چرا این جوری میکنی؟ این خانم و بقیه که حالشون از شما بدتره همچین کارهایی نمی کنند. گفت:من کاری ندارم.من خبرنگارم.من امشب اینجا نمی مونم.من رو اعزام کنید تهران. تختی آوردند و کنار تخت من قرار دادند.زیر بغلش را گرفتند و گفتند:خودت هم کمک کن بیا روی تخت. موقع انتقال،دادش هوا رفت: پام درد میکنه و روی تخت دراز نکشید. نشست و پای مجروحش را دراز کرد.دو نفر هم که همراهش بودند کنار تخت ایستادند. کمی بعد دکتر آمد و پرسید:زهره حسینی کیه؟ من و آن خانم هر دو گفتیم:منم به هم نگاه کردیم از قضا اسم و فامیل هردویمان یکی بود.دکتر گفت:اونی که ترکش به ستون فقراتش خورده.وقتی معاینه دکتر تمام شد و رفت،دختر از من پرسید اهل همین جایی؟چه جوری زخمی شدی؟گفتم:من امدادگرم توی ستناب مجروح شدم.گفت:میدونم کجا رو میگی،اونجارو میشناسم.من از تهران اومدم خبرنگارم.خبر تهیه میکنم.عکس می گیرم و می فرستم تهران.بعد پرسید:تو ناراحت نیستی اینجایی؟چرا تا حالا با این زخم منتقل نشدی؟گفتم:خودم نمی خوام منتقل بشم،ناراحت هم نیستم،میخوام زودتر برگردم خرمشهر فقط از اینکه توی این بخش هستم ناراحتم.گفت:با این وضعیت باید بگی منتقلت کن.برو شهرهای دیگه. گفتم:من هم مثل بقیه،هر کاری برای اونا کردن برای من هم میکنند.گفت:خیلی خوشبینی،ترکش جای خطرناکی قرار گرفته. الان این دکتره گفت.گفتم:اگه دست خودم بود،اینجا هم نمی موندم برمیگشتم خرمشهر مطلب شیبانی.گفت:می دونم کجا رو میگی اومدم اونجا.او می خواست باز هم به صحبت کردن ادامه بدهد ولی من حال و حوصله نداشتم راستش از جیغ جیغ کردنهایش اصلا خوشم نیامد.چند بار بهش گفتم:یه کم تحمل کن اینجا وضع همه از من و شمابدتره. دکترها و پرستارها همه خسته اند.راه به راه مجروح میارن،این ها هم از پا افتادن. میگفت:نه تا سر و صدا نکنی به آدم رسیدگی نمیشه.درسته ترکش به اندازه یه عدسه،ولی خورده تو زانوم،خیلی درد دارم.دکتر زانوی او را معاینه کرد و گفت:الان وسیله نیست که شما بخوای بری،باید وسیله باشه.گفت:شما برگه اعزام من رو بنویسید.ما خودمون وسیله پیدا میکنیم.بعد به کمک دو مرد همکارش روی ویلچر نشست و از بخش بیرون رفت. صدایش را از ایستگاه پرستاری می شنیدم که با پرستارها بحث می کرد.آخر هم برگه اعزام گرفتند و رفتند.دست هایم از بس به یک حالت مانده بودند،خشک شده،رمق نداشتند. معده ام از گرسنگی به هم سابیده می شد و پرستارها میگفتند:باید آمپی،باشم.یعنی ناشتا بمانم.آن لحظه آرزو کردم ای کاش وقتی دکتر سعادت موقع ناهار میخواست برایمان کنسرو ماهی بیاورد،تعارف نمی کردیم و یک دل سیر غذا می خوردیم تا الان این قدر احساس ضعف نکنم.باز خوابم برد.یکبار که چشم باز کردم،دیدم جوان مجروحی که پاهایش پانسمان بود در حالی که طاق باز خوابیده نماز می خواند.یک دفعه به خودم آمدم که نمازم را نخوانده ام.همان موقع پرستارها پاراوان آوردند و دورم گذاشتند.نفس راحتی کشیدم.هوا به تاریکی می رفت.بدون اینکه بدانم قبله به کدام طرف است،غرق در خون بدون وضو شروع کردم و نمازم را خواندم. بعد از نماز احساس خوبی داشتم و با اطمینان از وجود پاراوان که مرا از دید دیگران دور نگه می داشت،خوابیدم.هر وقت بیدار میشدم،حس می کردم در جایی گمشده ام. توی ذهنم همه چیز سفید بود.انگار همه چیز از ذهنم پاک شده بود.چون دورم پاراوان بود کمی طول می کشید بفهمم کجا هستم و چه اتفاقی افتاده.شب سختی بود که صبح نمیشد،بعد هر بیدار شدنم فکر می کردم فقط دو سه دقیقه چشم هایم روی هم بوده. در حالی که وقتی از پرستارها زمان را می پرسیدم،میدیدم ساعت ها گذشته.در طول شب چندین بار پرستارها صدایم کردند،چون خونریزی جراحتم بند نیامده بود،مرتب ملحفه ها را که تا کمرم خیس خون بود، عوض می کردند.دارو توی سرم ریختند و کیسه خون جدید وصل می کردند.اصلا متوجه جراحت بازویم نبودم.فقط وقتی بازویم را می گرفتند.درد می گرفت.می خواستند لباس هایم را قیچی کنند.میگفتند خون خشک شده به لباس هات آلوده است. نگذاشتم.با اصرار شلوارم را قیچی کردند و شلوار بیمارستانی به من پوشاندند.سوند هم اذیتم میکرد.هر چه می گفتم:این را از من جدا کنید.پهلوم می سوزه.می گفتند: نمیشه آخر سر گفتم:میخوام برم دستشویی.سوند را در آوردند و مرا روی ویلچر نشاندند.با کمک پرستارها دستشویی رفتم.تمام چیزی که دفع شد،خون رقیق بود.بعد از آن کمی سوزش پهلوهایم کم شد.بعد دستگاه هایی آوردند که به صفحه ای تلویزیونی وصل بود،مرا به پهلو خواباندند و سیم های دستگاه را به دست و پایم زدند و یک چیز کاسه مانند هم سرم گذاشتند.نمی فهمیدم چه کارمیکنند.