هدایت شده از کانون فرهنگی مسجد جامع کهریزسنگ
قرائت دعای توسل و مداحی به مناسبت سالروز تخریب قبور ائمه بقیع علیهم السلام
با نوای حاج احمد رستمی
امشب بعد از نماز مغرب و عشا
مسجد جامع کهریزسنگ
@kfemamzamani
هدایت شده از هیئت رزمندگان اسلام کهریزسنگ
از هیتلر پرسیدند ؛
پست ترین انسانها کیستند؟
گفت:
کسانی هستند که در تصرف کشور هایشان با من که بیگانه بودم همکاری کردند، چون #وطن_مادر است و آنها زمینهسازی کردند تا من برمادرشان مسلط شوم.
#براندازان_بی_وطن
━═━━⊰❀ #یازهرا ❀⊱━━═━
هیئت رزمندگان اسلام
@Razmandegan_eslam
هدایت شده از بیت العباس شهدای کهریزسنگ
▪️يکباره چار كوه كجا بر زمين نشست؟
هفت آسمان به هشتم شوّال گريه كرد
⚫️ مراسم عزاداری و روضه سالروز تخریب قبور ائمه بقیع علیهم السلام
و تکریم یاد و خاطره شهید 🥀 مصطفی ابراهیمی🥀
سخنران:
👤حجت الاسلام شاهسون
و نواے گرم:
👤 مداحان اهل بیت
🕗 زمان: سه شنبه ۲۸ فروردین ماه ۱۴۰۳ ازساعت ۲۰
🕌 بیت العباس شهدای کهریزسنگ
هیئت عاشقان و منتظران حضرت مهدی «عج»
#آجرڪاللهیاصاحبالزمان 🕯
╭┅───────┅╮
@beit_abbas
╰┅───────┅╯
🔴پلیس: فوت در بازداشتگاه «وزرا» به دلیل حجاب کذب است
ایسنا نوشت:
🔹به دنبال انتشار خبری مبنی بر مرگ زنی جوان در بازداشتگاه وزرا به دلیل حجاب، مرکز اطلاعرسانی پلیس پایتخت این موضوع را رد و اعلام کرد که بازداشتگاه وزرا به مرکزی برای مبارزه با اراذل و اوباش تبدیل شده و فرد فوت شده نیز یکی از اوباش معروف به «سعید بیناموس» بوده است./ایسنا
@kahrizsang
هدایت شده از خبرگزاری فارس
با پرداخت ۲۰ میلیون تومان وکیل شوید!
🔹حوالی ساعت ۱۱:۳۰ روز ۱۸ اسفند پارسال سوالات آزمون فوقالعادۀ وکالت مرکز وکلا در یک کانال تلگرامی منتشر شد. در ابتدا کانال فوق عکس چند سوال این آزمون از روی دفترچه را منتشر کرد؛ سپس با گذاشتن آدرس یک کانال دیگر مدعی شد که تمامی سؤالات آزمون در کانال جدید منتشر میشود که منتشر هم شد.
🔹تمامی سؤالات آزمون وکالت با پاسخهایی که روی سوالات با هایلایت سبز رنگ مشخص شده بود، حوالی چهار ساعت پیش از برگزاری آزمون در این کانال تلگرامی منتشر شد. اما آنچه عجیب است، ادامۀ فعالیت این کانال تلگرامی است که از همان روز تاکنون فعال و بهدنبال اعتمادسازی در میان نوجوانان و جوانان است.
🔹این کانال تلگرامی مدعی شده که میتواند سوالات تمامی آزمونهای سراسری را ۴ الی ۱۲ ساعت پیش از برگزاری آزمون در اختیار داوطلبان قرار دهد.
🔹در یکی از پیامهای این کانال تلگرامی عنوان شده که هزینۀ تمامی آزمونهای استخدامی مبلغ ۳۱۵ دلار، کنکور انسانی و ریاضی مبلغ ۷۸۰ دلار و هزینۀ کنکور تجربی ۸۵۰ دلار است.
🔹این مبالغ توسط رمزارز باید پرداخت شود و اصلا مهم نیست بهنام چه کسی پرداخت شود، خود شرکتکننده یا هرکس دیگری.
🔹انتظار میرود قوه قضائیه و دیگر نهادهای ذیربط با جدیت به موضوع ورود کرده و با تعیین تکلیف آن دست سودجویان و سوءاستفاده گران را کوتاه کنند.
@Farsna - Link
💫بخش صد و بیست💫
به نظرم آدم های عجیبی بودند،گاهی توی جیب های آنها فلفل و نمک هم پیدا می کردیم.به آنها میگفتم این فلفل و نمک را برای چی همراهتان برداشتید؟مگه قراره در خیابان پخت و پز کنید؟ بعضی از آنها آنقدر گستاخ بودند که میگفتند:میخواهیم بریزیم روی زخم هایتان.گفتم:حالا زخم های ما هم سوخت این طوری دل شما خشک میشود؟میگفتند:آره چرا که نه؟.
تهران شهر دوست داشتنی برای ما نبود،اما وجود امام و امید زیارت ایشان،مدتها فكر ما را به خود مشغول کرده بود.من و لیال و خواهران وطنخواه ،مصباح،صالحه،فوزیه دوشنبه و پنج شنبه هر هفته که امام ملاقات عمومی داشتند ساعت شش برای زیارت امام به جماران میرفتیم.دیدارهای امام معمولا ساعت هشت و ده صبح صورت میگرفت.ولی چون مردم زیادی برای دیدار می آمدند، جماران غلغله میشد.ما هر چه سعی می کردیم زودتر برسیم،فایده ای نداشت.قبل از ما همیشه عده ای زودتر رسیده بودند.راههای ورودی آن قدر از جمعیت پر میشد که دیگر کسی به اختیار خودش حرکت نمیکرد.همه با فشار جمعیت پیش می رفتیم.امام می آمد دستی تکان میداد و میرفت.بعضی وقت ها هم همانجا می نشستیم تا با دیدارکنندگان بعدی هم امام را ببینیم.خانم های انتظامات که می آمدند ما را بیرون کنند،میگفتیم تورو به خدا اجازه بدهید ما یک بار دیگر امام را ببینیم.به این شکل چند بار امام را میدیدیم. ولی سیر نمیشدیم.دوست داشتیم به ملاقات خصوصی امام برویم.هرچه اصرار میکردیم به ما وقت خصوصی بدهند،موافقت نمیکردند مدتی بود من و خواهران وطنخواه تصمیم گرفته بودیم به آبادان برگردیم.خواهران وطنخواه با تعدادی از بچه های خرمشهر در
بیمارستان طالقانی آبادان کار میکردند.بلاخره یک روز حدود اذان ظهر جلوی در حسینیه جماران ایستاده بودیم.همان موقع آقای کروبی را دیدیم.جلو رفتیم و گفتیم:آقای کروبی تورو خدا کاری کنید تا ما پیش امام برویم.آقای کروبی گفت:خود مرا هم به زور راه میدهند،چطور شما را ببرم.گفتم:شما می توانید،میخواهیم به منطقه برویم نگذارید این حسرت در دل ما بماند.گفت:شما همان خواهری نیستید که آقای محمدی به مجلس آورد و معرفی کرد؟گفتم چرا خودم هستم. گفت:باشد من الان نامه ای می نویسم ولی تعهد نمیکنم قبول کنند.بعد همان وسط کوچه وسایلش را گشت.کاغذ پیدا نکرد.پاکت نامه ای در آورد،پشت آن نوشت:این خواهران خرمشهری اند و می خواهند به منطقه بروند. اجازه دهید با امام ملاقات خصوصی داشته باشند.پاسدارانی که حفاظت بیت امام برعهده شان بود،دیدند ما از آقای کروبی نامه گرفتیم.با گرفتن نامه خوشحال شدیم ولی باز اطمینان نداشتیم حتما راهمان بدهند.توی این حال و هوا بودیم که یکی از برادران پاسدار جلو آمد و گفت:برای چی اینجایید؟ موضوع را گفتیم.پرسید:واقعا شما خرمشهری هستید؟گفتم:بله.گفت:فردا صبح بیایید من خودم هماهنگ میکنم.پرسیدم:میتوانیم کسان دیگری را هم بیاوریم.گفت:بله ولی زیاد شلوغ نشود.آنقدر خوشحال بودیم که نفهمیدیم توی جمعیت صالحه وطنخواه را
گم کرده ایم ایم سوار اتوبوس شدیم.از جماران به تجریش و از آنجا سوار اتوبوس های خط میدانخانه شده،مستقیم آمدیم میدان فردوسی پیاده شدیم و به خانه رفتیم. تازه وقتی به ساختمان کوشک رسیدیم، یادمان افتاد صالحه هم با ما بوده،از هم پرسیدیم:بچه ها الهه کو؟چون خسته بودیم و می دانستیم اگر هم این همه راه را برگردیم او را پیدا نمیکنیم دنبالش نرفتیم.صالحه بیچاره نه بلیت داشت،نه پولی همراهش بود.ظهر پیاده راه افتاده و بعد از غروب خسته و نالان به خانه رسید و کلی به ما بد و بیراه گفت.صالحه میگفت راه را بلد نبودم. خیابان ولی عصر را از تجریش مستقیم پایین آمدم،به چهارراه ولی عصر که رسیدیم به سمت فردوسی پیچیدم.گفتم:خب پول قرض میکردی.گفت:خجالت میکشیدم.
فردا صبح زود همه مان ذوق زده به جماران رفتیم تا وقت ملاقات را تعیین کنند.روز چهارشنبه را برای دیدار وقت دادند.روز موعود بعد از نماز صبح دا و بچه ها را برداشتم و به محسن که آن موقع هجده ساله بود،گفتم بیاید.خانواده وطنخواه هم آماده بودند.ساعت شش صبح راه افتادیم.وقتی رسیدیم جماران هیچ کس نیامده بود.منتظر ماندیم کمی بعد چشمم به کسی خورد که چند وقت پیش در بنیاد شهید با او درگیری لفظی پیدا کرده بودیم.من آن موقع به او گفته بودم.شکایت شان را پیش امام میکنم.او هم گفته بود کی شما را پیش امام راه میدهد؟حالا این آقا با نامزدش آمده بود تا امام خطبه عقدشان را بخواند.نگاهم که به او افتاد خنده ام گرفت. گفتم:دیدید ما را هم پیش امام راه دادند!حالا چه کار کنم،شکایت کنم؟ خندید و چیزی نگفت.کمی بعد صف ایستادیم و به نوبت وارد حیاط کوچک خانه ای شدیم که در کنار حسینیه جماران بود.امام توی بالکن روی صندلی نشسته بودند،لباس سفیدی به تن و عرق چینی به سر داشتند.نمدی هم روی پاهایشان انداخته بودند.
#قصه_شب
#بخش_صد_و_بیست
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش صد و بیست💫
آقایان به نوبت نزدیک رفتند و بعد خانم ها همه از روی نمدی که روی دستان امام بود دست ایشان را می بوسیدند.نگاهم را به امام دوخته بودم.بغض راه گلویم را میفشرد.لحظه ای که دستم را روی دستان امام گذاشتم،یاد بابا و علی افتادم.خصوصا على که خیلی دوست داشت امام را بینید.یاد اولین عکسی افتادم که در پنج سالگی از امام دیده بودم عکسی که بابا به دیوار خانه مان در بصره زده بود.اصلا دلم نمیخواست دستم از دست امام جدا شود.وقتی از روی نمد دست امام را لمس میکردم احساس میکردم مقدس ترین چیز در دنیا را لمس میکنم.گریه میکردم. دست امام را بوسیدم و به سرم کشیدم.اصلا انگار در این دنیا نبودم.احساس سبکی می کردم.گویی در ابرها سیر میکنم.توی حال و هوای خودم بودم که داماد امام آقای اشراقی گفت:امام را اذیت نکنید،رفتم کنار،رو به روی امام ایستادم.نتوانستم حتی یک کلمه صحبت کنم.برادران مسئول همه ما را به امام معرفی کردند که اینها خانواده شهید هستند امام هم نگاه میکردند.لبخند میزدند و دعا می کردند.بی اختیار صدای گریه ام بلند شده بود.نمیتوانستم ملاحظه کنم.فقط من اینطور نبودم،همه در حال گریه بودند،دا هم گریه میکرد.او هم دست امام را بوسید.امام با صدای آرامی دعایش کرد،بعد وارد حسینیه شدیم تا با گروهی که آمده بودند،یک بار دیگر امام را ببینیم.این دیدار تأثیر خوبی روی دا داشت.با اینکه هیچ صحبتی با امام نکرد ولی حس میکردم دیگر شهادت علی را پذیرفته است.از آن به بعد خیلی صبور شده بود برای خود من آن روز بهترین روز زندگیم بود،از زمان شروع جنگ و از وقتی که از خرمشهر بیرون آمده بودیم و در تهران ساکن شدیم دلتنگی عجیبی در وجودم بود طوری که هیچ چیز خوشحالم نمیکرد.همیشه سعی میکردم خودم را خوشحال نشان بدهم ولی در قلبم غمی سنگینی میکرد.آن روز احساس کردم آن غم از سینه ام برداشته شده و راحت تر نفس میکشم.شهناز وطنخواه دوستی به نام نسرین داشت که خانه شان توی کوچه جماران بود، یکبار اتفاقی ما را در حسینیه دیده به اصرار به خانه شان برد.دیگر ما روز های دوشنبه و چهارشنبه که به جماران می رفتیم،ناهار را در خانه نسرین میخوردیم، نسرین و خانواده اش ایشان را موظف کرده بودند،از میهمانان امام پذیرایی کنند.سادگی سفره شان خیلی برایم دلپسند بود.نان،پنیر، سبزی،کره مربا،ترشی و غذا هم دمپختک داشتند و جالب تر اینکه چیزهایی را که سر سفره می آوردند،خودشان درست کرده بودند. سبزی را از باغجه میچیدند.مربا را پخته و کلا همه چیز محصول زحمت خودشان بود.ازهمه به این شکل پذیرایی میکردند.در خانه شان به روی همه باز بود تا مردم بیایند،نماز بخوانند استراحتی کنند و لقمه ای غذا بخورند بعد از مدتی که حال امام بد شد،پزشکان دیدارهای عمومی را لغو کردند.
هر وقت از تهران خسته میشدم،میرفتم مالوی و مدتی با پاپا و بی بی زندگی میکردم مردم اردوگاه مالوی خیلی با هم مهربان و
صمیمی بودند،اهالی اندیمشک،شوش،دزفول خرمشهر،همینطور مردم روستای عباس آباد و روستاهای دیگر،همه آنجا داخل چادر روزگار می گذرانیدند.عباس آبادی ها که روستایشان بین دو شهر اندیمشک و شوش قرار داشت، می گفتند دشمن به خاطر انهدام سایت های موشک های دوربردی که در منطقه شان کار
گذاشته اند،آنجا را دائما مورد هجوم قرار می دهد.دور تا دور اردوگاه مالری را کوههای زاگرس فراگرفته بود.بهار کوهها سرسبز می شدند و مناظر قشنگی به وجود می آمد.در خود اردوگاه درختان بزرگ و بلند نارون بود که در دو ردیف قرار داشتند و تقریبا حالت دیوار برای اردوگاه ایجاد کرده بودند،یک ردیف درخت ها سمت رودخانه بود که فضای خیلی قشنگی به وجود می آورد.آب رودخانه آشامیدنی نبود ولی برای شستشوی لباس و
ظرف اهالی مناسب بود،آخرهای اردوگاه چشمه ای بود که آب خیلی زلال و خنکی داشت.مردم دبه های پلاستیکی سر باریکی شبیه کوزه جلوی چشمه و قسمتی که آب می جوشید،می گرفتند و دبه کم کم پر میشد،یا یک گودال کوچک می کندند تا آب در آن جمع شود.بعد با کاسه آب بر می داشتند و در ظرف هایشان می ریختند.به این صورت از این آب برای آشامیدن استفاده میکردند.اوایل ورود اهالی به اردوگاه،از طرف بنیاد امورجنگزدگان
ظرف و پتو و وسایل ضروری برای این خانواده ها آورده بودند.مواد غذایی میدادند و مردم خودشان پخت و پز میکردند،ولی به تدریج این کمک ها قطع شد.مردم مایحتاج شان را از پلدختر خرید میکردند.نزدیک چادر تدارکات اردوگاه هم یک چادر برای درمانگاه اختصاص یافته،پزشکیاری از هلال احمر و چند امدادگر زن و مرد خدمات پزشکی مردم را بر عهده گرفته بودند.چون در اردوگاه مار و عقرب و رتیل فراوان بود،خیلی از مردم را این جانورها نیش می زدند و کار آنها به درمانگاه میکشید.
وقتی تعداد آوارگان زیاد شد آن طرف جاده را هم چادر زدند.
#قصه_شب
#بخش_صد_و_بیست
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم