هدایت شده از بیت العباس شهدای کهریزسنگ
فاطمه جان؛
خرمای نخلستانِ من خرمای ختمت شد،
همسایهها خوردند و خندیدند و رفتند...
▪️روضه مادر سادت خانم حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
سخنران:
👤حجت الاسلام رحمانی
و نواے گرم:
👤 مداحان اهل بیت
🕰 زمان: از پنجشنبه ۲۳ آذرماه بمدت ۵ شب ازساعت ۱۹
🕌 بیت العباس شهدای کهریزسنگ
هیئت عاشقان و منتظران حضرت مهدی «عج»
#آجرڪاللهیاصاحبالزمان 🕯
╭┅───────┅╮
@beit_abbas
╰┅───────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🔴| پاس روبه عقب اشتباه سهرابیان؛ گل اول پرسپولیس توسط عالیشاه در دقیقه 77
🔴 پرسپولیس 1
🔵 استقلال 0
@kahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚽️🔵گل اول استقلال توسط یامگا از روی نقطه پنالتی در دقیقه 90+7
پرسپولیس 1 - استقلال 1
🔵🔴 معوقه هفته ۵ لیگ برتر ایران
🤝 وقتی VAR نقش اول داربی شد!/ گریز استقلال از باخت، با پنالتی دقیقه ۷+۹۰ یامگا
🔸 دوباره تعویض، دوباره عالیشاه؛ گلزنی امید در دومین داربی پیاپی
📺 مراجعه سهباره بنیادیفر به VAR، و در نهایت اعلام پنالتی؛ کلینشیتهای بیرو در داربی، روی عدد ۶ باقی ماند
🔺 ۵/۵ فصل بدون باخت در داربیهای لیگ برتری برای پرسپولیس، ماندن استقلال در صدر با این تساوی؛ نتیجهای که هر دو تیم بدشان نمی آمد.
✅ @kahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⏺ چرا مرحله اول سود سهام عدالت برای برخی از سهامداران واریز نشده است ؟
✍️ اجتماع کهریزسنگی های با فرهنگ در ایتا و روبیکا :
❤️𝙅𝙤𝙞𝙣 𝙪𝙨:
╭─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╮
eitaa.com/kahrizsang
rubika.ir/kahrizsang
╰─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╯
⚽️ جدول لیگ برتر:
1- استقلال 12 بازی 25 امتیاز
2- سپاهان 11 بازی 24 امتیاز
3- پرسپولیس 11 بازی 21 امتیاز
4- تراکتور 12 بازی 21 امتیاز
5- ذوب آهن 12 بازی 20 امتیاز
6.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥حماس از سنگ تا طوفان
روایت تصویری ۳۶ سال عمر حماس
از شروع مبارزات با سنگ و سپس کوکتل مولوتوف گرفته تا عملیاتهای استشهادی و سپس ساخت موشک و اخیرا طوفان الاقصی
همراه با نمایش تصاویر رهبران و فرماندهان شهید حماس
@kahrizsang
💫بخش یازدهم💫
دا خیلی ناراحت این مساله بود میگفت:چرا این بلارو سر خودت می آوری.بابا خیلی دوست داشت خرج عمل على را تهیه کند و او را برای عمل جراحی به بیمارستان ببرد،اما آن روزها بیشتر از هزار و سیصد تومان حقوق نمی گرفت و این عمل حدود بیست هزار
تومان هزینه داشت.به هم چسبیدگی انگشتان على فقط به دستانش محدود نمی شد.دو تا از انگشتان هر پایش هم با یک پرده به هم چسبیده بودند.وقتی مدتی طولانی پایش در پوتین می ماند،این قسمت زخم می شد.وقتی می خواست جورابش را بیرون بکشد،پوست پایش با جوراب ور می آمد.هر بار با دیدن این صحنه جگرم کباب می شد.پماد می آوردم اما نمی گذاشت دست
بزنم.
با هماهنگی سپاه قرار شد علی برای جراحی تهران برود.روز حرکت على بدترین و سیاه ترین روز عمرم بود.از این بابت که می خواهد دستانش را عمل کند خوشحال بودم.ولی از اینکه از پیش ما ولو برای مدتی می رفت،می خواستم دق کنم.على فقط برادرم نبود. دوستم و محرم رازهایم بود.درخواست ها و
چیزهایی را که حتی به دا هم نمی توانستم بگویم،به على میگفتم. او هم سعی میکرد خواسته ام را برآورده کند.موقعی که کاری از
دستش برنمی آمد طوری مساله را به بابا میگفت که او متوجه نشود این حرف یا درخواست من بوده است.لیال هم علی را خیلی دوست داشت.روزی که بابا برای علی کمد خرید،من و لیال به اصرار کمدش را به اتاق خودمان بردیم تا به این بهانه علی بیشتر به اتاق ما بیاید.با اینکه از وقتی سپاهی شده بود،در هفته یکی،دو بار بیشتر به خانه نمی آمد،مرتب کمدش را گردگیری می کردم و به وسایلش چشم می دوختم.این طوری با فکرش سرگرم میشدم.شبی که فردایش پرواز داشت خیلی دیر به خانه آمد.من لباس ها،
دوربین،ضبط و سجاده و هر چه فکر میکردم لازم داشته باشد،توی چمدانی گذاشتم.وقتی آمد چمدان را نشانش دادم.گفت: خوبه.
دستت درد نکنه.شب بدی را گذراندم.صبح موقع رفتن بغلش کردم و با بغض قربان صدقه اش رفتم و هی او را بوسیدم.
میگفت:نکن،بسه.چرا این جوری میکنی؟ ولی من طاقتم نمیگرفت.به محاسنش دست میکشیدم.قربان صدقه قد و بالایش میرفتم. دیگر عصبانی شده بود.لحظه آخر هم که از زیر قرآن ردش کردم،تا سر کوچه برسیم، دستش را گرفتم و فشردم.از آنجا به بعد بابا ما را برگرداند و خودش او و دا را تا فرودگاه برد. قرار بود دا هم چشم هایش را عمل کند.وقتی به خانه برگشتم،احساس میکردم خانه مان تاریک شده،قلبم گرفته بود.خیلی نگرانش بودم.گفته بودند عمل سختی در پیش دارد.قرار بود یک تیم از جراح های مغز و اعصاب، استخوان او را عمل کنند. میخواستند بعد از باز کردن پوست بین
انگشت ها،استخوان خمیده اش را بتراشند و بعد از پایش پوست بردارند و به دستانش پیوند زنند.فکر این چیزها را می کردم و
غصه نبودنش برایم چند برابر می شد.سراغ عکسش که توی طاقچه بود،رفتم،همانی که گفته بود توی حجله ام بگذارید.عکس را برداشتم،چندین بار بوسیدم.
با اینکه منتظر بودیم،سر دو هفته برگردد، یک ماه بعد برگشت. فقط دست راستش را عمل کرده بود.گفت: دا خیلی بالا سرم بی
تابی میکرد.آوردمش.آن شب را خانه ماند و دوباره فردا راهی شد.این بار حالم بیشتر از دفعه قبل خراب شد.حس بدی داشتم.
انگار با رفتن علی چیزی از وجودم کنده شد و با او رفت.با خودم میگفتم؛ کاش نمی آمد. کاش تا برگشت قطعی اش او را نمی دیدم.
چرا این قدر زود رفت.چیزی در وجودم میگفت این آخرین باری است که علی را می بینم.مرتب به بیمارستان تلفن می زدم و حال علی را جویا می شدم. او هم مدام از اوضاع و احوال شهر می پرسید.نگران بود.وقتی خبر شهادت سید جعفر موسوی را در درگیری های مرزی به او گفتم،حس کردم چقدر ناراحت شده است.صدایش به وضوح می لرزید.ولی سعی می کرد ناراحتی اش را به من بروز ندهد،از آن به بعد نمی خواستم خبرهایی که علی را نگران می کند،به او بگویم.ولی او با دوستانش در خرمشهر در ارتباط بود و ازطرفی هرچه به روزهای آخر تابستان نزدیک میشدیم،وضعیت نیروهای ما در مرز بحرانی تر میشد و اتفاقات جدیدی می افتاد که
نمیتوانستم از کنارش به سادگی بگذرم و به علی چیزی نگویم.از خرداد ماه با شدت گرفتن درگیری های مرزی،ساکنان روستاهای آن مناطق مجبور به تخلیه روستاهایشان شده، به شهر آمده بودند.اکثر آنها کشاورز بودند و اصل کارشان نخلستان بود و در کنار آن شیر، سرشیر و ماست هم تولید می کردند و به بازار شهر می آوردند.در جریان درگیری های
مرزی کلی از دام و احشام این روستاییان تلف شده بودند.تعدادی از این بندگان خدا را در ساختمان فرهنگی _ نظامی سپاه که در
جریان غائله خلق عرب سوخته بود،جا داده بودند.
شب ها که می رفتیم پشت بام میخوابیدیم، توی تاریکی،تیرهایی را که بین نیروهای ما و عراقی ها رد و بدل می شد،میدیدیم.آن طور که از بابا میشنیدم؛نیروهای ما سعی میکردند بهانه ایی به دست آنها ندهند و شلیکشان را بی پاسخ بگذارند.
#قصه_شب
#بخش_یازدهم
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش یازدهم💫
اما هر روز گستاخی نظامیان عراقی بیشتر میشد.تعرضات آنها به جایی رسیده بود که با قایق های نظامی شان وارد آب های ما می شدند،به خشکی می آمدند و به مواضع ما ضربه می زدند.کم کم بچه های ما ناچار شدند با آنها مقابله کنند.
...
سلام کردم و پرسیدم چرا در مدرسه بسته اس؟گفت:مگه نمی دونی دیشب عراق شهر رو بمبارون کرده؟با تعجب پرسیدم: کی؟ گفت:نصف شب.
باورم نمی شد به همین راحتی به ما حمله کرده باشند،چطور من از صدای بمباران چیزی نفهمیدم.
دیگر نایستادم بچه ها را سریع به خانه برگرداندم و خودم به سر خیابان برگشتم تا شاید کسی را ببینم.همین طور که سرگردان بودم،احلام انصاری یکی از همکالسی های دوران ابتدایی ام را دیدم.احلام گریه می کرد. تمام صورتش قرمز شده بود.رفتم جلو و با
اینکه مدت ها بود او را ندیده بودم بدون هیچ حرف دیگری پرسیدم: احلام چی شده؟ چرا گریه میکنی؟ گفت:دایی ام شهید شده
گفتم:چرا؟چرا شهید شده؟ گفت:تو دیشب تو شهر نبودی؟مگه نمیدونی شهر را بمباران کردن.گفتم:چرا ولی من چیزی نفهمیدم.
حالا چی شده!؟احلام درحالی که نمی توانست جلوی هق هقش را بگیرد گفت:
خونمون رو زدند داییم دیشب مهمون مون بود.تو خواب شهید شد.
خیلی ناراحت شدم.پرسیدم: حالا کجا می خواهی بری؟گفت: جنت آباد.داییم رو بردند اونجا ،با اینکه دوست نداشتم احلام را تنها بگذارم ولی فکر می کردم توی بیمارستان می توانم کمک کنم.از احلام جدا شدم و راه افتادم طرف بیمارستان مصدق.هیچ ماشینی نبود سوار شوم.پیاده راه افتادم.مسیر بیمارستان را از خیابان اردیبهشت و بعد خیابان چهل متری پیش گرفتم.از فلکه
اردیبهشت هرچه به فلکه فرمانداری نزدیک تر می شدم تردد ماشین ها و آمبولانس هایی که به سرعت به سمت بیمارستان می رفتند بیشتر می شد.در عوض رفت و آمد آدم ها چندان زیاد نبود. آنهایی را هم که می دیدم وحشت زده بودند.فلکه فرمانداری را که
رد کردم ازدحام جمعیت را در پشت بیمارستان مصدق دیدم.تجمع این همه آدم آنجا برایم عجیب بود.هرچه نزدیک تر می شدم صدای گریه و زاری و جیغ و فریادها را بلندتر می شنیدم و مردم عزادار را می دیدم که به سر و سینه می زدند و اسم عزیزشان را می آوردند. لباس بعضی ها خونی بود.بعضی ها هم سر تا پا خاکی بودند.خیلی از زنها هم روی زمین نشسته بودند و خودشان را می زدند.همین طور که به اینها نگاه میکردم تلاش کردم ازدحام را کنار بزنم و از لا بلای مردم راه را باز کنم و جلو بروم.به دربهای بیمارستان نزدیک شده بودم که یک دفعه
نگهبان ها در را باز کردند و جمعیت با فشار توی حیاط بیمارستان ریخت.هر کس به سمتی میدوید.صدای همهمه و هیاهو بیشتر شده بود.توی بیمارستان قیامتی برپا بود. شهدا را کف حیاط خوابانده بودند.من رفتم سمت اورژانس که دست راست، بیمارستان بعد از اتاق اطلاعات بود.خواهر و برادرهایم که مریض میشدند آنها را می اوردم درمانگاه اورژانس،به خاطرهمین،با آن قسمت آشنا بودم.جلوی در اورژانس نگهبان خطاب
به کسانی که اصرار داشتند داخل بروند میگفت:اون تو شلوغه کجا میخواید برید. بدتر دست و پاگیر میشید.همانجا منتظر ماندم،یک لحظه که نگهبان از جلوی در کنار رفت دویدم تو.نگهبان متوجه شد و صدایم کرد.چند قدم هم دنبالم دوید. من جواب ندادم و سریع خودم را توی شلوغی آنجا گم کردم.هیچ وقت اورژانس را این قدر بی نظم و پرهیاهو ندیده بودم.توی سالن بیمارستان ردهای خون از جلوی در ورودی تا داخل اتاق ها کشیده شده بود.بعضی جاها هم به نظر می آمد مجروح غرق در خون را روی زمین کشیده اند.روی خونها اثر کفش دیده می شد، قبلا كف سالن از شدت تمیزی، نور مهتابی ها را منعکس می کرد و تنها بوی الكل و ساولن بود که حس می شد،اما حالا بوی خاک و خون و باروت که فضا را پر کرده بود مشامم را به شدت آزار می داد.پرستارها در حالی که سرم به دست داشتند این طرف و آن طرف می دویدند و یا میز پر از دارو و تجهیزات پزشکی را همراه خودشان می کشیدند.پرستارها را برخلاف همیشه که شیک پوش و مرتب بودند، طور دیگری دیدم.از آن قیافه های آرایش کرده و لباس های سفید و کفش های تمیزشان خبری نبود.حالا آن لباس های تمیز،پر از لکه های خون مجروحان بود. سنجاق کلاه بیشترشان باز شده،موهایشان از زیر کلاه بیرون زده بود و روی سر و گردنشان ریخته بود.وضع پرستارانی هم که روسری به سر داشتند بهتر از آنها نبود.دکترها سراسیمه و با شتاب کار انجام می دادند.داخل اتاق ها مملو از مجروح بود.مجروحانی که کنار دیوار راهروها خوابانده بودند،از کیسه های سرمی که با میخ به دیوار زده شده بود،دارو میگرفتند.بعضی ها روی برانکارد و بعضی دیگر روی پتو بودند.نگاه اکثرشان بی روح و بی رمق بود.به نظر می رسید از شدت خونریزی به این حال افتاده اند.بعضی ها هم ناله میکردند.فقط صدای یک نفر بلند بود که از اتاق انتهای سالن فریاد میکشید:به دادم برسید.دارم می میرم.
#قصه_شب
#بخش_یازدهم
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم