5.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥جزئیات رایگان شدن هزینه درمان کودکان زیر ۷ سال
🔹سخنگوی وزارت بهداشت:
تا دهه فجر ۱۰۰ درصد خدمات درمانی به کودکان زیر ۷ سال در تمام کشور رایگان می شود.
عید میلاد امام علی(ع) مبارک باد.
تخفیفات ارزان سرای ماهان گلدشت مجاور کهریزسنگ
⚡️تخم مرغ 51000
⚡️برنج خاطره 465000
⚡️قند175000
⚡️ران مرغ73000
⚡️شکر28000
⚡️انواع ماکارانی بیست درصدتخفیف
⚡️چای شهزاد134000
هدایت شده از کانون فرهنگی مسجد جامع کهریزسنگ
ثبت نام کلاس آموزشی برنامه نویسی #C
ویژه پسران کلاس هفتم و هشتم
شروع کلاس ها بلافاصله پس از تکمیل ظرفیت
جهت ثبت نام در ساعات ۱۴ الی ۲۲ باشماره ۰۹۱۳۸۱۸۸۹۲۴ تماس حاصل نمائید.
ظرفیت محدود
@kfemamzamani
هدایت شده از کانون فرهنگی مسجد جامع کهریزسنگ
ثبت نام کلاس آموزش مبانی کامپیوتر
ویژه عموم افراد در تمام رده های سنی
علاقه مندان میتوانند جهت کسب اطلاعات بیشتر و ثبت نام در ساعات ۱۴ الی ۲۲ با شماره ۰۹۱۳۸۱۸۸۹۲۴ تماس حاصل نمایند.
@kfemamzamani
#پیام_شهروندی
سلام وخسته نباشید ببخشید خواهش میکنم به گوش مسؤلین برسونید ازشون درخواست کنید که این پزشکان محترم کهریزسنگی را برگردون به شهر ازشون خواهش کنند به خدا بیشتر مردم بیمارن باید برون پیش همین دکترها وساعت ها تو نوبت بشینن خیلی ها وسیله ندارن هزینههای زیادی برا کرایه تاکسی میدن از آقای دکتر امیر حسین صالحی و دکتر حسن صالحی درخواست کنید لا اقل هفته یه روز بیان مردم خیلی گرفتار هستند با تشکر
هدایت شده از موسسه انجمن خیریه خاتم الانبیاء(ص)کهریزسنگ
ناگهان یک صبح زیبا آسمان گل کرده بود / خاک تا هفت آسمان، بغض تغزل کرده بود
حتم دارم در شب میلادت،ای غوغاترین / حضرت حق نیز در کارش تأمل کرده بود
هر فرشته، تا بیایی،ای معماییترین / بالهای خویش را دست توسل کرده بود
میلاد چهارمین اختر تابناک حدیث کسا، داماد رسول خدا، همراه دخت نبی اکرم، امیر مظلومان، پدر پتیمان حضرت علی علیه السلام و روز گرامیداشت مقام پدر مبارک باد.
موسسه انجمن خیریه خاتم الانبیاء(ص)
https://eitaa.com/khatam_anbia
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
چالش #قدردانی_از_مقام_پدران آسمانی_پدران_زمینی 🌸✨
پیشاپیش میلاد شاه مردان، مولی الموحدین، آقا علی ابن ابیطالب(ع) و روز بزرگداشت پدر را تبریک و شاد باش عرض می نماییم.🌷
به این مناسبت ، مرکز نیکوکاری شهر کهریزسنگ چالشی با هدف قدردانی از پدران زحمت کش برگزار می کند .
عزیزانی که علاقمند شرکت در این چالش هستند ، می توانند متنی مختصر در قالب چند سطر دلنوشته برای تشکر و قدرانی از پدران زمینی و یا ارج نهادن به مقام والای پدران آسمانی خود نوشته و به آیدی زیر ارسال کنند. 🌷
@admineeitaa2
مهم :
۱_ حتی الامکان دلنوشته کپی برداری نبوده و بیانگر احساس واقعی فرزند به پدر خود باشد ،
۲_ نام و نام خانوادگی پدر در بخشی از متن دلنوشته گنجانیده شود .
۳_مهلت ارسال دلنوشته ها ، تا پایان هفته است.
۴- دلنوشته ها فقط مختص پدران در قید حیات نبوده و می تواند در قالب نامه ای به پدر یا حتی پدر بزرگ آسمانی باشد و در کنار آن به طور دلخواه هدیه ای به حساب خیرات ایتام و نیازمندان شهر به نیت طول عمر پدران زمینی و یا شادی پدران آسمانی و ارسال تصویر دلخواه از پدر به همراه رسید واریز وجه برای انتشار در گروه ختم خیرات و نذورات.🌷
۵- به سه نفر به قید قرعه توسط هیات عامل مرکز تقدیم می گردد.( منبع جوایز ارتباطی با خیرات موسسه نداشته ، هدیه فرهنگی بوده و بانی جداگانه دارد .).
متن دلنوشته ها و برندگان چالش در گروه ذیل منتشر خواهد شد .
https://eitaa.com/joinchat/2935947540Cd9e3ef90b2
💫بخش پنجاه و دوم💫
به خودم گفتم:پس با این حساب شهادت، حق على است.ولی چطور و کجا شهید می شه؟تیر می خوره؟یا ترکش خمپاره باعث شهادتش میشه؟بعد ترکشی که به سر بابا خورده بود،جلوی چشمم آمد.دوباره فکر بابا، وضعیت دا و بچه ها و شب هایی که همه اعضای خانواده در کنار هم بودیم به یادم آمد.حرف بابا همیشه این بود:هر جا میروید، غروب نشده به خانه برگردید.حالا تو ظلمات، در شرایطی که هم توی کوچه و خیابان آدم
های ناباب بودند و هم بعثی ها تا پشت دروازه شهر جلو آمده بودند،ما دو تا دختر وسط قبرستان چرخ میخوردیم.چون با هم بودیم،چندان از فضای سنگین حاکم بر قبرستان نمی ترسیدم.فقط گاهی که باد برگ های خشک درختان یا کاغذهای پراکنده را به حرکت در می آورد و صدای مبهمی ایجاد می کرد،دلم میلرزید،دست لیال را گرفتم و با سرعت بیشتری لای درختان و انتهای قبرستان را گشتم.چون زینب سفارش کرده بود،سمت قبور قدیمی نرویم،قبل از رسیدن به آن محدوده دور زدیم،زینب می گفت: انتهای قبرستان امنیت نداره،دیوارهایش ریخته ممکنه کسی از اونجا وارد بشه.یک ساعتی به این شکل گذشت.برای اینکه لیال را بیشتر از این خسته نکنم،گفتم:برگردیم،
جلوی در اتاق ها که رسیدیم،حسین را صدا کردم.حسین و عبدالله با هم جواب دادند فهمیدم در این مدت نخوابیده اند.بیرون که
آمدند،گفتم:من هنوز می تونم بیدار بمونم، اگرشما میخواید بخوابید.عبدالله گفت:نه،ما هم خوابمون نبرد،داشتیم حرف می زدیم.با حسین و عبدالله لبه ایوان نشستیم و شروع کردیم به حرف زدن.هنوز چیزی نگذشته بود که زینب با صدای ما بیدار شد و از توی اتاق خطاب به من گفت:مادر صبح تا شب دویدی، خسته ای،حالا که خبری نیس.بگیر بخواب. گفتم:باشه.با لیال بلند شدیم و رفتیم توی اتاق روی موکت دراز کشیدیم.لیال خیلی زود خوابش برد.چشم های من هم گرم شده بود ولی یاد سرویس خوابمان افتادم که بابا تازه برایمان خریده بود.چقدر از داشتن تخت خواب خوشحال بودیم.البته اول بابا تخت خواب را به نیت من و لیال نگرفته بود ولی وقتی دید من و لیال ذوق کرده ایم وخوشمان آمده گفت برای ما باشدبا این فکر خوابم برد. توی خواب باز کابوس دیدم،صحنه های شلوغ و درهم.خواب بابا را هم دیدم،بابا در حالی که عمامه سبزی بر سر داشت به طرف باغ سرسبزی در حرکت بود هرچه تلاش کردم خودم را به او برسانیم،موفق نمی شدم.داد زدم و صدایش کردم.به طرفم برگشت،نگاهم کرد و لبخند زد و در عین حال دورتر و دورتر شد.من بیشتر تقلا کردم ولی انگار پاهایم را
گرفته بودند.داد میزدم و گریه می کردم از او می خواستم مرا هم با خودش بیرد.او فقط با لبخند جوابم را می داد.وقتی دیدم به او نمی رسم،گریه هایم به زاری و شیون رسید و با صدای گریه خودم بیدار شدم.هنوز خیلی به صبح مانده بود،به لیال نگاه کردم از صدای من بیدار شده بود.پرسید خوبی؟گفتم:آره. بخواب.چیزی نیست.دوباره خوابیدم و دوباره خواب و کابوس های آزار دهنده،تا اذان صبح چندین دفعه از خواب بیدار شدم دفعه آخر صدای یکی از پیرمردها را شنیدم.داشت قبل از نمازش اذان می گفت لیال را بیدار کردم. زینب خانم و بقیه را هم صدا کردم بعد وضو گرفتم و نمازم را خواندم.منتظر ماندم تا هوا
روشن شود،بروم مسجد جامع،هم خبرهای تازه را بشنوم،هم صبحانه بیاورم.همان طور که به دیوار تکیه داده بودم صدای غسال ها را که دیگر بعد از نماز نخوابیده بودند،می شنیدم.یکی از آنها می گفت:قدرت خدا،ما این همه در طول عمرمان مرده شستیم.می دیدیم یه مرده بعد از یکی،دو ساعتی که می موند بوی تعفن میگرفت و از بویش نمی شد اینجا وایستاد.ولی این شهدایی که اینجا چند روز مونده بودن بوی گل می دادن.اون یکی گفت:یادته اگه یه روز چند تا مرده می آوردن قبرستون،چه حالی میشدیم؟چه خوفی ما رو می گرفت،انگار مرگ خودمون رو تو دو،سه قدمی می دیدیم.ولی حالا تو این چند روز
ما چی ها دیدیم،چقدر کشته و شهید آوردن
دوباره همان پیرمرد اولی گفت:انگار آدم هر چقدر پیرتر باشه،به زندگی دلبستگی بیشتری داره.تو این جوونا رو ببین چطور جونشون رو گرفتن سر دست،می رن دم گلوله.
آفتاب که بالا آمد به لیال گفتم دارم میرم. هنوز به در جنت آباد نرسیده بودم که حسین و عبدالله بدو بدو خودشان را رساندند وگفتند: ما هم می آییم.گفتم:شما دیشب بیدار موندین،بمونین استراحت کنین.گفت: نوبتی می خوابیدیم.فعلا هم که اینجا کاری نیست
صدای انفجار و گلوله باران توپخانه عراقی ها از ساعتی پیش مدام به گوش می رسید به حسین گفتم:تو بمون ممکنه کاری پیش
بیاد به وجودت نیاز باشه.حسین برگشت.من و عبدالله راه افتادیم.توی راه میدیدیم آتش
توپخانه عراقی ها از نقطه ایی که شروع کرده چطور می کوبد و به جلو پیش می رود.ما هر چه پیش می رفتیم جلوتر از ما را می کوبید. این را از روی گرد و خاک ناشی از تخریب و دود اتش سوزی می فهمیدیم.
#قصه_شب
#بخش_پنجاه_و_دوم
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش پنجاه و دوم💫
اول خیابان امیرکبیر را زد و بعد به طرف چهل متری پیش رفت.دو،سه تا از گلوله ها تقریبا به فاصله دویست متری ما توی آسیابی که به آن مکینه آردی می گفتند،خورد من و عبدالله به آن طرف دویدیم و در همان حال دیدیم دو،سه نفر از داخل مكینه بیرون ریختند،اما دیدیم دو نفرشان نفر سومی را کشان کشان تا کنار دیواری آوردند.هر سه تا کارگران مکینه بودند.ترکش بزرگی به پشت یکی از آنها خورده بود و به شدت خونریزی می کرد.به دست و صورت و گردن یکیشان هم ترکش های ریزی فرو رفته بود،آن دیگری هم در گیجی و منگی به سر می برد و چندان متوجه اوضاع پیرامونش نبود.مجروحی که خونریزی شدیدی داشت وضعیتش اصلا خوب نبود، گفتم؛زود باشید.یه چیزی بدید باید جلوی
خونریزیش را بگیرم.مجروحی که ترکش به سر و صورتش خورده بود گفت:چی میخوای؟ ما اینجا هیچی نداریم،گفتم به تیکه ملافه، یه تیکه پارچه،دیدم به هم نگاه می کنند. بیچاره ها چون زمان انفجار خواب بودند حالا خیلی بهت زده بودن،به این طرف و آن طرف دویدن و سعی کردند چیزی پیدا کنند.گفتم: اصلا هیچی نمی خوام.بیاید کمک کنید پیراهن خودش رو در آرید،پیراهن را که در آوردند یکی از کارگرها که دستش بدجور می
لرزید آن را گرفت که پاره کند،دیدم نمی تواند از دستش گرفتم،انگار می ترسید باز هم همان جا را بزنند.آخر صدای انفجارهای شدید از دور و نزدیک به گوش می رسید.یکی از آستین های پیراهن را از درز پاره کردم.وقتی با لنگه آستین رانش را می بستم،مرد سرش را بلند کرد و به زخم غرق در خونش نگاهی انداخت و پرسید:قطع شده؟گفتم قطع نشده و مابقی پیراهن را دور شکمش بستم.مرد با
هر تکانی ناله ای می کرد و حضرت عباس را صدا می زد.برای پوشاندن روی زخم هم پارچه می خواستم.تا آمدم بگویم یکی از شماها پیراهن تان را بدهید،ماشینی سر رسید. عبدالله اشاره کرد ماشین ایستاد.مجروح را سوار کردند و بردند.موقع حرکت عبدالله از آن کارگرها پرسید غیر از شما کس دیگه ایی هم اینجا بوده؟گفتند:نگهبان مکینه از دیشب بالای بام خوابیده.ماشین که رفت،چون دستپاچگی و هول و هراس این ها را دیده بودم،تصمیم گرفتم خودم دنبال نگهبان بگردم.از یکی،دو تا کارگر که جان سالم به در برده بودند و با چند نفر از مردهای همان محل در حال صحبت کردن بودند،پرسیدم: چطور میشه رفت به سمت بام؟گفت:نردبان داریم تا نربان را بیاورند نگاهی به دور و برم
انداختم.به چند جای زمین حیاط خمپاره خورده بود و گود شده بود.روی دیوارهای آجری و درهای چوبی ساختمان مكینه آثار
ترکش دیده می شد.نردبان را که گذاشت رفتم بالا,روی یکی،دو پله آخر ایستادم و به سطح پشت بام نگاه کردم.وسعتش زیاد بود. قسمت هایی از سطح پشت بام بلندتر و قسمتهایی کوتاه تر بود،پیرمردی روی قسمت کوتاه تر درست روبه روی چشمان من دراز به دراز خوابیده بود ترکش مغزش را متلاشی
کرده،تکه های پوست سر و موهایش همراه ترکش های ریز و درشت آغشته به مغز وخون به اطراف پاشیده بودند.کف سرش رفته بود و صورت نداشت.پارچ آب پالستیکی قرمز رنگی مچاله شده،آنطرفتر افتاده بود.بابت کابوس های دیشب حال درستی نداشتم،اول صبحی هم این صحنه فجیع را دیدم احساس ضعفی که داشتم بیشتر شد.از بالا آمدنم پشیمان شدم،خواستم برگردم و کار انتقال جسد را به عهده دیگران بگذارم،به پایین نگاه کردم. عبدالله با فاصله چند پله پشت سر من بود. راه برگشت نداشتم،به ناچار بالا رفتم و پایم را روی پشت بام گذاشتم.پشت سرم عبدالله و بعد از او مردی بالا آمدجلوتر که رفتم صحنه فجیع تر و رقت بار تر به نظرم آمد حالم به هم خورد و عق زدم.به زحمت توانستم خودم را کنترل کنم تا جلوی مردها ضعف نشان ندهم.کمی عقب تر ایستادم.عبدالله تا چشمش به جسد افتاد،سریع رویش را برگرداند و گفت:وای،وای،اول صبحی چه منظره ای.مردی که پشت سر عبدالله بود از همان دور نگاهی انداخت و بالا نیامده، برگشت.به عبدالله که رویش را طرف دیگری گرفته بود،گفتم:من پیرمرد رو جمع و جور می کنم.تو هم یه فکری برای سر این بیچاره بکن،مغزش را جمع کن.عبدالله با انزجار گفت:من؟من نمی تونم.اصلا حرفش رو هم
نزن.گفتم:عبدالله خب این بیچاره رو بایدجمع کنیم یا نه؟نمیشه که همین طور بمونه گفت: خودت بکن.من پیرمرد رو جمع میکنم،تو مغز جمع کن.با عصبانیت گفتم:عبدالله تو چی پیرمرد رو می خوای جمع کنی؟اصلا کاری هم داره که تو بکنی؟گفت:آره.همون کاری که تو می خواستی براش بکنی.از دست عبدالله لجم گرفته بود.توی این روزها به زور هر کاری را از دستم می گرفت،اما حالا که واقعا میخواستم کاری انجام بدهد،زیر بار نمی رفت.چند دقیقه بعد دلم برایش سوخت.حق داشت.حال و روز او هم کمتر از من نبود.پس نباید از او توقع
می کردم،نگاهش کردم.این چند روزه رنگ و رویش بدجور زرد شده بود.بی خوابی و بی غذایی،کار زیاد و صحنه های دلخراش،دیگر
جانی برای هیچ کدام ما نگذاشته بود.
#قصه_شب
#بخش_پنجاه_و_دوم
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم