فستيوال مهیج باران کاغذی
ویژه مادر و کودک👩👦
با مربیگری خانم صالحی
ویژه سنین ۳ تا ۸ سال
یک روز شاد در کنار هم🙃
شامل:بازیهای ریتمیک،نودلهای رنگی و کاغذ رنگی
شادی حق بچه هاست
در شهر کهریزسنگ باشگاه کشتی
برای ثبت نام به آیدی زیر پیام دهید
@Fzsalehi_kidssport
هدایت شده از پایگاه خبری شهرداری کهریزسنگ
✅روند اجرای پروژه زیبا سازی شهری
🌸 اجرای سیستم نور پردازی به همراه رقص نور واقع در بلوارولی عصر
پروژه نور پردازی معابر سطح شهر به مناسبت اعیاد ماه رجب و شعبان و همچنین نوروز ۱۴۰۳ در سه فاز در سطح معابر شهر اجرا خواهد شد .
فاز اول نور پردازی بلوار ولیعصر به مناسبت اعیاد ماه رجب و میلاد باسعادت حضرت علی ( ع) و روز پدر
فاز دوم نور پردازی بلوار امام به مناسبت نیمه شعبان میلاد با سعادت آقا امام زمان (عج ) و ایام ا... دهه فجر و پیروزی انقلاب اسلامی
فاز سوم نور پردازی و نصب برج نوری در میدان ولایت شهر به مناسبت ایام نوروز و میلاد باسعادت کریم اهل بیت آقا امام حسن مجتبی ( ع)
📲باما درفضای مجازی همراه باشید
🌐https://kahrizsang.ir
🇮🇷روابط عمومی شهرداری وشورای اسلامی شهر کهریزسنگ
✉️ @shahrdarikahrizsang
هدایت شده از بیت العباس شهدای کهریزسنگ
🔅در عــالم جـــود جـــاودان است جواد
بر آل عـــلی عــزیز جـــان است جواد
یا فـــــــــاطمه گریه کن به حال پسرت
جان داده به غربت و جوان است جواد
💠 مراسم جشن ولادت حضرت امام جواد علیه السلام و حضرت علی اصغر سلام الله علیه
سخنران:
👤حجت الاسـلام محمدیان
و نواے گرم:
👤 مداحان اهل بیت
🕰 یکشنبه ۱ بهمن ماه ۱۴۰۲ از ساعت ۱۹
🕌 بیت العباس شهدای کهریزسنگ
هیئت عاشقان و منتظران حضرت مهدی «عج»
╭┅───────┅╮
@beit_abbas
╰┅───────┅╯
هدایت شده از آموزش خط | علی کرباسی
« 💙🍃»
بسمربالمهدی|❁
حـالمانحالخوشےنیسـتبیاایجـانا
زندگـیبیتودگرسخـتونفسگیـرشده
💙¦↫#السلامعلیڪیابقیةاللھ
🍃¦↫#منتظرانہ
سازمان امور مالیاتی: کارتبهکارت به حساب تجاری هم فروش تلقی میشود
🔹با توجه به قوانین و مقررات موجود، کلیه وجوه واریزی به حسابهای بانکی تجاری از کلیه راهها مثل درگاههای الکترونیکی پرداخت، دستگاههای کارتخوان، کارتبهکارت، ساتنا، پایا و... فروش تلقی شده و مبنای محاسبات مالیات قرار میگیرد.
🔹مالیاتدهندگان که صرفا مبالغ ناشی از فعالیتهای اقتصادی و تجاری خودشان را به این حسابها واریز کنند.
🔹حسابهای بانکی غیرتجاری هم بهصورت مستمر پایش شده و چنانچه مبالغی بابت فعالیتهای تجاری به آن واریز شود و در اظهارنامههای مالیاتی ابراز نشود درآمد کتمانشده تلقی و مشمول مالیات و جرایم متعلقه خواهد شد.
@nasimhouyeh
💫بخش چهل و هفتم💫
گفتم:من که از شهر نمی رم.اتفاقی نیفتاده. مردم نباید شهر را تخلیه کنند.این طوری شهر راحت می افته دست دشمن.بعد راهم را کشیدم آمدم توی شبستان.جعبه ها ووسایلی که آورده بودند،خیلی مسجد را نامرتب کرده بود،با دخترها شروع کردیم به جابه جا کردن و تفکیک جعبه ها که صدای انفجارهای متعددی ما را از ادامه کار بازداشت.مردم جیغ می کشیدند و وحشت زده می خواستند از مسجد خارج شوند.ولی دقیقا اطراف مسجد زیر آتش بود.طوری که مسجد میلرزید.مردم سردرگم به هر طرف می دویدند.پنج،شش نفری که حال درست و حسابی نداشتند،از همه جالب تر بودند.انگار نه انگار همه چیز و همه جا داشت کن فیکون می شد آرام و بی خیال سرشان به کار خودشان گرم بود.توی دلم گفتم:خدا خیرتون بده،رفتم سراغ بقیه، با بچه ها تلاش کردیم،مردم را آرام کنیم.زن و بچه ها بدجوری می ترسیدند.امیدوارشان می کردیم که حتما نیروهای ما توی خطوط به حساب شان رسیده اند که این طور دیوانه وار شهر را می کوبند.این ها دارند تلافی می کنند
حرف هایی که به مردم می زدم از زبان بچه هایی که آشنا بودند،شنیده بودم.یکی،دو نفر از بچه های سپاه را می شناختم.آنهادوستان
علی بودند.آن قدر که نگران اوضاع خطوط و سرنوشت جنگ بودم،خجالت را کنار گذاشته بودم،هر آشنایی می دیدم،جلو می رفتم و می پرسیدم چه خبر؟میگفتند:اوضاع خرابه. عراقی ها سر تا پا مجهزند، ما هیچی نداریم.
آن یکی می گفت:امروز حسابشون رو رسیدیم.فقط اگه هواپیماها مواضع این ها را بکوبند،ما جلوی نفرات پیاده شون رومیگیریم
کمی که گذشت،سر و صداها آرام تر شد. صدایم کردند،رفتم توی حیاط عبدالله معاوی آمده بود دنبالم،تا مرا دید،جلو آمد و گفت:
آبجی میای بریم عباسیه.اونجا مردم پر شدن، بریم ببینیم اوضاعشون چطوریه.به بچه ها گفتم:من میرم عباسیه سر بزنم زود بر می گردم.با عبدالله راه افتادیم،او به بازار صفا بود و عباسیه را خوب می شناخت.ولی من تا به حال آنجا نرفته بودم،از بازار که رد شدیم، خیلی دلم گرفت،تا یک هفته پیش راه نبود آدم از اینجا بگذرد،ولی حالا به جز یکی،دو تا مغازه لبنیاتی و نانوایی همه بسته بودند، روی یکی،دو تا گاری هم سیب زمینی و پیاز می فروختند.از آن همه برو و بیا و هیاهوی بازار صفا خبری نبود.همه چیز از یک اتفاق ناخوشایند خبر می داد،مغازه ماشاالله،همانی که آش هایش در خوشمزگی زبانزد همه بود و این همه رفت و آمد داشت،سوت و کور، خاک می خورد.از همشهری های عرب زبانمان که لباس و عطریات از کویت می آوردند و بساط راه می انداختند،از زن های روستایی که سرشیر،کره محلی و مرغ می فروختند، رطب فروش ها و ماهی فروش ها که از تازگی جنس شان تعریف می کردند و مشتری جلب می کردند،خبری نبود،آنها رفته بودند و قشنگی اینجا را با خود برده بودند.با ناراحتی بازار را پشت سر گذاشتیم و به عباسیه رسیدیم.پسر جوانی جلوی در نشسته تفنگ ام_یک در دست داشت.سلام کردم و گفتم: به ما گفتند،اینجا کار هست.چه خبره؟ مشکلی هست؟گفت:اینجا چند تا مریض داریم.اوضاع هم خوب نیست.همه ترسیدند و روحیه شون رو باختند،می گویند ما داریم شکست می خوریم.آخه توپخانه عراقی ها درست روبه روی ماست،وقتی می زنه،اینجا غوغا بپا میشه.گفتم:خب تو بهشون بگو این طور نیس.تو اینجا چه کار می کنی؟بگو نیرو ها دارن می جنگن.گفت:من میگم ولی کسی باورش نمی شه.تا من بخوام یه چیزی بگم، یکی از راه می رسه و میگه عراقی ها جلو اومدن.اون یکی میگه هواپیماهاشون بلند شدند،همه جا رو بمباران کردند،دوباره حال و روز اینا بدتر از قبل میشه.حس کردم خود این جوان هم مستأصل شده و از او نمیشود
انتظار داشت،به مردم روحیه بدهد.صبح از زبان بچه هایی که از خط برگشته بودند، شنیده بودم مدافعین عراقی ها را عقب زده
اند.با اینکه می دانستم شب به خاطر کمبود نیرو،خستگی و نداشتن مهمات تمام مواضعی را که به دست آورده اند،به عراقی ها واگذار می کنند،ولی همین خبر خوب هم برای شاد کردن دل ناامید و مأیوس این جمعیت غنیمت بود.تصمیم گرفتم همین را به مردم بگویم،از یکی،دو تا پله ورودی عباسیه بالا رفتم و وارد حسینیه اش شدم، نسبت به خیلی مساجد و حسینیه هایی که دیده بودم،بزرگ تر بود.از پنجره های چوبی و سبز رنگي نور به داخل می تابید،کف حسینیه آن قسمتی که موکت داشت،مردم نشسته
بودند.سقفش هم خیلی بلند بود،یاد حسینیه مان در بصره افتادم.آنجا هم سقفش به بلندی اینجا بود.مردم را از نظر گذراندم.
می خواستم ببینم در چه حال و وضعی هستند.تصمیم داشتم هر طور شده تغییری در روحیه شان بدهم.همان طور که پسر میگفت، مردم پژمرده و کسل بودند.بعضی از سر بیکاری و ناچاری دراز کشیده بودند.خیلی ها هم بی حوصله دور تا دور عباسیه به دیوار تکیه داده،پاهایشان را دراز کرده بودند.یک نفر هم گوشه حسینیه مشغول ریختن چای در استکان ها بود.
#قصه_شب
#بخش_چهل_و_هفتم
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش چهل و هفتم💫
قبل از گفتن حرفی که می خواستم بزنم،دلم لرزید،حرف مهمی که میخواستم بگویم بر اساس شنیده هایم بود،نه دیده هایم.به همین خاطر،کمی پیش خودم شرمنده بودم اما تنها چیزی که می توانست مردم را به حرکت در آورد و نور امیدی در دلشان ایجاد کند،خبر موفقیت نیروهایمان بود.در حالی که از درون می لرزیدم و ارتعاشش در صدایم اثر گذاشته بود،از همان جلوی در حسینیه بلند گفتم:سلام.یک دفعه همه سر بلند کردند و نگاهم کردند.بعضی ها جواب دادند:علیک سلام.گفتم:گوش کنید.خبر خوشی براتون دارم .گفتند: هان چه خبری داری؟جنگ کی تموم میشه؟کی برمی گردیم خونه هامون؟
هر کسی چیزی می پرسید.یک نفر بلندتر از همه گفت:خوش خبر باشی،خبرت رو بگو. خیره.ان شاءالله جنگ تموم شده؟
گفتم:نه.جنگ تموم نشده ولی تموم می شه، بچه های ما توی خطوط،عراقی ها رو عقب روندند.انشاالله جنگ تموم میشه.این را که گفتم،آنهایی که دراز کشیده بودند،بلند شدند و نشستند، یک تعداد هم به طرفم آمدند. ادامه دادم:حالا دیگه ناراحت نباشید.
انشاالله برمی گردید سر خونه زندگی تون خرمشهر دوباره همون خرمشهر سابق میشه. جنگ عرب و عجم رو یادتون هست،چقدر زود تموم شد؟گفتند:جنگ عرب و عجم که توش خمسه خمسه نبود،هواپیما نبود
گفتم:توکل به خدا،این بعثی ها هر چی هم داشته باشند،بچه هامون جلوشون وایستادن نمیذارن شهرمون بیفته دست اونا،از تهران هم قراره هواپیماها بلند بشوند،بیایند تانک های اینا رو بزنند.زن و مردهای بیشتری با شنیدن این صحبت ها دورم را گرفتند.زن ها شروع کردند به درد و دل کردن:خسته شدیم به خدا بچه هامون دیگه امانمون رو بریدن، طفلی ها این چند روزه اینجا پوسیدند. دلداریشان دادم و گفتم: انشالله همه چیز درست میشه.آرام که شدند،پرسیدم اینجا کسی مریضه ؟دو تا پیرمرد و پیرزن را نشانم دادند.گوشه حسینیه بودند.کفش هایم را در آوردم و رفتم پیششان احوالشان را که پرسیدم،فهمیدم بندگان خدا به خاطر کهولت سن و نبود مواد غذایی در این چند روز دچار ضعف و بدحالی شده اند،حین صحبت متوجه شدم ترس و اضطرابی که از جنگ دارند، بیشتر از نبود غذا آنها را مریض کرده است. نگاههایشان التماس آمیز بود.برایشان از پایان سختی ها و برگشت به خانه حرف زدم. آنها هم دعایم کردنددختر سیزده،چهارده ساله ایی را هم نشانم دادند که ساعد دستش پانسمان بود.سراغش رفتم،پرسیدم: چی شده؟گفت:تو خونه مون خمسه خمسه زدن من تو حیاط بودم،دستم ترکش خورد. پانسمانش را نگاه کردم،آلوده و کثیف شده بود،ازاو خواستم جایی نرود،بروم برایش وسایل پانسمان بیاورم.موقع بیرون آمدن چند نفری گفتند خانم اینجا آب نداریم بچه هایشان هم به حرف آمدند:ما تشنه مون میشه.آب نیست بخوریم دلم برایشان سوخت فکر می کردند من از همه چیز اطلاع دارم و همه کار از دستم بر می آید،گفتم: باشه من به برادرهای مسجد میگم یه فکری براتون بکنن.منتهی شماها خودتون هم باید همکاری کنید.نشینید بیایند سراغتون,هر کی هر کاری از دستش برمی باد انجام بده. حسینیه نظافت می خواد،خودتون دست به کار بشید الان شما دارید از اینجا استفاده می کنید.اگه کسی مریضه باید رعایت بکنه،بقیه مبتلا نشوند.من هم هر کاری از دستم بربیاد کوتاهی نمی کنم.
آمدم بیرون.پسری که نگهبان جلوی در بود، به محض دیدنم گفت:حالا این حرفها رو به مردم زدی،که چی بشه؟چرا واقعیت رو نگفتی؟گفتم:دور از واقعیت هم نبود.بچه ها دارن می جنگند دیگه.میخواستی بگم داریم شکست می خوریم؟بگم داره بهمون خیانت
میشه که مردم از دست برند؟ دیگه نایستادم. دویدم به طرف مسجد،از آقای نجار برای پانسمان دست دختری که توی عباسیه بود وسایل گرفتم و برای دخترهای درمانگاه تعریف کردم چه دیدم و چه گفتم.یکی از آقایان مسجدی که قبل از ورود من داشت با مریم امجدی صحبت می کرد،حرف هایم را که شنید،گفت:خواهر حسینی خوب شد که این حرفها رو گفتی،ولی این طور هم نباشه که مردم شیر بشوند،بمونن.گفتم:من هرچی به عقلم رسید،گفتم.درست و غلطش رونمی
دونم گفت:نه؛کارتون درست بود منتهی نباید امید صددرصد بهشون داد.
وضعیت عباسیه را برایش گفتم،گفت:میگم براشون آب ببرند.غذا هم تو این چند روزه تا جایی که شده فرستادیم،ولی جمعیت روز
به روز بیشتر میشه.گفتم:خدا خیرتون بده، مردم بی آب نمونن گفت:ماشین که آب آورد په تانکر می فرستیم اونجا.تشکر کردم، وسایل پانسمان را برداشتم و رفتم عباسیه، آنجا پانسمان دست دختر را عوض کردم. ترکش کمی از گوشت ساعدش را برده،بخیه زده بودند آلودگی گازها نشان می داد،زخم خونریزی کرده است.به او توصیه کردم، بیشتر مراقب باشد .وسایلم را جمع کرده و بلند شدم.وقتی که بیرون آمدم،هوا دیگر
رو به تاریکی می رفت.پایم که به مسجد رسید،دیدم باز موجی ها غوغا به راه انداخته اند. با اینکه دلم میخواست بروم جنت آباد ولی به خاطر آنها شب را آنجا ماندم.
#قصه_شب
#بخش_چهل_و_هفتم
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
هدایت شده از مادرانه راه روشن💝
14.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️موزیک ویدیوی فوق العاده زیبا با عنوان :#گوشواره_قلبی 💕با هوش مصنوعی
بیاد ریحانه؛ شهیده دو ساله راه حاجقاسم 🌱
https://eitaa.com/Madaraneh_RaheRoshan
هدایت شده از موسسه خیریه رضوی کهریزسنگ
📢موسسه خیریه رضوی برابر مصوبه هیات مدیره و با دریافت رضایت ورثه خیر و نیکوکار گرانقدر ، مرحوم حاج احمد صالحی (ملا) ؛ تصمیم به فروش ملک در اختیار موسسه دارد.
🪧آدرس : کهریزسنگ.خ ولی عصر(عج).کوچه ۲۹
📃مشخصات و مختصات :
🔸️متراژ زمین : ۱۵۵.۶ متر مربع ، دو نبش
🔸️ساخت همکف : ۱۲۶ متر مربع
🔸️ابعاد : ۷.۱۷ × ۲۱.۷
🔸️نوع سازه : ایمن،سقف و ستون بتن،دورچینی با حیاط سازی
🔸️تاسیسات و امتیازات : آب ، برق ، گاز ، تلفن
🔸️قیمت فروش : بشرح ارزیابی دفتر املاک و ساختمان شهر کهریزسنگ (تصویر بالا)
🔺️توضیح :
✅️درآمد فروش این ملک ، طبق توافق صورت گرفته با واقفین ، صرف ساخت مجموعه فرهنگی،آموزشی،خدماتی موسسه خیریه رضوی واقع در خ ولی عصر (عج) ، کوچه ۱۸ (ملک وقفی مرحوم حاج غلامحسین صالحی) خواهد شد.
📲جهت هماهنگی و بازدید با شماره ۰۹۱۳۳۳۱۳۲۶۷ (حاج مسعود امینی) تماس بگیرید.
💢موسسه خیریه رضوی
@m_kh_razavikahrizsang
🔴عراق اولین تیمی است که ژاپن را پس از 25 بازی متوالی در مرحله گروهی بدون شکست، شکست داده است!
آخرین باخت ژاپن در مرحله گروهی در سال 1988، 35 سال پیش بود
✅ @kahrizsang