8.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•┈┈••✾•🌾﷽🌾•✾••┈┈•
اقایون کانال
پیشاپیش روزتون مبارک❤️💖😍😍
..سایه تون بر سر خانواده تون مستدام...انشالله...🌟
🍃🌹🌹🌹🌹🌹
💫بخش پنجاه و یکم💫
دیدم حال آنها هم بهتر از من نیست و از
کار زیاد نمی توانند کمر راست کنند.رفتم و فرغون آوردم و با بیل لباس ها را توی آن ریختم.همه شان توی یک فرغون جا نمی
شد.دو،سه بار رفتم و آمدم تا همه آنها را در گوشه ایی از قبرستان که زمین خالی بوده ریختم.بعد پیت نفت را رویشان خالی کردم کبریتی آتش زدم و روی لباس ها انداختم. خیلی زود آتش گرفتند کمی عقب تر آمدم. نشستم و به شعله های آتشی که لباس ها
را می بلعیدند زل زدم.لباس ها میان آتش جمع می شدند و می سوختند.به خودم گفتم صاحبان این لباس ها با چه ذوق و شوقی این ها را خریده بودند چه احساسی موقع پوشیدن شان داشتند.حالاهمه آن خوشی ها دارد میان شعله های آتش خاکستر می شود
توی حال و هوای خودم بودم که زینب صدایم زد.بلند شدم و به طرف زینب که بهم اشاره می کرد رفتم.نزدیکتر که شدم،گفت:بیا مادر بیا ببین میگن برادرت اومده دم در،تو نمیاد. ببین چی کارت داره؟یک لحظه ترسیدم دوباره چه اتفاقی افتاده؟کی اومده؟سریع رفتم جلوی در کنار در اصلی منصور را دیدم. دستانش را توی جیبش فرو برده ،داشت این طرف و آن طرف را نگاه میکرد.چشمش که به من افتاد،جلو آمد.سلام کرد گفتم:علیک سلام،ها اومدی اینجا چه کار؟مگه نگفتم از دا و بچه ها دور نشو.با مظلومیت گفت:خب اومدم براتون غذا آوردم.تعجب کردم.پرسیدم: غذا از کجا آوردی؟گفت:همسایه ها شامی پخته بودند،به ما هم دادند.وقتی میخوردیم دا گفت؛کاش زهرا و لیال هم بودن.منم یواشکی براتون نگه داشتم،دا فهمید و گفت: اون چیه قایم کردی؟منم گفتم:میخوام برای شما بیارم.دلم لرزید.با مهربانی گفتم:تو این همه راه به خاطر ما بلند شدی اومدی؟سرش را تکان داد و لقمه نان را از جیب شلوارش بیرون کشید.لقمه را گرفتم.دو،سه تا کتلت لای نان پیچیده شده بود.گفتم:چرا وایستادی جلو در؟چرا ندادی به همین هایی که گفتی منو صدا کنن؟گفت:آخه کم بود.روم نشد بدم به کسی براتون بیاره.شاید دلشون می خواست،من آوردم شما بخورید.خم شدم سرش را بوسیدم.گفتم:کاکا نمی خواست این همه راه بلند شی بیای خودتون می خوردین، سرش را به علامت باشه تکان داد،گفتم:حالا بیا تو،گفت:دا گفته زود برگرد.
یکی،دو بار اخیر که مسجد شیخ سلمان رفته بودم منصور را ندیده بودم.فکر کردم شاید مهمان دور و برهاست.ولی وقتی منتظرش
شدم و نیامد از دا سراغش را گرفتم.گفت: نمی دونم با سر کوچه ای ها رفته مسجد جامع،روی همین حساب همان طور که به لقمه ها نگاه می کردم،نصیحتش کردم و گفتم:هی یواشکی این ور و اون ور نرو از مسجد بیرون نیا،دیگه هم نمی خواد این همه راه بیای برای ما چیز بیاری.اینجا همه چی هست.معلوم هم نیست من همیشه اینجا باشم.گفتم:خب حالا از همین راهی که اومدی برگرد.زود بری ها من دلشوره میگیرم گفت:باشه.
منصور رفت ایستادم و رفتنش را نگاه کردم. اشک چشمانم را پر کرد،توی همین چند دقیقه حس کردم،منصوری که توی خانه آن
قدر آتش می سوزاند و شیطنت میکرد،خیلی آرام شده.این حالت برای منصور که سیزده سال بیشتر نداشت،خیلی عجیب بود،بخاطر همین حال بدی داشتم،یاد یتیمی اش می افتادم و دلم زیر و رو می شد،می دیدم همانطور که گفته بودم،تند تند قدم بر می دارد و دور می شود.وقتی از تیررس نگاهم دور شد برگشتم.کتلت ها را دست زینب دادم.زینب با تعجب به کلت ها نگاه کرد گفتم:منصور آورده،لقمه کوچکی برایم گرفت، دستش را رد کردم.بغض داشت خفه ام می کرد.لیال هم حال و روز خوبی نداشت.حدس می زدم با دیدن دا و بچه ها بیشتر غصه دار شده،هر چند چیزی بروز نمی داد،ساکت بود و حرف نمی زد ولی من می فهمیدم درونش چه می گذرد،دو،سه بار تا حرف زدم اشک هایش ریخت،تصمیم گرفتم آن شب کنارش بمانم،حس کردم با ماندم می توانم او را از
این وضع روحی بیرون بیاورم.نماز مان را توی اتاق خواندیم و آمدیم بیرون،دیدم توی ایوان موکت انداخته اند و بقچه نان را پهن کردند. پیرمردها،حسین و عبدالله یک طرف زنها هم طرف دیگر نشسته بودند.من و لیال هم نشستیم.هندوانه ها را قاچ کردند و به هر کداممان تکه ای دادند.دلم ضعف می رفت. همان طور که لقمه میگرفتم،حواسم به لیال هم بود.هر حرفی می زدم،خیلی کوتاه جواب می داد،شاممان را که خوردیم،بلند شدم کفش هایم را پوشیدم و اسلحه ام را که معمولا از خودم جدا نمی کردم،برداشتم.
لیال پرسید کجا؟گفتم:می خوام برم قدم بزنم.میای؟گفت:آره و بلند شد،چون از سمت پادگان در صدای شلیک و انفجار می آمد به طرف در جنت آباد که تقریبا در امتداد پادگان قرار داشت رفتیم از جلوی در به خیابان نگاه کردم خلوتی و تاریکی خیابان آدم را میترساند و فكر نفوذ نیروهای بعثی را تقویت می کرد. ولی وقتی به سمت پادگان نگاه کردم با خودم گفتم:وقتی پادگان و نیروهایش هست پس امنیت هم هست.بعد دست لیال را گرفتم و به داخل برگشتم و به طرف انتهای جنت آباد رفتیم،از گذشته می گفتم و از لیال می پرسیدم یادش هست؟
#قصه_شب
#بخش_پنجاه_و_یکم
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش پنجاه و یکم💫
او هم جواب می داد و تعریف می کرد همین طور که جلو می رفتیم،یکدفعه خودم را جلوی تابلوی اعلانات دیدم قلبم از جا کنده شد.
به سختی جلوی خودم را گرفتم و صدایم در نیامد.دوباره راه افتادیم.شب مهتابی بود و این باعث می شد،شب هایی که خانه مان در بصره یا محله ای بود که برق نداشتیم یادم بیفتد و دلم بیشتر بگیرد.همان موقع لیال گفت:کاش على بود.سه،چهار ماه است که رفته کاش بیاید.اگر علی اینجا بود این بار این قدر سنگینی نمی کرد.دا این قدر خودخوری نمی کرد.همین طور که حرف می زدیم به طرف مزار بابا کشیده شدیم.وقتی سر خاکش نشستم دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم. مثل ابر بهاری اشک می ریختم.مرور خاطرات گذشته حالم را بدتر کرده بود،لیال هم دست کمی از من نداشت.گریه های سوزناکش آتشم می زد.طاقت دیدن بی تابی هایش را نداشتم.به زحمت خودم را کنترل کردم تا بتوانم لیال را آرامش بدهم.زود بلندش کردم و گفتم:دیر وقته،خطرناکه،پاشو بریم.الان زینب خانم هم نگران میشه.با لیال به طرف ایوان برگشتیم پیرمردها توی ایوان نشسته بودند و سیگار می کشیدند یکی از آنها طبق همیشه رادیو بی بی سی را گرفته بود و اخبار ایران را از زبان آنها پیگیری میکرد.وقتی تحلیل آنها را از اوضاع ایران می شنیدعصبانی میشد،فحش میداد و بد و بیراه می گفت. کمی آن طرف تر هم زینب و مریم خانم با آن یکی پیرزن به دیوار تکیه داده چرت می زدند. حسین عیدی و عبدالله معاوى هم مشغول گشت زنی بودند.می خواستم کمی نگهبانی بدهم تا به حسین و عبدالله خیلی فشار نیاید به لیال گفتم:تو برو بخواب.من یه کم نگهبانی میدم،بعد میام،ولی چون موقعیت با هم بودن کم پیش می آمد لیال قبول نکرد و گفت:او هم با من بیدار می ماند و چون شیفت اول برای ما مناسب تر بود،به حسین و عبدالله گفتم:اول ما می ایستم،شما بخوابید،بعد بیایید شیفت را تحویل بگیرید. زیر بار نمی رفتند.کلی اصرار کردم تا قبول کردند.آنها که رفتند با لیال کمی دورتر از آنها روی جدول نشستیم تا حرف زدن مان خواب بقیه را خراب نکند،سر و ته جنت آباد را با نگاهمان برانداز می کردیم درباره سرنوشت جنگ و اینکه عاقبت ما چه می شود صحبت
می کردیم.لیال پرسید:اصلا چرا جنگ شد؟
گفتم:مگه پیام های صدام رو نشنیدی؟میگه می خوام امت واحد عربی درست کنم.در صورتی که هدفش چیز دیگه ایه.وگرنه با عقل جور در می یاد به دفاع از عربها جنگ راه بیندازد و بعد این همه عرب را بکشد؟!خودت که دیدی این همه جنازه که آوردن جنت آباد فارسی و عرب همه کشته شده بودن.این حرفش یه ادعای تو خالیه.اینا میخوان انقلاب ایران رو از بین ببرند و نفت ایران رو تاراج کنن.بعد پرسید:حالا جنگ تا کی ادامه پیدا میکنه؟گفتم:پناه بر خدا جوونای ما با غیرتی که از خودشون نشون دادن خوب تونستن مقاومت کنن اگه بنی صدر هم بذاره فانتومها بلند شن و مواضع عراقی ها را بکوبن مساله تموم شده اس.ما هم باید دفاع کنیم که این مقاومت به ثمر بشینه.یک دفعه پرسید:زهرا تو فکر می کنی بعد بابا کی از خونواده ماقراره شهید بشه؟گفتم من،ایشالله من شهید می شم با صدای بغضی آلودی گفت:خدا نکنه. اگه تو شهید بشی ما چی کار کنیم؟گفتم:هر کار بعد شهادت بابا کردیم،همون کار رو ادامه میدی.بعد من مسئولیت با توئه.گفت:نه من مثل تو نیستم من نمیتونم تحمل کنم.اصلا نمی تونم مسئولیت بپذیرم.این مسئولیت سنگینه.گفتم من میدونم سنگینه،منتهی ناخواسته روی دوشم گذاشته شد.حالا هم باید به نحو احسن انجامش بدم.خوب یا بد باید تلاش کنم.بعد گفتم:لیال تو دعا کن منم با شهادت برم.نگران مسئولیت ها هم نباش، علی میاد مسئولیت بچه ها رو گردن میگیره. این مساله فقط تا وقتی ادامه داره که علی برسه.اسم علی را که آوردم لیال با ترس گفت:نه من از خدا می خوام على نیاد وگرنه اونم شهید میشه.سری تکان دادم و گفتم: آره.اصلا تو شهادت على شک نداشته باش. اون پاش برسه اینجا،میره خط،این پسر سر پر شوری داره.یادته حرفهاش رو می گفت: من دوست ندارم همین طوری بمیرم.باید آن قدر در راه خدا تلاش و جهاد کنم تا مرگم رو شهادت قرار بدن.صدای گریه لیال با این حرف بلند شد،برای اینکه بحث را جمع کنم، دستش را گرفتم و گفتم:بلند شو،بریم دور بزنیم.مثلا قراره ما نگهبانی بدیم ها.
راه افتادیم و توی جنت آباد قدم زدیم و سرک کشیدیم.دیگر هر دو ساکت شده بودیم ولی ذهم کامل درگیر على شده بود.باز از خودم می پرسیدم:یعنی على خبر شهادت بابا رو شنیده؟یعنی کی میاد؟رادیو اخبار خرمشهر و درگیری ها را منعکس میکنه یا نه؟على اگر بخواد بیاد با وضعیت جراحت دستهاش چطور خودش رو میرسونه؟اگه پایش به اینجا برسه،چه کار می کنه؟خدا کنه شهید نشه. ولی بعد حرفش را یادم آمد که می گفت: من مرگ در راه خدا را عین زندگی می دانم.زندگی واقعی در شهادت است.ائمه اطهار هم شهید شدند،ما هم برای اینکه جاودانه بمانیم باید مثل آنها عمل کنیم.
#قصه_شب
#بخش_پنجاه_و_یکم
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ دروازه بان ایران پنالتی امارات را مهار کرد.
آفرین دلاور😍
@kahrizsang
5.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دبل طارمی روی پاسگل دوم آزمون؛
⚽️گل دوم ایران توسط طارمی در دقیقه 65
ایران 2 - امارات 0
گل گل😍
@kahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚽️❌ گل سوم ایران توسط سردار آزمون که به دلیل آفساید مردود شد🥺☹️
@kahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚽️گل اول امارات القسانی در دقیقه 90+3
ایران 2 - امارات 1
@kahrizsang
🚨همین امشب، ساعت ده⏰
🗓سه شنبه ۳ بهمن
📺شبکه افق، برنامه خیابان آزادی
⭕️با حضور #دکتر_تقوی
♨️ موضوع : آیا فعالیت درباره حجاب، جامعه را دوقطبی می کند؟🤔
هدایت شده از دارالقرآن حضرت مهدی (عج) شهر کهریزسنگ
دارالقرآن حضرت مهدی با همکاری پایگاه ام ابیها برگزار میکند...
✨جشن ویژه ی اعیاد ماه مبارک رجب✨
با سخنرانی جناب آقای صفاری
و
مولودی خوانی سرکار خانم هارونی
*ویژه خواهران*
زمان:چهارشنبه ۴بهمن ماه ساعت ۸ونیم صبح
مکان:دارالقران حضرت مهدی (عج)
https://eitaa.com/darolquranehazratmahdi
14.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ اینجا ایرانه🇮🇷🤍
با حضور دختران گل دبستان حضرت رقیه (س)، در سالن شهروند✨
۶۰۳۷۶۹۱۹۹۰۷۱۸۰۷۴دوستان یا علی رو بگویید و از لحاظ مالی کمک دوستان احیاگر باشید تا انشالله بتوانند ادامه احیای قنات را انجام دهند
خداوند به تک تک شما عزیزانی که کمک میکنید اجر وبرکت بدهد
شما میتوانید فیش واریزی را برای ما ارسال کنید
ممنون از لطف همه شما عزیزان
احیاگران قنات باستانی کهریزسنگ
@Ehyagaraneghanat