هدایت شده از قرارگاه قرآنی وجهادی امام حسن مجتبی علیه السلام
بچه های عزیز یه مسابقه دیگه با کلی جایزه نفیس
🌸دومین مسابقه ریحانه های بهشتی
🌼گل دخترمون نازنین فاطمه لطفی
🌺۵ ساله از اصفهان
ماشاالله به نازنین فاطمه خانم😍
✅تا سنین ۱۵ سال
☺️شما هم تو مسابقه شرکت کن
عکسهات رو اینجا بفرست👇👇👇
@Hemat315_69
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
توجه 👈حالا که به این مرحله راه پیدا کردید این پست خودتو برای دوستان وبستگان بفرست تا بازدیدهای شما بالا بره وشانس برنده شدن شما
بیشتر بشه
همراه با جوایز نفیس برای شرکت کنندگان
🎁🎁جایزه نفراول سفرزیارتی کربلا
🎁🎁جایزه نفر دوم سی میلیون ریال
🎁🎁جایزه نفر سوم بیست میلیون ریال
🎁🎁جایزه نفر چهارم ده میلیون ریال
🎁🎁جایزه نفر پنجم سفرزیارتی مشهد مقدس و....................................
درثواب نشر این پست سهیم باشیم
✍ایران جان و تنم ایران
کانال قرارگاه قرآنی وجهادی امام حسن مجتبی
مجموعه فرهنگی اجتماعی شهید هاشمی ملارد
#حاج_قاسم
#انتخابات
#موسسه_خیریه_امام_حسن_مجتبی
#شهرستان_ملارد
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#محله_اسلامی_شهیدهاشمی
#عضو_شوید👇👇
https://eitaa.com/gharargaheemamhasan1
#مجموعه_شهیدهاشمی_ملارد
هدایت شده از شهدای شهر کهریزسنگ
گرامی باد روز پاسدار ؛
بر آنان ڪہ از جنس شهیدان
و هم پیمان با حسین(ع)
و از نسل فصل سرخ استقامتند.
#سپاه_پاسدار_انقلاب_است.🌺
#میلاد_امام_حسین(ع)🌸
#روز_پاسدار #مبارڪ_باد🌺
┅✿💠❀﴾#شهدای_کهریزسنگ﴿❀💠✿┅
@shohadayekahrizsang
هدایت شده از شهدای شهر کهریزسنگ
مداحی_آنلاین_ما_همه_سپاهی_ثارالله_ایم_میثم_مطیعی.mp3
5.85M
🌺 #میلاد_امام_حسین(ع)
🌺 #روز_پاسدار
💐شکر خدا بسیحی این راهیم
💐ما همه سپاهیِ ثاراللهایم
🎙 #میثم_مطیعی
┅✿💠❀﴾#شهدای_کهریزسنگ﴿❀💠✿┅
@shohadayekahrizsang
هدایت شده از بیت العباس شهدای کهریزسنگ
خدا یک حسین داشت،
الحمدلله آن هم ارباب ما شد.🤍✨
جلسه جشن شب میلاد امام حسین علیه السلام امشب از ساعت ۱۹:۱۵
╭┅───────┅╮
@beit_abbas
╰┅───────┅╯
قابل توجه دامداران عزیز
دامداران محترم با توجه به بروز بیماری تب برفکی سویه sat 2 در استان قم و احتمال شیوع این بیماری به دامداری ها 🐂🐏 اقدامات ذیل را انجام دهید.
1-نسبت به فعال نمودن حوضچههای ضدعفونی در ورودی واحد دامداری اقدام نمائید.
2-تا اطلاع ثانوی از هر گونه خرید یا انتقال دام بدون مجوز حمل بهداشتی از دامشهر قم خودداری نمائید.
3-از راه دادن افراد دلال و غیر تا اطلاع ثانوی به دامداری های خود خودداری نمائید.
4- نسبت به واکسیناسیون دامهای خود با همکاری شبکه دامپزشکی اقدام نمائید.
5-درصورت بروز بیماری در گله، نسبت به اعلام سریع بیماری به شبکه دامپزشکی جهت نمونه برداری و اقدامات قرنطینه ای اقدام نمائید.
6-با توجه به اجرای قانون بیمه اجباری ضروری است دامداران محترم جهت جبران خسارت احتمالی ناشی از این بیماری نسبت به بیمه دام خود اقدام نمایند.
7- کنترل تب برفکی و محدود نمودن بیماری جز با حمایت و مشارکت دامداران مقدور نیست به همین دلیل، این شبکه خواستار مشارکت، مساعدت و همکاری شما در برنامههای کنترلی و پیشگیرانه است.
واحد امور دام، طیور، آبزیان و زنبور عسل
🌾مدیریت جهاد کشاورزی شهرستان نجف آباد
هدایت شده از کانون فرهنگی ریحانه النبی مسجدالزهرا(س) کهریزسنگ
11.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تولدت مبارک
ای تولد دوباره ی زندگیم 😍♥️🎊
@reyhanatonnabi
هدایت شده از کانون فرهنگی مسجد جامع کهریزسنگ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
جشن بزرگ ولادت سرداران کربلا
با سخنرانی: دکتر محسن رضوانی
و مداحی :
کربلایی رضا احمدی
کربلایی محمد ناطقیان
کربلایی عماد اعتمادی
کربلایی سعید گلبان
کربلایی سجاد مطلبی
با حضور گروه سرود نسل ظهور
زمان: ۲۴ الی ۲۶ بهمن ماه
مکان: حسینیه اعظم کهریزسنگ
کانون فرهنگی مسجد جامع
حسینیه اعظم کهریزسنگ
هیئت قرآنی امام سجاد ع
گذر سیدالشهدا ع
و هیئات مذهبی دیگر
@kfemamzamani
💫بخش هفتاد و یک💫
یادم می آید یکی از پرستارها بغلم کرد و با گریه وقایع دیشب را برای دایی و بقیه توضیح میداد،بهم میگفت دیشب تو همه ما رو سوزوندی.خودت رو روی پیکر انداخته بودی و میگفتی:من سه ماهه که علی رو ندیدم.من عطش دارم.من عطش دیدارش رو دارم.ازبچه هاتون حرف زدی.از خوبی های علی گفتی.
دستهاش رو نشون مون دادی.من خیلیها رو دیدم که پدر یا برادرهاشون شهید شدن یا مردند،مادرهایی رو دیدم که عزیزانشون رو از دست دادند ولی هیچ منظره ای مثل دیشب ندیده بودم.تو دیشب با کارهات با حرف هات به جان همه آتش زدی.مرد و زن گریه می کردند.آخر سر،سه نفری به زور تو رو از جنازه جدا کردیم.على را که توی آمبولانس گذاشتند،رفتم نشستم و سرش را توی بغلم گرفتم.ماشین راه افتاد و من سر درد و دل هایم باز شد.تاآنجا که توانستم به علی گله کردم و اشک ریختم.گفتم:بابا گفته بود تا تو بیایی من مسئول دا و بچه ها باشم.تو چرا اینجوری گذاشتی و رفتی؟حالا من با این بچه ها چه کار کنم؟جواب دا را بعد این همه چشم انتظاری چه بدهم؟به خودم گفته بودم تو می آیی و برای سعید و زینب پدری میکنی. و نوازشش می کردم و دست توی موهایش می بردم.خاک هایش را پاک میکردم و با او حرف می زدم.مثل مادری که بخواهد بچه اش را تر و خشک کند.دیگر علی را طوری کشانده بودم که تا سینه اش در آغوشم بود. با اینکه خون روی زخم هایش خشک شده بود ولی هنوز به زخم هایش دست می زدم، خون می آمد.لباس فرم سپاهش پاره پاره و خونی بود.این همان لباسی بود که وقتی برای اولین بار آن را پوشید،همه مان ذوق کردیم. از همان وقع فکر شهادت علی را می کردم.
مطمئن بودم،شهید می شود و همانطور که خودش گفته بود آن قاب عکس را در حجله اش می گذاریم.آن موقع به خودم گفته بودم ما حتما در شهادت علی صبور خواهیم بود و گریه نمیکنیم،چون خودش از ما خواسته مثل مادر عباس باشیم ولی بعد جواب خودم را می دادم علی یک حرفی زد.مگر می شود او طوری بشود و من آرام باشم.لحظه مرگ علی من هم باید مرده باشم.هر بار که علی به خانه می آمد نفس راحتی می کشیدم و میگفتم:خدایا شکرت که تاحالا شهید نشده و باز با رفتنش دلشوره به جانم می افتاد.حتی بابا هم که مرد قوی بود،تا علی از خانه بیرون می رفت،بغض می کرد و اشک در چشمانش حلقه می زد.جرأت هم نداشتیم به علی بگوییم نگرانش هستیم.عصبانی میشد.یکبار دا به علی گفت:علی از سپاه بیا بیرون.هر کس توی سپاه برود شهید می شود.تو بیا بیرون.برو جهاد سازندگی،هر جا میخواهی برو.فقط توی سپاه نمان.من همیشه دلواپسم.علی یک دفعه عصبانی شد و گفت: مگه مادر عباس نگران عباس نبود؟مگر مادر موسی دلواپس نمیشد؟مگر آنها خانواده نداشتند؟من آنقدر توی سپاه میمانم تا شهید بشوم.بعد از خانه بیرون زد.دا هم نشست گریه کرد.همه این جریانات که یادم می افتاد،خون گریه می کردم.همه کسانی هم که توی آمبولانس بودند،زار می زدند.دایی مرتب التماسم می کرد.دستانم را می گرفت و می بوسید.می گفت:زهرا جان،بس کن دیگه.من الان می میرم.این قدر بی تابی نکن.تو روخدا من دیگه طاقت ندارم.
به خرمشهر که رسیدیم،گفتم:برویم مسجد جامع،میخواستم از مسجد به جنت آباد زنگ بزنم،مطمئن بشوم دا رفته است.بچه ها گفتند:ما زنگ می زنیم.گفتم:نه.می ترسیدم ناشی گری کنند و خبر شهادت على از
دهانشان درز کند.آمبولانس ایستاد جلوی مسجد.دایی کمکم کرد پیکر علی را از روی پاهایم برداشتم.توان بلند شدن نداشتم. احساس می کردم کمرم نصف شده.به سختی پیاده شدم.آقای ابراهیمی شماره جنت آباد را گرفت و گوشی را دستم داد. لیال پشت خط بود.گفت:من و زینب خانم و آقای سالاروند دا و بچه ها را بردیم.آقای سالاروند پیکانش را آورد و آنها را تا ایستگاه دوازده آبادان رساند.زینب خانم دا را سوار مینی بوسی کرد که به سربندر می رفت.بعد پرسید: تو کجایی؟می آیی این طرف؟معلوم بود از رفتن دا ناراحت است.گفتم:دارم میام اونجا. پرسید:امروز یه جوری هستی.صدات یه جوری شده،مثل همیشه نیست.گفتم:چیزی نیست.خسته ام.با تعجب گفت:تو هیچ وقت از خستگی حرف نمی زدی گفتم:حالا دارم میگم.دیگه خسته ام.ناراحت دا و بچه ها هستم که رفته اند.این را گفتم و گوشی را گذاشتم.آمدم بیرون.دخترهای مسجد،آقای
فرخی،ابراهیمی و خیلی های دیگر کنار آمبولانس ایستاده،علی را دیده بودند و داشتند گریه می کردند.خیلی سعی کردم خودم را حفظ کنم.رفتم سوار آمبولانس بشوم، خطاب به جمع گفتم: شما چرا گریه می کنید؟شما باید به من دلداری بدید.نه اینکه بایستید و گریه کنید.امروز روز عروسی علیه، خودش گفته روزی که شهید بشم روز دامادی منه.پس همه شادی کنید.علی به آرزویش رسید.این حرف ها را که گفتم، جمعیت بیشتر منقلب شد و گریه و ناله سر دادند.آمبولانس راه افتاد.مسجدی ها تا مسافتی دنبال ما آمدند.دوباره سر علی را در بغل گرفتم. یاد دا افتادم الان که علی وارد
شهر شده،دا کجاست؟چه کار میکند؟...
#قصه_شب
#بخش_هفتاد_و_یک
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم