💫بخش صد و بیست و چهار💫
می دانستم موقع عملیات همه ارتباطها قطع میشود.پرسیدم:کجایی؟گفت:تهرانم.گفتم: چه جوری اومدی؟ گفت:من نیومدم.آوردنم.
یکه خوردم.پرسیدم:یعنی چه؟گفت:یعنی افقي برگشتم.ساندویچ ممد کار خودش را کرد.حبیب چون تهران را نمی شناخت وقتی در ستاد تخلیه مجروحین گفته بودند می خواهند او را به بیمارستان دادگستری ببرند، فکر کرده بود این بیمارستان از خانه ما دور است.بنابراین،خواسته بود او را به بیمارستان دیگری منتقل کنند.حبیب از بیمارستان مولوی تماس گرفت.با دایی حسینی و دا رفتیم بیمارستان.حبیب با هفت،هشت مجروح دیگر در اتاق بزرگی بستری بودند. وقتی ما رسیدیم آنها در حال نماز بودند، ایستادیم تا نمازشان تمام شد،حالش خوب بود.سمت راست بدنش از کمر،مخصوصا پایش پر از ترکش بود.به حبیب گفتم:این بیمارستان خیلی راهش دور و بدمسیره. گفت:اینجا که خوبه می خواستند مرا ببرند بیمارستان دادگستری،اونجا که خیلی دورتر بود،نذاشتم.گفتم:چی کار کردی،اونجا که خیلی به خانه نزدیک تر بود.حبیب اصرار داشت از بیمارستان مرخص شود با دکترش صحبت کردیم.گفت:نمی شود احتمال عفونت زخم هایش زیاد است.ترکش هایی هم که خورده به عصب نزدیک است او باید در بیمارستان بماند و فردای آن روز که به بیمارستان رفتیم،حبیب گفت دیگر آنجا نمی ماند.دکتر هم گفت باید بماند،ترکش ها باید جراحی شوند،ممکن است ترکش ها همراه جریان خون حرکت اند و بالا بروند.بلاخره حبیب تعهدی نوشت و امضا کرد تا توانستیم او را به خانه بیاوریم.وقتی رسیدیم خانه،کار رسیدگی به زخم ها و پانسمانش را خودم انجام میدادم.موقع شستشو حبیب گفت:تا ترکش ها مشکلی ایجاد نکردند آنها را با پنس بیرون بکش.گفتم:نمیتونم،من فقط آمپول زدن و بخیه بلد بودم.سابقه جراحی نداشتم. اگر ترکش هم از زخم در آورده بودم،ترکش روی سطح گوشت و پوست بود و این کار را هم زیر نظر پزشک یا کادر متخصص انجام داده بودم ولی باز حبیب اصرار داشت با پنس ترکش ها را بیرون بکشم،ترکش های سطحی کاری نداشت.ولی بیرون کشیدن آن هایی که در عمق پوست بودند یکم زجر آور بود.نمی دانم چون تا چند ماه دیگر مادر میشدم روحیه ام آنقدر حساس شده بود یا اینکه چون حبیب،حبیب من بود خیلی بر من سخت گذشت.پنس را که توی زخم فرو می کردم،بدنم می لرزید،یکریز گریه میکردم و
ترکش ها را بیرون میکشیدم.بعد محل زخم را بخیه و پانسمان میکردم.حبیب دو هفته ای در خانه ما بستری بود و بعد به منطقه برگشت.عملیات که تمام شد به آبادان برگشتم و زندگی را در احمدآباد از سر گرفتیم. مدتی بعد آقای موسوی و اقبال پور به مرخصی رفتند و خانم هایشان را هم بردند.با رفتن آنها من خیلی تنها شدم.از آنجا که حبیب بیشتر مواقع در خطوط درگیری بود و من تنها می ماندم،با یکی از دوستانش به نام آقای مصبوبی صحبت کرد تا من پیش خانم او و به خانه آنها بروم به این صورت چند وقتی را در خانه آنها به سر بردم.هفته ای یکبار که حبیب از خط می آمد به خانه می رفتیم و فردایش به همانجا برمی گشتم.در این رفت و آمدها حادثه ای پیش آمد که متوجه شدم حبیب خوب نمی بیند.از بس توی منطقه با چراغ خاموش رانندگی کرده بود،دید چشمانش کم شده بود.گفتم:مثل اینکه چشم هات ضعیف شده؟گفت:نه دید من خیلی هم خوبه،قدرت خدا توی تاریکی هم خوبمی رونم.در همین بین دیدم انگار فلکه روبرو را نمی بیند،چون نه سرعتش را کم کرد و نه به طرفی پیچید.گفتم:مواظب باش داریم میریم تو جدول.گفت:نه بابا هنوز به فلکه نرسیدیم.حرفش تمام نشده بود که جلوی ماشین یک هو روی جدول بالا رفت. گفتم:ظاهرا امشب فلکه از جای همیشگی اش جلوتر اومده.یک بار وقتی به خانه خودمان رفتیم،دیدیم (درست به خاطر ندارم)یک توپ ۲۳۰ و یا خمپاره ۱۲۰ به خانه خورده و بیشتر طبقه دوم فرو ریخته،سقف طبقه اول هم خراب شده است،همه چیز به هم ریخته بود و خاک و خل همه جا را برداشته بود.دیگر نمیشد در آنجا زندگی کرد، باید از آنجا می رفتیم خانم موسوی و اقبال پور به اهواز رفتند اما من در آبادان ماندم.
در محله آبادان محوطه وسیعی بود که حالت بیابانی داشت.در این محدوده منازل کارمندان رادیو و تلویزیون آبادان قرار داشت.هفده ساختمان ویلایی دوبلکس که دوتا دوتا به هم متصل بود،در اینجا وجود داشت.یکی از خانه ها که از بقیه بزرگتر بود،به نظر می آمد خانه رییس صدا و سیمای آبادان بوده است
تمام خانه ها دو طبقه و هر دو پشت به پشت هم قرار میگرفت.از بیرون حالت یک مثلث خالی بین این خانه ها دیده میشد.
خانه ها سه تا در ورودی و خروجی داشتند. یک طرف خانه تراس بزرگی بود که از سطح زمین بلندتر و دور تا دورش را گلدان گذاشته و داخل تراس میز و صندلی چیده بودند. محوطه دوروبر خانه ها سرسبز بود.یک پارک بزرگ هم با وسایل بازی برای بچه ها داشت حریم خانه ها را شمشادها از هم جدا می کردند.
#قصه_شب
#بخش_صد_و_بیست_و_چهار
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش صد و بیست و چهار💫
راههای باریک آسفالته از خیابان اصلی به طرف خانه ها منشعب میشد و در بین محوطه چمن و شمشادها به خانه ها می رسید،روی هم رفته منازل رادیو و تلویزیون به سبک انگلیسی ساخته شده بود،داخل ساختمان،در طبقه اول آشپزخانه و انباری و هال و پذیرایی و سرویس بهداشتی قرار داشت.پذیرایی رو به تراس باز میشد و تراس با چند پله به محوطه چمن کاری شده راه داشت.بالای آشپزخانه در طبقه دوم یک اتاق خواب قرار داشت و به دنبالش یک راهرو این قسمت را به اتاق روبه رو و حمام و سرویس بهداشتی متصل میکرد.با شروع جنگ این خانه ها متروک شده بودند.صاحب خانه ها وسایل شان را با خود برده بودند و فقط مبلمان بزرگ خانه به جا مانده بود.قرار شد وسایل زندگی مان را به اینجا بیاوریم.وقتی ما به آنجا رفتیم وسایل خانه خیلی کثیف بود. توی این خانه موش نبود ولی مارمولک های
زیادی داشت.احتمالا موش ها اینجا چیزی برای خورده پیدا نکرده بودند.اول که من مارمولک ها دیدم با وحشت روی میز وسط هال پریدم تا حبیب آنها را بکشد.حبیب دنبال مارمولکها کرد و هفت،هشت تایی از آنها را از بین برد.با زحمت فراوان خانه را تمیز کردیم. دورتادور خانه پنجره بود.از شدت صداها و موج انجارها همه شیشه ها خرد شده بودند. حبیب به جای شیشه پلاستیک های ضخیم و تمام رنگی آورد تا برای استتار و در امان ماندن از باد و بوران به پشت پنجره ها نصب
کند.در ورودی اصلی که به داخل بالکن راه داشت با خمپاره ای به کلی از جا کنده شده بود.چارچوب در را با مشما و پتو میخ زد و آنجا را بست،قرار شد از در سمت آشپزخانه رفت و آمد کنیم.هر چند وقت یکبار با اصابت گلوله خمپاره ای برق ها قطع میشد،می آمدند درست میکردند و دوباره خمپاره ای دیگر،آب باریکه ایی هم از شیر بیرون ساختمان می آمد.هر وقت میخواستم چند تکه ظرف بشویم به خاطر کمی فشار آب یک ساعت طول میکشید،چون اگر کسی دیگری از خانه مجاور آب را باز میکرد از این طرف قطع میشد.بعد از چند وقت همان آب باریکه هم قطع شد.میگفتند منبع اصلی آب را قطع کرده اند.از طرف سپاه برای هر خانه ای یک منبع آب آوردند،هر چند روز یکبار ماشین تانکردار می آمد و منبع ها را پر میکرد.چون منبع را به لوله کشی ساختمان وصل کرده بودند،آب داخل لوله های ساختمان هم جریان پیدا کرد.اما چون چاه آشپزخانه ما گرفته بود و وسیله ای برای باز کردنش نداشتیم،آب مرتب بالا میزد و می ماند،بوی متفعنی خانه را میگرفت اجاق گاز خانه خراب بود.یخچال هم نداشتیم.در آن وضعیت، سه ماه دیگر من مادر میشدم،در حالی که از ساعت هشت صبح به بعد آفتاب سوزان میشد و حتی دمای هوا تا ۵۹ - ۵۸ درجه بالا میرفت.من ناچار بیرون ساختمان در قسمت خاکی باغچه روی آتش هیزم پخت و پز می کردم.حبیب میگفت نیازی نیست تو کار کنی و این قدر به خودت فشار بیاوری.به حبیب میگفتم:من آمدم اینجا هیچ کاری ازم برنمی آید.لااقل به شما که رزمنده هستی رسیدگی کنم.ولی حبیب همان هفته ای یکبار هم که می آمد نمی گذاشت من لباسهایش را بشویم.حتی لباس های مرا هم او میشست. در عوض من سعی میکردم وقتی او نیست . هرچند برایم سخت بود به کارهای خانه رسیدگی کنم.اما گاهی درد ستون فقراتم چنان فشار می آورد که اصلا نمی توانستم راه بروم،انگار سوزنی درنخاع ام فرو میبردند. بعضی اوقات کارم به جایی میرسید که چهار دست و پا راه میرفتم و جارو میکشیدم.خانه ما آخر محوطه بود.منافقین هم مرتب درحال رفت و آمد بودند و شب ها می آمدند درها را میزدند تا ببینند در کدام خانه مرد هست و در کدام نیست.چون در منازل رادیو و تلویزیون بود منافقین حساسیت بیشتری به اینجا نشان میدادند.من بعضی از خانم های ساکن در این منازل را می شناختم،یا از قبل با هم دوست بودیم یا په واسطه همسران مان که همکار بودند،آشنا شده بودیم و گهگاهی به هم سر میزدیم.به مرور با بقیه هم دوست شدم.در میان این دوستی ها از همه جالب تر آشنایی من با بتول کازرونی بود.یک روز طاهره بندری زاده دنبالم آمد و گفت:بیا برویم خانه بتول.گفتم:بتول کیه؟گفت:زن صالح موسوی.گفتم:اسمش را شنیدم ولی ندیدمش.چادرم را سر کردم و رفتیم.خانه بتول تقریبا وسط محوطه،کنار خانه بندری بود.تا آنجا که به خاطر دارم اردیبهشت ماه بود و مراحل مقدماتی عملیات بیت المقدس جریان داشت همین طور که داشتیم میرفتیم باران خمپاره بود که می آمد و ترکش ها را به اطراف میریخت.من و طاهره نگاه می کردیم و ترکش ها را به هم نشان میدادیم،یکدفعه دیدیم جواد پشت پنجره خانه بتول ایستاده و در حالی که حرص میخورد به ما اشاره میکرد که سریع بروید،چرا بیرون مانده اید! ما به حرف ها و اشاره های او اهمیت نمی دادیم. طاهره گفت:ولش کن بذار هرچی میخواد بگه وقتی در خانه بتول را زدیم که داخل برویم، جواد با عصبانیت گفت:شماها مگه از جونتون سیر شدید؟! نمیبینید چطور از آسمون خمپاره مییاد؟
#قصه_شب
#بخش_صد_و_بیست_و_چهار
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💢غربالگری و تشخیص زود هنگام
👈سرطان پستان(در زنان30 تا 70 سال)،
👈دهانه رحم (در زنان 30 تا 60 سال) و 👈روده بزرگ(زنان و مردان50تا 70 سال) در کلیه مراکز خدمات جامع سلامت شهری و روستایی، پایگاه های سلامت و خانه های بهداشت به صورت رایگان انجام می شود.
✅مقصود از غربالگری شناسایی زودرس بیماری در یک جامعه است، تا به این ترتیب با فراهمشدن امکان مداخله و مدیریت زودهنگام، میزان مرگ و میر و ابتلا به بیماری کاهش یابد.
📢با به اشتراک گذاشتن این پست و لینک زیر آگاهی را افزایش دهید
┈••••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🔹با ما در کانال آموزش و اطلاع رسانی بیماریهای غیرواگیر همراه باشید.👇
🆔@Noncommunicablediseases
24.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕰 #به_رسم_عاشقی: ۲۲ شب...
✍ قرائت دستهجمعی و همزمان #دعای_فرج برای تعجیل در فرج حضرت صاحبالزمان عجل الله فرجه الشریف و علیهالسلام
✍ اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ...
❤️ #امام_مهدی علیهالسلام فرمودند: در تعجيل #فرج بسیار دعا كنيد كه تعجيل در فرج، گشايش كار خود شماست.
💚 اللهم عجل لولیک الفرج 🇮🇷
باتوجه به تمدید مهلت شرکت در نظرسنجی چالش های شهر کهریزسنگ لطفا از طریق نشانی زیر در این نظرسنجی شرکت بفرمایید.
https://app.epoll.pro/e/چالش-های-شهر-کهریزسنگ/MDgwMTky
شبکه اطلاع رسانی ، نظرسنجی و چالش های شهر کهریزسنگ
https://eitaa.com/joinchat/957612720C31a2021693
🍽
با#لوازم_آشپزخانه_شیک_و_مدرن،
خاص تر پذیرایی کن 😍😉🤌
♨️هنـــوزنمیـدونـی ازکجـالـوازم خـانگیـت راتهیـه کنـی🤔⁉️
💢خـب معلـومه ازفـروشگـاه لـوازم خـانگـی ارزانسرای یلدا بـامناسـب تـرین قیمت🥳🛒🛍
♨️فــروش آنلایـن و حضوری بهتـرین کیفیـت💯 بهتریـن انتخـاب💯 بـدون واسطـه تحویـل ازاصفهــان ارسـال هـم داریـم 😊🤌🏻🚀
با یکبار بازدید از اجناس مشتری دائم ما میشوید.
⚡️آیدی جهت ثبت سفارش:
@Ebrahimishopp
♻️لینــک کــانــال ایتــا👇🏻
┌──🌸*🌿──◌──◌──🌸*🌿─
https://eitaa.com/joinchat/2593521955C5d645cd800
└◌───🌸*🌿───◌───🌸*🌿
ارسال به سراسر کشور 🤤👆
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۰۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
میلادی: Sunday - 21 April 2024
قمری: الأحد، 12 شوال 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیه السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا شهادت حضرت حمزه و وفات حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام
▪️13 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام
▪️18 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت
▪️28 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام
▪️47 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
#عمرانی
#بهسازی_معابر
🔹روند اجرای پروژه های شهرداری
🔸آغاز عملیات اجرای روکش آسفالت خیابان ۴۴ بلوار ولی عصر (کشاورز غربی)
♦️با ما در فضای مجازی همراه باشید
🌐https://kahrizsang.ir
🇮🇷روابط عمومی شهرداری وشورای اسلامی شهر کهریزسنگ
@shahrdarikahrizsang
9.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#.
🎥 کلیپ تصویری:
🚧 عملیات بهسازی و آسفالت خیابان ۴۴ بلوار ولی عصر(عج)
#عمران_شهر
#روکش_آسفالت
#کلیپ_تصویری
#بهسازی_معابر
🌐https://kahrizsang.ir
🇮🇷روابط عمومی شهرداری وشورای اسلامی شهر کهریزسنگ
@shahrdarikahrizsang