💫بخش صد و بیست و چهار💫
می دانستم موقع عملیات همه ارتباطها قطع میشود.پرسیدم:کجایی؟گفت:تهرانم.گفتم: چه جوری اومدی؟ گفت:من نیومدم.آوردنم.
یکه خوردم.پرسیدم:یعنی چه؟گفت:یعنی افقي برگشتم.ساندویچ ممد کار خودش را کرد.حبیب چون تهران را نمی شناخت وقتی در ستاد تخلیه مجروحین گفته بودند می خواهند او را به بیمارستان دادگستری ببرند، فکر کرده بود این بیمارستان از خانه ما دور است.بنابراین،خواسته بود او را به بیمارستان دیگری منتقل کنند.حبیب از بیمارستان مولوی تماس گرفت.با دایی حسینی و دا رفتیم بیمارستان.حبیب با هفت،هشت مجروح دیگر در اتاق بزرگی بستری بودند. وقتی ما رسیدیم آنها در حال نماز بودند، ایستادیم تا نمازشان تمام شد،حالش خوب بود.سمت راست بدنش از کمر،مخصوصا پایش پر از ترکش بود.به حبیب گفتم:این بیمارستان خیلی راهش دور و بدمسیره. گفت:اینجا که خوبه می خواستند مرا ببرند بیمارستان دادگستری،اونجا که خیلی دورتر بود،نذاشتم.گفتم:چی کار کردی،اونجا که خیلی به خانه نزدیک تر بود.حبیب اصرار داشت از بیمارستان مرخص شود با دکترش صحبت کردیم.گفت:نمی شود احتمال عفونت زخم هایش زیاد است.ترکش هایی هم که خورده به عصب نزدیک است او باید در بیمارستان بماند و فردای آن روز که به بیمارستان رفتیم،حبیب گفت دیگر آنجا نمی ماند.دکتر هم گفت باید بماند،ترکش ها باید جراحی شوند،ممکن است ترکش ها همراه جریان خون حرکت اند و بالا بروند.بلاخره حبیب تعهدی نوشت و امضا کرد تا توانستیم او را به خانه بیاوریم.وقتی رسیدیم خانه،کار رسیدگی به زخم ها و پانسمانش را خودم انجام میدادم.موقع شستشو حبیب گفت:تا ترکش ها مشکلی ایجاد نکردند آنها را با پنس بیرون بکش.گفتم:نمیتونم،من فقط آمپول زدن و بخیه بلد بودم.سابقه جراحی نداشتم. اگر ترکش هم از زخم در آورده بودم،ترکش روی سطح گوشت و پوست بود و این کار را هم زیر نظر پزشک یا کادر متخصص انجام داده بودم ولی باز حبیب اصرار داشت با پنس ترکش ها را بیرون بکشم،ترکش های سطحی کاری نداشت.ولی بیرون کشیدن آن هایی که در عمق پوست بودند یکم زجر آور بود.نمی دانم چون تا چند ماه دیگر مادر میشدم روحیه ام آنقدر حساس شده بود یا اینکه چون حبیب،حبیب من بود خیلی بر من سخت گذشت.پنس را که توی زخم فرو می کردم،بدنم می لرزید،یکریز گریه میکردم و
ترکش ها را بیرون میکشیدم.بعد محل زخم را بخیه و پانسمان میکردم.حبیب دو هفته ای در خانه ما بستری بود و بعد به منطقه برگشت.عملیات که تمام شد به آبادان برگشتم و زندگی را در احمدآباد از سر گرفتیم. مدتی بعد آقای موسوی و اقبال پور به مرخصی رفتند و خانم هایشان را هم بردند.با رفتن آنها من خیلی تنها شدم.از آنجا که حبیب بیشتر مواقع در خطوط درگیری بود و من تنها می ماندم،با یکی از دوستانش به نام آقای مصبوبی صحبت کرد تا من پیش خانم او و به خانه آنها بروم به این صورت چند وقتی را در خانه آنها به سر بردم.هفته ای یکبار که حبیب از خط می آمد به خانه می رفتیم و فردایش به همانجا برمی گشتم.در این رفت و آمدها حادثه ای پیش آمد که متوجه شدم حبیب خوب نمی بیند.از بس توی منطقه با چراغ خاموش رانندگی کرده بود،دید چشمانش کم شده بود.گفتم:مثل اینکه چشم هات ضعیف شده؟گفت:نه دید من خیلی هم خوبه،قدرت خدا توی تاریکی هم خوبمی رونم.در همین بین دیدم انگار فلکه روبرو را نمی بیند،چون نه سرعتش را کم کرد و نه به طرفی پیچید.گفتم:مواظب باش داریم میریم تو جدول.گفت:نه بابا هنوز به فلکه نرسیدیم.حرفش تمام نشده بود که جلوی ماشین یک هو روی جدول بالا رفت. گفتم:ظاهرا امشب فلکه از جای همیشگی اش جلوتر اومده.یک بار وقتی به خانه خودمان رفتیم،دیدیم (درست به خاطر ندارم)یک توپ ۲۳۰ و یا خمپاره ۱۲۰ به خانه خورده و بیشتر طبقه دوم فرو ریخته،سقف طبقه اول هم خراب شده است،همه چیز به هم ریخته بود و خاک و خل همه جا را برداشته بود.دیگر نمیشد در آنجا زندگی کرد، باید از آنجا می رفتیم خانم موسوی و اقبال پور به اهواز رفتند اما من در آبادان ماندم.
در محله آبادان محوطه وسیعی بود که حالت بیابانی داشت.در این محدوده منازل کارمندان رادیو و تلویزیون آبادان قرار داشت.هفده ساختمان ویلایی دوبلکس که دوتا دوتا به هم متصل بود،در اینجا وجود داشت.یکی از خانه ها که از بقیه بزرگتر بود،به نظر می آمد خانه رییس صدا و سیمای آبادان بوده است
تمام خانه ها دو طبقه و هر دو پشت به پشت هم قرار میگرفت.از بیرون حالت یک مثلث خالی بین این خانه ها دیده میشد.
خانه ها سه تا در ورودی و خروجی داشتند. یک طرف خانه تراس بزرگی بود که از سطح زمین بلندتر و دور تا دورش را گلدان گذاشته و داخل تراس میز و صندلی چیده بودند. محوطه دوروبر خانه ها سرسبز بود.یک پارک بزرگ هم با وسایل بازی برای بچه ها داشت حریم خانه ها را شمشادها از هم جدا می کردند.
#قصه_شب
#بخش_صد_و_بیست_و_چهار
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش صد و بیست و چهار💫
راههای باریک آسفالته از خیابان اصلی به طرف خانه ها منشعب میشد و در بین محوطه چمن و شمشادها به خانه ها می رسید،روی هم رفته منازل رادیو و تلویزیون به سبک انگلیسی ساخته شده بود،داخل ساختمان،در طبقه اول آشپزخانه و انباری و هال و پذیرایی و سرویس بهداشتی قرار داشت.پذیرایی رو به تراس باز میشد و تراس با چند پله به محوطه چمن کاری شده راه داشت.بالای آشپزخانه در طبقه دوم یک اتاق خواب قرار داشت و به دنبالش یک راهرو این قسمت را به اتاق روبه رو و حمام و سرویس بهداشتی متصل میکرد.با شروع جنگ این خانه ها متروک شده بودند.صاحب خانه ها وسایل شان را با خود برده بودند و فقط مبلمان بزرگ خانه به جا مانده بود.قرار شد وسایل زندگی مان را به اینجا بیاوریم.وقتی ما به آنجا رفتیم وسایل خانه خیلی کثیف بود. توی این خانه موش نبود ولی مارمولک های
زیادی داشت.احتمالا موش ها اینجا چیزی برای خورده پیدا نکرده بودند.اول که من مارمولک ها دیدم با وحشت روی میز وسط هال پریدم تا حبیب آنها را بکشد.حبیب دنبال مارمولکها کرد و هفت،هشت تایی از آنها را از بین برد.با زحمت فراوان خانه را تمیز کردیم. دورتادور خانه پنجره بود.از شدت صداها و موج انجارها همه شیشه ها خرد شده بودند. حبیب به جای شیشه پلاستیک های ضخیم و تمام رنگی آورد تا برای استتار و در امان ماندن از باد و بوران به پشت پنجره ها نصب
کند.در ورودی اصلی که به داخل بالکن راه داشت با خمپاره ای به کلی از جا کنده شده بود.چارچوب در را با مشما و پتو میخ زد و آنجا را بست،قرار شد از در سمت آشپزخانه رفت و آمد کنیم.هر چند وقت یکبار با اصابت گلوله خمپاره ای برق ها قطع میشد،می آمدند درست میکردند و دوباره خمپاره ای دیگر،آب باریکه ایی هم از شیر بیرون ساختمان می آمد.هر وقت میخواستم چند تکه ظرف بشویم به خاطر کمی فشار آب یک ساعت طول میکشید،چون اگر کسی دیگری از خانه مجاور آب را باز میکرد از این طرف قطع میشد.بعد از چند وقت همان آب باریکه هم قطع شد.میگفتند منبع اصلی آب را قطع کرده اند.از طرف سپاه برای هر خانه ای یک منبع آب آوردند،هر چند روز یکبار ماشین تانکردار می آمد و منبع ها را پر میکرد.چون منبع را به لوله کشی ساختمان وصل کرده بودند،آب داخل لوله های ساختمان هم جریان پیدا کرد.اما چون چاه آشپزخانه ما گرفته بود و وسیله ای برای باز کردنش نداشتیم،آب مرتب بالا میزد و می ماند،بوی متفعنی خانه را میگرفت اجاق گاز خانه خراب بود.یخچال هم نداشتیم.در آن وضعیت، سه ماه دیگر من مادر میشدم،در حالی که از ساعت هشت صبح به بعد آفتاب سوزان میشد و حتی دمای هوا تا ۵۹ - ۵۸ درجه بالا میرفت.من ناچار بیرون ساختمان در قسمت خاکی باغچه روی آتش هیزم پخت و پز می کردم.حبیب میگفت نیازی نیست تو کار کنی و این قدر به خودت فشار بیاوری.به حبیب میگفتم:من آمدم اینجا هیچ کاری ازم برنمی آید.لااقل به شما که رزمنده هستی رسیدگی کنم.ولی حبیب همان هفته ای یکبار هم که می آمد نمی گذاشت من لباسهایش را بشویم.حتی لباس های مرا هم او میشست. در عوض من سعی میکردم وقتی او نیست . هرچند برایم سخت بود به کارهای خانه رسیدگی کنم.اما گاهی درد ستون فقراتم چنان فشار می آورد که اصلا نمی توانستم راه بروم،انگار سوزنی درنخاع ام فرو میبردند. بعضی اوقات کارم به جایی میرسید که چهار دست و پا راه میرفتم و جارو میکشیدم.خانه ما آخر محوطه بود.منافقین هم مرتب درحال رفت و آمد بودند و شب ها می آمدند درها را میزدند تا ببینند در کدام خانه مرد هست و در کدام نیست.چون در منازل رادیو و تلویزیون بود منافقین حساسیت بیشتری به اینجا نشان میدادند.من بعضی از خانم های ساکن در این منازل را می شناختم،یا از قبل با هم دوست بودیم یا په واسطه همسران مان که همکار بودند،آشنا شده بودیم و گهگاهی به هم سر میزدیم.به مرور با بقیه هم دوست شدم.در میان این دوستی ها از همه جالب تر آشنایی من با بتول کازرونی بود.یک روز طاهره بندری زاده دنبالم آمد و گفت:بیا برویم خانه بتول.گفتم:بتول کیه؟گفت:زن صالح موسوی.گفتم:اسمش را شنیدم ولی ندیدمش.چادرم را سر کردم و رفتیم.خانه بتول تقریبا وسط محوطه،کنار خانه بندری بود.تا آنجا که به خاطر دارم اردیبهشت ماه بود و مراحل مقدماتی عملیات بیت المقدس جریان داشت همین طور که داشتیم میرفتیم باران خمپاره بود که می آمد و ترکش ها را به اطراف میریخت.من و طاهره نگاه می کردیم و ترکش ها را به هم نشان میدادیم،یکدفعه دیدیم جواد پشت پنجره خانه بتول ایستاده و در حالی که حرص میخورد به ما اشاره میکرد که سریع بروید،چرا بیرون مانده اید! ما به حرف ها و اشاره های او اهمیت نمی دادیم. طاهره گفت:ولش کن بذار هرچی میخواد بگه وقتی در خانه بتول را زدیم که داخل برویم، جواد با عصبانیت گفت:شماها مگه از جونتون سیر شدید؟! نمیبینید چطور از آسمون خمپاره مییاد؟
#قصه_شب
#بخش_صد_و_بیست_و_چهار
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫بخش صد و بیست و پنج💫
هیچی نگفتیم،رفتیم پیش بتول،چشمم که
به او افتاد با خودم گفتم ای وای این همونه که با هم دعوامون شد.قضیه به قبل از ازدواجم مربوط میشد.ایام محرم بود.من رفته بودم خانه آقای محمدی.آنها بعد از دانشکده افسری تهران نو به مجتمعی روبه روی پارک الله در خیابان کارگر منتقل شده بودند، مجتمع دو قسمت بود؛یک قسمت برای خانواده های شهدا و یک قسمت برای مهاجرین.چون همه اهالی خوزستانی بودند، در زیر زمین مجتمع مراسم عزاداری به شیوه خاص خوزستانی ها برگزار میشد.من از ساختمان کوشک به آنجا میرفتم تا در آن مراسم شرکت کنم،در همان مراسم شب عاشورا خانم خوشرو و شوخ طبعی را دیدم که با خانم های دور و برش میگفت و می خندید. خیلی عصبانی شدم و اعتراض کردم:مگر امشب شب خنده است ؟امشب عزاداریه اگر
می خواهید بخندید بروید خانه هایتان،آنجا بگویید و بخندید،بگذارید بقیه به عزاداریشان برسند،اعتراض من به انتظامات ساختمان کشید.رفتیم آنجا مسأله را حل کردند.حالا به
دیدن همان خانم بذله گو و شوخ طبع که با هم دعوا کرده بودیم،آمده بودم،حال بتول بد بود.هاجر نوزاد چند ماهه اش او را کلافه کرده بود.میگفت:بچه نمیخوابد و او ناچار است پا به پای او بیدار بماند.به خاطر ضعف شدیدی که داشت ظرفهایش مانده بود.از آنجایی که
من از دیدن او خجالت میکشیدم،بلند شدم و کارهایش را انجام دادم.آن روز هیچ کدام مان به روی هم نیاوردیم که بین مان چه گذشته، از آن زمان به بعد دوستی مان شکل گرفت. بعدها در بین بگو و بخندهایمان،بتول که آدم رک و صریحی بود،گفت:یادته اون شب؟گفتم: آره یادش بخیر،گفت:خیلی دو آتیشه بودی ها گفتم:آخه تو هم خیلی داشتی میگفتی و می خندیدی.در مراحل بعدی عملیات بیت المقدس حبیب از من خواست به تهران بروم. گفتم:میمانم.از آنجایی که تعهد کرده بود حتما هرجا هست من هم باشم و به حرفش پایبند بود،اصراری بر رفتنم نکرد.فقط گفت: هر طور صلاح میدانی،ولی به نظر من بروی بهتره.چند روز مانده به عملیات،حسین عطائی نژاد با شوهر لیال به خانه مان آمد و به حبیب گفت:این چرا هنوز اینجاست؟حبیب گفت:خب اصرار داره بمونه.گفت:یعنی چی تو این وضعیت اصرار داره بمونه تو هم هیچی نمیگی؟حبیب گفت:هرچی بهش گفتم راضی نمیشه بره،حسین به من گفت اینجا موندنت درست نیست.حبیب هم نگرانه.هیچکس نمیتونه بیاد به تو سربزنه،منطقه خطرناکه، وضعیتت مناسب نیست.تو تنها مسئولیت جون خودت رو نداری و همین طور گفت و گفت.من تا جایی که می توانستم از تصمیم
خودم دفاع کردم.اما چون با او رودربایستی داشتم دیگر نتوانستم بر ماندنم اصرار کنم. حسین گفت:چند روزی برو اصفهان پیش خواهرت لیال اون هم تنهاست،دوتایی پیش هم باشید.منتظر بمونید تا ما بیاییم.چند روز بعد چون حبیب نمیتوانست بخاطر مسئولیتش منطقه را ترک کند،حسین مرا به اصفهان برد،بعد از پنج ماه اولین بار بود که لیال را میدیدم.هشت روز بعد از ازدواج من و حبیب،لیال عروسی کرده و به اصفهان رفته بود،نتوانستم زیاد اصفهان بمانم.بعد از چند روز به تهران آمدم و به ناچار ماندگار شدم.
با آغاز عملیات ورود و خروج افراد متفرقه به منطقه ممنوع شده بود.کارت های رفت و آمد ما به منطقه را هم باطل کرده بودند.با تلفن هم نمی توانستیم ارتباط برقرار کنیم.به خاطر عملیات تمام ارتباطها با منطقه قطع شده بود،از مجروحین عملیات در بیمارستانها پرس و جو میکردیم که وضعیت چطور است و پیگیر اخبار میشدیم.بلاخره در روز سوم خرداد سال ۱۳۶۱ اعلام کردند خرمشهر آزاد شده.چه کسی میتوانست حال و هوای ما را از شنیدن این خبر درک کند.توی ساختمان کوشک ولوله ای افتاد،همه یکدیگر را بغل کرده و از خوشحالی گریه میکردند.مردم و همسایه های تهرانی به ما تبریک می گفتند. همه و همه خوشحال بودند.از خوشحالی نمی دانستیم چه کار کنیم.رفتیم بیرون ساختمان، مردم،کارمندان اداره ها همه از شادی این خبر کارشان را رها کرده بودند و به خیابانها آمده بودند،همه جا پر از هیاهو و سر و صدا شده بود.همه جا شادی موج میزد.توی خیابان جلوی یک وانت را گرفتیم و با بچه ها عقب وانت سوار شدیم،به راننده گفتم برود جماران.ولی آنجا برنامه دیدار نبود.گفتند امام با مسئولین مملکتی جلسه دارند.هر چه اصرار کردیم،قبول نکردند.تنها ما نبودیم، خیلی ها آمده بودند به امام تبریک بگویند و در شادی شان با امام همراه باشند.با همان وانت برگشتیم،خود راننده را هم انگار خدا رسانده بود،در خیابان ها گشت زدیم.تهران قلقله بود هرجا پا می گذاشتیم مردم شیرینی و شربت پخش میکردند.ماشین ها چراغ ها یشان را روشن کرده و بوق میزدند.خیلی از مردم پرچم جمهوری اسلامی را در دست گرفته و تکان میدادند.در آن لحظات یاد شهدا برایمان مرور میشد گریه ها و خنده های خوشحالی فضای قشنگی درست کرده بود.
#قصه_شب
#بخش_صد_و_بیست_و_پنج
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش صد و بیست و پنج💫
حال و هوای خاصی بود که به زبان نمی آید، آن روز هم گذشت و ما باز هم از منطقه خبری نداشتیم،دائم خودم را لعنت میکردم که چرا گول خوردم به تهران آمدم.من الان باید آنجا باشم.در اولین تماسی که حبیب گرفت گفتم میخواهم به آبادان برگردم. بلافاصله با محسن برگشتم آبادان.هنوز خانم های اهل منازل رادیو و تلویزیون کاملا برنگشته بودند.ولی خواهر های سهامی آنجا حضور داشتند و در عملیات بین المندم خیلی از بچه های خرمشهری شهید شده بودند. غلامرضا و علیرضا آبکار،عبدالرضا موسوی، فرمانده سپاه خرمشهر بعد از جهان آرا و اسماعیل سروی همسر وهاب حورسی که چند روز بعد از شهادت او دخترش،ودیعه به دنیا آمد،از شهیدان این عملیات بودند.بعدا حبیب مسئولیت محور محرزی را بر عهده داشت و فرمانده گردان بود. محرزی در زمان اشغال خرمشهر در واقع خط اول نیرو های ایرانی در مقابل عراق بود.نیروها و مسئولینی که به منطقه می آمدند به محرزی می رفتند. آیت الله خامنه ای و مهدوی کنی برای بازدید از منطقه به آنجا آمدند.چون تاقبل از آزادی خرمشهر آنجا خط مقدم به حساب می آمد رفتن غیرنظامیان خصوصا خانم ها به آنجا ممنوع بود.ولی من به حبیب خیلی اصرار میکردم مرا به خط ببرد او سخت مخالف بود
ولی وقتی میدید خوشی من به این است که لااقل جاده آبادان خرمشهر را ببینم،مرا پایین تر از فلکه فرودگاه،جاده ای که منتهی به جزیره مینو میشد میبرد.
از حبیب خواسته بودم حالا که شهر آزاد شده،مرا در اولین فرصت به خرمشهر ببرد دلم میخواست شهرم را ببینم.هنوز به مردم عادی اجازه بازدید یا بازگشت به شهر برای سکونت را نمیدادند،روزی که حبیب گفت: برویم خرمشهر را ببینیم،سر از پا نمیشناختم حال و هوای خاصی داشتم.خوشحال بودم که بعداز حدود دو سال میخواهم شهرم را ببینم. فکر میکردم خرمشهر همان خرمشهر سابق است.نمی دانستم چه بر سرش آمده وقتی وارد شهر شدیم،همان اول جا خوردم. پلی که روی شهر بود و شهر را به دو قسمت تقسیم میکرد و منطقه جنوبی را به کوت شیخ و محرزی و نهایتا جاده آبادان،وصل میکرد، تخریب شده بود.از روی پل شناوری که به نام آزادی کار گذاشته بودند،رد شدیم و رفتیم آن طرف.آنچه به چشم میخورد غیرقابل باور بود. من شهری نمیدیدم.همه جا صاف شده بود، سر در نمی آوردم کجا هستیم.هرجا میرفتیم حبیب توضیح میداد اینجا قبلا چه بوده است هرجا را نگاه میکردم، نمی توانستم تشخیص بدهم کجاست،نه خیابانی بود نه فلکه ای و نه خانه ای،همه جا را تخریب و صاف کرده بودند.همه جا بیابان شده بود و از خانه ها جز تلی از خاک و آهن پاره چیزی به چشم نمیخورد.فقط میدان های وسیع مین ما را محاصره کرده بود.عراقی ها راه به راه تابلو میدان های مین نصب کرده بودند.آنها آنقدر غافلگیر شده بودند که حتی فرصت جمع کردن این تابلوها،که برای نیروهای خودشان زده بودند،نکرده بودند.
اول رفتم به طرف مسجد جامع،مسجد خیلی صدمه دیده بود،ولی پابرجا بود.داخل مسجد شدم.یاد روزهای اول جنگ افتادم که چه ها گذشت.از مطب شیبانی جز تلی از خاک چیزی به جا نمانده بود.توی خرابه های مطب دنبال کیف علی گشتم.خاک ها را زیر و رو کردم اما چیزی پیدا نکردم.بعدها صباح گفت چند روز بعد از رفتن تو کیف علی گم شد. وقتی حیب مرا به طرف خانه مان برد،باز هم نتوانستم تشخیص بدهم کجا هستیم.هر چند محله طالقانی مثل محدوده های دیگر تخریب نشده بود ولی خانه ها به قدری آسیب دیده بودند که احساس میکردم به شهر و محله ای غریب وارد شده ام.با دیدن خانه مان یاد علی و بابا برایم زنده شد،صدای آنها را می شنیدم، صدای روزهایی که داشتند این خانه را می ساختند.خانه ای که همه ما با کمک یکدیگر و زحمت خودمان آن را ساخته بودیم.صدامی ها علاوه بر اینکه صاحب خانه را کشته بودند، خانه را هم خراب کرده و اموالش را به غارت برده بودند.حتی از در سه لنگه ای حیاط دو لنگه اش را برده بودند.آنها از درهای آهنی معمولا برای سقف سنگرها یشان استفاده میکردند.آشپزخانه و سرویس بهداشتی که سمت راست حیاط خانه بود،از بین رفته و دیوار سمت کوچه خراب شده بود.سقف خانه فرو ریخته بود.با این حال خانه ما نسبت به دیگر خانه های طالقانی آسیب کمتری دیده بود.از خانه به طرف جنت آباد رفتیم.وضعیت قبرستان به هم ریخته و نشانه هایی که روی قبرها گذاشته بودم از بین رفته بود.کمی گشتم تا قبر بابا و علی را پیدا کردم.ولی آنقدر بهت زده بودم که حتی نتوانستم گریه کنم. حبیب سر مزار،حادثه شهادت علی را برایم تعریف کرد.گفت:ما از شب دهم تا فردای آن روز توی میدان راه آهن با عراقی ها درگیر بودیم،تانک های زیادی حمله کرده بودند.بچه ها به من خبر دادند سید علی اومده.گفتم: کدوم سید علی؟گفتند: سید علی حسینی.بعد از چند دقیقه علی را دیدم،آرپی جی دستش بود و تانک عراقی هم رو به رویش،على بطرف تانک عراقی نشانه رفت که شلیک کند.
#قصه_شب
#بخش_صد_و_بیست_و_پنج
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫بخش صد و بیست و شش💫
قبل از شلیک او تانک گلوله ای به طرفش شلیک کرد،گلوله به دیوار پشت سر علی اصابت کرد و دیوار خراب شد.گرد و خاک بلند شد و ما دیگر چیزی ندیدیم.من خیلی ناراحت شدم.با علی خیلی دوست بودیم،پیش خودم گفتم:ببین این پسره چه شانی داره نیومده شهید شد.توی همین فکرها بودم که یکدفعه دیدم علی عین آدم آهنی از توی دود و غبار بیرون آمد،موج او را گرفته بود.همه از اینکه او را زنده میدیدیم خوشحال شدیم،من دیگر او را ندیدم.درگیری گروه ما با عراقی ها همچنان ادامه داشت.بچه ها چندین تانک عراقی را از کار انداختند.نزدیک غروب جهان آرا به ما گفت:شماها برگردید خسته شدید.
از شب قبل اینجا بودید،بروید استراحت کنید. نیروی جدید جای شما رو میگیره.ما هم برگشتیم توی مقر سپاه استراحت کنیم.مقر سپاه مدرسه رسایی بود.من،تقی محسنی فر، على وطنخواه و بچه های سپاه آغاجاری وبقیه توی سالن طبقه همکف نشسته بودیم و صحبت میکردیم.من از تقی محسنی فر که رو به رویم نشسته بود و یک گلوله آر پی جی کنارش گذاشته بود پرسیدم:سیدعلی کجاست؟گفت:سید علی با حسین طائی نژاد رفته مادرش و ببینه.کمی بعد همین طور که مشغول صحبت بودیم علی وطنخواه و یکی، دوتا از بچه ها رفتند جلوی در سالن مدرسه خوابیدند.من به على وطنخواه گفتم:علی اینجا جای خوابیدن نیست.اگر بزنه ترکش مستقیم میخوره سمت شما.بلند شوید باید اینورتر بخوابید،آنها هم بلند شدند و جایشان را عوض کردند.هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که توپخانه عراق شروع کرد به شلیک کردن،صدا مرتب نزدیکتر میشد.ما فکرش را هم نمیکردیم که میخواهند مقر ما را بزنند، این دفعه هم گفتیم؛خیلی داره کور میزنه،
ولی یک گلوله توپ خورد توی حیاط.گلوله بعدی جلوی در سالن و بلافاصله گلوله بعدی
خورد وسط جمع ما،من در آن لحظه فقط صدای الله اکبر علی را شنیدم و دیگر چیزی نفهمیدم.فکر میکردم شهید شده ام. یک مدت بعد چشمانم را باز کردم.جایی را نمی دیدم.به خودم دست کشیدم.دیدم پاهایم سالم است.دستم هست،سرم هست.گفتم: حتما توی بهشتم.ولی دیدم نه،دست و پایم تکان میخورند ولی خیلی سنگین شده اند، گوش هایم چیزی نمیشید چشم هایم جایی را نمیدید.هر کاری میکردم نمی توانستم بلند شوم.موج انفجار باعث شده بود به شدت سنگین شوم.دچار خفگی شده بودم هر نفسی که میکشیدم غبار قورت میدادم.به هر بدبختی بود سعی کردم چهار دست و پا خودم را به در برسانم.احساس میکردم توی
خون و گوشت و این جور چیزها دارم حرکت میکنم.وقتی هوای تازه توی حلقم آمد، فهمیدم در همانجاست.بعد هی صدا زدم علی،علی.
على وطنخواه را صدا میکردم.چشم،چشم را نمیدید.آن شب خیلی تاریک و ظلمانی بود. چند دقیقه بعد علی هم بیرون آمد.مانده بودیم چه کار کنیم.توپخانه عراق همین طور میکوبید.ما آمدیم توی کوچه،تعدادی از بچه های سپاه آقاجاری هم از توی مدرسه آمده بودند بیرون و نمی دانستند کدام طرف بروند. بندگان خدا نابلد بودند.ما همانطور که می خواستیم از کوچه بیرون بیاییم،دیدیم سه نفر از این ها پلیس همسنگرمان هستند، تصمیم گرفتیم تا اوضاع آرام شود،همانجا بنشینیم که یک دفعه دیدم یک مرد کت و شلواری و خیلی شیک طرفمان آمد و پرسید: چی شده؟من گفتم:مقرمون رو زدند بچه ها مون رو لت و پار کردند مقر رو داغون کردن. دوباره گفت:توپ تو خود مقر خورده؟گفتم: آره چند تا هم خورده در حین این حرفها توجهم به سر و وضعش جلب شد.برایم عجیب بود تو این درگیری و بزن و بکش،این کت و شلوار به این شیکی را از کجا آورده است.هنوز حرفم تمام نشده بود که یکهو
طرف غبیش زد.بعدها هم دیگر او را در سطح شهر ندیدم.گویا جزو مسئولین دشمن بود که گرای مقر ما را به عراقی ها اطلاع داده بود و با آن سؤال و جواب ها میخواست مطمئن شود کارش را به خوبی انجام داده است یا نه؟بعد صحبت های حبیب هیچ حرفی نزدم. دوست داشتم بروم همه جا را ببینم.همه جای وطنم را. ولی از سمت کشتارگاه و پلیس راه به آن طرف تردد ممنوع بود.توی محدوده شهر چرخ زدیم.حبیب که میدید چقدر ساکت و بهت زده ام توضیح میداد و من فقط میشنیدم.از صبح تا ساعت دو بعدازظهر همین طور گشتیم.همین که به خانه رسیدیم،بغضم ترکید و شروع کردم به گریه. برایم خیلی سخت بود،نمی دانم شاید امیدم این بود آنجا را سالم تر پس میگیریم ولی وقتی ویرانه های خرمشهر و ظلمی را که بر آن رفته بود میدیدم،تحملش واقعا برایم سخت و دردناک می آمد.این همه جوان ها یمان شهید شدند و دشمن با خانه های مردم اینطور کرد.چند وقت بعد دا به همراه بچه ها و یکی،دو نفر از اقوام پدری ام برای دیدن خرمشهر پیش ما آمدند.فردای همان روز حبیب ما را به خرمشهر برد.قبل از اینکه به پل برسیم دا آرام پیش خودش شروع کرد به مویه گفتن و گریه کردن،به زبان کردی وعربی میخواند و اشک میریخت تا رسیدیم به جنت آباد دو سال از آخرین دیدارش با بابا و علی میگذشت.
#قصه_شب
#بخش_صد_و_بیست_و_شش
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش صد و بیست و شش💫
قبر آنان همچنان خاکی بود.بعد از دو سال باران خوردن سطح قبرها خوابیده و با زمین هم سطح شده بود.به نظر میرسید عراقی ها به عمد قبرها را به هم ریخته باشند تا مردم توانند قبر عزیزانشان را پیدا کند.دا رفته بود. دنبال قبر بابا و علی میگشت.قبرها را نشانش دادم.خودش را روی قبرها انداخت.خاکشان را بوسید،با آنها حرف میزد و گریه میکرد،بیشتر روی صحبتش با علی بود.باز به نظرم میرسید شرم و حیایش اجازه نمیدهد جلوی ما با بابا صحبت کند.مثل اینکه داغ دا تازه بود،حرف های نگفته اش،درد و غصه هایش سر باز کرده بود ناله های سوزناک و گریه هایش تمامی نداشت.من و لیال دلداریش میدادیم و خودمان هم گریه میکردیم.تا ظهر آنجا بودیم.من رفتم گوشه ای نشستم و به روز هایی که بر ما رفته بود،فکر کردم.دا در تمام این مدت نتوانسته بود شهادت علی را به خودش بقبولاند،توی خانه همیشه با کوچک ترین چیزی خاطره ای در ذهنش زنده میشد و اشک میریخت،خیلی وقتها از دا فرار می کردم انگار فقط می خواست حرف خودش را بزند.میخواست مرا راه بیندازد تا دنبال علی بگردیم.یا میگفت:کاش من بالای جنازه على بودم تا عقده ام را خالی میکردم.گاهی کار به جایی میرسید که سر دا داد میکشیدم.دست خودم نبود عصبانی میشدم میگفتم چرا نمی خواهد به خودش بقبولاند بچه اش شهید شده؟چرا هر چند وقت یکبار با من اینطور بحث میکند و با این حرف ها عذابم میدهد. وقتی داد و بیداد میکردم و خودم را می زدم، دا مظلومانه شروع به گریه و زاری میکرد.این طور موقع ها مجبور میشدم از خانه بیرون بزنم و آنقدر در خیابان ها سرگردان بمانم تا آرام بگیرم.ناچار بودم از دا فرار کنم،گاهی هم آنقدر بی تابی میکرد که میگفت:ای کاش علی دست و پایش قطع میشد ای کاش على قطع نخاع میشد،ولی بود.هر چه میگفتیم: گریه های تو روح بابا و علی را عذاب میدهد و تو با این کارها اجرت را ضایع میکنی،زیر بار نمیرفت.بلاخره یک روز دا را به آسایشگاه جانبازان نیاوران بردم.جانبازان قطع نخاعی و یا قطع عضو،بخش اعصاب و روان را نشانش دادم و گفتم بین این ها چقدر زجر میکشند دوست داشتی علی اینطوری جلوی چشمانت پرپر میزد؟ آرام شد و گفت: الحمدالله که علی شهید شد.چند وقت بعد هم مادر شهیدان افراسیابی را به دا معرفی کردم و گفتم:ببین خانم افراسیابی پنج پسر دسته گلش را در جبهه ها از دست داده ولی روحیه اش را ببین.ما که دو شهید دادیم.باید بدانیم خیلی ها تمام خانواده شان را از دست داده اند.
این حرف ها را به دا میزدم در حالی که خودم هم خیلی دلتنگ بابا و علی بودم.از طرفی مرتب خوابشان را میدیدم.آنها خیلی وقت ها راهنمایی ام میکردند.یک بار خواب دیدم علی پیش ما آمده ولی ناراحت است.همدیگر را بغل کردیم و بوسیدیم.می دانستم شهیدشده ولی چون چند وقتی بود که به خوابم نیامده بود،گفتم خیلی منتظرت بودم چرا اینقدر دیر کردی؟گفت:خیلی میهمان داریم.بعد دا وارد اتاق شد علی نگاه غضب آلودی به او انداخت و صورتش را برگرداند.گفتم:دا خیلی چشم
انتظار توست.چرا اینطور برخورد میکنی؟گفت: دا با گریه هایش خیلی مرا اذیت میکند این خواب را که به دا گفتم،خیلی تحت تأثیر قرار گرفت.گفت:چه کار کنم دلم آرام نمیگیرد، گفتم؛گریه کن ولی به یاد مصائب حضرت زینب و یاد امام حسین (ع).
این ها حرف های بابا بود،همیشه وقتی حرف عاشورا و امام حسین به میان می آمد،بابا می گفت:ما سادات انگار خلق شده ایم تا مثل اجداد طاهرمان زجر بکشیم.باید فرقی بین سادات و بقیه باشد.خداوند به ما درک عطا میکند که بدانیم اجدادمان برای اسلام چه ها کشیده اند گ،تا ما قدر شان را بدانیم.
دو،سه ساعتی در جنت آباد بودیم.ظهر شد. دا را به خانه مان در منازل شهرداری بردیم توی خانه میگشت و هر گوشه خانه خاطره ای برایش زنده میشد و ناله میکرد اما اکثروسایل خانه را برده بودند،چیزهایی هم که به درد شان نمیخورد به هم ریخته بودند.از جلوی در خانه لباس و رختخواب و مواد غذایی بود که
درهم ریخته بودند.قبل از جنگ بابا برای نذری که داشت برنج و روغن خریده کنار گذاشته بود.عراقی های بی انصاف آنها را همه جای خانه پاشیده بودند.در پیت هفده کیلویی روغن را هم باز کرده بودند و آشغال داخلش انداخته بودند و دوباره درش را بسته بودند.من به دنبال آلبوم عکس هایمان بودم، ولی پیدا نکردم.فقط یک قاب عکس از بابا و یک عکس دسته جمعی که به دیوار اتاق من بود،مانده بودند.انگار فرصت نکرده بودند این دو تا را هم بکنند.در لا به لای لباس ها حلقه فیلم هم پیدا کردم.دا در بین وسایل و لباس های پوسیده چند تکه به عنوان یادگاری برداشت،ولی من آنقدر حالم دگرگون بود که هیچ چیز برایم اهمیت نداشت.شرایط آن روزها به شکلی بود که آماده بودم هر لحظه با ترکش موشک یا خمپاره ای شهید شوم.این فکر و آمادگی مختص من نبود،همه کسانی که در منطقه بودند چنین روحیه ای داشتند.
#قصه_شب
#بخش_صد_و_بیست_و_شش
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫بخش صد و بیست و هفت💫
به همین خاطر اصلا به فکر این نبودم که چیزی به عنوان یادگاری بردارم.هیچ چیز اهمیتی نداشت.فقط موتور بابا که گوشه ای افتاده بود به نیت آنکه به درد بچه های سپاه بخورد برداشتیم.آن روز که با دا به خرمشهر رفتیم،روز خیلی بدی بود خیلی به دا فشار آمد تا چند روزی حال خوشی نداشت.بدجوری توی خودش رفته بود،هر چه من و لیال سعی میکردیم حرفی بزنیم که از آن حالت دربیاید و فكرش به مسأله دیگری منحرف شود و بخندد فایده ای نداشت.دا اصرار داشت هر روز به خرمشهر برود.ولی به خاطر پاکسازی نشدن منطقه،تردد به سختی صورت میگرفت.توی جاده پشت سر هم پست های دژبانی بود که سعی میکردند نگذارند زیاد مردم به شهر بروند.هیچ جای شهر عارب از خطر نبود، مناطق مختلف مین گذاری شده بود.از طرفی مردم خرمشهر که مدت ها از شهرشان دور بودند،عشق دیدار شهرشان را داشتند.دا اصرار داشت برود خرمشهر بماند.با توجیه او را راضی کردیم که امکانش نیست.در طول مدتی که در آبادان بود،هر چند روز یکبار او را به خرمشهر میبردیم،حلقه فیلمی را که در خانه پیدا کرده بودم،برای چاپ به عکاسی دادم،تعداد زیادی از عکس ها سوخته بود و آن تعداد که ظاهر شد تصاویر علی و دوستانش بود.وقتی توی کوچه ها و ویرانه ها راه می رفتیم این شعر که بعد از فتح خرمشهر در مسجد جامع خوانده شده بود در ذهنم مرور میشد.
یاران چه غریبانه رفتند از این خانه
هم سوخته شمع ما هم سوخته پروانه
بشکسته سبوهامان خون است به دلهامان
فریاد و فغان دارد دردی کش میخانه.....
بعد از آزادی خرمشهر آتش دشمن به روی شهر بیشتر از قبل شده بود.توپخانه به نزدیکی محل سکونت ما منتقل شده بود،به
همین دلیل،به حدی بمباران میشد که بعضی وقت ها به کلی ما را زمین گیر میکرد.خانه ها میلرزیدند و همین طور ترکش توپ و خمپاره ها بود که به خانه ها میخورد و یا وارد آنها میشد.هرچه میگذشت بر شدت تخریب اضافه میشد و دائم نایلون هایی که به جای شیشه نصب کرده بودیم،از بین رفت. منافقین همچنان آزار و اذیت های شان را ادامه میدادند.یک شب درخانه عباسی کسی نایلون پنجره را پاره میکند.مثل اینکه قصد ورود به خانه را داشته.آنها که چراغ را روشن میکنند،طرف فرار میکند،این مسئله برای دیگران هم پیش آمده بود.به این دلیل،هر وقت حبیب نبود توی انباری می خوابیدم. انباری اتاقک کوچک موکت شده ای بود.فکر میکردم آنجا از همه جا مطمئن تر است.من در آن هوای گرم دائم حالت آماده باش داشتم و با چادر و مانتو شلوار و مقنعه می خوابیدم.با خودم میگفتم:اگر قرار هست شهید شوم حجابم محفوظ بماند.شب ها و ظهرهای گرم کلافه ام میکرد ولی چاره ای جز تحمل نداشتم.از شدت گرما و عرق تنم زخم شده بود.کولر خانه خراب بود.تا اینکه روزی حالم خیلی بد شد و دچار گرمازدگی شدیدی شدم.به حبیب گفتم:گرما دیگر غیر قابل تحمل است.کولر را راه اندازی کنگفت:نمی
توانم دست به اموال مردم بزنم.گفتم:خب وقتی اجازه داده اند ما اینجا زندگی کنیم،این اجازه شامل کولر هم میشود،میگفت:نه
گفتم:حالا من تحمل میکنم ولی تو فکر دو روز دیگر که بچه مان به دنیا می آید را بکن، نمیتواند این گرما را تحمل کند.گفت:بچه من باید بتواند سختی ها را تحمل کند.
وقتی حبیب مساله شرعی استفاده از کولر را پرسید،قانع شد که کولر را راه اندازی کند. همان شب حسین آقا،شوهر لیال به حبیب گفت:تو هفته به هفته خانه نیستی اگر این با وضعی که دارد حالش به هم بخورد کسی نیست به دادش برسد.آن شب تصمیم گرفته شد حسین لیال را از اصفهان بیاورد و آنها با
ما زندگی کنند.خیلی خوشحال شدم که از تنهایی در می آیم و دلشوره و اضطراب و خوابیدن هایم در انباری تمام میشود،دوباره با لیال هم خانه شدم.از خدا خواسته روز وشب مان را در آن چند وقت با هم می گذراندیم.از گذشته ها حرف میزدیم.یاد بعضی چیزها ما را متأثر میکرد و یاد بعضی دیگر،به خنده مان می انداخت.
پا به ماه بودم که رفتم بیمارستان طالقانی که در جاده آبادان و خرمشهر قرار داشت.چون در شرایط منطقه اتاق های عمل را برای مجروحان جنگی در نظر گرفته بودند،توصیه پزشکان این بود که بهتر است برای زایمان به بیمارستان شهر دیگری بروم.شهریور ماه بود، من با زینب و سعید و حسن که برای تعطیلات تابستان به آبادان آمده بودند، برگشتیم تهران ساختمان کوشک.زمانی که من برای درد و عفونت کلیه هایم بیمارستان رفته بودم ناچار شدم عکس رادیولوژی بگیرم و داروهایم را مصرف کنم.به این دلیل پزشک زنان احتمال زیادی میداد که تاثیر اشعه ایکس و داروهای مصرفی روی بچه ام اثر منفی گذاشته باشد.به این جهت اغلب اوقات فکر و ذکر من این بود که بچه ام سالم است یا نه،خیلی سعی میکردم روحیه ام را نبازم. میگفتم:خدایا زشت ترین بچه را به من بده اما سالم باشد.حبیب هم به تهران آمد. روز های مادر شدنم نزدیک بود و من آنقدر حالم بد بود که شب تا صبح بیدار بودم.
#قصه_شب
#بخش_صد_و_بیست_هفت
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش صد و بیست و هفت💫
برای اینکه مزاحم خواب دیگران نشوم از اتاق بیرون میرفتم و در راهرو قدم میزدم،دا هم می آمد و روی پله ها مینشست،شب آخر دیگر نمی توانستم به راهرو بروم.ذله شده بودم و بی تابی میکردم.همان شب روانه بیمارستان شدم،شرایط سختی را پشت سر
گذاشتم،بیمارستان پر از زخمی بود و اتاق های عمل درگیر جراحی مجروحان جنگ.
عصر روز بعد فرزندم در شرایطی متولد شد که من از شدت درد و اشکالی که در روند طبیعی زایمان پیش آمد دچار شوک شده، بیهوش شدم.بعد از به هوش آمدن نگران وضع بچه بودم.دکتر که از ناراحتی من خبر داشت،مژده داد که فرزندم سالم است.فقط تپش قلبش زیاد بود که معلوم شد بر اثر صدای انفجارهایی بوده که در این مدت که در معرضش بوده ام.به خاطر همین،من و بچه را سه روز در بیمارستان نگه داشتند.بعدهم همراه با نوزادم برگشتم پیش دا و خواهر، برادرهایم توی ساختمان کوشک.لیال و سلیمه،که او هم یک نوزاد یک ماهه داشت و به تهران آمده بودند.همه در یک اتاق بودیم و خیلی شلوغ شده بود.در یک اتاق دو نوزاد داشتیم و خودمان هم که تعدادمان زیاد بود در این شرایط میهمان هم برای عیادت من می آمد.یک شب هوا تازه تاریک شده بود. حبیب نماز میخواند و من چون حالم خوش
نبود،قدم میزدم.ناگهان صدای انفجار مهیبی بلند شد و به دنبالش صدای خرد شدن شیشه به گوشمان رسید،اول فکر کردیم توی ساختمان رو به روی ما که مربوط به شهرداری بود اتفاقی افتاده.ولی مردم گفتند: بمب در ساختمان مخابرات در میدان امام منفجر شده است.آن شب را در نگرانی بدی به صبح رسانیدم.تا صبح صدای آمبولانس ها و ماشین های آتش نشانی قطع نشد.فردا اخبار اعلام کرد که تعداد زیادی در این بمب گذاری به شهادت رسیده اند،بعد از سه روز وقتی دیدم دا با رفتار و کردارش با اسم علی که من برای نوزادم انتخاب کرده ام مخالفت میکند اسم عبدالله را برای فرزندمان انتخاب
کردیم.بعد از هفده روز تصمیم گرفتم که به آبادان برگردم.خاله سلیمه پیشنهاد کرد اول به خرم آباد برویم تا بی بی و پاپا عبدالله را ببینند بعد به آبادان بروم.موقع نماز صبح بود که به خرم آباد رسیدیم.بابا به نماز ایستاده بود.منتظر شدم تا نماز پاپا تمام شود،سلام نمازش را که داد به طرف ما برگشت.چشمش که به عبدالله افتاد زد زیر گریه.بی بی با لهجه کردی میگفت:پیرمرد دیوانه شدی.چرا گریه میکنی؟پاپا گفت:از پشت سر،عین بچگی سیدعلی بود.بلند شد و عبدالله را از بغلم گرفت و بوسید,اذان و اقامه را درگوشش خواند،چند روز که آنجا بودیم عبدالله بیشتر درآغوش پاپا بود.بعد به آبادان رفتیم و ماه بعد بی بی برای دیدن خرمشهر به خانه ما آمد.او هم در دیدارش از خرمشهر حال ما را
داشت.سر خاک علی میگفت:باورم نمیشود زنده باشم و سر خاک علی بیایم.بی بی برای ما خیلی زحمت کشیده بود.خصوصا برای علی و محسن،چون دا بچه هایش را شیر به شیر دنیا آورده بود،بیشتر کارهای بچه ها را بی بی انجام میداد،در بصره و با حوصله زیادی برایمان قصه میگفت به سفارش پاپا سری به خانه شان زدیم تا شجره نامه اش را پیدا کنیم.اموال اینجا را هم به یغما برده بودند،از جهیزیه خاله سلیمه و کادوهای عروسی اش که هنوز جعبه های آن ها را هم باز نکرده بود،خبری نبود.ما توانستیم بین خرت و پرت هایی که صدامیان برجا گذاشته بودند شجره نامه را پیدا کنیم،پاپا به خاطر توجهی که به شجره نامه داشت،آن را داخل را داخل لوله فلزی کرده بود.من هر وقت این لوله فلزی را میدیدم یاد تیر و کمانهای قدیمی می افتادم. وقتی شجره نامه را پیدا کردیم خیلی خوشحال شدم.می دانستم این بهترین هدیه برای پاپاست.زمانی که بی بی و پاپا برگشتن، پاییز بود و هوا رو به سردی میرفت.خانه ای که ما در آن زندگی میکردیم، سوراخ سنبه های زیادی داشت،ما هم وسیله گرم کننده نداشتیم و از سرما یخ میکردیم،به تمام در و پنجره هایی که شیشه نداشت،پلاستیک زده، زیر پرده ها هم گرفته بودیم.با این حال سوز و سرما از زیر درها وارد خانه می شد.به همین خاطر مجبور میشدم در انباری خانه که کوچکتر بود و سریع گرم میشد،بمونم.عبدالله روز به روز بزرگتر میشد و شیرین تر، او بچه خیلی صبوری بود و برای من اذیتی نداشت. ساکنان منازل رادیو و تلویزیون بیشتر وقت ها عبدالله را پیش خودشان میبردند.چون در آبادان مغازه ای به آن صورت نبود،من اغلب برای تهیه پوشاک و شورت گرمایی و وسایل دیگر بچه غالبا دچار مشکل میشدم.عین این بود که در جزیره ای دورافتاده باشم،هرکسی
که میخواست به شهر دیگری برود و برگردد، سفارش میدادم مقداری وسیله برایم بخرد. علی شوشتری هر وقت به خانه خواهرش می آمد،میفرستاد دنبال عبدالله،یک بار من خانه
خواهرش بودم،شنیدم از راه نرسیده به او می گوید:برو عبدالله را بیاور،خواهرش گفت: عبدالله اینجاست.
#قصه_شب
#بخش_صد_و_بیست_و_هفت
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫بخش صد و بیست و هشت💫
من از بچگی خانواده شوشتری را میشناختم. پدرشان بابای مدرسه مان بود.روی همین آشنایی جلو آمدم و با علی شوشتری سلام و احوالپرسی کردم و به او گفتم:برادر شوشتری شما برای دیدن عبدالله باید وقت قبلی بگیرید گفت:حالا شما این دفعه را بخشید.من دارم میرم شاید آخرین باری باشد که عبدالله را می بینم.گفتم:این دفعه را گذشت میکنم ولی دفعه دیگه نه.على شوشتری گفت:فکر نکنم دفعه دیگری پیش بیاید.سهم دنیای ما تمام شده،همین طور هم شد علی شوشتری رفت و در عملیات بعدی به شهادت رسید.روزی که خبر شهادتش را آوردند من در خانه خواهرش،فاطمه بودم.فاطمه صبورانه خبر شهادت برادرش را پذیرفت،رفت ایستاد به
نماز و شکر به جای آورد.من آن لحظه های فاطمه را درک میکردم.وقتی به نماز ایستاد، احساس میکردم کمرش خم شده.فاطمه اصلا ناله نکرد.خیلی قوی بود،ولی وقتی می خندید، خنده هایش طور دیگری بود،با خنده های قبلش خیلی فرق داشت،عبدالله تقریبا سه ماهه بود که شبی حالش بد شد.مرتب بالا می آورد علتش را نمیدانستم.آن شب تمام رختخواب و لباس و هرچه داشت کثیف کرد.صبح بلند شدم و تمیزش کردم.حدود ساعت نه صبح طبق معمول همیشه که موقع کار او را در وسط بالکن می گذاشتم تا آفتاب بخورد،رختخوابش را در بالکن پهن کردم و عبدالله را در ایوان خواباندم.پشه بند را هم رویش کشیدم.خودم هم آمدم کنار تانکر آب نشستم و مشغول شستن لباس های او شدم.فشار آب ضعیف بود.به خاطر همین،دو ساعتی طول کشید تا همه آن لباس ها را شستم و با حوصله روی بند پهن کردم.در حین کارم مرتب صدای گلوله می آمد و حوالی مسجد موعود آبادان و اطرافش می افتاد ولی چون این مساله برایم عادی شده بود،من بی احتیاط کارهایم را انجام میدادم.
کارم که تمام شد،طشت را برداشتم.اولین قدم را برداشتم تا به طرف خانه بروم، یک دفعه صدای سوت گلوله توپی را شنیدم. نوع صدا نشان می داد توپ ۲۳۰ است.به نظر نزدیک بود.هر لحظه صدا واضح تر به گوش میرسید.ده متری با عبدالله فاصله داشتم سعی کردم هرچه سریع تر خودم را به او برسانم.هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که ظرف چند ثانیه همه چیز زیر و رو شد.فقط
میدیدم پاره آجر و سنگ و ترکش و خاک به هر طرف پرتاب میشود.یک دفعه همه جا پر از گرد و غبار و خاک شد.جیغ زدم و فریاد زدم یا امام زمان بچه ام.به طرف عبدالله دویدم. همینطور سنگ و خاک بود که در اثر تخریب خانه به طرفم می آمد.رسیدم بالای سر عبدالله،دود همه جا را قرار گرفته بود.توی سر خودم زدم و با خودم گفتم:همه چیز تمام شد.عبدالله تکه تکه شده همانجا زانو زدم جرأت نداشتم چشم باز کنم ببینم چه اتفاقی افتاده.بلاخره دست بردم طرف عبدالله ترکش ها به تور پشه بند گیر کرده بودند.سنگ های بزرگی که تکه های کوچک به آنها چسبیده بود،اطراف تور افتاده بودند،انگار در یک لحظه یک کامیون سنگ در آن اطراف ریخته بودند. عبدالله را بلند کردم.خوب نگاهش کردم. منتظر بودم او را خون آلود ببینم،ولی ازخون
خبری نبود،دست کشیدم به بدنش،نه تنها جراحتی نداشت،انگار اصلا از خواب هم بیدار نشده بود.یک آن با خودم گفتم:نکند بچه سکته کرده باشد.گوشم را روی قلبش گذاشتم،تند تند میزد.سرش را در دستم گرفتم.وقتی دیدم بچه سالم است و از این صدای مهیب حتی از خواب هم بیدار نشده، بغلش کردم.همانجا نشستم و زدم زیر گریه. این اولین بار بود که بعد از انفجاری گریه می کردم،با صدای جیغ و گریه من خانم گل بهار که خانه شان نزدیک خانه ما بود به بیرون دوید،میشنیدم که خطاب به همسرش می گوید:محمد بدو مثل اینکه بلایی سر عبدالله اومده.
توی منازل رادیو و تلویزیون چون بچه کوچک و نوزاد نبود،همانطور که گفتم،عبدالله دست همه میچرخید و همه او را می شناختند.یک لحظه که به خودم آمدم،متوجه شدم همه بر و بچه های رادیو و تلویزیون در محوطه نزدیک خانه ما جمع شده اند.چند دقیقه بعد هم آمبولانسی آژیرکشان سررسید،امدادگر آمبولانس آمد و پرسید:چی شده؟کسی زخمی شده؟گفتم:الحمدلله کسی طوری نشده.از آن به بعد این ماجرا نقل مجلس بچه ها شده بود،میگفتند:یه توپ ۲۳۰ اومده طرف بچه حبیب،اون با یه مشت توپ رو برگردونده طرف خود عراقیا.
آن روز بعد از اینکه یک دل سیر گریه کردم، بلند شدم رفتم سراغ لباس هایی که شسته بودم دیدم لباسی در کار نیست.لباس های
عبدالله همه از بین رفته بودند.چند تکه پاره از لباس ها را لا به لای سنگ و خاکها پنهان کردم.موقع انفجار فکر میکردم گلوله توپ به خانه مان اصابت کرده ولی اینطور نبود گلوله به سقف انباری خانه مجاور که تقریبا محل اتصال خانه ما به خانه خانم عباسپور بوده اصابت کرده بود،چون خانه ها دریکی بودند و سقف ارتفاع زیاد داشت و خوب محکم کاری شده بودند،خانه منهدم نشد،فقط سوراخ بزرگی در سقف ایجاد شده بود.آن موقع خانم عباسپور در خانه نبود.او برای زایمان بچه دومش به آبادان رفته بود.
#قصه_شب
#بخش_صد_و_بیست_و_هشت
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش صد و بیست و هشت💫
همسرش یوسف را چند ماه قبل که من برای تولد عبدالله به تهران آمده بودم،منافقین به شهادت رسانده بودند،یوسف وصیت کرده بود اگر بچه شان پسر بود،اسم خودش را روی او بگذارند.خانم عباسپور دیگر به آبادان برنگشت و اقوامش اسباب و اثاثیه منزلش را از خانه تخلیه کردند و برایش فرستادند،روزی که اسباب های خانه یوسف عباسپور را میبردند، یاد اولین روز خودم با شهید عباسپور درکمپ افتادم،مدتی که در درمانگاه کمپ کارمیکردم نظامی ها و بسیجی ها را که از روی لباس شان تشخیص میدادیم،به خاطر فشار کار و ضرورت حضورشان در منطقه بدون نوبت در اتاق دکتر می فرستادیم.یک روز یوسف عباسپور با زهره و بچه اولش که تب دار بود در صف انتظار ایستاده بودند.او به من اعتراض کرد که چرا بی نوبت رد میکنید؟ما خیلی وقت است که اینجا ایستاده ایم.من گفتم:ما نظامی ها را بی نوبت میفرستیم. فرقی هم نمیکند بسیجی باشند یا ارتشی و سپاهی.چون اینها وظیفه دارند به سرکارشان برگردند.یوسف عباسپور گفت:خب من هم بسیجی ام.گفتم:من از کجا بدانم من که علم غیب ندارم باید زودتر میگفتی تا شما هم زودتر به کارت برسی.قسمت این بود که ما با هم همسایه شویم.من هر وقت توی خانه مارمولک میدیدم،میرفتم توی بالکن و صدا میزدم:زهره.آن وقت آقا یوسف میدانست که باز هم در خانه ما مارمولکی پیدا شده.با لنگه دمپایی می آمد تا مارمولک را بکشد.بعد از شهادت یوسف عباسپور،دیگر کسی در آن خانه ساکن نشد.از آن حادثه به بعد می ترسیدم عبدالله را در بالکن بگذارم.پرده و
پلاستیک را کنار میزدم و او را دور از پنجره می خواباندم.دوستانم می گفتند:دلت خوشه بچه را جای امنی گذاشتی.این دفعه توپ بخوره سقف خونه میریزه روش.میگفتم هر چه خدا بخواهد همان میشود.
بهمن سال ۱۳۶۱ حبیب سر زده به خانه آمد. دیدم حالت خاصی دارد،پرسیدم:چیزی شده؟ با خنده ای که طبیعی نبود و حالت عصبی داشت،گفت:حسین رفت،حسین عیدی شهید شد.از شنیدن این خبر شوکه شدم.باورم نمی شد.حسین نوجوان سیه چرده و موقری که او را از بچگی می شناختم هم رفته بود.یاد روز هایی که با هم کار میکردیم افتادم.روز اولی که او و عبدالله را دیدم،فکر میکردم به درد کار در جنت آباد نمی خورند اما بیشتر از هر کس دیگری دلسوز بودند،زحمت می کشیدند و حواسشان به ما بود.تقریبا هم سن و سال بودیم،او همیشه مرا آبجی صدا میزد.من هم واقعا او را مثل برادرم می دانستم،باز داغ علی تازه شده بود.آنقدر ناراحت شدم که آرزوی مرگ کردم.ولی حبیب مثل همیشه گفت:این ها راهی را که خودشان دوست داشتند رفتند،شهادت آنها ناراحتی ندارد.این را گفت ولی هیچ وقت سر مزار دوستان شهیدش نمی آمد،هروقت میگفتم برویم گلزار شهدا طفره میرفت.بعد از اصرارهای من که راضی میشد و به گلزار می رفتیم،حالش خیلی بد میشد و تا چند روز توی خودش می رفت.معلوم بود خاطرات بودن با بچه ها برایش تداعی میشود.میگفت:عجب دنیایی است همه بچه ها رفتند و ما را جا گذاشتند حسین عیدی هم از نیروهای عالی به حساب می آمد و حیب خیلی به او علاقه داشت.از حبیب درباره چگونگی شهادت حسین پرسیدم گفت:در جریان پاکسازی خرمشهر، حسین و محمدرضا پورحیدری و مرتضی کاظمی،خمپاره ها و توپ های عمل نکرده را از سطح شهر جمع آوری کرده داخل وانت می گذارند تا برای خنثی کردن به محل دیگری ببرند.توی مسیر ماشین در دست اندازی می رود و یکی از خمپاره ها عمل می کند که باعث انفجار تمام گلوله ها میشود.با این انفجار حسین که رانندگی ماشین را بر عهده داشته بیرون پرتاب میشود ولی تمام بدنش به شکل دلخراشی میسوزد.پیکر محمدرضا حیدری و مرتضی کاظمی هم متلاشی می شود.من عکس پیکرها را دیدم.از مرتضی تنها یک تکه از گوشش سالم باقی مانده بود و از محمدرضا تنها یکی از پاهایش،حسین را به بیمارستان منتقل کرده بودند ولی به علت سوختگی شدید بیشتر از بیست و چهار ساعت دوام نیاورد.برادران سپاه صدای حسین را توی بیمارستان ضبط کرده بودند. شب همان روز که این شهید را در جنت آباد به خاک سپردند،از طرف سپاه مراسم بزرگداشتی برگزار شد.خانواده های هر سه شهید در مراسم حضور داشتند.نوار صدای حسین را هم در مراسم پخش کردند.صدا واضح بود.به خاطر سوختگی شدید حتی حنجره اش هم سوخته و صدا پر بود از درد. از حسین پرسیده بودند شفایت را از که می خواهی؟میگفت:از امام میخواهم.
بعد از آمدن ما به آبادان،خصوصا بعد ازتولد
عبدالله مرتب به خانه ما سر میزد.فردای روزی که شنیده بود خانه ما توپ خورده،آمد عبدالله را بغل کرد و بوسید.با خنده به می گفت:عبدالله تو ضد ضربه ای.وقتی می خواست برای ماموریتی به تهران بیاید،در خانه می آمد و میگفت:آبجی من میروم تهران.کاری ندارید،برای عبدالله چیزی نمی خواهید بیاورم؟حضور حسین برای من یادآور خاطرات روزهای اول جنگ بود.
#قصه_شب
#بخش_صد_و_بیست_و_هشت
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫بخش صد و بیست و نه💫
من که عبدالله معاوی را در حال بیماری و فراموشی دیده بودم،هر بار با دیدن حسین و سلامتی اش خوشحال میشدم.وقتی خبر شهادتش را شنیدم،دوست داشتم بمیرم.از خدا خواستم جانم را بگیرد،آشناها یکی یکی می رفتند،همچنان که خیلی از مردانی که همسرانشان در همسایگی ما بودند به شهادت میرسیدند.برایم باور کردنی نبود با یکی حرف میزدی،یک ساعت بعد میگفتند: شهید شده،کسی را میدیدی،ساعتی بعد در تشییع جنازه اش بود.مثل همیشه رفتم پیش بندری زاده،احساس میکردم مادرم است حرفهایش به دلم مینشست،به آدم دلگرمی و امیدواری میداد،به سیما گفتم: حسین شهید شده دوست دارم بمیرم.سیما گفت:وقتی مجید خیاط زاده شهید شد،بتول کازرونی هم همین حرف تو را میزد میگفت: دیگر دوست ندارم زنده باشم.مادر حسین بعد از شهادت او به منازل رادیو و تلویزیون آمد و همانجا ماندگار شد.مراسم ختم حسین را هم در این منازل برگزار کردند.روز چهلم حسین با ماه رمضان مصادف بود.چون حسین ماهی بیاح' خیلی دوست داشت، مادرش برای افطار مهمان های مراسم چهلم، مقدار زیادی ماهی بیاح خرید.من هم برای تمیز کردن ماهی ها به کمک او رفتم همان شب خواهر حسین دخترش را به دنیا آورد. تأثیر شهادت حسین روی او باعث شد نتواند بچه را نگه دارد.روحیه مادر حسین خیلی بهتر از دخترش بود.او نوه اش را پیش خودش آورد و از او نگهداری کرد.من مرتب به مادر حسین سر میزدم.
در آبادان که بودم فکر و ذکرم مدام مشغول خواهر و برادرانم بود که در تهران چه میکنند. با چه کسانی رفت و آمد دارند.مرتب با تلفن آنها را کنترل میکردم و از آنها راجع به یکدیگر سؤال میکردم.از حسن راجع به منصور اطلاعات میگرفتم،از منصور راجع به حسن، خیالم از بابت سعید راحت بود.او از اول پسر آرام و سر به راهی بود.حسن هم بچه خوبی بود،منتهی خیلی تخس بود و سر نترسی داشت.آنها چون کوچکتر بودند،بیشتر می توانستم کنترل شان کنم.بیشتر نگران منصور بودم که سن بحرانی را پشت سر میگذاشت و شرایط خاص خودش را داشت.متأسفانه در ساختمان کوشک با مساله مواد مخدر و حتی مشروبات الکلی رو به رو بودیم،یکی از مردان ساختمان هیئت عزاداری به اسم امام حسین راه انداخته بود که در پس پرده این به اصطلاح هیئت،کارهای خلاف مرتکب میشد.
من از ترس گرایش منصور به این مسائل با اینکه نفرت داشتم چشمم به این جور آدم ها بخورد،مجبور میشدم بروم داخل هیئت و منصور را از بین آنها بیرون بکشم،به او میگفتم نمیخوام با اینا قاطی بشی،اینا به اسم امام حسین ممکنه خیلی خلافها بکنند
تمام تلاشم این بود که بچه ها راهی غیر از راه درست نروند.هرچند خودم نیاز داشتم کسی راهنمایم باشد،ولی سعی میکردم کمبود پدر و بزرگ تر را برای خانواده جبران کنم.آن سال ها در محل حزب جمهوری با مدرسه شهید مطهری دعای توسل و کمیل برگزار میشد.تا وقتی ازدواج نکرده و درتهران
بودم یا هر گاه بعد از ازدواجم به آبادان می آمدم اکثر اوقات با خانواده و گاهی با اهالی ساختمان کوشک در این مراسم ها شرکت
میکردیم بچه ها را مرتب به مساجد قائم یا جلیلی میبردم تا مانع از انحرافشان بشود،
تابستان که سر میرسید و مدارس تعطیل می شد،از آبادان به دا تلفن میکردم و میگفتم: بچه ها آخرین امتحان شان را که دادند راه
بیفتند بیایند آبادان،اگر دا نمی توانست آنها را بیاورد،خودم به تهران میرفتم و آنها را باخودم می آوردم.با اینکه بچه ها شیطنت میکردند، ولی ترجیح میدادم پیش خودم باشند.در تابستان گاهی هم من به تهران می آمدم. واحد فرهنگی ساختمان کوشک برنامه های متنوع و سرگرم کننده ای برای بچه ها برگزار میکرد.تقریبا حسن و سعید و بقیه بچه های
ساختمان هر روز میرفتند واحد فرهنگی که در طبقه هفتم ساختمان بود.آنجا آزاد بودند با برنامه های آنجا سرگرم میشدند.طبقه هفتم در واقع سالن بزرگی بود با دیوارهای چوبی و سقف کاذب ساخته شده بود.دیوار های رو به سمت خیابان سقف تا کف تماما شیشه ای بود.ابتدای سالن هم اتاقکی قرار داشت که توسط لبه چوبی از بقیه سالن جدا میشد،از داخل اتاق هم پله میخورد و به پشت بام راه داشت،یک روز حسن و چند تا از پسرها که وسایل بازی شان را در آن اتاقک جا گذاشته بودند،از مسئول واحد میخواهند در اتاقک را باز کند تا بروند وسایل شان را بردارند.او قبول نمیکند.بچه ها اصرار میکنند اما او میگوید،شما بروید آنجا شلوغ میکنید و همه چیز را به هم میریزید.حسن با یکی از بچه ها به نام کوروش که او هم فرزند شهید بود،تصمیم میگیرند از پنجره سالن خارج شوند و از طریق پنجره اتاقک به داخل آن راه پیدا کنند.آنها از پنجره بیرون میروند،دستان شان را به میله ها و لبه های باریک پنجره ها و دیوار شیشه ای میگیرند و به این شکل خودشان را به اتاقک میرسانند.داخل میشوند وسایل شان را برمیدارند و دوباره به همین ترتیب،به سالن برمیگردند من وقتی
شنیدم مو به تنم راست شد.
#قصه_شب
#بخش_صد_و_بیست_و_نه
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش صد و بیست و نه💫
اگر خدای ناکرده دست و پای یکی از آنها می لغزید و از آن بالای طبقه هفتم سقوط می کردند،اگر زنده هم می ماندند،قطعا زیرماشین های درحال عبور میرفتند.بچه ها را که به آبادان می آوردم باز هم چشمم مدام دنبال شان میچرخید،ببینم چه کار میکنند.حبیب هم حواسش به بچه ها بود،خصوصا وقتی آنها خانه ما بودند اصلا سراغی از عبدالله
نمیگرفت و بغلش نمیکرد.اگر چیزی هم می خواست برای او بخرد،حتما برای حسن و سعید هم چیزی میخرید و اول هدیه های
آنها را میداد،کار به جایی رسید که من حساس شده بودم،یک بار به او اعتراض کردم که چرا عبدالله را بغل نمیکنی، چرا بچه ات را نمیبوسی؟من حس بدی دارم.اول چیزی نگفت.بعد که پا پیچش شدم،گفت که نمی تواند جلوی خواهر و برادرهای من عبدالله را بغل کند،مبادا آنها یاد پدرشان بیفتند.یک روز حبیب با وانت قرمزرنگی که زیر پایش بود به خانه آمد.همیشه هم توی ماشینی که می آورد اسلحه ای،گلوله خمپاره ای،چیزی پیدا میشد.حبیب ناهارش را خورد و رفت کمی استراحت کند،به محض اینکه حبیب توی خانه آمد،حسن و سعید بیرون رفتند،بعد آمدند و یکسره به طبقه بالا رفتند و دیگر هیچ خبری از آنها نشد،با خودم گفتم عجب این دو تا امروز شلوغ نمیکنند و ساکت اند،یک ساعت بعد حبیب بلند شد که برود.رفت بیرون.برگشت و گفت:من تو ماشین دو تا نارنجک گذاشته بودم.الان فقط یه دانه اش هست.یعنی کسی اومده برداشته؟گفتم:نه بابا اینجا تو منطقه این همه اسلحه و مواد منفجره هست.کی مییاد نارنجک تو رو نشون کنه ببره.گفت:پس چی شده؟گفتم:حتما اشتباه میکنی جای دیگه ای گذاشتی.گفت:نه به خدا همین جلوی داشبورد گذاشته بودم.
احتمال دادم چه اتفاقی ممکن است افتاده باشد.حسن و سعید را صدا زدم به حسن گفتم:چی از ماشین برداشتی؟گفت:هیچی بر نداشتم.گفتم:چرا یه چیزی برداشتی،برو بیار. سعید همان لحظه قضیه را لو داد،گفت: نارنجک رو ما برداشتیم.گفتم:چی کارش کردید؟حسین گفت:هیچی نارنجک رو دادم به سعید محکم نگه داشت.ضامنش رو در آوردم
سرم گیج رفت.خطر بزرگی از سرمان گذشته بود.حسن و سعید نارنجک را خنثی کرده بودند،نمی دانستم از چه کسی و چطور این کار را یاد گرفته بودند،به دستان سعید نگاه کردم،آن قدرنارنجک را محکم نگه داشته بود که برجستگی های نارنجک کف دستانش جا انداخته بود،به حبیب گفتم:باید با اینا جدی برخورد کنی،این دفعه این کار رو کردند،دفعه بعد ممکنه بخواهند خمپاره خنثی کنند.حبیب که بچه ها را خیلی دوست داشت،گفت:من نمیتونم به اینا از گل نازک تر بگم اولا برادرات اند،بعد هم فرزند شهیداند.من چی بگم به اینا؟ گفتم:چیزی نگی بدتره،باید قاطع برخورد کنی،هرطور بود حبیب را راضی کردم بچه ها را دعوا کند و به حسن سیلی بزند.حبیب که بیشتر از بچه ها از دعوا کردنشان ناراحت شده بود.سریع سوار ماشین شد و رفت.بعد او دیدم حسن غیب شد و پیدایش نیست. همه جا را زیر پا گذاشتم.تمام محوله را گشتم.خانه های همسایه ها را سرکشی و پرس و جو کردم.اثری از او نبود به پشت بام نگاهی کردم ولی چون سقف خانه شیروانی بود و راهی و جایی برای پنهان شدن نداشت نمی توانست آنجا رفته باشد.دلشوره و نگرانی همه وجودم را گرفته بود.آمدم پیش سعید و گفتم:آخه تو با این دستای کوچولوت چجوری نارنجک رو گرفتی؟گفت:خب حسن گفت اگه نارنجک رو ولش کنی تیکه تیکه مون میکنه. من هم ترسیدم و تا جایی که زور داشتم اونو فشار دادم.ناگهان به ذهنم رسید،نکند حسن توی اتاقک برق محوطه پنهان شده باشد. حدسم درست بود.حسین با همه شیطنت هایش بچه حساسی بود.گویا اصلا انتظار نداشت سیلی بخورد.این مسأله در روحیه اش اثر گذاشته بود.او را به خانه آوردم.از آنطرف
حبیب وقتب آن شب به خانه برگشت گفت: چرا به من گفتی بچه را سیلی بزنم؟من اصلا امروز نتونستم کاری انجام بدهم.بعد رفت حسن را بغل کرد و بوسید.چندین بار از او عذرخواهی کرد.به او گفت:حلالم کن.
یکی دیگر از سرگرمی های هرروزه حسن و سعید درست کردن سنگر بود.آنها خاک باغچه و اطراف خانه را زیر و رو میکردند و سنگرهای قشنگی در دو جبهه مخالف هم میساختند. یک جاهایی کانال میکندند.بعد آب می آوردند و گودال را پر از آب میکردند و از این کانال یا دریاچه،کانال های دیگری منشعب می کردند. آن قدر دقیق و قشنگ کارهایشان را انجام می دادند که آدم از دیدن ساخته هایشان خوشش می آمد.ولی میدیدم تمام باغچه و محوطه سوراخ سوراخ است.از بس این چاله ها را پر میکردم،خسته و عاصی شدم،گوش آنها را می پیچاندم و تشر میرفتم.بچه ها با دعوای من خودشان چاله ها را پر کردند و فردا روز از تو روزی از نو.از بابت محسن و منصور خیالم راحت شده بود.محسن در شهرداری خرمشهر استخدام آتش نشان شده بود و منصور هم جذب بسیج و در جبهه ماندگار شده بود.او جزو نیروهای حبیب به حساب می آمد.
#قصه_شب
#بخش_صد_و_بیست_و_نه
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫بخش صد و سی💫
خیلی وقت ها که اوضاع منطقه نا آرام می شد و باران توپ و خمپاره زمین گیرمان می کرد،بچه های سپاه سعی میکردند خانواده هایشان را به شهرهای دیگر بفرستند.حبیب هم گاهی ما را به خانه خواهرش در اهواز می فرستاد.اهواز هم شهری جنگی به حساب می آمد اما نسبت به آبادان امنیت بیشتری داشت.روزی نبود که در شهر پیکر شهیدی تشیع نشود،زمانی که اهواز بودم،به گلستان شهدای اهواز سر میزدم احساس میکردم رفتن به گلزار شهدا یک وظیفه است.در این جور مکانها احساس خاصی داشتم.هربار هم که به بهشت زهرا میرفتم،دوست داشتم بروم دفتری را که شناسنامه بابا و علی را مهر ابطال زدند،ببینم.انگار دیدن آنجا یاد آنها را برایم زنده میکرد.اتفاقا یکبار با خواهر حبیب و شوهرش رفته بودیم گلستان شهدا،سر مزار یکی از بچه های آشنا مشغول خواندن فاتحه بودیم که یک عده از برادران بسیجی وسپاهی از نزدیکی ما رد شدند.عبدالله با همان لحن کودکانه اش شروع کرد به بابا،بابا گفتن و
دست و پا زدن،عادت کرده بود حبیب پدرش را در لباس نظامی ببیند و بشناسد.آنها که رد شدند عبدالله زد زیر گریه.انگار انتظار داشت آنها به طرفش بیایند و او را در بغل بگیرند،کم کم نبود حبیب برای من هم سخت شد. دوست داشتم حضور همیشگی اش را احساس کنم.گرچه خودم خواسته بودم همسر کسی باشم که همیشه در جبهه باشد. این جزو شرایط ازدواجم بود.شرطی که بعدها برای خیلی ها که میشیدند عجیب می آمد و میگفتند:این چه شرطی بود که تو گذاشتی مردم شرط میگذارند همسرشان این و آن را برایشان بخرد،آنوقت تو این شرط را گذاشتی؟
حبیب هر وقت به خانه می آمد یک دسته گل محمدی با خودش می آورد.گلهای خوش عطری که بویش در تمام خانه میپیچید.توی
حیاط خانه های ویران شده محرزی پر بود از بوته های گل که از دیوار خانه ها به کوچه ها سرازیر شده بودند.حبیب زیر آتش توپ و خمپاره در حالی که مواضع عراقی ها روبه رویشان بود،به هر وسیله ای شده گلها را میچید،وقتی گل ها را دستم میداد،میدیدم تیغ گل ها دستش را زخمی کرده است،با گذشت زمان و خطراتی که حبیب را تهدید می کرد،نگرانی ام بیشتر میشد.حتی زمانی هم که عبدالله را داشتم،همیشه موقع رفتن حبیب،عبدالله را بغل میکردم،میرفتم توی محوطه می ایستادم تا او را بینم که خارج می شود.بعد که از محوطه بیرون میرفت،می آمدم این طرفتر سرک میکشیدم.ماشین که توی جاده می پیچید میرفتم سمت پارک می ایستادم.تا ماشینش در دید بود،نگاهش می کردم،آنقدر که از دیدم خارج شود.چون حضور حبیب در جبهه مؤثر بود،خودخواهی می دانستم بخواهم او را برای خودم نگه دارم. حبیب همیشه از من میپرسید:اگر میخواهی اینجا توی منطقه باشی یا نمیخواهی من اینجا باشم،بگو من میتوانم قبول کنم.می دانستم که او طاقت یک لحظه دوری از جنگ را ندارد.خودم هم همین طور بودم.عبدالله سه ماهه بود که خانه مان را عوض کردیم و به خانه دیگری در همان منازل رادیو و تلویزیون رفتیم،خانه اولی زمانی که ما اهواز بودیم،خمپاره خورده بود.در شکسته اش از جا درآمده و جلوی خانه خراب شده بود.ما که دیدیم آنجا دیگر قابل سکونت نیست،به خانه دیگری که تقریبا وسط محوطه و نزدیک مقر
خواهران بود،نقل مکان کردیم.این خانه یک مقدار کوچک تر از قبلی بود ولی به مراتب وضعیت بهتر بود.اجاق گاز و یخچال داشت، شیشه بعضی از پنجره هایش هم سالم مانده بود و روی هم رفته تر و تمیز بود.از همه مهمتر تانکر آبی که بیرون ساختمان قرار داشت را به لوله کشی ساختمان وصل کرده بودند و با بودن آب در آشپزخانه و دستشویی، مقداری از مشکلات من حل میشد.گاهی اوقات سپاه اعلام میکرد همه خانم ها سعی کنند یکجا جمع شوند.به خاطر آزار و اذیت منافقین ما باید دقت زیادی در رفت و آمدها و تنها ماندن هایمان به خرج میدادیم.شنیده بودیم که منافقین رفت و آمدهای یکی ازبرادر های سپاه آبادان را زیر نظر گرفته بودند و در فرصتی زن و سه بچه اش را سر بریده اند.
بعضی روزها با وجود گرمای شدید و افتاب سوزان بعدازظهرهای آبادان مردان غریبه ای را میدیدم که دور و بر محوطه میگشتند و این طرف و آن طرف سرک میکشیدند.برای امنیت بیشتر هربار خانه یکی از بچه ها جمع میشدیم.یک شب برق رفته بود،من و عبدالله تنها بودیم.در آن سکوت شب صدای مشکوکی شنیدم.دقت کردم.صدا از کانال کولر می آمد و هر لحظه شدیدتر میشد.فکر کردم گربه ای توی کانال گیر کرده است.چون کولر کار نمیکرد موش ها به راحتی می توانستند از دریچه کولر رفت و آمد کنند.ترس برم داشته بود.مانده بودم با عبدالله کجا بروم.اینقدر که موش ها مرا می ترساندند صدای توپ و خمپاره صدام رویم اثری نداشت.عبدالله را بغل کردم و در خانه خانم جباربیگی و خواهر شهید جمشید پناهی رفتم.در زدم و گفتم:از کانال کولرمان خیلی سر و صدا می آید.فکر می کنم موش ها حمله کرده باشند،خانم جباربیگی که می دانست بچه دومی در راه دارم،گفت،بیا
اینجا بمان.
#قصه_شب
#بخش_صد_و_سی
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش صد و سی💫
گفتم:نه،نمیخواهم مزاحم شما بشوم.فقط به آقای جباربیگی بگویید کاری کنند موش ها امشب دست از سرما بردارند.طبق معمول وقتی حبیب نبود،خانواده جباربیگی هوای ما را داشتند.آمدند و کولر را وارسی کردند.سر و صدا راه انداختند تاموش ها فرار کنند.ولی وقتی به خانه برگشتم،باز سر و صدای موش ها در آمد.آن شب در هوای گرم تابستان تا صبح عبدالله را بغل گرفتم و بیدار نشستم. میترسیدم موش ها به عبدالله آسیبی برسانند.از طرفی چون چند روزی میشد برق قطع بود،پشه ها مجال پیدا کرده بودند و حمله میکردند.یک دفعه احساس میکردم به تمام بدنم سوزن فرو میرود.چون بیماری زیاد شده بود نگران بودم گزش حشرات باعث بیماری عبدالله شود.چند وقت بعد من و عبدالله به اصفهان رفتیم و بعد از چند روز
همراه لیال عازم تهران شدیم.هنوز پای مان به تهران نرسیده عبدالله تب کرد.خیلی نگران شدم.چون آب آبادان خیلی آلوده بود همه توصیه میکردند مراقب باشید وبا و تیفوس در حال شیوع است.با اینکه فکرم مشغول آب آلوده بود به لیال گفتم:مثل اینکه عبدالله تو راه سرما خورده تب داره.لیال گفت:قرص تب بر بده،چیزی نیست.به عبدالله قرص خوراندم افاقه نکرد.تبش همچنان ادامه داشت،درطول دو روز چند بار به پزشک اطفال مراجعه کردم. دکتر میگفت سرماخوردگی است.کارم شده بود پاشویه کردن عبدالله،بچه ضعیف شده بود و ناله میکرد.دست آخر او را به بیمارستان بردم.بعد از ظهر آمپولی به عبدالله تزریق کردند.او را به خانه آوردم.چند لحظه بعد حالش به هم خورد.خیال کردم بچه ام مرده
است.دوباره او را به بیمارستان بردم.پزشکان او را معاینه کردند.من و لیال را هم به خاطر گریه هایمان از اتاق بیرون کردند و در را از داخل بستند.می شنیدم که هر کاری میکنند عبدالله واکنشی از خود نشان نمیدهد.دکتر درخواست آمپول ضد تشنج کرد و بعد از آن صدای عبدالله در آمد.در را باز کردند و با سرعت در حالی که عبدالله در بغل یکی از دکترها بود،به طرف داروخانه دویدند.من و لیال هم پشت سرشان رفتیم.دکتر شیر آب را باز کرد و عبدالله را زیر آن گرفت.هوا سرد بود و آب سردتر پنج دقیقه ای بچه را زیر آب نگه داشتند.دلم طاقت نیاورد،گفتم:زیر این آب الان بچه منجمد میشه.دکتر گفت:نگران نباشید،طوری نمیشود.وقتی بچه را روی تخت خواباندند،جلو رفتم.چشم های عبدالله باز مانده بود و بسته نمیشد.او را تکان دادم واکنشی نشان نداد،دکتر گفت:نگران نباشید، بیهوش است،این عوارض تشنج است،به مرور خوب میشه.وقتی میخواستند.عبدالله را در بخش بستری کنند،پرستارها سراغ پدربچه را گرفتند،حسینی گفت:باباش جبهه است رضایت نامه ای از من گرفتند تا در صورت لزوم،هرگونه عمل جراحی را روی عبدالله انجام دهند.همان موقع دا سررسید.حال بچه را که دیدن شروع کرد به داد و بیداد کردن که:عبدالله رابرداشتی بردی مریض کردی، چقدر گفتم از این شهر به آن شهر نرو،آنجا آلوده است،گوش نکردی دایی حسینی وساطت کرد که الان چه وقت این حرفهاست. یک هفته از بستری شدن عبدالله می گذشت. در این مدت آن قدر به او سرم وصل کرده بودند که جای سالم در بدنش پیدا نمیشد و بر اثر بی تحرکی تمام بدنش متورم شده بود.در این مدت نمیخواستم از مریضی عبدالله چیزی به حبیب بگویم تا نگران نشود. اما وقتی دیدم حال بچه وخیم تر شده و طبق تشخیص پزشکان مبتلا به نه است، تصمیم گرفتم او را از وضعیت عبدالله باخبر کنم. تلفنی به او گفتم:عبدالله دچار ناراحتی شده و الان بیمارستانه،اگر بیایی خیلی بهتر است. روز بعد از تماسم با منطقه،حبیب نیمه های شب رسید.میگفت که از صبح راه افتاده و
وسیله نبوده توی مسیر تکه تکه با هر وسیله که گیرش آمده از تریلی و کامیون و سواری ، شهر به شهر خودش را به تهران رسانده است فردا صبح با حبیب به بیمارستان رفتم،وقتی عبدالله را بیمارستان بردیم دوازده و نیم کیلو وزن داشت ولی در طول این چند روز چهار و نیم کیلو آب رفته بود.رنگ به رو نداشت و موهایش را از ته تراشیده بودند.چشم هایش گود افتاده و درشت تر به نظر میرسید.عین مریخی ها شده بود.عبدالله حبیب را که دید انگار روحیه گرفت.روز به روز حالش بهتر می شد تا اینکه مرخصس کردند.بعد از یک هفته به حبیب که میخواست به منطقه برگردد، گفتم:من هم آیم،لیال که در این مدت خیلی زحمت ما را کشیده بود،اصرار داشت که دیگر به منطقه بر نگردم.ولی دیگر طاقت ماندن نداشتم و با حبیب به آبادان برگشتم.به محض رسیدن مان تب عبدالله دوباره شروع شد.انگار همان علائم را داشت.عبدالله تب میکرد من هم گریه میکردم.همه اش می ترسیدم دوباره دچار تشنج شود.داروهایش اثر نمیکرد.
در آن شرایط یاد ماجرای اناری که حضرت زهرا در بستر بیماری از حضرت علی میخواهند و ایشان هم تهیه میکنند ولی در راه برگشت به خانه انارها را به فقیری می بخشند.به خانه که میرسند،میبینند یک سبد انار از آسمان رسیده است،می افتادم.
#قصه_شب
#بخش_صد_و_سی
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫بخش صد و سی و یک💫
احساسم این بود که انار حال عبدالله را خوب خواهد کرد.به حبیب گفتم،انار خرید تب عبدالله با خوردن انار قطع و حالش خوب شد
از وقتی امام بنی صدر را از فرماندهی کل قوا خلع کرد و او با آن وضع فضاحت بار از کشور فرار کرد،سه،چهار عملیات بزرگ با موفقیت در مناطق جنگی انجام شد،توپخانه های دشمن دورترشده بودند و کمتر می توانستند شهر را بکوبند.هواپیماها هم کمتر برای بمباران آبادان می آمدند.اوضاع جبهه ها تثبیت شده بود.سال ۱۳۶۲ ،دوباره حملات عراق به شهر سنگین شد.شلمچه هنوز در اشغال عراق قرار داشت و بچه های ما برای حمله آماده میشدند.سپاه اعلام کرد ما از جایی که ساکن بودیم به جای امنی برویم. هر وقت حملات عراق سنگین میشد و حرف تخلیه بود میدانستیم عملیاتی در پیش است وضعیت جنگ عبدالله را هم با صدای سوت
خمپاره و توپخانه آشنا کرده بود.او به محض شنیدن صدای گلوله ها میگفت:مامان بخواب اومد.تمام خانواده های ساکن در منازل رادیو و تلویزیون رفتند.حتی نگهبان محوطه هم خانواده اش را فرستاد.فقط من مانده بودم و خانم جباربیگی،زندگی در آن شرایط خیلی برایم سخت بود.دیگر میترسیدم.تا وقتی عبدالله را نداشتم این طور نبودم.اما از آن به بعد وقتی منطقه نا امن میشد،خیلی نگران میشدم.قرار شد من و عبدالله به تهران برویم،به خاطر وضعیت من سپاه ماشین پیکاتی در اختیار حبیب گذاشت.در طول راه به شدت جاده را میکوبیدند.به سختی تا ظهر خودمان را به شوش،منزل خواهر راننده که از بچه های سپاه بود،رساندیم،حبیب ما را تا خرم آباد،خانه پاپا رساند و بلافاصله برگشت. همان شب به خاطر دلهره و اضطرابی که در طول راه وجودم را گرفته بوده حالم بد شد. فردا صبح همراه خاله سلیمه و شوهر و بچه هایش به تهران آمدیم.اول اسفند ماه به تهران رسیدیم.باید یک ماه دیگر فرزند دومم به دنیا می آمد،اما فردای همان روز،دوم اسفند بچه به دنیا آمد.اسم او را هدی گذاشتم.از بیمارستان مرخص شدم و آمدم خانه.از آنجا که دا خیلی شکسته شده بوده نمیخواستم کارهای مرا انجام دهد.آن سال
زمستان سردی بود و آب گرم در ساختمان کوشک نداشتیم.بلاخره اصرار و پافشاریم بر انجام کارها باعث شد دچار مشکل شده و درگیر بیمارستان شوم.عبدالله یک سال ونیمه و هدی دو ماهه روی دستم مانده بودند،زنگ زدم اصفهان لیال آمد بچه ها را نگه داشت. حبیب هم یک سر از منطقه به بیمارستان آمد و چون مرخصی نداشت سریع برگشت. در طول مدتی که بیمارستان بودم،لیال و دا، هدی را روزی سه مرتبه برای شیرخوردن به بیمارستان می آوردند.بعد از مدتی با بچه هایم به خانه برگشتم. عراق در آن سال به طور گسترده از گازهای شیمیایی در شلمچه و فاو و... استفاده کرد.کاملا بوی گازهای شیمیایی را میشنیدم ولی نمیدانستم که مربوط به چیست.بوی سیر یا خیار در فضا
می پیچید.خصوصا روزهایی که باد می آمد، بوی میوه همه جا پخش میشد.یک بار حبیب گفت:اگر بوی میوه حس کردی،استنشاق نکن چون عراق شیمیایی میزند و وزش باد گازها را منتقل میکند.تازه فهمیدم جریان بوی میوه ها چیست.حبیب در آن زمان برای ادامه عملیات ها میرفت و میگفت:شاید تا چند ماه نتواند سراغی از ما بگیرد.او از من خواست تا به تهران برگردم.علی رغم میل باطنی ام به خاطر سلامتی بچه ها و آرامش خیال او، قبول کردم از آبادان خارج شوم.هدی هشت ماهه بود که به تهران آمدیم و دیگر نمی توانستم به آبادان برگردم.وسایل زندگی هم همانجا ماند،زندگی در یک اتاق ساختمان کوشک با وجود تعداد بچه ها و مهمان هایی که داشتیم،سخت بود و من راحت نبودم. حبیب هم که گه گداری به مرخصی می آمد، میگفت:من احساس می کنم اینجا سربارم. خیلی برایم سخت است،خانواده ات معذبند. خانه ما در واقع اتاق ما حكم ستاد را داشت. اگر کسی در تهران کاری داشت،دانشگاه قبول میشد یا میخواست پیش دکتر متخصصی برود،ما میزبانش بودیم.غیر از این ها توجه بی دریغ دایی ها و اقوام به خانواده ما عامل رفت و آمدهای زیادی بود.وقتی مهمان هم
داشتیم،اتاق به وسیله پرده از هم جدا می شد تا حریمها رعایت شود.من وقتی دیدم ماندنم در تهران معلوم نیست تا چه زمانی طول بکشد،مشکلم را با بنیاد در میان گذاشتم.مسئول بنیاد هم نامه ای به مسئول ساختمان نوشت تا یک اتاق در اختیار من بگذارند.حبیب همیشه از اینکه دنبال چیزی باشیم،کراهت داشت.حتی با گرفتن هدیه هم مخالف بود.او میگفت:همین که خدا لیاقت حضور ما را در اینجا میدهند،ممنون خدایم.یک بار تاجری کویتی که وصف رشادت های بچه های سپاه خرمشهر را شنیده بود تعدادی یخچال ایندزیت و کولرهای گازی جنرال با مقداری شکلات و تنقلات برای سپاه خرمشهر فرستاد.آن زمان اکثر بچه های قدیمی سپاه ازدواج کرده بودند و با حداقل
امکانات زندگی میکردند.حبیب چون جزو نیروهای دور اول سپاه بود،کولر به او تعلق میگرفت.ولی آنقدر طفره میرفت که سهمیه اش را بگیرد،تا کولرها تمام شد.
#قصه_شب
#بخش_صد_و_سی_و_یک
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش صد و سی و یک💫
این قضیه با زمانی که ما کولر نداشتیم و حبیب به خاطر مسأله شرعي از راه اندازی
کولر طفره میرفت همزمان بود چند وقت بعد وانتی جلوی در خانه آمد و پخچالی را پایین گذاشتند و به من گفتند:این سهمیه شماست بعد از ظهر که حبیب آمد و یخچال را جلوی در دید،پرسید:این چیه اینجا؟گفتم:نمی دانم، آوردند گفتند سهمیه شماست.گفت:مگر من نگفته بودم چیزی نمیخواهم،اینها چرا این طور میکنند.حبیب رفت سپاه و به این کار اعتراض کرد.آنها گفته بودند سهمیه ات کولر بوده نگرفتی،یخچال به شما تعلق گرفت حبیب هم گفته بود ما الان هم یخچال داریم هم اجاق گاز.چیزی نیاز نداریم.به حبیب گفته بودند.این وسایل که الان دارید مال منطقه است ولی آن یخچال مال خود شماست.حبیب راضی نشد یخچال را داخل خانه بیاورد.چند روزی زیر آفتاب ماند تا شوهر لیال آمد و آن را به تهران برد.یک بار دیگر هم فرش ماشینی آوردند که به قیمت تعاونی میفروختند.منتهی هر کسي بیشتر از یک تخته سهمیه نداشت.این بار هم حبیب اقدامی نکرد و باز شوهر لیال حسین طائی نژاد زحمتش را کشید فرش را خرید و برد اصفهان برایمان نگه داشت.حسین به حبیب میگفت:آخر تو که نمیخواهی بیشتر از سهمت بگیری تازه پولش را هم میدهی مجانی که نیست.در این چند سال زندگی در آبادان وسایل مان به همان چند تکه ظرف و یک چراغ خوراکپزی و چند تخته پتو که اوایل ازدواج مان سپاه به ما داده بود،خلاصه می شد.تنها چیزی که ما از خودمان داشتیم، چمدانی بود که حبیب موقع ازدواج مان آن را داشت.در رفت و آمدهایمان به تهران و اصفهان وسایل عبدالله را در آن میگذاشتیم.
وقتی نامه را به مسئول ساختمان دادم اتاقی در طبقه ششم ساختمان کوشک برایم در نظر گرفت.حالا مانده بودم با دو تا بچه چطوری بالا بروم.
دو تکه موکت از دا گرفتم کف اتاقها انداختم دا بدون اینکه به خودم چیزی بگوید چند تکه وسیله برایم خریده بود و کنار گذاشته بود. وقتی به اتاق خودم رفتم،آنها را برایم آورد. از این کارش تعجب کردم.چند وقت بعد حسین آقا که فهمید.اتاق مستقل گرفته ام،فرش را آورد،حبیب وقتی میخواست خانه رادیو و تلویزیون آبادان را تحویل دهد،به من زنگ زد و پرسید وسایل را چه کار کند.گفتم وقتی می آید با خودش بیاورد.حبیب وقتی که آمد و دید اتاق گرفتیم هم تعجب کرد و هم خوشحال شد.متاسفانه چون خانه ما در آبادان خالی مانده بود،مقداری از وسایل مان ناپدید شده بودند
مدتی بعد مسئول ساختمان پیشنهاد کرد من و بچه هایم با دا و خواهر برادرهایم و محسن که مهر همان سال با دختر عمه ام ازدواج کرده بود،به سالن هفتم برویم.او میگفت طبقه هفتم بلا استفاده مانده و نمیشود هر کسی را در آنجا ساکن کرد.از طرفی خیلی از خانواده ها از نظر مسکن در مضیقه اند.شما اگر بپذیرید ما میتوانیم افراد دیگری را هم در این ساختمان اسکان بدهیم.ما همگی بااینکه می دانستیم رفت و آمد به طبقه هفتم خیلی مشکل است و پله ها زیادند،قبول کردیم به آنجا برویم طبقه هفتم سالن خیلی بزرگی بود که دو طرفش با دیوارهای شیشه ای پوشیده شده بود.سالن با دو،در کشویی از هم جدا میشد،انتهای سالن هم با دیواره فیبر مانند اتاقی درست کرده بودند که سالن غذاخوری سازمان برنامه و بودجه سابق به حساب می آمد،چون خانه دا مهمان رفت و آمد میکرد، من ترجیح دادم اتاق انتهای سالن باشم تا از اتاق هم به عنوان آشپزخانه استفاده کنم. تابستان ها آفتاب داغ از شیشه ها به داخل می تابید و آنقدر سالن گرم میشد که انگار در گلخانه نشسته ایم.هیچ وسیله خنک کننده ای هم نداشتیم.زمستان ها هم که باران می بارید،از درزهای پنجره ها آب به داخل می آمد و خانه پر از آب میشد.موکت ها به خاطر این مساله به مرور پوسیده شد.با اینکه دیوار شیشه ای را موکت کرده بودیم تا جلوی سوز و سرما را بگیرد ولی فایده ای نداشت.سقف سالن کاذب بود و از پشت بام و راه پله ها باد توی سالن میپیچید.وقتی هم هواپیماهای عراقی برای بمباران تهران می آمدند یا موشک میزدند،شیشه ها می لرزیدند و سر و صدا می کردند.من همیشه هدی و عبدالله را یک سمت می خواباندم و خودم طوری میخوابیدم که اگر شیشه ها خرد شد مانعی باشم برای بچه ها.عبدالله بعد از بیماری اش دچار آسم خفیفی شده بود.نباید لبنیات و صیفی جات میخورد،رژیم غذایی خاصی داشت،بیشتر وقتها سینه اش خس خس میکرد.شب ها نفسش بالا نمی آمد،دچار خفگی میشد وحال بدی داشت،توی موهایش چنگ میزد،فکر می کرد اگر موهایش را بکند ننسش راحتتر بالا می آید،با زبان کودکانه اش به من می گفت: هوا بده،هوا بده.کپسول استنشاقی را که دکتر تجویز کرده بود،توی دهانش میگذاشتم و فشار میدادم تا نفسش آزادتر شود،این حالت بیشتر شبها به عبدالله دست میداد. همه خواب بودند دلم نمی خواست مزاحم کسی بشوم.اینجور شبها خیلی بر من سخت میگذشت.جای خالی حبیب را واقعا حس می کردم.
#قصه_شب
#بخش_صد_و_سی_و_یک
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم