eitaa logo
کانال کهریزسنگ
4.9هزار دنبال‌کننده
19.9هزار عکس
7.7هزار ویدیو
350 فایل
خبری ، اجتماعی ، فرهنگی ، مذهبی و شهروندی منطبق با قوانین کشور ، میزبان شهروندان شهرهای غرب استان ، کهریزسنگ ، اصغرآباد ، گلدشت ، کوشک و قهدریجان درشهرستان های نجف آباد ، خمینی شهر و فلاورجان ، آیدی ادمین : 👇 eitaa.com/admineeitaa
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از اصفهان فرهنگ
♨️ولایت آسمانی 🔹جشن بزرگ مردمی با حضور هنرمندان و چهره های فعال فرهنگی مذهبی کشور 🗓️ ۳ تا ۵ تیرماه ⏰ بعد از نماز مغرب و عشا 🔘 مکان : میدان امام علی (ع) ➖➖➖➖➖➖ با اصفهان فرهنگ همراه باشید🔻🔻 🌐 eitaa.com/isffarhang 📌 zil.ink/isfahanfarhang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍عزیز زیبا کودک ملیح تو دل برو خوشگل نازدانه دلربا شهیده یک و نیم ساله قلب تپنده گلزار کرمان امروز روز تولد تو و سالروز زمینی شدنت است و حالا در آسمانها هم بال فرشته هایی تو زیباتر شدی در سیزدهم دی ماه با آسمانی شدنت ریحانه ی عزیز تو دوباره متولد شدی با شهادتت تولدت مبارک کاپشن صورتی گوشواره قلبی دختر ایران و کرمان...
دیابت درمان شد❌ 📣خبر فوری برای دیابتی‌ها 🌱 کلینیک رجاء 🌱 در راستی بهبود جامعه کشور و پایان دادن به بیماری‌های زمینه‌ای مانند دیابت، روشی جدید و تضمینی ارائه کرده است 🔰جهت مشاوره و پایان دادن به دیابت خود وارد کانال زیر شوید👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/949551593Cf823ee55a9 📣 ظرفیت پذیرش درمانجو محدود می‌باشد
کانال کهریزسنگ
💫بخش پنج💫 چادرم را از روی طناب لباس وسط حیاط برداشتم و روی سرم انداختم.وقتی جلوی در رفتم محمد رضا ق
💫بخش شش💫 زهرا و حسین آقا که آمدن همانجا کنار میدان فرش پهن کردیم و ناهاری که از خانه آورده بودم خوردیم.لقمه های نان را کوچک برمیداشتم و هر لقمه را بارها میجویدم تا از گلویم پایین برود.بعد از غذا ، رجب و حسین آقا و بچه ها کمی قدم زدند. من و زهرا روی نیمکت نشستیم،زهرا سعی میکرد با حرف زدن حواسم را پرت کند.ولی من حتی حوصله شنیدن هم نداشتم،بعد که متوجه شد من گوش نمیدهم،او هم ساکت شد.تا پای قطار با رجب رفتم.رجب بچه ها رو بوسید و سوار شد.در سالن قطار پشت پنجره ایستاد تا نگاهمان کند. الهه گریه میکرد .کمی به قطار نزدیک شدم و گفتم:الهه بابا رو نگاه کن و الهه خیلی زود آرام شد.رجب گفت بیارش بالا ببوسمش. پنجره قطار خراب بود و فقط به قدری باز شد که رجب توانست یک دستش را بالا بیاورد.دستش را روی صورت الهه کشید، متوجه شدم رجب نگاهم میکند سرم را بالا گرفتم و در صورتش زل زدم.سعی میکردم به هیچ چیز دیگه ای نگاه نکنم.دوست داشتم حالت نگاه و چهره اش را توی ذهنم نگه دارم چون میدانستم دلم برایش تنگ میشود. خیلی خودم را کنترل کردم که گریه نکنم. قطار که راه افتاد همهمه به راه افتاد.همه با صدای بلند با مسافرانشان حرف میزدند و من با صدای بلند فقط گریه میکردم.چندقدمی دنبال قطار دویدم و به صورت رجب که هر لحظه از من دور تر میشد نگاه میکردم.همان لحظه حس کردم که دلم برایش تنگ شد. ایستادم و تا مدت ها به قطار که کوچک و کوچکتر میشد خیره ماندم. روزها میگذشت تا تابستان دوباره فرا رسید. پدر و مادرم به سفر حج رفته بودند.همیشه دلم میخواست در و پنجره های چوبی رو عوض کنیم و به جای آنها در و پنجره ی آهنی بگذاریم ولی مادر به هیچ وجه راضی نمیشد در خانه ای که یاد آور خاطرات گذشته اش بود،کوچکترین تغییری ایجاد کند.حالا که مادر به سفر حج رفته بود،بهترین فرصت برای پیاده کردن برنامه هایم بود.دایی ام را خبر کردم تا با چندتا بنا صحبت کند و تا قبل از آمدن پدر و مادر تغییرات را انجام دهند. قبل از آمدن بنا همه وسایل مادر را در یکی از اتاق هایش جمع کردم و رویش پارچه بزرگی کشیدم.همه ظرف های آشپزخانه را هم داخل کارتون چیدم که رویش را خاک نگیرد. اول تعمیرات اتاق مادر را انجام دادند و تمام سعیم را کردم هرچیز را دقیقا سرجای خودش بگذارم.چند روزی طول کشید تا همه در و پنجره ها رو عوض کردند و رنگ زدند. حوض و باغچه را خراب کردند.بعد آجرهای کف حیاط را کندند و کف را با موزاییک پوشاندند. یک هفته ای میشد که ناهار آبگوشت درست میکردم.بچه ها سر و صدایشان در آمده بود و چند قاشق بیشتر نمیخوردند.آنروز صبح زود قابلمه قیمه بادمجان را روی اجاق گذاشتم.لباس بچه ها را شستم و روی طناب انداختم.بعد از آماده کردن صبحانه،سراغ بچه ها رفتم که روی ایوان خوابیده بودند.هرچه صدایشان کردم بلند نمیشدند.رادیو را از اتاق مادر برداشتم ، لب پنجره گذاشتم .صدایش را زیاد کردم و خودم گوش هایم را گرفتم.محمد رضا و مریم بیشتر پتو را روی سرشان کشیدن.جواد همانطور طاق باز خوابیده بود و تکان نخورد. پتو را از روی محمد رضا کشیدم و مشغول جمع کردنش شدم.محمد رضا با صدای گرفته ای گفت:مامان تو رو خدا بذار بخوابم. مریم از جایش بلند شد سلام کرد و از پله ها پایین رفت.تشک محمد رضا را از زیر کشیدم و گفتم:میدونی که نمیذارم بخوابی،بلند شو برو پایین صبحونه رو آماده کردم. محمد رضا دو دستی چشمانش را مالید ،از پله ها پایین رفت.همه تشک ها رو جمع کردم،ولی جواد همچنان روی فرش خوابیده بود.با کمی آب صورتش را خیس کردم چشمانش را باز کرد. گفتم:برو پایین پیش مریم صبحونه بخور. دورتا دور حیاط را نگاه کردم .باغچه و حوض را که برداشته بودیم حس کردم حیاط خیلی خالی شده.از عوض کردن در و پنجره ها چند روزی گذشته بود.مثل هر روز مدت ها به حیاط خیره میشدم و توی ذهنم با رجب،پرده اتاق ها رو عوض میکردیم و دیوارها رو رنگ میزدیم.فکر کردم بهتر است یک حوض کوچک سیار بخرم.توی خیالم کنار حوض فرش انداختم و رجب با بچه ها رویش نشستند.
🌺جشن عید غدیر خم مبارک باد🌺 🌸آئین بهربرداری ازپروژهای عمرانی و بوستان غدیر شهر کهریزسنگ 🔹شهروندان محترم شهر کهریزسنگ به جشن بزرگ عید سعید غدیر دعوت هستید 🌸 جشن بزرگ عید سعید غدیر ویژه برنامه‌های دهه امامت و ولایت همراه با اجرای برنامه‌های شاد و متنوع با حضور: مجری برنامه کودک عمو ماهور اجرای گروه سرود و مدح مولا علی (ع) توسط هنرمندان شهر طنز و استنداپ کمدی آقای مهردادکردیان اجرای گروه آکروباتیک اکروژین برگزاری مسابقه و اهدا جوایز و اجرای نورافشانی ♦️زمان: دوشنبه ۴ تیرماه ساعت : ۱۷:۳۰ ♦️مکان: بوستان غدیر شهرکهریزسنگ 🇮🇷روابط عمومی شهرداری و شورای اسلامی شهر کهریزسنگ
🇮🇷روابط عمومی شهرداری وشورای اسلامی شهر کهریزسنگ ✉️ @shahrdarikahrizsang
🇮🇷روابط عمومی شهرداری وشورای اسلامی شهر کهریزسنگ ✉️ @shahrdarikahrizsang
مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنه ای: ملت ایران به رئیس جمهور فعال، پرکار، آگاه و معتقد به مبانی انقلاب احتیاج دارد. ✍️رسانه مجازی کهریزسنگی ها در ایتا :👇 ❤️𝙅𝙤𝙞𝙣 𝙪𝙨: ╭─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╮ https://eitaa.com/joinchat/2889875490C8ecb603291 ╰─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╯