eitaa logo
✳️حافظان امنیت ✳️
1.4هزار دنبال‌کننده
70.9هزار عکس
11.8هزار ویدیو
181 فایل
مطالب شهدا و اخبار روز #خادم_امام_رضا #خادم_شهدا #راوی_برتر_جنگ #بختیاری جامونده از غافله #ایثار و #شهادت #جانباز_شیمیایی #فارغ_تحصیل_دانشگاه_شهدا #جزیره_مجنون #فعال #فرهنگی #اجتماعی #سیاسی https://eitaa.com/kakamartyr3
مشاهده در ایتا
دانلود
⚠️ سخن‌نگاشت | آمریکایی‌ها می‌گویند سر میز مذاکره بنشینیم و حرف‌های ما را قبول کنید. ⛔️ مذاکره با آمریکا به راه حل عادلانه نمی‌رسد
🔰 سخن‌نگاشت | رهبرانقلاب، صبح امروز: مذاکره با آمریکا دو معنا می‌دهد: ۱_ تحمیل خواسته‌های آمریکا بر جمهوری اسلامی ایران ۲_ نمایش موفقیت سیاست از سوی آمریکا
🔸در درگيري اشرار مسلح با مأموران انتظامي شهرستان ايرانشهر يك مأمور به شهادت رسید و 3 نفر مجروح شدند.
✅شاعر حق پرست و صادق ... ✍سید محمدحسین بهجت تبریزی، متخلص به شهریار متخلص به شهریار در ۲۷ شهریور 67 درگذشت. 🔸روز درگذشت این شاعر گرانقدر "روز شعر و ادب فارسی" نام‌گذاری شده است.
⚠️ سخن‌نگاشت | اگر فشار حداکثری دشمن اثر بگذارد ❌ ایران هرگز روی آسایش نخواهد دید 🔺 رهبرانقلاب، صبح امروز: اگر دشمن ما توانست اثبات کند که علاج کار ایران است و مؤثر روی ایران است، ایران دیگر روی آسایش هرگز نخواهد دید. هر چیزی را که قلدرانه از جمهوری اسلامی مطالبه کنند، اگر جمهوری اسلامی گفت چشم که خب تمام است. اگر گفت نمیکنم، فشار حداکثری [شروع می‌شود]. ۹۸/۶/۲۶
✅مذاکره یعنی نمایش موفقیت سیاست فشار حداکثری از سوی امریکا
💠احمد نذر امام هشتم 🔹 احمد نذر امام هشتم، حضرت علی بن موسی الرضا(ع) بود. چهار پسر بدنیا آورد ولی هیچ کدام زنده نماندند 🔸تا اینکه دست به دامن امام هشتم شد و امام رضا(ع)، احمد را به ما هدیه کرد. این بار احمد ماندنی شد؛ احمد به قدری بود که مثال زدنی نبود، موهای طلایی داشت، واقعاً زیبا بود، 🔹 مادرم می‌ترسید بچه را بیرون بیاورد تا از چشم زخم در امان باشد. تا 7 سال مادرم به احترام امام رضا(ع) لباس به تن احمد می‌کرد و وقتی احمد را به سلمانی برای اصلاح می‌برد، 🔸 موهای زیبا و طلایی سرش را جمع می‌کرد. بعد از این هفت سال، موهایی را که جمع کرده بود، وزن کرد و مساوی با وزن موها، پول، وزن کرد و به برد و به پاس تشکر، به درون ضریح حضرت رضا انداخت. 🔹من خواهر بزرگتر احمد بودم، خیلی به او علاقه داشتم و به من نزدیک بود. اگر روزی نمی‌دیدمش، می‌شدم. شب آخری که داشت به جبهه می‌رفت، گفت: آبجی! من دارم می‌رم. با او روبوسی کردم و گفتم: 🔸احمدجان! خدا تازه 2ماهه که بهت بچه داده، کجا می‌خواهی بروی؟! بچه پدر می‌خواد؛ بچه خیلی عزیزه؛ تو چطور می‌خوای از این بچه بکنی؟! صبر کن محمدرضا بزرگتر بشه، بعد برو جبهه. 🔹- نه! اگه رضا بزرگتر بشه، به من می‌شه و دیگه من تمی‌توانم رضا را ول کنم. الآن که رضا منو نمی‌شناسه، باید برم. 🔸خواهر کوچکترم هم نشست جلوی احمد و شروع کرد به شانه کردن محاسن و زیبای احمد و هِی به احمد می‌گفت: داداش! تو رو خدا نرو! اما انگار کس دیگه‌ای احمدرو میکشوند سمت جبهه و آتش و خون ...و داداشم رفت . ✍ راوی ؛ خواهر شهید 🌷