💠🍃💠🍃💠
ما پای سپاه عشق ، هستیم همه
دلدادهٔ راه عشق ، هستیم همه.....
#دلنوشته_شهدا
💠🍃💠🍃💠
"خاطراتت"
پاییز را هم
به انتهای خویش
رسانده است...
بعد این "تو" را
در کدامین برگ ریزان
نفس کشم به عشق....
#دلنوشته_شهدا
🔸ستاد شناسایی مشمولان طرح یارانه معیشتی: متقاضیان دریافت یارانه معیشتی که نامنویسی نکردهاند از سه شنبه (10دی) به سایت hemayat.mcls.gov.ir مراجعه کنند
🔹هموطنان از مراجعه حضوری به دفاتر پلیس+10 خودداری کنند
هدایت شده از ✳️حافظان امنیت ✳️
سلام کسانیکه انتقال یا پیشنهاد دارندنسبت به این کانال به ای دی ذیل ارسال کنند
@MARTYR1
همچنین کسانیکه دوست دارند مطالب شهدایی خود در این کانال و پیج اینستاگرام درج شود به همین ای دی ارسال کنند. با تشکر
#خاطرات_شهدا
🔹من با شهید یدالله کلهر نسبت فامیلی داشتم. ایشان پسر دایی مادرم بود و از طرفی پدرشان، پسر خاله پدرم بود. به همین دلیل روابط خانوادگی و فامیلی ما بسیار گرم و صمیمی بود. خانواده ها معمولا در مهمانی ها و شب نشینی ها همدیگر را می دیدند.
🔸پدر آقا یدالله دامدار بود و از لحاظ مالی هیچ مضیقه ای نداشتند. با این حال ایشان در همان سنین نوجوانی با آهنگری و ساخت تانکر و... به کار در کنار درس و ادامه تحصیل مشغول بود.
🔹من آن روزها اصلاً فکر نمی کردم که یدالله علاقه ای به من داشته باشد. در دیدارهای فامیلی، جز سلام و احوالپرسی هیچ کلامی بین ما رد و بدل نمی شد.
🔸پس از پیروزی انقلاب، پدر حاج یدالله با دوست او، صفر کرمانی صحبت کرد و از او خواست که به یدالله بگوید که سرو سامانی به زندگی اش بدهد و ازدواج کند.
🔹آقا یدالله هم وقتی پیام پدرش را شنید، به دوستشان گفته بودند که به پدرم بگویید اگر می خواهد من ازدواج کنم؛ من به دختر «عمه » علاقه دارم. یدالله؛ مادرم را عمه خطاب می کرد و مرا «دختر عمه .»
🔸پدرشان وقتی از موضوع مطلع شده بود، گفته بودند شاید زهرا برای زندگی به روستای ما نیاید، او بزرگ شده شهر است. با این حال مخالفتی نکرد و برای خواستگاری پدرش پیش قدم شد. پدر و خانواده ام علاقۀ خاصی به یدالله داشتند و از این موضوع استقبال کردند و تصمیم گیری نهایی را به عهدۀ خودم گذاشتند.
🔹زندگی در روستا و دوری از خانواده برایم سخت و طاقت فرسا بود به همین دلیل به این خواستگاری پاسخ منفی دادم. دو سال از این ماجرا گذشت. آن روزها بیست ساله بودم که پدر یدالله دوباره مرا برای پسرش خواستگاری کرد. این بار اخلاق و منش یدالله را ملاک انتخابم قرار دادم و پاسخم برای ازدواج با او مثبت بود.
🔸قرار روز شیرینی خوران و بله برونی گذاشته شد و ما بیست روز مهلت خواستیم تا خود را برای این جشن کوچک آماده کنیم. خرید عقدمان آیینه شمعدان بود،
🔹انگشتری طلا، لباس و... همراه چند تن از اقوام نزدیک به یکی از بازارهای شهرری رفتیم. یدالله برای خودش حلقه نخواسته بود و تنها برایش یک دست کت و شلوار خریدیم.
🔸20 بهمن 1358 مراسم نامزدی ما با حضور بزرگان فامیل در منزل ما برگزار شد و با شیرینی، میوه و شام از میهمانان پذیرایی کردیم. در طول یک سال نامزدیمان،یدالله به شدت درگیر فعالیت های سپاه و برگزاری کلاسهای آموزش نظامی بود و به ندرت او را م یدیدم.
🔹یک روز یدالله به خانه ما تلفن کرد و گفت: من الان در ترمینال هستم و می خواستم ازت خداحافظی کنم. از او پرسیدم: کجا می روی؟ گفت: سنندج.
🔸فکر می کردم نهایتا بیست روزه برمی گردد؛ اما روزها و هفته ها به ماه تبدیل شد و خبری از یدالله نداشتم. روزهایی که بدون او سپری م یشد، برایم با دلتنگی و تنهایی همراه بود و تحمل دوری اش را نداشتم. از طرفی پدرم نیز ناراحت و نگران سلامتی یدالله بود.
🔹شهید کلهر بعد از سه ماه به خانه ما آمد. پدرم خیلی از او شاکی شده بود. به یدالله گفت: «بیا مراسم عقد کنان را برگزار کن و دست زنت رو بگیر و ببر خانه ات؛اینطوری که نمی شود.»
🔸یدالله گفت: «پدر جان، الان نمی توانم. کارهایم خیلی زیاده است؛ ولی قول می دهم این دفعه که از جبهه برگشتم، مراسم عقدکنان را برگزار کنیم. » پدرم کوتاه نیامد و یدالله در مقابل اصرار پدرم سکوت کرد و سرش را پایین انداخت. بعد از اتمام صحبت های پدرم، او گفت: «پس یک روز را برای مراسم عقد تعیین کنید. »
🔹قرار عقد برای بیست روز بعد گذاشته شد و ما در این مدت در تدارک جهیزیه بودیم و همه چیز برای شروع زندگی مهیا بود. 8 بهمن 1359 در محضر پای عقدنامهرا امضا کردیم. یدالله با گرفتن جشن عروسی مخالف بود و می خواست ما به مشهد برویم و رفت که بلیط هواپیما بگیرد؛ ولی در آن هوای سرد و برفی هواپیما پرواز نداشت. بلیط قطار هم نتوانسته بگیرد.
🔸بالاخره با اتوبوس در یکی از روزهای سرد بهمن ماه به طرف مشهد راه افتادیم. 5- 6 روز مشهد بودیم. پس از آن بدون هیچ جشن و مراسمی زندگی مان را در دو اتاق در گوش های از حیاط خانه پدر شوهرم شروع کردیم. به اصرار پدر یدالله، ولیمه ای برای فامیل تدارک دیدیم. در همان روزهای ابتدایی به یدالله می گفتم: «دیگر نمی گذارم از کنارم بروی. » او هم می خندید و می گفت: «نمی توانی، یعنی من نمی توانم در اینجا بمانم و بایدبروم. »
🔹آن روز معنی حرف او را درک نکردم، چرا که از تمام این دنیا فقط یدالله را می خواستم ولی تقدیر برایم زندگی دیگری رقم زده بود. هنوز سه چهار روز از شروع زندگی مان نگذشته بود که یدالله ساکش را بست و به جبهه رفت. روزهایی که بدون او می گذشت، کند و عذاب آور بود. گویی زمان از حرکت می ایستاد.
✍به روایت همسربزرگوارشهید
#سردارشهید_یدالله_کلهر🌷
#سالروز_شهادت
❂○° #وصیٺـــ_نامہ °○❂
‼️خدایا! شاهد باش که از تمام مظاهر مادی دنیا بریدیم تا بیشتر به تو نزدیک شویم و به تو بپیوندیم .خدایا! شاهد باش به عشق تو به مسیر تو حرکت کردیم و اینک فقط پیوستن به تو را انتظار داریم.
‼️خدایا! من خواهان شهادتم نه به این معنی که از زندگی کردن در این دنیا خسته شدهام و خواسته باشم خود را از دست این سختیها و ناملایمات دنیوی خلاص کنم، بلکه میخواهم شهید شوم تا اگر زندهام موجودی نباشم که سبب جلوگیری از رشد دیگران شوم تا شاید خونم بتواند این موضوع را جبران کند و نهال کوچکی از جنگل انبوه انقلاب را آبیاری کند.
‼️میخواهم شهید شوم تا خونم به سرور شهیدان، حسین علیهالسلام گواهی دهد که من مانند مردم کوفه نیستم و رهرو راهش بودهام. ای بهتر از همه دوستها و یارها! مرا دریاب.
📎فرماندهلشگر۱۰سیدالشهدا
#سردارشهید_یدالله_کلهر🌷
#سالروز_شهادت
#خاطرات_شهید
من یک حق داشتم!
خاطره ای از یک شهید نماینده مجلس . . .
وارد سلف سرویس شدم. ساعت حدود 1 و 45 بود و به کلاس نمیرسیدم و صف غذا طولانی بود.
دنبال آشنایی میگشتم در صف تا بتوانم سریعتر غذا بگیرم.
شخصی را دیدم که چهرهای آشنا داشت و قیافهای مذهبی. نزدیک شدم و ژتون را به او دادم و گفتم: برای من هم بگیر.
چند لحظه بعد نوبت او شد و ژتون مرا داد و یک ظرف غذا گرفت.
و برای من که پشت میز نشسته بودم، آورد و خودش به انتهای صف غذا برگشت و در صف ایستاد.
بلند شدم و به کنارش رفتم و گفتم: چرا این کار را کردی و برای خودت غذا نگرفتی؟
گفت: من یک حق داشتم و از آن استفاده کردم و برای شما غذا گرفتم و حالا برمیگردم و برای خودم غذا میگیرم.
این لحظهای بود که به او سخت علاقهمند شدم و مسیر زندگیام تغییر کرد.
#شهید_عبدالحمید_دیالمه🌷
🕊🕊
💠 زندگی من
💖 به مصطفی می گفتم: «من نمی گویم خانه مجلل باشد، ولی یک مبل داشته باشد که ما چیز بدی از اسلام نشان نداده باشیم که بگویند مسلمان ها چیزی ندارند، بدبخت اند.»
💖 مصطفی به شدت مخالف بود، می گفت: «چرا ما این همه عقده داريم؟ چرا می خواهیم با انجام چیزی که دیگران می خواهند یا می پسندند، نشان دهیم خوبيم؟ این آداب و رسوم ماست. نگاه کنید این زمین چقدر تمیز است؛ مرتب و قشنگ. این طوری زحمت شما هم کم می شود، گردوخاک كفش هم نمی آید روی فرش.»
💖 او می گفت: «این ها برای چه؟ زینت خانه باید قرآن باشد به رسم و اسلام. به همین سادگی.»
وقتی مادرم گفت: «شما پول ندارید من برایتان
وسایل خانه می آورم»، مصطفی رنجید؛ گفت: «مسئله پولش نیست. مسئله زندگی من است كه نمی خواهم عوض شود.»
راوی: همسرشهید
#شهید_مصطفی_چمران🌷
#وزیر_دفاع_سابق
🍃🌹🍃🌹
🔰 همیشه میگفت: خوشا به حال کسانی که مفقودالاثر و مفقود الجسد هستند
هر شب جمعه؛ حضرت زهرا(سلام الله علیها) خودش به دیدن آن ها میرود، بالای سرشان مینشیند، خوشا به حالشان که خانم را می بینند❤️
🔰 آن وقت مادرها همه اش بی تابی💗 می کنند که چرا شهیدمان را نیاوردند. بگو آخه مادر جان تو بروی بالای سر پسرت بهتر است یا خانم فاطمه زهرا (سلام الله علیها )⁉️ میگفتم: خب معلومه حضرت زهرا(سلام الله علیها). میگفت: پس هیچ وقت فکر نکنی اگه من مفقودالاثر شدم چرا نیامدم، اجازه بده بی بی دو عالم بیاید بالای سرم😌
🔰 همیشه حواسش به رزمندگان گردان و حتی خانواده هایشان بود.
گاهی وقتی از طرف لشکر هدیه ای به او میدادند آن را به خانواده رزمندگان یا شهدای گردان هدیه میکرد.
🔰 یک بار که یک فرش به او هدیه داده بودند، خبردار شد که یکی از بچه های گردان صاحب فرزند شده و در خانه اش فرش ندارد❌
آن فرش را به عنوان هدیه تولد به خانواده اش هدیه داد. با اینکه خودش به آن فرش احتیاج داشت.
پ ن: پیکر پاکش پس از شانزده سال گمنامی در سال 81 کشف و در زادگاهش، اهواز دفن شد.
راوی: مادر شهید
#شهید_اسماعیل_فرجوانی🌷
🌹🍃🌹🍃
🔸 یکروز با بچه ها مشغول صحبت کردن بودیم. از هر موضوعی بحث می شد که من گفتم من برای بعد از بازنشستگی تصمیم دارم اینکارها را انجام دهم.
🔹 به یکباره شهیدراه_چمنی گفت:
ای بابا یعنی ما میخواهیم با لباس سبز پاسداری این همه عمر بکنیم
🔸 او راهش را از قبل انتخاب کرده بود و شهادت را پیش روی خود می دیدید. هیچ چیز جز شهادت او را آرام نمیکرد. او شهادت را انتخاب کرد و شهادت او را.
🔹 او به دنبال عاشقانه ترین مرگ در راه رضای خدا بود و چه چیزی محبوبتر و عاشقانه تر از شهادت است⁉️
#ابوالفضل شهادت گوارای وجودت، یاد ماهم باش🙏
🔺همرزم و دوست شهید
#شهید_ابوالفضل_راه_چمنی
🌹🍃🌹🍃
✍ #یاد_خوبان
🍂 روحالله به خانمها خیلی احترام میگذاشت و در حالی که نگاهش همیشه به زمین بود، سعی میکرد محترمانه برخورد کند.
🍃 یکبار با هم کنار خیابون نشسته بودیم؛ یک خانمی اومد آدرس پرسید.
من همونطوری که نشسته بودم جواب اون خانم رو دادم.
🍂 وقتی که رفت روحالله با ناراحتی نگاهم کرد و گفت:
وقتی خانمی میخواد باهات صحبت کنه قشنگ مودب بلند شو وایستا، سرت رو بنداز پایین جوابش رو بده.
از ادب دورِ که نشسته جوابش رو دادی!
🍃 نصیحت هاش به جا بود؛ برای همین به جان و دل آدم مینشست.
خاطره: یکی از رفقای شهید
#شهید_روح_الله_قربانی🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹