eitaa logo
✳️حافظان امنیت ✳️
1.4هزار دنبال‌کننده
71.3هزار عکس
12هزار ویدیو
183 فایل
مطالب شهدا و اخبار روز #خادم_امام_رضا #خادم_شهدا #راوی_برتر_جنگ #بختیاری جامونده از غافله #ایثار و #شهادت #جانباز_شیمیایی #فارغ_تحصیل_دانشگاه_شهدا #جزیره_مجنون #فعال #فرهنگی #اجتماعی #سیاسی https://eitaa.com/kakamartyr3
مشاهده در ایتا
دانلود
پسرم محمدمهدی تازه به دنیا آمده بود. به خانه پدر رفتم. یک شب پسرم بی تابی می کرد. گهواره را وسط سالن پذیرایی گذاشتم و شروع کردم به راه رفتن و لالایی خواندن. ولی فایده ای نداشت. عسکر به خانه آمد . مرا در آن وضع دید. محمدمهدی را گرفت و گفت: شما بروید و بخوابید. گفتم: داداش بچه بی تابی می‌کند... گفت: ایرادی ندارد شما بروید و استراحت کنید. آن موقع عسکر ۲۰ ساله بود. به اتاق رفتم. چند دقیقه ای گذشت و دیگر صدای گریه بچه نمی آمد. خوب که گوش کردم صدای زیارت عاشورای عسکر را شنیدم. آن شب عسکر در کنار گهواره محمدمهدی با صوتِ دلنشینش، زیارت عاشورا را برای محمدمهدی خواند و او تا صبح راحت خوابید.(راوی خواهرشهید) ✍قسمتی از وصیت شهید: هر شخصی عهده دار ولایت شد برای ما واجب التعظیم است و وظیفه ما هست که از آن مواظبت کنیم تا به دست صاحب اصلی اش برسد و همه ما را از این منجلاب در بیاورد ان شاءالله. عسکر زمانی مدافع حرم 🍃🌷🍃🌷
رسته اصلی پژمان تک تیرانداز بود، اما بعد ازشهادت پژمان متوجه شدم، که در سوریه هم، بین دوستانش به آچار فرانسه معروف بوده است. دوستانش می‌گفتند: از پست که برمی‌گشت می‌گفت: خُب، بگید چکارهست من انجام بدهم. می‌گفتیم: بابا پست بودی خسته‌ای برو استراحت کن. می‌گفت: نه، وقت برای استراحت زیاده، فعلاً وقت کار است. هر روز مشکلات فنی قرارگاه را درست می‌کرد و کار بچه‌ها را راه می‌انداخت، شب دستانش را به‌هم میزد و با خوشحالی می‌گفت: خوب خدا را شکر امروز مفید بودم. پژمان توفقی شهید مدافع حرم 🍃🌷🍃🌷
🌷 اتش سنگینی روی خط بود. خلیل پشت لودر نشسته بود و با مهارت خاصی در میان ترکش ها و خمپاره ها خاکریز می زد. ناگهان, لودر از حرکت ایستاد. فکر کردیم اتفاقی برای خلیل افتاده, اما پیاده شد و شروع کرد به قدم زدن. دویدم سمتش, گفتم چی شده, تو این وضعیت حساس چرا کار را رها کردی. سر به زیر گفت:یک لحظه غرور مرا گرفت که چه خوب دارم کار می کنم! گفتم نکند دارد برای نفسم کار می کنم. پیاده شدم تا غرورم بریزد, بعد که حس کردم برای خدا کار می کنم, کار را ادامه می دهم! چند دقیقه بعد, سبکبال سوار شد و کار را تمام کرد... 🌱🌹🌱🌹 خلیل پرویزی سمت:فرمانده ستاد پشتیبانی و مهندسی جهاد فارس 🌷🍃🌷
🌷با سید آمــدیم مرخصی... خانواده من در یکی از روستاهای اطراف بهبهــان بود. وقتــی رسیــدیم, دیــدم دخترم مریض اســت با هم بردیمش بیمارستانی در بهبهان... انجا شــنیدیم عــده ای بیرون از بیمارســتان در حال شعار دادن علیه انقلاب هستند. سید سـریع دوید و رفت داخل انها. وقتی برگشت پیراهنش پاره و ساعتش شکستــه بود. شهربانی همه را جمع کرد و برد کلانــتری. ما هم رفتیم.پدر ومادر کسی که سید را زده بود امدند برای گرفتن رضایت. سید رضایت داد. انها هم با قسم ما را بردند خانه خودشان. پـدر ضارب سریع برای سید یک لباس و یک ساعت خرید. سید قبول نکرد و به جای ان یک نخ ســوزن خواست. لباسش را همانجا دوخت و برگشــت... بعد از سید بود. از همان مـحله رد می شدم. دیدم روی دیوار نوشتــه بود سید عبدالحـسین ولے پور! 🌷🌱🌷 سیدعبدالحسـین ولی پور 🍃🌹🍃🌹🍃 نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
همیشه وضو داشت. وقتی از او می پرسیدم که چه کار می کنید دائما وضو می گیرید ، می گفت: من همین را دارم و جز این چیزی ندارم . می گفت: شما هم دائم الوضو باشید اکثر مواقع با نیرو ها بود یا آنها را توجیح می نمود یا در حال انجام مأموریت بود، بلافاصله که بر می گشت، اجازه نمی داد که شبها بچه ها بخوابند و می گفت خواب همیشه هست و نماز شب بخوانید. موقعی که نماز شب می ایستاد ، این قدر طول می کشید که می گفتیم نماز جعفر طیار است. از نیمه شب تا اذان صبح درحال گریه و زاری بود . اینقدر با خلوص نیت بود که عجیب بود. غلامرضا کرامت 🍃🌷🍃🌷 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
همسر شهيد: مبارزه كار هميشه يوسف رضا بود، او فقط مي‌خواست به هر صورت از حريم مرزي و اخلاقي كشورش دفاع كند. يكبار در جريان مبارزه با قاچاقچيان استان فارس از ناحيه پا مجروح شد. وقتي به بيمارستان رفتم، نتوانستم آرامش خود را حفظ كنم، و با ناراحتي به او اعتراض كردم. اما او در جواب بي‌تابي من گفت: «مشقتهاي كار من، زندگي راحت را از شما گرفته. دختر عمو! من را حلال كن. اما خودت را زياد ناراحت نكن، و از خدا صبر بخواه . ما مي‌توانستيم مانند بعضي از انسانها بي‌درد زندگي كنيم، مي‌توانستيم . اما نخواستيم.» از شرم صورتم را از او پنهان كردم، ولي ابوالفتحي با خنده گفت:«اين دردها همه اش خدائيه، زياد غضه نخور.» روز بعد پرستاري از يوسف رضا را شخصا به عهده گرفتم ، تا شايد گوشه‌اي از زحمات او را جبران كنم.🌹 یوسف رضا ابوالفتحی فرمانده نیروی انتظامی استان فارس 🌱🌹🌱🌹🌱 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
23.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹ﭘﺮﭼﻤﻲ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﻥ ﻗﺮﻣﺰ ﺷﺪ ...🚩 🌷به شهید بزرگوار، حاج منصور خادم صادق قول داده بودم که در مقری که ایشان فرمانده آنجا بود تصویری از بارگاه آقا اباعبدالله(ع)، همراه با سلام به حضرت بکشم. محمد جواد در تبلیغات لشکر بود و کارهای نقاشی را انجام می داد. می خواست برای عیادت از برادرش که تازه مجروح شده بود به شیراز برود، او را راضی کردم تا برای این امر با من همراه شود. قرار شد محمد جواد بارگاه آقا را نقاشی کند و من هم سلام را بنویسم. نزدیک های غروب کار ما تقریباً تمام شد. محمد جواد که پرچم را رنگ می کرد که صدای سوت خمپاره پیچید. خرده بتن های سنگر که بر اثر موج انفجار کنده شده بود، عینکم را شکاند، همه چیز را محو می دیدم. اما از چیزی که دیدم تنم یخ کرد. ترکشی بزرگ به پیشانی محمد جواد بوسه زده و پیشانی اش را برده بود, خون سرش بر بالای گنبد آقا، درست در محل پرچم پاشیده شده بود!" 🌷🍃🌷 شهادت: 12/12/1364- فاو 🌹🍃🌷🍃🌹🍃🌷 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🎙همسر شهيد: 💢مبارزه كار هميشه يوسف رضا بود، او فقط مي‌خواست به هر صورت از حريم مرزي و اخلاقي كشورش دفاع كند. 💢 يكبار در جريان مبارزه با قاچاقچيان استان فارس از ناحيه پا مجروح شد. وقتي به بيمارستان رفتم، نتوانستم آرامش خود را حفظ كنم، و با ناراحتي به او اعتراض كردم. اما او در جواب بي‌تابي من گفت: «مشقتهاي كار من، زندگي راحت را از شما گرفته. دختر عمو! من را حلال كن. اما خودت را زياد ناراحت نكن، و از خدا صبر بخواه . ما مي‌توانستيم مانند بعضي از انسانها بي‌درد زندگي كنيم، مي‌توانستيم . اما نخواستيم.» از شرم صورتم را از او پنهان كردم، ولي ابوالفتحي با خنده گفت: «اين دردها همه اش خدائيه، زياد غضه نخور.» روز بعد پرستاري از يوسف رضا را شخصا به عهده گرفتم ، تا شايد گوشه‌اي از زحمات او را جبران كنم.🌹 یوسف رضا ابوالفتحی فرمانده نیروی انتظامی استان فارس 🌱🌹🌱🌹🌱 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
❤جانش رهبر و ولایت بود. در صورتی که لبخند روی لب‌های آقا دیده می‌شد می‌خندید و می‌گفت: جانم به فدایت. هیچ‌گاه از نماز و قرآن به وقت خود نمی‌گذشت و آن را به تاخیر نمی‌انداخت و همیشه در مسجد محل اذان می‌گفت و قرآن می‌خواند. 💟صدایش بسیار دلنشین و دلگرم بود و هر چند وقت یکبار صدای خود را در اذان گفتن تغییر می‌داد و می‌گفت: عزیزم این سبک که اذان می‌گویم چگونه است. قبل از رفتن به سوریه نیز در آخرین نماز جماعتی که با همکارانش برپا شد، اذان می‌گوید و به همکاران خود سفارش می‌کند که فیلم مرا گرفته و صدایم را ضبط کنید که این آخرین اذان و قرآنی است که برایتان می‌خوانم. 🍀همرزم ایشان می‌گفت: وقتی برای زیارت به حرم رفتیم او بعد از زیارت با تمام وجودش از حضرت زینب(س) خواست که مرگ او را شهادت قرار دهد. تا اینکه صبح جمعه 13 فروردین 95 ابتدا غسل جمعه و سپس غسل شهادت را انجام می‌دهد و در عصر جمعه به آرزویش که شهادت بود، رسید. 🌷🍃🌹🍃🌷
🕊به مناسبت سالروز ولادت و شهادت مدافع حرم " " 🔰تصمیم گرفتیم به روستا برویم. در حال آماده شدن بودیم که گوشی اش زنگ خورد. از من پرسید «در خانه چقدر پول داریم؟» گفتم: «بیست هزار تومان» به فردی که آن طرف گوشی بود گفت «بیا به منزل ما، منتظرت هستم.» من خیلی راضی نبودم که پول را به دوستش بدهد زیرا باید دو روز را با 20 هزار تومان می گذراندیم. در جوابم گفت «خدا بزرگ است». 15 هزار تومان به دوستش داد و 5 هزار تومان برای خومان نگه داشت. به روستا که رسیدیم، دیگر پولی نداشتیم. ایشان از روستا عسل می خرید و در جهرم می فروخت. یکی دو روز بعد یک از اقوام تماس گرفت و سفارش عسل داد، پولش را هم به کارت همسرم واریز کرد. درست می گفت؛ به سرعت پول به دستمان رسید راوی: همسر شهید جهانپور شریفی🌷 🕊 🌱🌷🌱 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
📸از راست سردارن شهیدان رضا بدیهی، مرتضی جاویدی، جلیل اسلامی و علی صیاد شیرازی.... 🔰 رضا, علاقه عجیبی به مرتضی جاویدی داشت. همیشه با هم بودند و معاونش. می گفت اگر قرار است شهید شوم دوست دارم با مرتضی باشم.😔 وقتی کربلای ۴ مجروح شد و به عقب می رفت گفت:می ترسم با مرتضی نباشم!😔 وقتی با همان جراحات برگشت گفتم چرا با این وضعیتت برگشتی؟ گفت امدم با مرتضی باشم, اخه وقت تنگه! حق با او بود. مرتضی ۹.۳۰ صبح شهید شد. دیدم رضا به شدت اشک می ریزد و می گوید:خدایا ما را از هم جدا نکن! ۵.۳۰ دقیقه روز بعد رضا هم شهید شد. هر دو را با هم به شیراز منتقل و با هم در فسا تشییع کردند. محمد رضا بدیهی 🍃🌷🍃🌷
✨شنبه ۲۴ فروردین ۱۳۸۷ از مدرسه آمد.پس از ناهار گفت:مامان میتونم تو بغلت بخوام. پدر تازه از سر کار به خانه آمد.راضیه چادر گل گلی اش را پوشید و توی سالن ایستاد و بلند گفت:کیا حسینیه ای هستن؟ پدرش گفت:بابا راضیه تو چرا انقدر امروز قشنگ شدی؟ آن شب همه به علتی نمیتوانستند به هیئت بروند به جز راضیه که آماده شد و رفت حسینه. 📞 تلفن خانه به صدا در آمد.همسرم گوشی را برداشت و گفت:نَه دخترم سالم بود،مشکلی نداشت. با استرس پرسیدم:چی شده؟نکنه تصادف کرده به درب حسینه که رسیدم سیل جمعیت درحال خارج شدن بودن.حسینه پر از دود بود و خون. میگفتند از خانم ها فقط ۱ نفر شهید شده که آن هم از بچه های کادر انتظامات است.ذهنم به ۱۹ روز قبل زمانی که راضیه از مشهد آمده بود افتاد که گفت: *مامان میخواستم برا خودم کفنی بخرم دوستم نذاشت و گفت از کربلا بخرم.* ساعت ۱۱ بود که مرضیه دخترم زنگ زد و گفت راضیه در بیمارستان نمازی است. 😥۱۸ روز در کما بود. با سینه‌ای خرد و پهلویی پاره شده و ۱۸ روز خس خس نفسهای دردناک شهید شد .... 🍃🌷🍃🌷 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید