دستی که ورق می زند ایـن خاطـره ها را
بایـــد بنویســـــد غـم ِ جـان کنـدنِ مــا را
مانـدیم و شما بال گشودیـــد از این شهـــر
رفتیــــــد به جایی که ببینیــد خــــدا را
گفتیـــــد: به سـرمنزل مقصـود رسیـــــدیم
دیگــــر پس از آن روز ، ندیدیــم شمـــا را
تقـدیر همـان بود بمانیـم و بمیریــم
آلوده کنیـــــــم از نَفَس ِ خویش فضــــا را
انصاف همیــن نیست که از آن همـــه خوبی
بـر کوچه بگیریــــم فقط نام ِ شمـــــا را.
.
بخشی از پیامهای #شهید_مصطفی_صدرزاده و مادر گرامی شان..
.
#شهدا
#شهدا_زنده_اند
#شهید_صدرزاده
#شهید_تاسوعا۹۴
#رفیق_شهیدم
#صدر_عشق
#فرمانده_گردان_عمار
#فاطمیون
#شادی_روح_شهدا_صلوات
تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را...
.
.
بخشی از پیامهای #شهید_مصطفی_صدرزاده و مادر بزرگوارشان.
.
#شهدا_زنده_اند
#شهدا
#شهید_صدرزاده
#شهید_تاسوعا۹۴
#فرمانده_گردان_عمار
#رفیق_شهیدم
#صدر_عشق
#سلامتی_مادران_شهدا_صلوات
#سلامتی_همسران_شهدا_صلوات
#شادی_روح_شهدا_صلوات
تا ابد یاد عزیزان ز دل و جان نرود
جان اگر رفت ولی خاطر خوبان نرود
.
.
بخشی از پیامهای ارسالی #شهید_مصطفی_صدرزاده و مادر بزرگوارشان.
به بهانه ی #چهارمین_سالگرد_شهادت
.
#شادی_روح_شهدا_صلوات
#سلامتی_مادران_شهدا_صلوات
#سلامتی_همسران_شهدا_صلوات
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات
#شهدا_زنده_اند
#شهید_صدرزاده
#شهید_تاسوعا
#فرمانده_گردان_عمار
#رفیق_شهیدم
#صدر_عشق
#سید_ابراهیم
دنيا و هرچه بود
به دنيا نهاد و رفت ...
.
.
#لحظه_دلتنگی
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_صدرزاده
#سید_ابراهیم
#فرمانده_گردان_عمار
#رفیق_شهیدم
#شادی_روح_شهدا_صلوات
صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین علیه السلام
شهدا را با ذکر صلوات یاد کنیم
هفته دفاع مقدس گرامی باد
#نحن_شیعه_علی_بن_ابی_طالب
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_مصطفی
#شهید_سیدابراهیم
#شهید_تاسوعای ۹۴
#شهید_حذف_شدنی_نیست
این پیج جایگزین مصطفی تاسوعا
#mostafatsooa
صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین علیه السلام
#نحن_شیعه_علی_بن_ابی_طالب
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_مصطفی
#شهید_سیدابراهیم
#شهید_تاسوعای ۹۴
این پیج جایگزین #mostafatsooa
مادرش میگوید:
یکی از دوستان احمدرضا از شمال با منزل همسایه مان تماس گرفت، احمدرضا رفت و بعد از چند دقیقه برگشت.
پرسیدم احمدرضا که بود؟!
گفت: یکی از دوستانم بود. پرسیدم: چکار داشت؟!
گفت: هیچی، خبر قبول شدنم را دردانشگاه داد!
گفتم: چی؟؟ گفت: می گوید دانشگاه رتبه اول راکسب کردهای!
باخوشحالی من و پدرش گفتیم : رتبه اول؟؟ پس چرا خوشحال نیستی؟
احمدرضا گفت: اتفاق خاصی نیفتاده است که بخواهم خوشحال شوم
.در همان حال آستین ها را بالا زد وضو گرفت و رفت مسجد !
یادم هست با اینکه دانشگاه قبول شده بود، همراه عمو بزرگش می رفت بنّایی، می گفتم احمدرضا تو الان پزشکی قبول شده ای، چه احتیاجی هست که به بنّایی بروی؟!
می گفت : می خواهم ببینم کارگرها چقدر زحمت می کشند!
می خواهم سختی کارشان را لمس کنم!...
پ.ن: شهید احمدرضا احدی دانشجوی نمونه رشته پزشکی دانشگاه شهید بهشتی تهران و رتبه یک کنکور تجربی سال ۱۳۶۴