#خاطرات
دانشگاه من نزديک محل کار بابا بود
و بيشتر شب ها با او بر مي گشتم خانه . خب بايد صبر مي کردم تا کارهايش تمام شود . بعضي وقت ها به ساعت 11 يا حتي ديرتر هم مي کشيد. به غير از ماه رمضان به ياد نمي آورم بابا زودتر از 8 شب آمده باشد خانه . من مي رفتم در يک اتاقي و مشغول به درس خواندن می شدم . بعضي وقت ها هم دراز مي کشيدم و چرتي مي زدم. وقتي با بابا بر مي گشتيم خانه ، براي من ديگر جاني باقي نمانده بود. اما بابا که قطعا خيلي بيشتر از من دويده بود و خسته شده بود ، در خانه را که باز مي کرد چنان سلام گرمي مي کرد که انگار تازه اول صبح است و بيدار شده است. مي گفت:« خيلي مخلصيم»، « خيلي چاکريم»! هميشه در تعجب بودم که بابا چه حالي دارد با اين همه کار و خستگي اين قدر شارژ و سرحال است.
در روایت آمده هر روز صبح،
آن روز به ما مے گوید: "من روز جدیدے هستم".
ما را نصیحت میکند که : "در من خوب حرف بزن
و در من عمل خیر انجام بده،
من در قیامت برای تو شهادت مے دهم
و اگر امروز را از دست دادے دیگر من را نخواهے دید".
به واقع همین طور است،
اگر امروز از دست ما برود دیگر چنین روزے را
نخواهیم دید و دیگر نخواهد آمد.
زمان میگذر و هر یک روز،
براے ما در پیشگاه الهے شهادت خواهد داد.
#آیت_الله_مجتهدےتهرانے
#صبح_بخیر🌺
#حاج_احمد_متوسلیان:
یک بلدچی باید:
اول خودش را بشناسد،
بعد خدای خودش را
و بعد مسیر رسیدن به مقصد را ....
آن وقت میتواند دستدیگران را بگیرد
و راه را از چاه نشانبدهد.
#شاه_کلید توفیق در عملیات ها،
دست بلدچی هاست.
آنها باید گردانهای پیاده را از دل
#معبر و میدان عبور دهند و برسانند بالای سر دشمن و از میدان #تعلقات بگذرند. آنوقت میتوانند گردان ها را آن گونه که میخواهند هدایت کنند!»
#بلدچی
#مجلس
#انقلاب
#راز_شهیدی_که_بعد_27_سال_گمنامی
#ادرس_مزارش_را_داد
27 سال از شهادت و مفقودی حمیدرضا گذشته بود. خواهرش دیگر طاقت دوری نداشت؛ رفت کنار مزار شهید پلارک، همرزم برادرش، او را به حضرت زهرا (س) قسم داد که خبری از برادرش حمیدرضا به او بدهد.
گفت: « به حمید بگو به خواب خواهرت بیا و خبری از خودت بده!»
خواهرش با گریه تعریف می کرد: « فردای آن روز خواب دیدم جمعیت زیادی در بلوار سردار جنگل در منطقه پونک تهران در حرکت هستند.
صدای حمیدرضا را شنیدم؛ گفت: «خواهر این ها همه برای تشییع پیکر من آمده اند و به اذن خدا همه ی آنها را شفاعت خواهم کرد. بعد اشاره به عابری کرد که در کنار جمعیت بود اما توجهی به آنها و شهدا نداشت، گفت: « حتی او را هم شفاعت خواهم کرد..
از خواب که بلند شدم فهمیدم در بوستان نهج البلاغه تهران شهید
گمنام تشییع و تدفین کرده اند.
بعدها با پیگیری خانواده ی شهید و آزمایشات dna هویت این شهید اثبات شد.
اگر به بوستان نهج البلاغه تهران رفتید، در کنار مزار شهیدِ وسط یادمانِ شهدای گمنام که متعلق به یکی از ریشوهای با ریشه ، شهید حمیدرضا ملاحسنی است.
#شهیدی_کهتماشاچی_درتشییعش
#راشفاعت_میکند
#شهید_حمیدرضا_ملاحسنی🌷
مــــدادهای
رنگیم هستند
اما توی دفتر نقاشے ام
هنوز ٺصویر #توسٺ
ڪه بے رنگ ماندہ اے
اے شــــ🕊ــهید!
#شهید_محمدرضا_محمدیدهنوی🌷
#سالروز_شهادت
#شبتـــــون_آرام_بایاد_شھـــــدا🌹
#رسـم_خـوبان
«همیشه خنده بر لب داشت و برخورد بسیار خوبی با همه داشت، کوشش میکرد اگر اختلاف در میان افراد بود، برطرف سازد.»
علاقه خاصی به حضرت امام خمینی (ره) داشت. جبهه رفتنش بیشتر بهخاطر حضرت امام (ره) بود و سفارش او بیشتر در رابطه با امام (ره) این بود که، هرچه میتوانید به امام (ره) کمک کنید و پیرو او باشید تا اسلام به پیروزی نهایی برسد.»
#شهید_محمدمهدی_سیفی🌷
#سالروز_شهادت
#لالههای_آسمونی
💠آقا مهدی را دیدم روی تخته سنگی نشسته و پوتین خود را در آورد و با قمقمه خود مشغول گرفتن وضو شد و بعد از آن بلند شد و روی همان تخته سنگ ایستاد و مشغول نماز خواندن شد جایی که ایستاده بود کاملاً در دید دشمن از تپه های مقابل بود و به صورت پراکنده هم آتش دوشکا شلیک می شد.
💠وقتی نماز آقا مهدی تمام شد پرسیدم : چرا ایستاده نماز می خوانی مگر نمیبینی که دشمن روی ما آتش دارد آقا مهدی جواب دادند : برادر توی مملکت خودمان هم نمی توانیم راست راست راه برویم و ایستاده نماز بخوانیم؟
#سردارشهید_مهدی_شرعپسند🌷
#سالروز_ولادت
#خاطرات_شـهدا
🔹آن روز از پدر خداحافظی کرد .از دیگر اهل خانواده حلالیت طلببید بعد ساکش را برداشت و درحالی که دستش را توی دست من گذاشته بود، قبل از رفتن ، هدیه ای را که برای خانواده خریده بود به آنها داد آنگاه نگاهش را به من دوخت و گفت : «مادر حلالم کن . آنجوری که دلم می خواست نتوانستم در خدمتت باشم . »
🔸دست در گردنش انداختم و گفتم : «خدمت امام زمان باشی .»از خانه که بیرون رفتیم ، مقابل در حیاط از زیر قرآن سه بار رد شد و بوسه بر کلام ا.. زد . وقتی می خواستم آب را پشت سرش بپاشم ، برگشت، نگاهش را به نگاهم دوخت و بعد خم شد بوسه بر دستم زد . بلند شد چند قدمی از من دور شد .
🔸همینکه می خواستم آب را بپاشم ، باز آمد و بوسه بر دستم زد. این کار را سه بار تکرار کرد . گفت : «ببخش مادر . مرا ببخش ، حلالم کن »
🔹وقتی برای آخرین بار چند قدمی از من دور شد . کاسه آب را در مسیر قدم هایش پاشیدم . برگشت لبخندی زد و دستی تکان داد.
✍ به روایت مادربزرگوارشهید
#شهید_غلامعلی_پیچک🌷
#سالروز_شهادت
ﺗﺎ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ ﺑﻐﺪﺍﺩ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ.
ﺻﺪّﺍﻡ ﺣﺴﻴﻦ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﻛﻪ ﺳﻴﮕﺎﺭ ﺑﺮﮒ ﮐﻮﺑﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ، ﻣﺘﻜﺒّﺮﺍﻧﻪ ﻛﻨﺎﺭﻡ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ!
ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻢ :
انشاالله ﺳﻔﺮﯼ ﺑﻪ ﻛﻮﻳﺖ ﺑﻴﺎﻳﻴﺪ، ﻣﻨﺘﻈﺮﺗﺎﻥ ﻫﺴﺘﻴﻢ،
ﺻﺪّﺍﻡ ﺑﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻦ ﻣﺘﻜﺒّﺮﺍﻧﻪ ﮔﻔﺖ؛ ﻛﻮﻳﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎﺳﺖ،
ﺣﺘﻤﺎً ﻣﯽﺁﻳﻴﻢ!
ﻭ ﻣﻦ ﺳﺎﻝ ۱۹۹۰، ﺯﻣﺎﻧﯽ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻓﺮﺍﺭ ﺑﻪ ﻋﺮﺑﺴﺘﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻧﻴﺮﻭﻫﺎﯼ ﻧﻈﺎﻣﯽ عراق ﺑﻮﺩﻡ،
ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﺷﺪﻡ..!
ﺩﺭ ﺟﻨﮓ ﻋﺮﺍﻕ ﺑﺎ ﻛﻮﻳﺖ،
ﺻﺪّﺍﻡ ﺩﺭ ﭘﺎﺳﺦ ﺑﻪ ﺧﺒﺮﻧﮕﺎﺭﺍﻥ،
ﻛﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﻳﮕﺮ ﻟﺒﺎﺱ ﻧﻈﺎﻣﯽ
نمیﭘﻮﺷﯿﺪ؟ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ؛
ﺩﺭ ﻛﻮﻳﺖ، من ﻣﺮﺩﯼ ﻣﻘﺎﺑﻞ
ﺧﻮﺩ نمیبینم،
ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﺟﻨﮓ ﺑﺎ ﺍﻳﺮﺍﻥ ﻟﺒﺎﺱ ﻧﻈﺎﻣﯽ ﻣﯽﭘﻮﺷﻴﺪﻡ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ دلیل ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽﻫﺎ ﻣﺮﺩ ﺟﻨﮓ بودند!
ﺻﺪّﺍﻡ ﺩﺭ ﻫﺸﺖ ﺳﺎﻝ ﺟﻨﮓ ﺑﺎ ﺍﻳﺮﺍﻥ، ﻫﺮ ﺭﻭﺯ و حتی برای حضور در سالن صرف غذا ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻧﻈﺎﻣﯽ ﺣﺎﺿﺮ ﻣﻴﺸﺪ!!
به جاست ﯾﺎﺩﯼ ﮐﻨﯿﻢ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺷﯿﺮ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺯﻣﯿﻦ..
ﺁﻧﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺍﺩﻋﺎ رفتند.
#صدام_حسین#جنگ_عراق#شهیدان#paradise_song#iran_war#
💠🍃💠🍃💠
بیا
بجای خورشید
بتاب
تا صبح من
طلوع کند
به عشق..........
🌹شهید اسماعیل حیدری🍃🍃
#روزتان_شهدایی