به یاد امام و شهدا
به یاد مجاهد خستگی ناپذیر
پاسدار پرافتخار سپاه اسلام
"شهید حاج علیرضا طالعی"
.
فرمانده تیپ دوم
لشگر سه نیرو مخصوص
حضرت حمزه سیدالشهدا {علیه السلام}
.
متولد = سلماس
.
شهادت = ۱۳۸۶/۳/۷ - دره دریک
درگیری با گروهک جنایتکار پژاک
.
.
شهید علیرضا طالعی
از یادگاران و رزمندگان دفاع مقدس
که در زمان جنگ، در خط مقدم حضور داشت
و بعد از جنگ نیز لباس جهاد را از تن درنیاورد
و در مناطق مرزی و حساس، حضور عملیاتی داشت
و بارها از طرف اشرار و منافقین مورد تهدید قرار گرفته بود
.
این شهید عزیز با زبان روزه
در پاکسازی منطقه ای در حوالی سلماس
به همراه جمعی از همرزمانش به مقام شهادت رسید
روحمان به یادشان شاد
راهشان ادامه دارد
.
.
سلام و صلوات نثار، شهدای گمنام قرارگاه حمزه
و به یاد شهیدان علیرضا و غلامرضا طالعی
و شادی روح پدرشان، هدیه کنیم صلوات
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و َعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِین
.
.
.
تـــو با این ناز ، تا در
خلوت آغوش می آیی ..
تپیدن می کند از مغز خالی استخوانم را ..
#شبتـــــون_آرام_با_یاد_شھـــــدا 🌹
زمانی که قدمِ اوݪ را در این راه برداشتم
به نیتِ لقایخدا و شهادت بود
امروز بعد از گذشت این مدت راغبتر شدهام
که این دنیا محلی نیست که دݪی
هوایِ ماندن در آن را بنماید..
#شهید_محمدرضا_تورجیزاده
✏️به همرزمانش گفته بود:
🎙«من سی و سومین شهید
روستای بیشه سر هستم»✌️
💬به اطرافیان گفته بود برای شهادتش دعا کنند🌹و به همه سفارش می کرد تا در قنوت🤲 نمازشان، دعای فرج بخوانند😎و شهادت📿او را از خدا بخواهند.
🎤میگفت ''گرچه به کمتر از شهادت راضی نیستم؛ولی از خدا می خواهم که اگر شهید نشدم، اجر شهید را به من بدهد''🎨🥇
#شهید_کمیل_صفری_تبار
╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮
╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯
💌وصیتنامه شهید رادمهر:
🌸"اگر میخواهید دنیا و آخرتتان تضمین شود و از مصائب آخرالزمان در امان باشید... اطاعت از ولایت فقیه را بر خود واجب بدانید"
#شهید_محمود_رادمهر
#قهرمانان_وطن
#کبوتران_حرم
╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮
╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯
شب خاطرات به جانم افتاده بود..یاد خاطرات تلخ و شیرین گذشته رهایم نمی کرد..
.
هر خواستگاری می آمد،می پرسیدم رهبری را قبول دارید؟! یکی از مهمترین سوالاتم بود..روزی که قرار شد با محمد حرف بزنیم،می خواستم بپرسم که او پیش دستی کرد.با کلی شوق و ذوق گفتم بعلههههه..!
لبخندی زد و با صدای پخته و بم مردانه اش گفت《بله رو دادید دیگه؟!》تا چند دقیقه هر دو می خندیدیم و من مات مانده بودم از اینکه چه بله بلند بالایی گفته بودم!
.
عشقم آقا بود..
مگر میشد با کسی زیر یک سقف رفت که قبولش نداشته باشد!
.
مراسم ازدواجمان در کهف شهدا برگزار شد،آخ که چقدر لذت بخش بود کنار شهدا بله بگویی به دلبرت..
.
بعد ازدواجمان مدام سر به سرم می گذاشت و می گفت《تو هول کردی و جواب بله را زودتر گفتی!》سر این موضوع کل کل مان شروع میشد!
.
آه..!دلم برایش تنگ شده..کاش الان کنارم بود و سر به سرم می گذاشت بابت همان بعله!من اما اینبار فقط می خندیدم..متکا را به سویش پرتاب نمی کردم که او هم جا خالی بدهد! اصلا هر چه او بگوید،هرچه او بخواهد؛فقط باشد جانم به جانش بند بود..زندگی ام بود..
.
صدای اذان به گوش می رسید و من همچنان بیدار بودم.نماز را خواندم،با معبود که حرف زدم کمی آرامتر شدم.اما باز دلتنگی ام سرجایش بود.
.
نه! دیگر تاب ندارم باید به دیدار معشوق بروم.عزم رفتن کردم،سر راه برایش گل نرگس خریدم.عاشق گل نرگس بود و من عاشق سلیقه اش..
هر قدمی که نزدیکتر می شدم،تپش قلبم بیشتر میشد..انگار نه انگار 3سال از ازدواجمان می گذشت!مثل روز اول استرس به جانم افتاده بود.
.
بالاخره انتظار به پایان رسید..
از دور دیدمش..منتظرم بود و کمی اخم در چهره اش پنهان.. !من فقط یک دقیقه دیر کرده بودم و محمدم حساس به قرار!
.
با لبخند گفتم:
سلام محمدم..
سلام زندگی فاطمه..
.
خندید!دیوانه خنده های مردانه اش بودم..چشمم که به چشمش افتاد؛اشکهایم سرازیر شد..
بین ابروانش گره افتاد..یاد جمله اش افتادم!《اشکت دم مشکت است،قوی باش دختر جان!》خندیدم تا دلبرم ناراحت نشود..کلی حرف برای گفتن بود و نمی توانستم به این راحتی ها از او جدا شوم.درد و دل هایم تمامی نداشت؛اما به اجبار عزم رفتن کردم..
با چشمان بارانی گفتم《محمدم!سلام مرا به بانوی صبر برسان!》
.
قدم زنان راه را پیش گرفتم.صدایی در قطعه ای از بهشت پیچید:
منم باید برم؛آره برم سرم بره...
.
.
#عاشقانہ_همسران_شهدا
#محمدم_سرش_رفته_بود💔😔