❣ #سلام_امام_زمانم ❣
گل_نرگس نظری کن
که جهــ🌎ــان بیتاب است
روز و شب🌗 چشم همه
منتظر ارباب است
مهدی_فاطمه پس کی
به جهان می تابی⁉️
نـ✨ـور زیبای تو یک
جلوهای از محراب است♥️
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸🍃
#امام_زمان
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....
کلام طلایی 🌱
💛💜💛💜💛💜 #عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت120 چند روزی گذشت زنگ زدنهای پرین
🏵🎗🏵🎗🏵🎗
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت121
درجا بلند شدم و صدای آخم درآمد.
بلعمی برگشت.
–چی شد؟
–هیچی، همون کمرم.
–نکنه دیسک کمر داری؟
به طرف در راه افتادم.
–نهبابا، توام،
با دیدن شخصی که روی صندلی در سالن نشسته بود خشکم زد.
همانجا جلوی در ایستادم و مبهوت نگاهش کردم. او سرش پایین بود و با گوشیاش ور میرفت.
آرام، عقب، عقب رفتم.
بلعمی دنبالم آمد و پرسید:
–چت شد؟
–هیچی، تو برو اونجا، بهش یه چایی چیزی بده سرش رو گرم کن تا آقای چگینی بیاد. در رو هم ببند.
بلعمی با حیرت گفت:
–میخوای بگم پاشه بره؟
–نه، تو برو، من زنگ بزنم به آقای چگینی ببینم کجاست.
فوری پشت میز راستین رفتم و گوشی را برداشتم و شماره راستین را گرفتم.
راستین با اولین بوق جواب داد.
–بله.
–الو.
–جانم خانم مزینی.
آخر مگر الان وقت گفتن این کلمهی لعنتی است. خودم را روی صندلی رها کردم.
–سلام.
–سلام. چیزی شده زنگ زدی؟
–نه، فقط یکی امده باهاتون کار داره.
–عه، رامین امد؟ ما تو راهیم. چند دقیقه دیگه اونجاییم. گوشی رو بده رامین.
–اینجا نیست. تو راهرو نشسته.
–مگه نگفتم بیارش ازش...
–بله یادمه گفتید، اونجا بلعمی داره ازش پذیرایی میکنه.
مکثی کرد و گفت:
–چند دقیقه دیگه میرسیم.
–ببخشید از مشتریها هستن؟
–نه، این رو خبازی معرفی کرد چند بارم باهاش تلفنی صحبت کردم. بچهی خوبیه، یه کاری پیشنهاد داد که قراره با هم انجام بدیم.
بدون فکر گفتم:
–یعنی کاری غیر از نصب و فروش دوربین مدار بسته؟
–آره، چطور مگه؟
–هیچی، فقط میگم خب آخه شناختی که ازش ندارید.
–مشکلی نیست. حالا قراره امروز با هم صحبت کنیم تا بیشتر توضیح بده.
–آهان. باشه پس فعلا.
به خاطر استرسی که داشتم مدام پایم را تکان میدادم. اگر رامین جلوی راستین حرفی بزند چه؟ نمیخواستم کسی چیزی از گذشتهام بداند.
کمی فکر کردم و بعد به این نتیجه رسیدم که تا راستین نیامده با رامین روبرو شوم بهتر است. شاید جلوی آنها حرفی بزند که باعث خجالتم شود. گوشی را برداشتم و به بلعمی گفتم:
–بلعمی جان، زنگ زدم آقای چگینی گفت مهمونش بیاد تو اتاق خودشم الان میرسه.
راهنماییش کن بیاد اینجا منتظر بمونه.
چند دقیقه بعد تقهایی به در خورد و رامین وارد شد.
بلند شدم و همانطور که به طرف میزم میرفتم سلام کوتاهی کردم و خیلی جدی به طرف صندلیها اشاره کردم و گفتم:
–بفرمایید بشینید الان آقای چگینی تشریف میارن.
با دیدنم همانجا جلوی در ایستاد. بی اعتنا پنجرهی اتاق را باز کردم.
او آرام در اتاق را بست و همانجا ایستاد.
نگاهش کردم. جدیتر از قبل گفتم.
–بفرمایید بشینید آقا.
خیلی آرام به طرف صندلیها رفت.
به طرف در رفتم و باز گذاشتمش و دوباره پشت میزم نشستم و خودم را با کامپیوتر روبرویم مشغول کردم.
–شما من رو یادتون نمیاد؟
با اخم نگاهش کردم.
–چرا، خیلی خوب یادم میاد.
قیافهی مهربانی به خودش گرفت مثل همان موقع که مخ آن دختر را داشت میزد و گفت:
–اون روزا جوون بودم و خیلی اشتباه کردم، ولی مرور زمان آدم رو با تجربه میکنه.
حرفش را بریدم.
–مادرتون خوبن؟
لبخند زد.
–اره خوبه.
پوزخندی زدم.
–خبر داره با کاری که کرد پسرش هنوزم داره مخ دخترارو میزنه؟ هنوزم فکر میکنه ازدواج برای شما زوده؟
از حرفم خوشش نیامد و اخمهایش را درهم کرد.
–چرا تهمت میزنید خانم؟ حرفتون خیلی توهین آمیزه.
بلند شدم و به طرفش رفتم.
–تهمت؟ اون دختری که همین چند وقته پیش سوار ماشین قرمزتون بود کی بود. الان کجاست؟
رنگ صورتش تغییر کرد و با خشم نگاهم کرد. میخواست حرفی بزند ولی من زود از اتاق بیرون آمدم.
همان موقع راستین و آقا رضا با یک جعبه شیرینی وارد شدند.
با دیدن من راستین به اتاق اشاره کرد و پرسید:
–اونجاست؟
با تکان دادن سرم جواب مثبت دادم.
بلعمی پرسید:
–شیرینی چیه؟
راستین گفت:
–خباز دیگه نمیاد. آقا رضا سهمش رو خرید.
لبهای بلعمی آویزان شد و گفت:
–آهان به سلامتی.
راستین به طرف اتاق رفت.
آقا رضا جعبه شیرینی را به طرفم گرفت و گفت:
–میشه این رو بدید خانم ولدی؟
–مبارکه، بله حتما.
لبخند پهنی زد و او هم به اتاق رفت. به آبدار خانه که رفتم پیش خانم ولدی ماندم تا مجبور نشوم به اتاق بروم.
#ادامهدارد...
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....
کلام طلایی 🌱
🏵🎗🏵🎗🏵🎗 #عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت121 درجا بلند شدم و صدای آخم درآمد
🏵🎗🏵🎗🏵🎗
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت122
خانم ولدی شیرینی را داخل ظرفی چید و با چند پیش دستی به اتاق برد. بعد از چند دقیقه آمد و گفت:
–آقا گفت بهت بگم بری تو اتاق.
دوباره استرس گرفتم.
–برای چی؟ من که فعلا اونجا کاری ندارم.
ولدی دستش را جلوی دهانش برد و گفت:
–لابد باهات کار داره دیگه، پاشو.
با بیمیلی بلند شدم و پرسیدم:
–رفتی داخل اتاق چیکار میکردن؟
–حسابی گرم حرف زدن بودن. تو چت شده؟ مگه امدن خواستگاریت؟
بیحرف به طرف اتاق راه افتادم.
تقهایی به در زدم و وارد اتاق شدم و فوری پشت میزم نشستم.
راستین گفت:
–خانم مزینی ایشون آقا رامین هستن. قراره با هم یه کاری رو جدای کار خودمون شروع کنیم. من بهشون گفتم که کارهای مقدماتی رو تو میتونی انجام بدی و کمکشون کنی.
در لحظه احساس کردم رنگ از رخم پرید. هراسان گفتم:
–من؟ من نمیتونم.
راستین و آقا رضا متحیر نگاهی به یکدیگر انداختند.
رامین سرش را پایین انداخت و گفت:
–اگه ایشون نمیتونن بچهها هستن انجام میدن، مشکلی نیست.
آقا رضا گفت:
–اگر این کار صد درصد شد من خودم هستم. خانم مزینی کارهای همین شرکت رو انجام بدن بهتره.
با چشمهای گرد شده پرسیدم:
–مگه میخواهید یه شرکت دیگه بزنید؟
راستین گفت:
–فقط میخواهیم ثبت کنیم جاش که همینجا میشه. واسه وام گرفتن لازمه، آقا رامین تو بانک آشنا داره، میتونه کارمون رو راه بندازه.
با خشم به رامین نگاه کردم. چرا راستین اینقدر زود به او اعتماد کرده بود.
یک ساعتی با هم صحبت کردند. کمکم متوجه شدم که رامین میخواهد برایشان چکار کند. میخواست از اعتبار رامین و از گردش حسابش استفاده کند و
از بانک درخواست وام کند و خیلی راحت درصد کمی از وام را بردارد و برود. بعد راستین باید وام را به تنهایی پس بدهد.
بعد از رفتن رامین رو به راستین گفتم:
–چرا میخواهید این کار رو انجام بدید؟ این که همش به نفع اونه، اگر نتونی وام رو پس بدی چی؟ شرکت از دست میره که...
راستین گفت:
–ریسکه دیگه، چارهایی نداریم.
آقا رضا گفت:
–البته هنوز بهش اوکی ندادیم. قراره فکر کنیم.
من به رامین ذرهایی اعتماد نداشتم. میدانستم که همچین کسی حتما ریگی به کفشش هست.
رو به آقا رضا گفتم:
–این کار رو نکنید. من مطمئنم سودی تو این کار نیست.
آقا رضا با تعجب پرسید:
–شما از کجا میدونید؟
رو به راستین گفتم:
–حداقل با این آقا کار نکنید.
راستین گفت:
–چطور؟
–قابل اعتماد نیست.
–مگه میشناسیدش؟
از سوالش هول شدم و عجولانه گفتم:
–خب یه ساعته دارم حرفهاش رو گوش میکنم. بعضی حرفهاش متناقضه. بعدشم چرا این کار رو کنید خب همون مناقصه که اون روز حرفش رو میزدید رو چرا شرکت نمیکنید؟
سکوتی حکم فرما شد. آقا رضا با شیرینی داخل بشقابش ور میرفت و راستین هم متحیر نگاهم میکرد.
فکر کنم زیادی در کارهایشان دخالت کرده بودم.
#ادامهدارد...
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....
🌱
آنقدر عاشقانه،
برای خدا زندگی کنید
که خدا عاشقانه بگوید
شما را برای خودم ساختهام.
عاشقانهی الهی چیز دیگریست!
به عشقش زندگی کنید
تـا خــــدا هم به عشق شما خدایی کند
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....
🌱🌱
🔹امام هادی (ع): هر كه بذر خوبی بكارد، شادمانی بدرود و هر كه تخم بدی بيفشاند، پشيمانی میدرود.
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
📚وسعت فکر
روزی گاندی در حین سوار شدن به قطار یک لنگه کفشش درآمد و روی خط آهن افتاد.
او به خاطر حرکت قطار نتوانست پیاده شده و آن را بردارد. در همان لحظه گاندی با خونسردی لنگه دیگر کفشش را از پای درآورد و طوری به عقب پرتاب کرد که نزدیک لنگه کفش قبلی افتاد.
یکی از همسفرانش علت امر را پرسید.
گاندی گفت: بینوائی که لنگه کفش قبلی را میدید نمیتوانست از آن استفاده کند، اما حالا می تواند از یک جفت کفش کامل کفش استفاده نماید.
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....
◀️ تو عمرمون اینقد خوشبخت نبودیم که تا لنگ ظهر بخوابیم،
سرمون تو گوشی باشه،
کار نکنیم،
فیلم ببینیم،
بعد ازمون تشکر هم بکنن
و بگن: شهروند بافرهنگ و مسئولیتپذیر!😍😂😝
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....
✅دل با پرخوری میمیرد
✍علامه حسن زاده آملی: از حضرت رسول الله (ص) روايت است كه معده، چراگاه شيطان است، هرچه چراگاه شيطان آبادتر باشد، رغبت شيطان به آن بيشتر خواهد بود. کثرت طعام و پرخوری، دل را میمیراند و نشاط را از انسان می گیرد و فهم و بینش و درایت را از انسان سلب میکند و این انسان اهل حکمت و بینش و توجه نمی شود.
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....