♻️
🔺تلنگر
🍀شعور یک گیاه در وسط زمستان ،
از تابستان گذشته نمیآید ،
از بهاری میآید که فرا میرسد.
گیاه به روزهایی که رفته نمیاندیشد ،
به روزهایی میاندیشد که میآیند.
اگر گیاهان یقین دارند که بهار خواهد آمد،
چرا ما ـ انسانها ـ باور نداریم که
روزی خواهیم توانست به هرآنچه میخواهیم ، دست یابیم ؟!
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#پارت اول رمان عبور از سیمخاردار نفس
👇👇👇
https://eitaa.com/kalametalaei/17
#پارت اول رمان باد برمیخیزد👇👇👇
https://eitaa.com/kalametalaei/5971
پارت اول رمان
"عبور زمان بیدارت میکند"
https://eitaa.com/kalametalaei/10026
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده ذوالفقار
⚜️اگر می خواهید شناخت و معرفت خود به امام عصر را بیشتر نمایید پیشنهاد ما👇👇
همزمان با نیمه ی #شعبان مسابقه ی " کتاب خوانی مجازی" به همت گروه جهادی #شباب_الزهرا برگزار می گردد نام📚 آماده باش ❗️
🔔زمان آزمون نوزدهم و بیستم فروردین خواهد بود
⏳اعلام نتایج 👈بیست و یکم روز نیمه شعبان
و به قید قرعه هشت جایزه ی" یک میلیون ریالی " به برندگان اهدا خواهد شد فایل کتاب و جزئیات مسابقه در کانال 👌
#نشر_حداکثری
----------------------------------*♡
http://eitaa.com/joinchat/2087845905Cbecbdfb3ea
#گروه_جهادی_شباب_الزهرا ☝️☝️
⚜️ #عقیقه❗️برای عقیق زمان نمی دونی تو این اوضاع کرونایی😷 نذورات امسال نیمه شعبان را چی کار کنی 🤔❓بسم الله نیازمندان منتظرند ! چون 👈«امام مهدی» متولد شد حضرت عسکری – علیهماالسلام – به عثمان بن سعید(نائب اول) فرمودند: چند گوسفند 🐑 برایش عقیقه کن»
✍️کمال الدین، باب۴۱، حدیث۱۰
-----------------------------------*♡
💳شماره کارت جهت دریافت هدایای نقدی شما خیرین عزیز
6037997750000821
http://eitaa.com/joinchat/2087845905Cbecbdfb3ea
#گروه_جهادی_شباب_الزهرا ☝️☝️
✅بخونید، با همین نکته خیلی از مشکلات روحی روانی ما قابل حله
✍امام علی(ع) : دنیا مانند ماری است که پوستی نرم دارد اما زهری کشنده. پس از آنچه در دنيا برايت جاذبه دارد، روى بگردان زيرا آنچه از آن تو را همراهى مى كند، اندك کفنی است. دغدغه هاى دنیا را از خود، دور كن؛ چرا كه به جدا شدن از آن و ناپايدارى حالاتش يقين دارى؛ آن گاه كه با دنيا بيشترين انس را دارى، بيشترين ترس و حذر را از آن داشته باش زيرا كه دنيادار، هر زمان كه در آن به خوشى و لذّتى اطمينان كرد، دنيا او را از آن خوشى به مشكلى كشاند، يا هرگاه انسى گرفت، اُنس او را تبديل به تنهايى و وحشت كرد.
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....
✨
✅چه کنیم تا در دنیا راحت زندگی کنیم؟
✍حاج آقا قرائتی: قرآن میفرماید: لکیلا تاسوا علی ما فاتکم و لا تفرحوا بما آتاکم ( سوره حدید، آیه 23.) آن گونه باشید که اگر چیزی را از دست دادید، تاسف نخورید و اگر چیزی به شما دادند، شاد نشوید. راستی آیا می شود انسان اینگونه متعادل باشد که دادنها و گرفتنها در او اثری نگذارد؟ کارمند بانک، یک روز مسئول دریافت پول مردم میشود و روز دیگر مسئول پرداخت پول به مردم میشود. نه آن روزی که پول میگیرد خوشحال است و نه آن روزی که میپردازد، ناراحت. زیرا او میداند هر دو روز، امانتداری بیش نبوده است.
مثالی دیگر: برای لاستیک تراکتور، حرکت در زمین هموار و غیر هموار یکسان است، ولی برای لاستیک دوچرخه، تفاوت دارد. نشستن و برخاستن یک گنجشک، روی شاخه گل اثر میگذارد ولی روی درخت تنومند، اثر چندانی ندارد. آری، انسانهای بزرگ به خاطر سعی صدری که دارند، مسایل جزئی در روح آنان اثر چندانی ندارد.
💥امام حسین (علیه السلام) ظهر عاشورا در برابر دهها تیر که به سویش رها شد و دهها داغی که دید، نماز با حال و خشوعی خواند، در حالی که کوچکترین حرکت، ما را از نماز یا خشوع باز میدارد.
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی بانام توکه بهترین
سر آغاز زندگیست
سلام
يك صبح آرام
يك صبح پرازآرزو
یك صبح پرازشادی
يك صبح پرازدوستی
يك صبح پرازمحبت
برای شما آرزومیکنم
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....
کلام طلایی 🌱
🦋💜🦋💜🦋💜 #پارت126 جلوی آینه ایستادم و به صدف گفتم: –پاشو کمکم بریم دیگه. صدف بلند شد. –باشه، فقط ا
🌱🍀🌱🍀🌱🍀🌱🍀
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت127
حرفی نداشتم بزنم فقط نگاهش میکردم.
لبخند زد و ادامه داد:
–اُسوه من واقعا خوشحالم که امیرمحسن رو پیدا کردم. به نظرم اون معجزهی زندگی منه،
خندیدم.
–مطمئنی؟ الان تازه اولشهها، سختیهاش موندهها.
بند کیفش را که روی پایش بود به بازی گرفت و آهی کشید.
–میدونم، همه رو خودش برام توضیح داده، به نظرم اگر سختینداشت عجیب بود. خدا مفت و مجانی به کسی چیزی نمیده، از یکی بچش رو میگیره، از یکی خانواده، به یکی مریضی میده به یکی فقر، حتی به بعضیها پول و امکانات تا ببینه مغرو میشن یا نه، همهی اینا رو میدونم. از این خوشحالم که خدا من رو هم بعد از این همه سال آدم حساب کرده.
به این جملهاش که رسید بغض کرد و دیگر سکوت کرد و حرفی نزد.
روبروی آقای صارمی نشسته بودم و به فنجان چایی روی میز زل زده بودم.
چاییاش را سر کشید و گفت:
–من از اولم فکر میکردم شما بالاخره خودت رو میکشی بالا و سری تو سرا درمیاری. حالا برنامه شرکتتون برای مناقصه چیه؟
به صدف که کنارم نشسته بود نگاهی انداختم و گفتم:
–والله من یه حسابدار ساده و معمولی هستم. مدیر شرکت یه نفر دیگس.
صدف با لبخند گفت:
–چه جالب، آقای براتی برادر خانمتون هستن؟ من فکر کردم از دوستانتون هستن.
آقای صارمی دستی به سر بدون مویش کشید و گفت:
–آره اول رفیق بودیم، بعد دیگه فامیل شدیم. این آقای براتی اون موقع درس میخوند و کار و باری نداشت، یهو یه آشنا پیدا شد و کمکم همهکارهی اون شرکت شد. یعنی یه جورایی شانس آورد.
بعد جوری که انگار میخواست مرا از سرش باز کند گفت:
–حالا من یه زنگی بهش میزنم.
صدف گفت:
–نمیتونن یه روز بعد از ساعت کاری بیان اینجا یا هر جایی که راحتتر هستن با خانم مزینی و مدیر شرکتشون صحبت کنن؟
آقای صارمی نگاهی به من انداخت و لبهایش را بیرون داد و گفت:
–فکر نمیکنم وقتش رو داشته باشه.
صدف فوری گفت:
–اگر این کار انجام بشه شما هم درصدی توی سودش شریک میشیدا.
چشمهای صارمی برق زد. از حرف صدف شوکه شدم. بیهماهنگی چیزی پراند و من ماندم چه بگویم.
صارمی کمی روی صندلیاش جابجا شد و با انرژی گفت:
–من امروز باهاش تماس میگیرم ببینم کی وقت داره. بهتون خبر میدم.
بعد از خداحافظی از صارمی رو به صدف گفتم:
–چرا بهش وعده دادی؟ من اول باید با راستین مشورت کنم.
صدف چشمکی زد و گفت:
–این راستین خان حتما میدونه هیچ کس الکی واسه کسی کاری انجام نمیده.
به طرف در فروشگاه راه افتادیم. گفتم:
–دعا کن به خیر بگذره، حالا برو سرکارت
منم دیگه برم.
–باشه، تا دم در باهات میام.
تا خواستم پایم را از در فروشگاه بیرون بگذارم با یک صورت سیاه روبرو شدم. صورت زشتی که برایم ناآشنا نبود. انگار قبلا دیده بودم.
#ادامهدارد...
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....
کلام طلایی 🌱
🌱🍀🌱🍀🌱🍀🌱🍀 #عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت127 حرفی نداشتم بزنم فقط نگاهش می
🌱🍀🌱🍀🌱🍀🌱🍀
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت128
لحظهی آخر یادم آمد کجا این صورت را دیدم و از این همه نزدیکی جیغ زدم و جهشی به عقب کردم و محکم به صدف خوردم. این اتفاق شاید در چند لحظه افتاد ولی درکش و به یاد آوردنش برای من انگار بیشتر از چند لحظه بود شاید چند دقیقه.
صدف از پشت مرا گرفت و گفت:
–نترس، سگ که ترس نداره.
تازه صورت سگ کوچک و پشمالو را دیدم که چشمهایش از زیر موهای بلند جلوی سرش به زور مشخص بود.
سگ در آغوش صاحبش که دختر جوانی بود با آن صدای نازکش به طرفم پارس میکرد. سگ سفید و به ظاهر تمیزی که خیلی بامزه به نظر میرسید.
ولی من در لحظهی اول دیدم که شبیهه آن موجودات زشت و کثیف بود.
صاحب سگ به طرفم آمد و گفت:
–خانم این فقط یه سگ کوچولوئه، آزارش به مورچه هم نمیرسه، اصلا ترس نداره.
صدف زیر لب گفت:
–آبروم رو بردی، چرا رنگت پریده، بیا بریم یه کم بشین بعد برو.
من رو به طرف پشت فروشگاه برد که اتاقک کوچکی بود و روشویی کوچکی داشت.
صدف شیرآب را باز کرد.
–بیا یه آبی به صورتت بزن.
صورتم را که شستم خانمی دستپاچه به سراغم آمد و به صدف گفت:
–تو رو ببخشید، این دختره دوباره برداشته این سگ رو با خودش آورده، انگار شما رو ترسونده؟
صدف لبخند زد.
–من که نه، خواهر شوهرم ترسیده. ولی کلا صفورا خانم اگر آقای صارمی هم ببینه ناراحت میشهها، بهش بگو زود از اینجا ببرش.
صفورا خانم به طرفم آمد و گفت:
–حلال کن دخترم. همین که خواست برود دستش را گرفتم و گفتم:
–خانم.
به طرفم چرخید.
پرسیدم:
–چند وقته این سگ رو خریدید؟
با ناراحتی گفت:
–خدا شاهده من نخریدم. خودش رفته خریده. بعد فکری کرد و گفت:
یه چند وقتی میشه که خریده، چطور مگه.
گفتم:
–بفروشیدش، اون سگ یه شیطانه، زندگیتون رو برباد میده. زودتر ردش کنید بره. تا وقتی اون تو خونتون هست همه چی خرابتر میشه.
بیچاره صفورا خانم هاج و واج فقط نگاهم میکرد. دستش را رها کردم و به صدف گفتم:
–بیا نگاه کن اگر سر راه نیست من رد بشم برم.
صدف هم کمتر از صفورا خانم نبود. از جایش تکان نمیخورد. دستش را گرفتم و به طرف در خروجی تقریبا کشیدمش.
–این حرفها چی بود بهش گفتی؟ الان فکر میکنه دیونهایی.
نگاهی به صورت صدف انداختم.
–من حقیقت رو گفتم صدف.
سکوت کرد بعد از این که از فروشگاه خارج شدیم پرسید:
–منظورت چیه میگی حقیقت رو گفتی؟ اصلا اون حرفها رو از کجا درآوردی گفتی؟ این همه آدم سگ نگه میدارن...
حرفش را بریدم.
–سگ نگه داشتن بستگی به نیت هر کس داره، دلیل دختر صفورا خانم رو برای نگه داشتن سگ...کمی مکث کردم و بعد ادامه دادم:
–دلیلش رو من تو صورت سگش دیدم. خیلی وحشتناک بود. توام از اون دوری کن. نزار یه وقت سگش تو دست و پات وول بخوره.
از صدف خداحافظی کردم و به طرف مترو راه افتادم. اما صدف همانجا ایستاده بود و نگاهم میکرد.
سوار مترو که شدم یادم آمد که راستین گفته بود باید جایی برویم.
گوشیام را نگاه کردم. آدرسی را برایم فرستاده بود که نزدیک شرکت بود. تقریبا یک چهار راه فاصله داشت.
چند دقیقه مانده بود که به آدرس برسم با او تماس گرفتم. گفت فوری میآید.
به چند دقیقه نرسید که ماشینش را دیدم که کنار خیابان پارک کرد.
همانجا ایستادم و با لبخند نگاهش کردم.
نزدیکم شد و گفت:
–چه خبر؟ صحبت کردی؟
با بازو بسته کردن چشمهایم جواب مثبت دادم.
به موبایل فروشی بزرگی که همانجا بود اشاره کرد و گفت:
–میخواستم برات یه شماره بگیرم، گفتم بیای خودت انتخاب کنی که...
–چی؟ شماره برای چی؟
سویچ را در دستش جابجا کرد.
–خب، برای این که پریناز دیگه نتونه بهت پیام بده. نمیخوام به خاطر...
دوباره حرفش را بریدم.
–اگر شما برای من شماره جدید هم بخرید بازم فایده نداره، اون شده از زیرزمین شمارم رو پیدا میکنه، نیازی نیست، من باهاش کنار میام.
هر چه اصرار کرد من قبول نکردم و بعد به طرف شرکت راه افتادیم. در راه حرفهای آقای صارمی و پیشنهاد صدف را هم گفتم.
خندید و گفت:
–ببینم تا آخر کار چندتا شریک دیگه میتونی اضافه کنی.
#ادامهدارد...
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....