کلام طلایی 🌱
#پارت246 فاطمه و مادرش همراه نامزدش به خانهی داییاش رفتند. چند تا از مهمانها که به خانه آمده بود
#پارت247
–اگه تو میخواستی بهش بگی تاحالاگفته بودی، مژگان میگفت فریدون از همون روز اول بهت گفته.
آرش رنگِ صورتش قرمز شد.
–دیگه چیا گفته از جنایتهای برادر نامردش، اونقدر بیعاطفس که هنوز از بیمارستان پام رو خونه نذاشته بودم درمورد بردن خواهرش...
حرفش را بریدم و اشارهایی به مادرش کردم.
–ول کن آرش پاشو برو لباست رو بپوش، از اون موقع حوله تنته. حالا بعدا با هم حرف میرنیم. آرش به اتاقش رفت.
همین که لباس پوشیده بیرون امد برایش یک لیوان آب خنک ریختم و کمی هم گلاب اضافه کردم و به دستش دادم.
–بخور، اعصابت رو آروم میکنه. من میرم به مامان سربزنم.
–نه راحیل، تونرو،
–لطفا بشین رو مبل من الان میام. بعدچندجرعه از آب را خورد و رفت.
دراتاق باز بود و زمزمه وار صدایشان را میشنیدم. لحن آرش التماس آمیز و ملایم بود.
مادرش هم آرام حرف میزد و به نظرمجاب شده بود. بعد از چند دقیقه آرش امد و کنارم نشست و زمزمه کرد.
–حالم بده راحیل سرگیجه دارم.
دل شوره داشتم. میخواستم زودتر بگوید چه شده ولی دندان سر جگر گذاشتم.
–برو دراز بکش من برم برات شربت عسل درست کنم.
–میام کمکت، یه پارچ درست کنیم واسه هممون، خودتم رنگ توی صورتت نیست.
–تو برو، من درست میکنم.
–ممنونم. نصف پارچ شربت درست کردم. سینی آوردم و سه لیوان داخلش گذاشتم، همین که اولین لیوان را پرکردم دست آرش را دیدم که دور لیوان حلقه شد و با بغض گفت:
–این رو برای مامان میبرم. توام بقیه اش روببر توی اتاق من. از کنار اتاق مادرآرش که رد میشدم. شنیدم که آرش به مادرش می گفت:
–به من و راحیلم فکرکن مامان، دلتون برای ما نمی سوزه؟...
رد شدم و وارد اتاق آرش شدم. چند دقیقه روی تخت نشستم ولی آرش نیامد. احساس گرما کردم بلند شدم و مانتوام را که هنوز تنم بود را درآوردم و موهایم را برس کشیدم و به خودم عطر زدم، نمیخواستم به هیچ چیز فکر کنم. کنار پنجرهی تراس ایستادم و پرده را کنار زدم و به بیرون چشم دوختم.
نزدیک غروب بود و دلِ هوا هم مثل من گرفته بود.
با پیچیده شدن دستهای آرش دور کمرم و گذاشتن صورتش روی سرم به طرفش برگشتم. آرش دوباره مهربان شده بود؛ ولی لبخندی روی لبهایش نبود. دستهایم را روی دو طرف صورتش گذاشتم. ته ریشش بلندترشده بود و به کف دستم فرو میرفت؛ وَاین برایم خوش آیند بود.
–آرش چرا اینقدر غصه میخوری؟ چرا بهم نمیگی چی شده؟ هرچی باشه باهم حلش میکنیم. با حرفم دوباره نینی چشم هایش رقصید.
من را در آغوشش کشید.
–باهم؟
صورتم را با دستهایش قاب کرد.
–این روزها خدا رو التماس میکنم که معجزه کنه. توام دعا کن راحیل، میگن وقتی دو نفر همدیگه رو دوست داشته باشن، دعاشون گیراتره.
–دعا؟
دستم را گرفت و روی تخت، نشستیم. دو لیوان شربت ریخت و یکی را به من داد.
–بخور راحیل، هرچی دیرتربدونی بهتره.
بعد شربتش را سر کشید. من باتعجب نگاهش کردم.
–بخور دیگه، ببین دستهات چقدر سرده.
رویم را برگرداندم.
–می خوای زجرکُشم کنی؟
–خدا نکنه.
–مگه قرار نبود هرچی شد درموردش حرف بزنیم؟
چیزی نگفت. اگه نگی میرم از مامان می پرسم.
–میخواستم حداقل چند روز بگذره خودم حالم بهتر بشه، از شوک بیرون بیام بعد بهت بگم. ولی انگار قراره همه چی باهم قاطی بشه.
لیوان را به لبهایم نزدیک کرد.
–همش رو بخور میگم، ولی باید قول بدی عکس العملی از خودت نشون ندی.
نمی دانم چرا بین این همه غم یاد حرف خودش افتادم.
–مگه من گاو دریاییام؟ دوباره بغض کرد دستم را گرفت و به لبهایش چسباند.
–راحیل تو رو چیکارت کنم؟
کلام طلایی 🌱
#پارت247 –اگه تو میخواستی بهش بگی تاحالاگفته بودی، مژگان میگفت فریدون از همون روز اول بهت گفته.
#پارت248
سوالی نگاهش کردم. اهی کشید.
–راستش برادر عوضی مژگان گفته، میخواد خواهرش روببره خارج باخودشون، یعنی کلا همگی میخوان برن با خانواده.
مامان هم که دیگه می بینیش، جونش به بچهی کیارش بستس، از وقتی شنیده داره پس میوفته.
–خب، این رو که مامانت گفت. دلیل رفتنش چیه؟ اون که شماها رو بیشتر ازخانوادهی خودش دوست داشت، چرا حالا می خواد بره؟
نفس عمیقی کشید.
–الانم همینه، فقط برادرش داره زورش می کنه. خانوادش هم پشتش هستن.
تعجب زده گفتم:
–چرا؟
پوفی کرد.
–میگن اینجا کسی رو دیگه نداره واسه خاطر کی بمونه، آشنا ماشنا هم زیاد اونجا دارن. کارهای مژگان رو می تونن زود ردیف کنن که بره.
–خب خود مژگان چی میگه؟
–من که یه بار بیشتر باهاش حرف نزدم اونم خیلی کوتاه، ازم خواست که نزارم بره.
–اگه کاری از دستت برمیاد خب براش انجام بده.
سکوت کرد.
پرسیدم:
–الان این چیزایی که گفتی به من چه ربطی داشت؟ چرا مامان به من التماس میکرد؟
پیشانیاش عرق کرده بود سرش را پایین انداخت و جواب نداد.
باصدای در، هر دو برگشتیم، آرش بلندشد و در را باز کرد.
مادرش بود.
از صدای لرزانش فهمیدم حالش خوب نیست.
بلند شدم و من هم جلوی در رفتم. رنگش حسابی پریده بود و صورتش عرق کرده بود. نفسهایش نظم نداشت. با کمک آرش به اتاقش بردیمش.
آرش گفت:
–مامان باید بریم بیمارستان.
–نه، فقط بگو، گفتی بهش یانه؟
آرش با صدای کنترل شدهایی گفت:
–مامان جان، چرا اینقدرعجله دارید، اونا که الان پای پرواز نیستن، حالا تا برای مژگان دعوت نامه بفرستن یک ماه طول میکشه. شماها چتونه؟ هنوز کفن برادر بدبخت من خشک نشده به فکر شوهر دادن زنش هستید.
–میترسم آرش، از اون برادرش اونجور که من شنیدم هرکاری برمیاد، می خوام مژگان اینجا جلوی چشمم باشه، یه وقت از سر لج بازی با کیارش بلایی سربچش نیارن. آخه این آخریا با هم شکرآب بودن. نکنه انتقام بگیره. اون دیونس. من بیمارستان نیاز ندارم، مژگان بیاد حالم خوب میشه. اون باید عدهاش تموم بشه بعدشوهر کنه، فقط باید الان رضایت بدید.
از حرفهایشان سر در نمیآوردم، آرش که حرف نمیزد باید دنبال نخود سیاه می فرستادمش.
کمک کردم تا مادرش دراز بکشد و بعد رو به آرش گفتم:
–سیب دارید؟
–چطور؟
اگه می خوای حالش بهتر بشه یدونه رنده کن با گلاب براش بیار. مشکوک نگاهم کرد.
–من که نمی تونم خودت بیا.
–میام، تو برو منم لباسهای مامان روعوض کنم میام، خیسه عرقِ.
با اکراه از اتاق بیرون رفت.
در را بستم و فوری لبهی تخت نشستم.
–مامان، آرش به من چیزی نمیگه، شما بگیدچی شده؟ چرا شما بهم التماس میکردید؟
او هم بی مقدمه گفت:
–خانواده مژگان گفتن تنها شرط موندن مژگان اینه که عقد آرش بشه.
البته همهی اینا ازگور اون برادرش بلندمیشهها، خاک توی سرش اصلا هیچی حالیش نیست. تو قبول کن راحیل من سرتا پات روطلا میگیرم، یه زمین توی شهری که عمهی آرش زندگی میکنه دارم خیلی بزرگه، می فروشمش برات یه خونه میخرم و... دیگر گوشهایم یاری نمیکرد برای شنیدن... دهانم خشک شد. بیابان بود و من می دویدم گرمم بود خیلی گرم، ولی باز هم می دویدم، صدای مادر آرش زمزمه وار در گوشم اکو میشد ولی نمی فهمیدم چه میگوید. میخواستم دور بشوم؛ تا صدایش قطع شود؛ ولی هر چه میرفتم فقط خستگی و عرق و گرما نصیبم میشد، صدایش مثل زنبور در گوشم بود. ناگهان وسط بیابان آرش را دیدم که با وحشت مقابلم زانو زد و صدایم کرد. انگار میخواستم آنقدر بدوم تا به آرش برسم. پیدایش کردم و ایستادم. لبهایش تکان میخورد، به نظرم امد صدایم میکرد. لیوان آبی آورد.
صورتم خنک شد.
–راحیل. توچت شده، مامان چی بهش گفتی؟
دستش را گرفتم دیگر گرمم نبود، خنک شده بودم.
–من خوبم آرش.
بلندم کرد تا مرا به اتاق خودش ببرد؛ ولی پاهایم جانی برای راه رفتن نداشتند. دستهایش را زیر پاهایم انداخت و بلندم کرد و روی تخت خودش درازم کرد.
–سردمه آرش.
فوری یک پتو آورد.
–گرم که شدی میریم دکتر، حتما فشارت افتاده، باید سرم وصل کنی.
–آرش.
بابغض جواب داد.
–جانم.
7.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧#نوای_مهدوی
🎙کربلایی محمدحسین پویانفر
👌کلیپ زیبای«ای بهترین رفیق»...
🔸کاش دیدارت به عمرمان قد دهد؛
که نبودنت
سالهای جوانی را به پیری و مرگ کشاند😭
🍃🌺🍃🌺🍃
امام زمان 005.mp3
1.51M
✍️احساس بی پناهی در زمان مشکلات،
به این دلیله که؛
ما پناه آرامش بخشی سراغ نداریم!
❣️دلهای ما،بی پناه نیست!
باید آنرا به پناهگاهش برسانیم😊
8.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 تشکیل زنجیره انسانی در ساحل میانکاله شهرستان بهشهر در حمایت از مقاومت، طرح نور فراجا و عفاف و حجاب👏👏
12.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 تعریف و تمجید بیاندازه فیلسوف و نویسنده اهل سنت از سیلی ایران به اسرائیل؛ تنها کشوری که در جهان اسلام جرات حمله به اسرائیل را نشان داد، ایران بود!
💬 شیخ عمران حسین، محقق، فیلسوف و نویسنده اهل سنت:
🔻 ایران به دنیا نشان داد که فناوری نظامی فوقالعادهای دارد؛ بالاتر از قدرت نظامی، شجاعت فوقالعاده ایران بود و این چیزی است که مخصوص مردم ایران است؛ امروز ایران را به خاطر شجاعتی که از خود نشان داد ستایش میکنیم.
12.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌ خطر و انتهای فتنه #کشف_حجاب
‼️ولایتمداری و غیرت #سوگولی_ناصرالدینشاه
⚠️هشدار برای مسئولین، آحاد مردم، آمرینبهمعروف و ناهینازمنکر
🎙 محمد جوانی
9.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ 🎬 #استاد_شجاعی
✘ برکت چجوری میاد به زندگی؟
میخوام خدا به مالم
عمرم
جوانیم
سلامتیام
و ... برکت بده !
کلام طلایی 🌱
#پارت248 سوالی نگاهش کردم. اهی کشید. –راستش برادر عوضی مژگان گفته، میخواد خواهرش روببره خارج باخ
#پارت249
با کمی مکث گفتم:
–مژگان خودشم راضیه؟ یا دارن مجبورش میکنن؟
آرش عمیق نگاهم کرد. سیب گلویش بالا و پایین شد و گفت:
–اگه دیگه سردت نیست بریم درمانگاه.
–ارش جوابم رو بده.
–فعلا استراحت کن بعدا با هم حرف میزنیم. از اتاق بیرون رفت.
مادر آرش وارد اتاق شد و گفت:
–الهی من بمیرم که باعث شدم اینجوری بشی. بلندشدم و نشستم.
–من خوبم مامان، نگران نباشید.
–راحیل می بینی تو چه بدبختی گیر افتادیم. لبهای مادرشوهرم کبود بود و حالش هنوز جانیامده بود. با یادآوری حرفهایش پردهی اشک جلوی دیدم را گرفت.
–مامان نمیشه بچه رو بعد از دنیا امدن بده به شما خودش بره هرجا که دوست داره؟
–میگه من از بچم جدانمیشم، خب مادره دیگه.
آرش با لیوان آبی که چند قند داخلش ریخته بود وارد اتاق شد و با دیدن مادرش دستش را گرفت و به طرف بیرون اتاق هدایتش کرد.
–مامان جان شما حالتون بده، برید استراحت کنید بزارید راحیل هم یه کم بخوابه، تا روح داداش بدبختم کمتر با این حرفها تو قبر بلرزه.
بعداز رفتن مادرشوهرم، که انگار از کار آرش ناراحت هم شده بود. آرش کنارم نشست و لیوان را به طرفم گرفت. رویم را برگرداندم. لیوان را روی میز کنار تخت گذاشت و به گلهای پتو چشم دوخت.
–اگه واست قسم نخورده بودم هیچ وقت به خاطر تو، مامان رو ناراحت نکنم، الان یه چیزی بهش میگفتم.
لبم را به دندان گرفتم.
–الانم همچین باهاش خوب حرف نزدی.
–اگه بدونی وقتی تو اون حال دیدمت چی بهم گذشت. مامان فقط میخواد به خواستهی خودش برسه، یه کم به ما فکر نمیکنه.
سرم را پایین انداختم و آرام گفتم:
–پس اون بد اخلاقیها و بی محلیها واسه خاطر این بود؟
سرش را به علامت تایید تکان داد.
نگاهش کردم سرش پایین بود، جز، جز، صورتش را از نظر گذراندم، چه قدر غم داشت. حالا دیگر برای به دست آوردنش باید میجنگیدم، ولی باکی؟ با مادرشوهرم که یک زن دل شکسته بود و تمام زندگی و امیدش در نوهاش خلاصه میشد؟ یا با مژگان که اصلا خودش هم نمیداند از دنیا چه می خواهد.
نکند باید با خودم بجنگم...برای از دست دادن آرش باید با خودم میجنگیدم. آرش دستم را گرفت.
–چیزی میخوای برات بیارم؟
با خودم گفتم:
"تورو میخوام آرش، اونقدر حل شدم باتو، مثل یه چای شیرین، مگه میشه شکر رو از چای جدا کرد؟ تنهایک راه داره اونم تبخیره...تبخیرشدن خیلی دردناکه..."
نمیدانم اشکهایم خیلی گرم بودند یا گونههایم خیلی سرد، احساس کردم صورتم سوخت.
آرش اشکهایم را پاک کرد.
–اینقدرخودت رواذیت نکن.
حالا که پردهی اشکم پاره شده بود اشکهایم به هم دیگر فرصت نمی دادند.
آرش رفت و جعبه ی دستمال کاغذی را آورد و برگی از داخلش بیرون کشید. نزدیکم نشست و اشکهایم را پاک کرد. بعد دستهایش دور کمرم تنیده شدند.
–طاقت دیدن گریههات رو ندارم راحیل،
اگه تو بخوای از اینجا میریم، میریم یه جایی که کسی پیدامون نکنه.
با بُهت گفتم:
–پس مادرت چی؟ با اون قلبش.
اون که به جز تو کسی رو نداره.
–توگریه نکن، بیا حرف بزنیم، بیا نقشه بکشیم، توبگو چیکار کنیم. تو زرنگی راحیل، همیشه یه راهی پیدا می کنی.
مایوسانه نگاهش کردم.
–وقتی پای مادرت وسطه هیچ کاری نمیشه کرد. اون فقط میخواد بچهی کیارش رو داشته باشه. خب حقم داره.
#بهقلملیلافتحیپور