eitaa logo
کلام طلایی 🌱
5.5هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
«(ٱللَّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ)» رمان: (عبورازسیم خاردارنفس ) نویسنده :لیلا فتحی پور روزی دو پارت 💚 ⛔⛔کپی حرام ⛔⛔ انتقاد و پیشنهاد 👈 @aidj122 تبلیغ ،ادمین👇 @BASIRIIII
مشاهده در ایتا
دانلود
کلام طلایی 🌱
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت235 با دست آزادش به یقه‌ی نیمه باز لباسش دس
🕰 آقا رضا با آن پلیسها صحبت کوتاهی کرد و بعد کنارم ایستاد و گفت: –دیگه می‌تونیم بریم. من هنوز هم به پری‌ناز زل زده بودم. با دیدن حالتم به جناره‌ی پری‌ناز اشاره کرد و گفت: –الان که ترس نداره، از هر وقت دیگه‌ایی بی‌آزارتره. اون موقع ترس داشت که از ریل خارج شده بود. –ریل؟ اشاره کرد که به طرف ماشین برویم و جواب داد: –آره، بعضیها مثل قطاری‌ هستن ڪه از ریل خارج شدن، ممڪنه آزاد باشن ولی راه به جائی نمیبرن، آخرشم تا روی ریل برنگردن نمی‌تونن مسیرشون رو ادامه بدن، البته اگه منفجر و اوراقی نشده باشن، برگردوندنشون سر ریل خیلی سخته. البته این دختره که منفجر شد و خیلیها رو هم با خودش سوزوند. امروز خودش سوت پایان رو واسه خودش زد. بازی تموم شد دیگه فرصتی نداره. دزد گیر ماشین را زد و تعارف کرد که سوار شوم. در عقب را باز کردم و نشستم و به این فکر کردم که اگر پری‌ناز یک قطار از ریل خارج شده است و منفجر شده، چه کسانی را با خودش سوزانده، او که تک و تنها و غریب اینجا مرده، ولی در مورد سوت پایان بازی متوجه‌ی منظورش شدم. شک ندارم که با چیزهایی که دیدم پری‌ناز بازنده این بازی بود. ولی مگر بازنده بازی را هم تنبیه می‌کنند. ناخوداگاه بلند فکر کردم و سوالم را پرسیدم. –مگه مثلا تو فوتبال بازنده بازی رو هم توبیخ میکنن. پایش را روی گاز گذاشت و همانطور که به روبرو خیره بود گفت: –کسی که سوت رو از داور بگیره و خودش آخر بازی رو اعلام کنه، آره، حسابی مواخذه میشه چون حق این کار رو نداشته و پا گذاشته روی روند طبیعی بازی. درحقیقت با این کارش سیستم همه چیز رو به هم ریخته و از زمانی که در اختیارش بوده درست استفاده نکرده. این توهین خیلی بزرگ و نابخشودنیه، تازه اونایی هم که بازی رو می‌بازن مواخذه میشن چه برسه به کسی که مثل این دختره خودش یهو زمین رو ترک می‌کنه. لبهایش را کج کرد و ادامه داد: –آدمم اینقدر خودسر و بی‌توجه. نفسم را بیرون دادم و به این فکر کردم حالا پری‌ناز در چه وضعتی است. با آن موجودات وحشتناک چه می‌کند. کاش میشد دوباره برگردد و جبران کند. سرم را به پنجره ماشین تکیه دادم و چشم‌هایم را بستم. هوا سرد بود، کمی در خودم جمع شدم و چیزهایی را که دیده بودم را بارها و بارها در ذهنم مرور کردم. نمی‌دانم چقدر گذشت که با ترمز ماشین چشم‌هایم را باز کردم. آقا رضا با کسی تلفنی صحبت می‌کرد انگار یکی از دوستانش بود. می‌خواست برود دنبالش که بروند و ماشین را بیاورند. تلفنش که تمام شد بدون این که به عقب برگردد گفت: –شما پیاده بشید برید داخل، من برم سراغ ماشین. هوا تاریک شده بود و باد سردی می‌وزید. مانتو پشمی‌ام را بیشتر دور خودم پیچیدم و به طرف داخل حیاط بیمارستان دویدم. وارد سالن بیمارستان که شدم خانواده راستین را دیدم. همه‌شان آمده بودند. مادرش اشک می‌ریخت و نورا در کنارش نشسته بود و دلداری‌اش می‌داد. مریم خانم با دیدن من بلند شد و به طرفم آمد و مرا در آغوشش گرفت و گفت: –ممنونم عزیزم. آقارضا بهم زنگ زد و گفت که چقدر خودت رو به خاطر راستین به خطر انداختی، الهی عاقبت به خیر بشی، خدا رو شکر که اتفاقی برات نیفتاد. فقط لبخند زدم. بقیه‌ هم آمدند و تشکر کردند. خانمی کنار نورا ایستاده بود که شباهت زیادی به نورا داشت. کنجکاوانه نگاهش کردم. نورا دستم را گرفت و آن خانم را به من و من را به او معرفی کرد. وقتی فهمیدم مادرش است با تعجب پرسیدم: –واقعا؟ نورا سرش را به علامت مثبت تکان داد. آن خانم جلو آمد و دستش را دراز کرد. بعد از خوش و بش، نگاهی به همسر نورا انداختم. با لباس روحانیت سر به زیر گوشه‌ایی ایستاده بود. بعد دوباره به مادر نورا نگاه کردم و لبخند زدم. نورا کنار گوشم گفت: –اصلا به هم نمیان نه؟ به طرفش برگشتم و گفتم: –نه اونا به هم میان، نه تو به مامانت. آخه تو چادری، همسرت روحانی، چطوری مادرت اینقدر حجاب شل و راحتی داره؟ –خب منم قبلا همینجوری بودم دیگه، ولی حالا دلم نمیخواد حتی یک لحظه به گذشتم برگردم. متفکر پرسیدم: –آقاتون از این موضوع ناراحت نیست؟ –اون که همیشه خودش و امثال خودش رو مقصر می‌دونه، میگه ماها کم کاری کردیم بعد دستش را بین من و خودش و شوهرش و مادر شوهرش چرخاند. –منظورت چیه؟ –منظورم همه‌ی ماست. خودمون، البته این نظر حنیفه، میگه میریم خارج از کشور کافرها رو مسلمون می‌کنیم اونوقت هم وطنای خودمون هم اونجا هم اینجا از دین گریزون هستن. ... .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯 سلام من رضا تیموری هستم،مشاور فروش چادر مشکی زنونه توی فضای مجازی،با عنایت پرودگار برای اولین بار تونستیم و کانال فروش چادر مشکی در فضای مجازی رو راه اندازی کنیم.به کل کشور حتی نقاط صفر مرزی و روستاهاهم ارسال داریم تا بانوی محجبه امروز دغدغه ی حجاب نداشته باشه. از شما دعوت میکنم بازدیدی از این فروشگاه بزرگ داشته باشید 👇👇👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1196228609Ce36ce60469
🌱🌱 🔹امام علی(ع): بدترین مردم کسی است که از او عذرخواهی شود ولی نپذیرد. .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من كه مشغولم بكاردل،چه تدبيري مرا منكه بيزارم ز كارگل،چه تزويري مرا منكه سيرابم چنين ازچشمه ي جوشان عشق خلق اگر با من نمي جوشد ، چه تاثيري مرا .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
🐾 (ماستش را کیسه کرد) : به مختارالسلطنه گفتند که ماست در تهران خیلی گران شده است. فرمان داد تا ارزان کنند. پس از چندی ناشناس به یکی از دکان‌های شهر سر زد و ماست خواست. ماست فروش که او را نشناخته بود پرسید : چه جور ماستی می‌خواهی ؟ ماست خوب یا ماست مختارالسلطنه ! وی شگفت‌زده از این دو گونه ماست پرسید. ماست فروش گفت: ماست خوب همان است که از شیر می‌گیرند و بدون آب است و با بهای دلخواه می‌فروشیم. ماست مختارالسلطنه همین تغار دوغ است که در جلوی دکان می‌بینی که یک سوم آن ماست و دو سوم دیگر آن آب است و به بهایی که مختارالسلطنه گفته می‌فروشیم. تو از کدام می‌خواهی؟! مختارالسلطنه دستور داد ماست فروش را جلوی دکانش وارونه از درختی آویزان کرده و بند تنبانش را دور کمر سفت ببندند. سپس تغار دوغ را از بالا در لنگه‌های تنبانش بریزند و آنقدر آویزان نگهش دارند تا همه آب‌هایی که به ماست افزوده از تنبان بیرون بچکد! چون دیگر فروشنده‌ها از این داستان آگاه شدند، همگی ماست‌ها را کیسه کردند! وقتى ميگن فلانى ماستشو كيسه كرده يعنى اين ولی حیف که دیگر مختارالسلطنه ای نیست! .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠💮💠💮💠💮💠💮 🌹خیر در برابر خیر 🌹 ✍از امام رضا (علیه السلام) روایت شده است که در بنی اسرائیل قحطی شدید پی در پی اتفاق افتاد. زنی بیش از یک لقمه نان نداشت، آنرا در دهان گذاشت تا بخورد، فقیری فریاد زد ای کنیز خدا، وای از گرسنگی. زن گفت در چنین زمان سختی، صدقه دادن روا است. لقمه را از دهان بیرون آورد و به فقیر داد. زن، فرزندی کوچک داشت که در صحرا هیزم جمع می‌کرد، گرگی رسید و طفل صغیر را با خود برداشت و برد، مادر به دنبال گرگ دوید. خداوند جبرئیل را مأمور نجات طفل فرمود. 💥جبرئیل پسربچه را از دهان گرگ گرفت و به سوی مادرش انداخت و به مادر گفت ای کنیز خدا، از نجات فرزندت راضی شدی، لقمه ای در برابر لقمه ای. 📚 ثواب الاعمال، صفحه 126 .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حافِظ عَلىٰ من تحب فالقلب لا يفتح أبوابهُ دائِماً مراقب کسی باش که دوستش داری چرا که در های قلب همیشه باز نیست... .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....