eitaa logo
کلام طلایی 🌱
5.5هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
2هزار ویدیو
18 فایل
«(ٱللَّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ)» رمان: (عبورازسیم خاردارنفس ) نویسنده :لیلا فتحی پور روزی دو پارت 💚 ⛔⛔کپی حرام ⛔⛔ انتقاد و پیشنهاد 👈 @aidj122 تبلیغ ،ادمین👇 @BASIRIIII
مشاهده در ایتا
دانلود
کلام طلایی 🌱
#پارت110 از نتیجه ی امتحان هایم راضی بودم. برای تابستان انتخاب واحد کردم. بعد به سوگند پیام دادم و
بعد دوباره پیام فرستاد: –راستی ترم تابستونی برمی‌داری؟ ــ برداشتم. ــ به به خانم زرنگ، بی خبر؟ منو باش که اول با تو مشورت می کنم که اگه تو می خوای برداری منم بردارم. نمی دانستم چه بگویم، برای همین جواب ندادم. صدایم کرد. ــ خانم باهوش. جوابی ندادم. در حال پیام دادن به سعیده بودم که گوشی‌ام زنگ خورد، آرش بود. ضربان قلبم بالا رفت و بی اختیار از جایم بلند شدم. هم زمان با وصل کردن تماس، قطار هم در ایستگاه ایستاد. مقصدم این ایستگاه نبود، ولی نمی خواستم داخل قطار حرف بزنم و دیگران نگاهم کنند. ــ‌سلام خانم زرنگ. خجالت زده جواب سلامش را دادم. "چرا روز به روز خودمانی‌تر می‌شود؟ اگر این انرژی‌اش را می گذاشت برای راضی کردن برادرش تا حالا ما عقدهم کرده بودیم وبا عذاب وجدان حرف نمی زدیم." باشنیدن صدای گوینده مترو پرسید: مترویی؟ ــ بله. –کدوم ایستگاه؟ اسم ایستگاه را گفتم. –من به اونجا نزدیکم، چند دقیقه صبر کن میام دنبالت. ــ‌نیازی نیست آقا آرش خودم میرم. بی توجه به حرف من گفت: –تا تو از ایستگاه بیای بیرون من رسیدم. بعد هم گوشی را قطع کرد. بالاخره به سعیده پیام دادم و به طرف پله برقی راه افتادم. چند دقیقه ایی کنار خیابان معطل شدم تا رسید. با لبخند شیشه‌ی در کنار راننده را پایین داد و سلام کرد، وقتی تعلل من را در سوار شدن دید گفت: –میشه لطفا جلوس بفرمایید علیا مخدره؟ اینجا شلوغه و جای بدی نگه داشتم نمی تونم پیاده بشم و در رو براتون باز کنم بانو. در را باز کردم و تا سوار شدم، صدای جیغ گوش خراش چرخ های ماشین باعث ترسم شدو مبهوت نگاهش کردم. سرعتش را کم کرد. –ببخشید، جای بدی بود ممکن بود جریمه بشم، باید زودتر از اونجا دور میشدم. بعد دستش را دراز کرد و از روی صندلی عقب ماشین، لب تابش را برداشت و روی پای من گذاشت. –حالا که بدونه مشورت انتخاب واحد کردی جریمت اینه که واسه منم انتخاب واحد کنی. لبخندی زدم و لب تاب را روشن کردم. وقتی صفحه بالا امد بادیدن عکس یک دختر چادری که صورتش تار بود روی صفحه ی لب تابش خیره ماندم. خوب که دقت کردم رنگ روسری‌اش آشنا بود، همینطور کفشهایی که به پا داشت. این من بودم. فقط صورتم در عکس کمی تار بود. –شکار لحظه ها شنیدی؟ یواشکی ازت گرفتم واسه همین زیاد خوب نیوفتاده. ــ می دونستید برای عکس گرفتن از دیگران باید ازشون اجازه... ــ بله می دونم، ولی تو دیگه برای من دیگران نیستی. نفسم را بیرون دادم. –شماره دانشجویی لطفا. ــ می خواهید اول نمره هام رو ببینید؟ –اگه اجازه میدید می بینم. ــحتما. انگار از نمره‌هایش خیلی راضی بود. بعد از دیدن نمره‌هایش با لبخند گفتم: –خوبه، همه رو هم پاس کردید، عالیه. از تعریفم خوشش امد. واحدهایی که می خواست بردارد را روی کاغذ نوشته بود از جیبش در آورد و مقابلم گرفت. انتخاب واحدش را که انجام دادم گفت: –صفحه خودتم بیار می خوام نمره هات رو ببینم. با تامل گفتم: –چرا؟ ــ خب تو نمره‌های من رو دیدی. بعد فوری ماشین را گوشه‌ایی پارک کرد و تبلت را از روی پایم برداشت. قیافه‌ی جدی به خودش گرفت. –شماره دانشجویی لطفا. بعد با هیجان برای دیدن نمره‌هایم به صفحه ی لب تاب چشم دوخت. هر چه می‌گذشت اندازه ی گرد شدن چشم هایش بیشتر میشد. نگاه گذرایی به من انداخت و با اجازه ایی گفت، تا نمره‌های ترم‌های قبلم را هم ببیند، بدون این که منتظر اجازه من باشد مشتاقانه همه‌ی نمره هایم را از نظر گذراند، مدام لبخند میزد. آخرگفت: –پس واقعا بچه زرنگی؟ همچین به نمره‌های من گفتی عالیه، فکر کردم نمره های خودت دیگه چیه! ــ به نظر من این که شما هم کار می کنید و هم درس می خونید و همچین نمره هایی واقعا عالیه. ــ خب شما هم کار می کنید، پیش آقای معصومی. ــ ولی من خیلی وقته که دیگه اونجا نمیرم. –چرا؟
۸ بهمن ۱۴۰۲
🔴 قابی که در رسانه هایی نظیر بی بی سی و اینترنشنال از پلیس ایران، نشون نمیدن! .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
۹ بهمن ۱۴۰۲
کلام طلایی 🌱
#پارت111 بعد دوباره پیام فرستاد: –راستی ترم تابستونی برمی‌داری؟ ــ برداشتم. ــ به به خانم زرنگ، بی
ــ قراردادمون تموم شد. لب تاب را خاموش کرد. –مرد خوبیه، یه جورایی شبیه توئه. از وقتی باهات حرف زد کوتاه امدی و رضایت دادی، اگه می‌دونستم اینقدر قبولش داری زودتر این کارو می کردم. – بله، قبولش دارم، مثل یه شاگردی که معلمش رو قبول داره. با تعجب گفت: –معلم؟ ــ بله. تو این یک سال خیلی چیزها ازشون یاد گرفتم. به روبرو چشم دوخت. –چی؟ –مثلا این که همیشه و در همه حال خدا رو شکر کنم، یا مثلا صبوری. به مغازه‌هایی که نور چراغ هایشان همه جا را روشن کرده بود نگاه کردم. دیرم شده بود. گفت: –یه نویسنده کلمبیایی میگه: "ده درصد از زندگی، چیزهایی است که برای انسان ها اتفاق می افته و نود درصدش اینه که چطوری نسبت بهش واکنش نشون بدیم." گفتن این حرفها راحته ولی وقتی توی موقعیتش قرار بگیری این که چه عکس‌العملی نشون بدی مهمه. سرم را تکان دادم. –درسته، زندگی یه هنره، یه مهارته، که باید یاد گرفت. گاهی صبوری صرف هم فایده نداره وقتی مهارت زندگی کردن نباشه. پرسید: –خب این مهارت رو کجا میشه یاد گرفت. شانه‌ایی بالا انداختم. –تقریبا هیچ‌جا. آرش ماشین را روشن کرد و راه افتاد و پوزخندی زد. –ملت این همه سال درس می‌خونن ولی هیچی از مهارت زندگی نمی‌دونن، حتی استاد دانشگاهها. خندیدم. –بعضی استاد دانشگاهها دانشجوها رو از راه بدر نکنن نمی‌خواد مهارت بهشون یاد بدن. صدای اذان از گوشی‌ام بلند شد. انگار کسی در درون میگفت آرش فقط خواستگارته، محرمت نیست. من دوباره اشتباه کرده بودم. فکر کردم به آرش بگویم مرا به مسجدی برساند، ولی نتوانستم. باتمام شدن اذان آرش گفت: –بریم یه چیزی بخوریم؟ دست پاچه گفتم: – نه، ممنون، من باید زود برسم خونه. ــ بعدش می رسونمت دیگه. ــ آخه یه کار واجب دارم باید زودتر برم خونه. متفکر شد و به جلو خیره شد. به دقیقه نکشید که جلوی یک مسجد ماشین را متوقف کرد. نگاهش کردم. گفت: –تا تو بری نمازت رو بخونی منم میرم یه چیزی می خرم که با هم بخوریم. بابت شیرینی عمو شدنم. ناراحت از افکاری که در ذهنم بود پیاده شدم و به طرف مسجد راه افتادم. آرش ایستاده بود و مات تغییر ناگهانی رفتارم شده بود. همین که جلوی در مسجد رسیدم نگاهی به پشت سرم انداختم. آرش نبود، حتما رفته بود چیزی بخرد. فوری خودم را به سر خیابان رساندم و با گفتن کلمه ی معجزه آسای دربست اولین تاکسی را متوقف کردم و سوار شدم. برای آرش هم پیام دادم. –ببخشید، من رفتم خونه، نتونستم بمونم. لطفا ناراحت نشید. اجازه بدید وقتی محرم شدیم خودم شیرینی عمو شدنتون رو ازتون می‌گیرم.
۹ بهمن ۱۴۰۲
استاد رائفی پور _سهل انگاری یا نفوذ _98.02.11_ رشت.mp3
27.24M
🎙 سهل انگاری یا نفوذ سخنرانی جالب علی اکبر رائفی پور درباره یهودیان مخفی در ایران
۹ بهمن ۱۴۰۲
۩ * ۩ * ۩ * ۩ * ۩ ۩ کلمات فرج ۩ 🌟امیرالمؤمنین علیه السّلام نقل می کند که رسول خدا صلّی الله علیه و آله فرمود: آیا می خواهی «کلمات فرج» را به تو بیاموزم که هرگاه بخوانی، خداوند تو را بیامرزد؟ آن کلمات چنین است: «لَا إِلَهَ‏ إِلَّا اللَّهُ‏ الْحَلِيمُ‏ الْكَرِيمُ،‏ لَا إِلَهَ‏ إِلَّا اللَّهُ‏ الْعَلِيُ‏ الْعَظِيمُ، سُبْحَانَ اللَّهِ رَبِّ السَّمَاوَاتِ السَّبْعِ، وَ رَبِّ الْأَرَضِينَ السَّبْعِ، وَ مَا فِيهِنَّ وَ مَا بَيْنَهُنَّ وَ مَا تَحْتَهُنَّ، وَ رَبِّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ، وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِين» 📚عوالي اللئالي، ج‏1، ص104
۹ بهمن ۱۴۰۲
کلام طلایی 🌱
#پارت112 ــ قراردادمون تموم شد. لب تاب را خاموش کرد. –مرد خوبیه، یه جورایی شبیه توئه. از وقتی باها
جدالی در درونم برپا بود و در آخر همه‌ی تقصیرها گردن آرش افتاد ولی من نباید چیزی را تقصیر آرش بیندازم. خودم باید حواسم به همه ‌چیز باشد. چه کنم که گاهی علاقه باعث می‌شود زیاد به خودم سخت نگیرم. می دانم اولین کسی که در این رابطه آسیب می‌بیند خودم هستم. حالا اگر به هزار دلیل ازدواج من و آرش میسّر نشد تکلیف چیست؟ می توانم این همه خاطره و احساسی که خودم باعث به وجود آمدنشان هستم را دور بیندارم. گوشی‌ام زنگ خورد. –دارم میام مامان جان، تو تاکسی‌ام. –تاکسی؟ مگه با مترو نمیای؟ من و منی کردم. –با مترو بودم. –خب؟ –راستش یه اتفاقی افتاد که الان با تاکسی دارم میام. صدایش نگران شد. –چی شده راحیل؟ تصادف کردی؟ بیچاره مادرم آنقدر پر از اعتماد است که... –نه مامان، من حالم خوبه. صدایم را آرامتر کردم و دستم را دور گوشی و دهانم گرد کردم، تا راننده ی تاکسی نشنود. –مامان نمی‌دونم چیکار کنم، گاهی پیش میاد نمیشه کاریش کرد. امروز خیلی تصادفی آرش نزدیک همون ایستگاهی بود که منم بودم. اصرار کرد دیگه با هم تا یه جایی امدیم. معلوم بود مادر از کارم خوشش نیامد. بعد از مکثی گفت: – می‌تونی از این به بعد همه‌ی تقصیرها رو بندازی گردن من، بگو مامانم اجازه نمیده تا محرم نشدیم با هم بیرون بریم. بعد صدایش جدی‌تر شد. –اصلا از طرف من این پیغام رو بهش بده، واقعیته، من راضی نیستم. –چشم مامان جان. بعد از قطع تماس بلافاصله آرش زنگ زد. حتما خیلی ناراحت شده. –بله. –راحیل حالت خوبه؟ این پیامه چیه؟ من بستنی خریدم با هم بخوریم. کجا رفتی؟ –ببخشید آقا آرش، راستش نتونستم بمونم. شما حق دارید ناراحت بشید، من از اول اصلا نباید باهاتون میومدم. بعد حرفهای مادر را هم برایش توضیح دادم. کمی مکث کرد. –نماز نخونده رفتی؟ –میرم خونه می‌خونم. –یعنی رفتنت یهو از نماز خوندنت هم واجب‌تر شد؟ –بله، چون به حرف شما فکر کردم. من توی موقعیتی قرار گرفته بودم که می‌تونستم سر وقت نمازم رو بخونم بعدشم با هم بستنی بخوریم. ولی وقتی با خودم فکر کردم دیدم شما درست گفتید ادمها وقتی تو شرایط خاص قرار میگیرن تازه معلوم میشه میتونن کار درست رو انجام بدن یا نه، وگرنه حرف زدن رو همه بلدن. مامانم همیشه میگه حتی وقتی چیزی رو می‌شنوید کار خداست، خدا خواسته اون حرف رو از دهن کسی بهتون برسونه. حرفتون من رو به خودم اورد. –جالبه، حالا من حسرت شما رو می‌خورم که چطور می‌تونید اینقدر از نماز خوندن لذت ببرید. ــ آخه کی از یه کار تکراری و خسته کننده لذت می بره؟ ــ یعنی چی؟ خب پس چرا نماز می خونی؟ –به قول دختر خالم چون قلبمون یه چیزی واسه خوردن داشته باشه و از گشنگی نمیره. –چی داشته باشه؟ –غذا، شما به یه بچه غذا ندی زنده می‌مونه؟ مکثی کرد و پرسید: –یعنی نماز غذاست و قلبمونم بچس؟ –بله، در حقیقت نماز غذای اصلیه، اذکار دیگه و دعا هم... خودش زودتر جواب داد. –لابد اونام دسر و سالاد و سوپن که قلب حسابی چاق و چله بشه؟ خندیدم و او گفت: –حالا این غذا دیرتر به بچه برسه که نمیمیره حالا چه اصراری داری اول وقت نمازت رو بخونی؟ نکنه نمی‌خوای غذای بچه از دهن بیفته؟ از تعبیرش لبخند به لبم آمد. –شما بگید بچه وقت غذاش بشه مگه گریه نمی‌کنه؟ میشه بی‌تفاوت بود؟ نفسش را بیرون داد. –یعنی وقتی اذان میگه قلبتون گشنه میشه و گریه می‌کنه؟ پس قلب ماها چرا اینجوری نیست. مکثی کرد و زمزمه کرد. –شاید از بس غذا نخورده مرده. راحیل تو چه ذهن خلاقی داریا، چطوری همه اینارو به هم ربط میدی. –آقا آرش، تو این دنیا همه چی به هم ربط داره.
۹ بهمن ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️وقتی نائب امام زمان برای بار ۶۲ تذکر می‌دهند؛ اما هنوز... ✍این آخرین بیانات معظم‌له در باب اهمیت این موضوع حیاتی است که در دیدار با ائمه‌جمعه سراسر کشور در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۲۶ انجام شده؛ البته ایشان، از روی بزرگواری دارند اشتباه دولت هاشمی رفسنجانی را گردن می‌گیرند و شواهد نشان می‌دهد که ایشان به هیچ وجه موافق اجرایی شدن این طرح آمریکایی_صهیونیستی نبوده‌اند... 🧠⚔علوم و جنگ شناختی @CWarfare @CWarfare @CWarfare
۱۰ بهمن ۱۴۰۲
۱۰ بهمن ۱۴۰۲
کلام طلایی 🌱
#پارت113 جدالی در درونم برپا بود و در آخر همه‌ی تقصیرها گردن آرش افتاد ولی من نباید چیزی را تقصیر
آرش *** یک هفته بیشتر به تمام شدن مهلتی که با راحیل گذاشته بودیم نمانده بود. دیگر آنقدر برای کیارش پیغام فرستاده بودم خسته شده بودم. البته آن آتش روزهای اولش فروکش کرده بود، ولی هنوز هم رضایت نداشت. مادر راحیل هم گفته بود که در مراسم خواستگاری باید برادرم هم باشد. مژگان در این مدت خیلی کمکم می کرد و به گفته‌ی خودش مدام با کیارش صحبت می کرد، ولی نمی دانم چطور حرف میزند که چندان تاثیری نداشت، البته خودش هم هر دفعه می گفت: – موافق این ازدواج نیستم، فقط به خاطر تو دارم کمکت می کنم. وقتی اولین بار عکس ناواضح راحیل را روی صفحه ی لب تابم دید، گفت: – آرش، برام جالبه که از یه دختر این تیپی خوشت امده. بعد زیر لبی ادامه داد: –البته بعد از ازدواج تغییر می کنه. – ولی اون خیلی سر سخته، به نظر نمیاد اهل تغییر باشه. ازم قول گرفته، بعدها کاری به اعتقادات و پوشِشش نداشته باشم. مژگان پوزخند زد. –یه دوسه بار تیپ زدن من رو ببینه تحت تاثیر قرار می گیره بابا، تو این دخترارو نمی‌شناسی. بخصوص چشم و هم چشمیه جاریا که بیاد وسط همه چی قابل تغییر میشه. برایم مهم نبود راحیل چادر سرش کند یا نه، ولی دلم می خواست اگرقصد کنار گذاشتن چادرش را دارد قبل از دیدن مژگان این کار را انجام دهد. خیلی برایم اُفت داشت حرفهای مژگان اتفاق بیوفتد. ــ آرش. ــ هوم. ــ تو از چیه این دختره خوشت امده؟ توی این عکس که قیافش مشخص نیست، یعنی اینقدر خوشگله؟ لبخند زدم. –چون مثل دخترای دیگه تا یه پسر خوش‌تیپی مثل من می‌بینه خودش رو گم نمی‌کنه. جذب وقار و متانتش شدم. –بشین بابا، خودت که تا همین چند وقت پیش با هر دختری اینور و اونور می رفتی، حالا چی شده؟ جو گیر شدی؟ اصلا همین دختره چی بود اسمش؟...همون که همیشه تو اکیپتون بودو آویزون تو بود. ــ کدوم؟ کلافه گفت: –بابا همون که یه بارم من و کیارش باهاتون امدیم رفتیم کوه، همراهتون بود دیگه، که گفتی همکلاسیمه، همش هم با تو می پلکید. ــ سارا رو می گی یا بهار رو؟ شایدم سودابه؟ نوچ نوچی کرد. –اونقدر زیادن که حتی نمی‌دونی کدوم رو میگم؟ همون که گفتی هم کلاسیمه. –اون ساراس. سودابه هم دانشگاهیمه. –آره همون، رابطه‌ی توو راحیل رو می بینه چیزی نمیگه؟ –چی بگه؟ ما فقط باهم همکلاسی هستیم، اگه باهم بیرونم رفتیم رو همون حساب بوده، تازه چه سارا چه هر دختر دیگه‌ایی که قبلا باهاشون بیرون رفتم، من ازشون نخواستم، خودشون خواستن منم قبول کردم. اکثر مهمونی یا بیرون رفتن هامونم دسته جمعی بوده، به جز چند مورد. بعد اخمی کردم. – تو در مورد من چی فکر کردی مژگان؟ من تا حالا با هیچ دختری در مورد ازدواج حرف نزدم. با خودم فکر کردم، شایدم مژگان راست می‌گوید، نکند سارا پیش خودش فکرهایی کرده، چون جدیدا سر سنگین شده، آن روز هم گفتم زنگ بزند به راحیل خوشش نیامد و اخم و تَخم کرد. حرف مژگان رشته‌ی افکارم را پاره کرد. ــ ولی به نظرم سارا از تو خوشش میومد.حتما الان جیک تو جیک شما رو می بینه داره دق می خوره. از حرفش خنده ام گرفت. – جیک تو جیک کجا بود بابا، ما اصلا با هم حرف نمی زنیم. فکر کردی من بهش گفتم می خوامت اونم چسب شده به من؟ چند بار با کلی خواهش و تمنا تازه اونم به قصد آشنایی و ازدواج باهم حرف زدیم. باورت میشه ما اصلا به عنوان همکلاسی هم با هم حرف نمی زنیم، مگر ضروریات، یا من یه کلکی سوار کنم بتونم باهاش حرف بزنم و ببینمش. یعنی همه‌ی فکر و ذکرم شده چطوری و کجا و تو چه زاویه ایی وایسم که بتونم ببینمش. با چشم های گرد شده پرسید: –یعنی الانم تو دانشگاه تو رو می بینه حرف نمیزنه؟ ــ حرف که نه، ولی سلام می کنه و لبخند میزنه، واسه همین لبخندش لحظه شماری می کنم. البته خیلی کم همدیگه رو می بینیم، دانشگاه ترم تابستونی فقط هشت واحد ارائه داده. واسه همین دو روز بیشتر نمیریم دانشگاه. ــ حالا درس خونه؟ ــ خیلی، نمره هاش رو که دیدم اصلا موندم. تازه اکثر ترم هاشم فشرده واحد برداشته بود. مژگان به فکر فرو رفت و حرفی نزد. فکر کنم حس حسادت جاری بودنش فعال شد. البته خودش هم تحصیلکرده بود. حالا چرا درس و مشق راحیل برایش سوال شده بود، خدا بخیر کند. بامهربانی گفتم: – حالا اگه می خوای جاری داربشی باید حسابی مخ اون شوهر لج بازت رو بزنی. چون دیگه وقت نداریم. صورتش را مچاله کرد. –دیگه نمی تونم، چقدر حرف بزنم بابا، عصبیه، تا حرفش رو می زنم می پره بهم. ــ ای بابا، خب یه جوری باهاش حرف بزن کوتا بیاد، میگن خانم ها لِم شوهراشون رو بلدن یه کم... حرفم را برید. – نه بابا، این برادر شما نه لِم داره نه منطق سرش میشه، خودت رو نگاه نکن.
۱۰ بهمن ۱۴۰۲
۱۰ بهمن ۱۴۰۲
کلام طلایی 🌱
#پارت114 آرش *** یک هفته بیشتر به تمام شدن مهلتی که با راحیل گذاشته بودیم نمانده بود. دیگر آنقدر ب
راحیل خیلی خوش شانسه که... از جایم که بلند شدم حرفش نصفه ماند. گوشی‌ام رابرداشتم. –اصلا خودم باهاش حرف می زنم. شماره برادرم را گرفتم. با بوق اول جواب داد و سرد گفت: –بله. آب دهانم را قورت دادم و با لحن شادی گفتم: – درود بر برادر خودم، احوال شما؟ – سلام، فرمایش؟ کم نیاوردم. –می خوام برادر عزیزم رو امروز برای صرف شام به یه رستوران لاکچری دعوت کنم تا دوتایی یه اختلاتی بکنیم. بعد سعی کردم کلمات را کمی کشیده وادبی تر بگویم و ادامه دادم: –لطفا قدم روی چشم هایم بگذاریدو این دل غم دیده رو شاد بفرمایید و قبول کنید، ای تنها برادرم، در این روزهای سخت برایم پدری کنید و پشت مرا خالی نکنید. خودم از حرف هایم خنده‌ام گرفته بود، خشن گفت: – خیلی خب، مزه نریز میام. آدرس رو پیامک کن. بدون خداحافظی گوشی را قطع کرد. با تعجب به صفحه گوشی‌ام نگاه کردم که، مژگان پقی زیر خنده زد –یعنی معرکه ای آرش، این اراجیف رو از کجا سر هم کردی؟ بعد اونم چقدر تحویلت گرفت. تو لِمش رو بلدی؟ نه؟ ــ بادی به غب غبم انداختم. – بهت توصیه می کنم لِم شوهرت رو به دست بیار.دیدی زیادم سخت نبود. اخم کرد. –حوصله داریا، من نمی تونم هر روز واسش شعر بگم. من نمی دونم چرا شما دوتا اصلا شبیه هم نیستید؟ هر چقدر تو مهربونو صبوری، اون برعکسه... خندیدم. –والا قبل از این که تحویل شما بدیمش دقیقا شبیه من بود، مثل دوقلوهای افسانه ایی. بعد چشم هایم را ریز کردم. – دیگه چه بلایی سرش آوری که داداش بدبختم رو جنی کردی، من نمی دونم. – چیکارش کردم، اون همش گیر میده، به یه مهمونی رفتن با دوست هامم ایراد می گیره. نمی تونم همش ور دلش باشم که. – واقعا؟ برادرِ به ظاهر روشن فکر من گیر میده؟ نگو که برام غیرقابل باوره، مگه میشه؟ به لحنم رنگ شوخی دادم. –اینا همه برمی گرده به مهارت های شوهر داری که فکر کنم شما واحدش رو پاس نکردی. جاری دار که شدی یادت میده. – یه کم وقت کردی ازش تعریف کن. این کیارش باید بیاد واحد زن داری رو پیش جنابعالی پاس کنه. مادر و مژگان در آشپزخانه مشغول شام درست کردن بودند شنیدم مژگان قضیه زنگ زدن مرا برای مادر تعریف می‌کند. مادر با نگرانی گفت: – وای مژگان بیا ماهم باهاشون بریم، نکنه اونجا دعواشون بشه. وارد آشپزخانه شدم. – مامان جان، اینقدر نگران نباش. حواسم هست، حرفی نمیزنم که دعوا بشه. بعدشم مگه ما بچه مهد کودکی هستیم که تو یه مکان عمومی دعوا کنیم؟ مژگان با تمسخر گفت: – آهان پس شما تو مکانهای خصوصی به جون هم میوفتید؟ با دلخوری گفتم: – مژگان خیلی بی انصافی، من افتادم به جون اون؟ بعد از اینکه این همه حرف بار من و راحیل کرد، دلش خنک نشد و ... مژگان سرش را به علامت تایید تکان داد. – خب ممکنه الانم همون اتفاق بیوفته. نچی کردم. – این بار مواظبم حرفی نزنم که عصبانی بشه. خیالتون راحت. مادر نگاهش رنگ التماس گرفت. –نمیشه بگی بیاد خونه، همینجوری که میگی با آرامش، اینجا حرف بزنید؟ دست هایش را گرفتم. – مامان جان، اصلا نگران نباشید. بهتون قول میدم اتفاقی نیوفته. ما می خواهیم حرف های مردونه بزنیم تو خونه نمیشه. بعد دستهایش را آرام رها کردم و با قیافه ی مضحک و صدای آلن دلونی ادامه دادم: –"خود همون رستوران تاثیر بسزایی در کوتاه امدن برادرم داره. من می شناسمش ظواهر و مادیات براش اهمیت داره...کلاسش بهش اجازه نمیده که توی یه رستوران شیک و لاکچری، که اکثرا آدم های بسیار، های کلاس میان اونجا، رفتار خشن وغیر شیکی از خودش نشون بده." مژگان گفت: –کاش کیارشم یه کم سیاست تو رو داشت. اخم کردم. –بابا اینقدر نزن تو سر مال دیگه، برادر همه چی تمومم رو بردی، عصبی و کج و کولش کردی، حالا هم به جای این که خودت باهاش حرف بزنی و کم کاریاتو جبران کنی، من رو تو خرج انداختی، همشم میگی برادرت اینجوریه، اونجوریه؟ پول شام امشبم میزنم به حسابت. مژگان رو به مادر با اعتراض گفت: –مامان می بینی چی میگه؟ مادر روبه مژگان گفت: –شوخی میکنه مادر، تو آرش رو نمی شناسی؟
۱۰ بهمن ۱۴۰۲
۱۱ بهمن ۱۴۰۲