eitaa logo
کلام طلایی 🌱
5.6هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
2هزار ویدیو
18 فایل
«(ٱللَّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ)» رمان: (عبورازسیم خاردارنفس ) نویسنده :لیلا فتحی پور روزی دو پارت 💚 ⛔⛔کپی حرام ⛔⛔ انتقاد و پیشنهاد 👈 @aidj122 تبلیغ ،ادمین👇 @BASIRIIII
مشاهده در ایتا
دانلود
💥 ثبت نام در دوره همسرداری مومنانه در بهمن ماه 1402 💥 بزرگترین و موثرترین کلاس آموزشی در کشور با بیش از 45 هزار دانشجو و ده ها هزار تجربه موفق و لذت بخش😍💕 🌷آموزش مهارت های خودشناسی، تقویت اعتماد به نفس، افزایش ایمان و قدرت روحی، رابطه عاشقانه با همسر و رابطه عارفانه با خداوند مهربان و.... ✅🎁 این دوره با استقبال بی نظیر خانم ها در سراسر کشور مواجه شده و تا بحال هزاران نتیجه عالی ازش به دست اومده. شما هم میتونید از این فرصت فوق العاده استفاده کنید 😊 تجربه های ناااااب کلاس به صورت رایگان👇🏼👇🏼👇🏼 https://eitaa.com/joinchat/892535157Cc6bb3bfaec 🔶 برای ثبت نام کلمه "همسرداری" را در پیامرسان ایتا به آی دی زیر ارسال فرمایید:👇🏼👇🏼 @admin_hamsardari
کلام طلایی 🌱
#پارت125 *آرش* در مسیر گل فروشی بودیم، قبلا سبدگل را سفارش داده بودم. فقط باید می رفتم و تحویل م
حمل سبد گل به خاطر بزرگی‌اش سختم بود، گذاشتمش روی کانتر و نفس راحتی کشیدم. در آن شلوغی و خوش و بش که صدا به صدا نمی رسید، صدای راحیل برایم آرامش بخش ترین صدا بود که گفت: – خسته نباشید. چرخیدم طرفش و با دیدنش لبخندی روی لبم امد. –ممنون. نگاهی به سبد گل انداخت و بالبخند گفت: – چقدر باسلیقه اید، واقعا قشنگه. نگاهم رابه چشم هایش کوک زدم. امروز زیباتر از همیشه شده بود.گفتم: –با سلیقه بودم که الان اینجام دیگه. چشمی به اطراف چرخاند و من از رنگ به رنگ شدنش فهمیدم که چقدر معذب است. لبخندی زدم و با اجازه‌ایی گفتم و به طرف سالن رفتم. بعد از دست دادن با آقایان، کنار کیارش نشستم. بعد از پذیرایی و حرف،های پیش پاافتاده. عموهای راحیل شروع کردند به سوال و جواب کردنم در مورد کار و تحصیلاتم. البته روز قبلش هم توسط دایی راحیل بازجویی مفصلی شده بودم. همان دیروز متوجه شدم که دایی‌اش چقدر در مورد من تحقیق و بررسی کرده و حتی آمار دوست دخترایی که قبلا داشتم را هم درآورده بود. بعد هم گفت من با دیروزت کار ندارم مهم اینه که امروز چطور هستی. فکر می‌کنم خانوادگی مامور" سی،آی،ای" یا زیر مجموعش بودند. یکی از عموهایش سوال هایی می پرسید، که انگار می خواست من را استخدام کند. نمی‌دانم چرا سابقه‌ی کارمن برایش مهم شده بود. بقیه هم، چنان در سکوت گوش می کردند که انگار اینجا کلاس درس است و من هم در حال درس پس دادن. تازه احساس کردم یکی هم انتهای سالن در حال نت برداری است. شاید هم از استرس زیاد توهم زده بودم. همه چیز را می توانستم تحمل کنم، الا این نگاههای کیارش. جوری نگاه می کرد که گمان می‌کردی خودش این مراحل را نگذرانده و از شکم مادرش داماد دنیا امده بود. بالاخره سوال جواب ها تمام شد و بحث مهریه پیش امد، البته آنها چیزی نگفتند، کیارش خان بحث را پیش کشید و عموی راحیل هم گفت: – مهریه رو داماد تعیین می کنه، دیگه خودتون باید بفرمایید. وقتی کیارش پنج سکه ی کذایی را مطرح کرد، جوری به عموها و دایی راحیل نگاه کرد که انگار انتظار داشت بلند شوند و یقه اش را بگیرند. آنها خیلی خونسرد بودند. بعد از کمی سکوت دایی راحیل با لبخند گفت: –مهریه هدیه‌ی خداونده به زنِ، که این هدیه رو گردن مرد گذاشته و، هرمردی بسته به وسعش خودش تعیین اندازه اش رو می کنه. کیارش احساس ضایع شدن کرد و فوری توپ را در زمین من انداخت و من ‌هم به عهده ی بزرگتر ها گذاشتم. **** راحیل ** از این بحث مهریه خسته شدم و به سعیده اشاره کردم که داخل اتاق برویم. به خاطر کمبود جا، دو ردیف صندلی چیده بودیم و من و سعیده ردیف آخر نشسته بودیم. سعیده در اتاق را بست و با هیجان گفت: –وای راحیل، عجب جاری داریا خدا به دادت برسه. –مگه چشه؟ سرش را پایین انداخت. – یه جوری اخم می کنی آدم می ترسه حرف بزنه. هیچی بابا فقط خیلی تابلوئه. –اینارو ولش کن. آرش رو دیدی چقدر خوش تیپ شده بود؟ ــ چه سبد گل خوشگلی هم گرفته. ــ بیچاره چه عرقی می ریخت عمو اینا سوال پیچش کرده بودن. بعد از حدود نیم ساعت با صدای صلوات اسرا وارد اتاق شد. – عروس خانم میگن بیا می خوان صیغه ی محرمیت رو بخونن. باتعجب گفتم: –به این سرعت؟ سعیده خندید. –می‌خواستی تا شب طول بکشه؟ پس بحث مهریه چی شد اسرا؟ –شد چهارده تا سکه به اضافه‌ی درخواست معنوی عروس خانم. سعیده اشاره به من گفت: – بیا بریم دیگه. لبم را گاز گرفتم. –وای روم نمیشه سعیده. سعیده فکری کرد و گفت: –صبر کن مامانم رو بگم بیاد. بعد از چند دقیقه خاله امد و دستم را گرفت و با کل کشیدن من را کنار آرش نشاند. یکی از دوستان دایی که روحانی بود صیغه ی محرمیت رابینمان جاری کرد. آنقدر استرس داشتم که وقتی آرش انگشتر نشان را دستم می کرد متوجه ی لرزش دستهایم شد و پرسید: –حالت خوبه؟ با سر جواب مثبت دادم. بعد از کل کشیدن و صلوات فرستادن. اسرا برایمان اسفند دود کرد و خاله با شیرینیهایی که خانواده آرش آورده بودند از مهمان ها پذیرایی کرد. چیزی به غروب نمانده بود که همه خداحافظی کردند و رفتند. اصرار مادر برای ماندن دایی و خاله کار ساز نشد و همه رفتند. سعیده موقع خداحافظی نگاهی به آرش انداخت و زیر گوش من گفت: –حالا مگه این میره. لبم را گاز گرفتم. آرش هم که متوجه ما شده بود، با اخم شیرینی نگاهمان می کرد. خانواده آرش جلوتر از همه رفتند. ولی آرش نرفت.
اگر بگوییم حب خدا محبت‌های دیگر را از بین می‌برد درست است. اما درست تر آن است که محبت‌های دیگر در سایه‌ی حب خدا جان می‌گیرند و روح پیدا می‌کنند و انسان سراسر رحمت و محبت می‌شود و فاش بگویم، هیچ کس جز آن که دل به خدا سپرده است رسم دوست داشتن نمی‌داند.
کلام طلایی 🌱
#پارت126 حمل سبد گل به خاطر بزرگی‌اش سختم بود، گذاشتمش روی کانتر و نفس راحتی کشیدم. در آن شلوغی و
آرش روی مبل نشسته بود و به کار کردن من نگاه می کرد، بعد از چند دقیقه بلند شد و کنارم ایستاد. – کمک نمی خوای؟ لبخند زدم. –نه، ممنون. آخرین پیش دستی هایی که دستم بود را از دستم گرفت. –من می برم. گذاشت روی کانتر و برگشت و گفت: – از وقتی همه رفتن، یه سوالی بد جور ذهنم رو مشغول کرده. سوالی نگاهش کردم. سرش را پایین انداخت. –میشه بریم توی اتاق بپرسم. – چند لحظه صبر کنید. جعبه‌های دستمال کاغذی را برداشتم ورفتم سمت آشپزخانه و به مادر گفتم: – مامان جان فقط جابه جا کردن مبل ها مونده. مادر که کاردها را خشک می کرد آرام گفت: – تو برو پیش نامزدت تنها نباشه. ازشنیدن کلمه‌ی نامزد یک لحظه ماتم برد و یاد مطلبی که قبلا جایی خوانده بودم افتادم. " حضور هیچ کس در زندگی تو بی دلیل نیست! آدم هایی که با آن ها روبرو می شوی آیینه ای هستند برای تو…." مادر دستش را جلوی صورتم تکان داد. –کجا رفتی؟ من و اسرا انجام می دیم، تو برو. اسرا درحال شستن فنجان ها بود. کنارش ایستادم و بوسیدمش. –حواسم هست کلی فعال بودیا، انشاالله جبران کنم. خندید. – فقط دعا کن کنکور قبول بشم. اسرا هفته‌ی پیش کنکور داده بودو فقط دست به دامن خواجه حافظ شیرازی نشده بود برای دعا. آرش از کتابخانه‌ی کوچک میز تلویزیون کتابی برداشته بود و نگاهش می‌کرد. میز تلویزیون ما چند طبقه‌ی کوچیک داشت که ما داخلش کتاب چیده بودیم. کنارش ایستادم. – بریم حرفتون رو بزنید؟ کتاب را بست و سر جایش گذاشت. وارد اتاق که شدیم نگاهی به چادرم انداخت. – الان واسه چی چادر سرکردی؟ از خجالت سرخ شدم و او ادامه داد: – نکنه باید واسه کنار گذاشتن چادرت بهت رونما بدم. با خجالت گفتم: – نه، فقط... آنقدرگرم نگاهم می کرد که ذوب شدنم را احساس کردم. دستش را دراز کرد و آرام چادر را از سرم برداشت. دستهایش رو روی سینه‌اش جمع کرد. –چرا سعیده خانم پیشنهاد عکس انداختن رو داد بهش اخم کردی؟ ضربان قلبم بالا رفت. جلوتر آمد، دستش را دراز کرد طرف روسری ام، دستش را آرام پس زدم. –میشه خودم این کار رو بکنم؟ نگاهش روی دستم ماند. –چرا اینقدر دستهات سرده؟ بی تفاوت به سوالش گفتم: – میشه برای چند دقیقه نگاهم نکنید؟ چشم هایش را بست و من گفتم: –نه کامل برگردید، فقط برای دو دقیقه. وقتی برگشت، فوری روسری‌ام را درآوردم و بافت موهایم را باز کردم و برسی به موهایم کشیدم و در حال بستن گل سرم بودم که برگشت و با حیرت نگاهم کرد. کارم که تمام شد، نگاهش کردم. آتش نگاهش را نتوانستم تحمل کنم. سر به زیر ایستادم، کنارم ایستاد و دستهای یخ زده ام را در دست گرفت. – چطور می تونی این همه زیبایی رو زیر اون چادر سیاه قایم کنی؟ تپش قلبم آنقدر زیاد بود که صدایش را می شنیدم، شک ندارم او هم می شنید. از نیم رخ نگاهی به پشت سرم انداخت و موهایم را در دست گرفت و گفت: –چقدر موهات بلنده...بعد کنار بینیش بردوچشمهایش را بست و با نفس عمیقی بو کشید. –حتی تو رویاهامم فکرش رو نمی کردم. کمی به خودم مسلط شدم و با صدای لرزانی گفتم: –میشه بشینیم. خندید. – آره، منم احتیاج دارم که بشینم.
چرا رای بدهیم؟ 🔴شبکه اسرائیل فارسی: رای ندید 🔴شبکه‌صهیونیستی‌اینترنشنال: رای ندید 🔴شبکه بهایی منو تو: رای ندید 🔴شبکه رادیو فردای آمریکا: رای ندید 🔴شبکه سازمان منافقین: رای ندید 🔴شبکه سلطنت طلب خارج نشین: رای ندید 🔴شبکه تروریستی کوموله: رای ندید 🔴شبکه وهابی جدایی طلبان بلوچ: رای ندید 🔴شبکه جدایی طلب پان ترک: رای ندید 🔴شبکه پان کرد ها : رای ندید 🔴شبکه نفاق بی بی سی: رای ندید 🔴شبکه ووآ فارسی: رای ندید 👈 شهید همت: هر وقت در مناطق جنگی راه را گم کردید، به آتش دشمن نگاه کنید که کجا را می کوبد؛ همانجا جبهه ی خودیست!
7.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⁉️از شهرک آمریکایی‌ها در اصفهان چه می‌دانید؟ 👆حتما ببینید تا باور کنید
ﺍﮔﺮ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ "ﻏﯿﺒﺖ" ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ و تهمت میزنیم، ﺑﺎﻧﮑﻬﺎ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺣﺴﺎﺑﻤﺎﻥ ﺑرداشته ﻭ ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻏﯿﺒﺖ ﺍﻭﺭﺍ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ و بهش تهمت میزنیم، ﻭﺍﺭﯾﺰ ﮐﻨﻨﺪ...ﺑﺪﻭﻥ ﺷﮏ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺣﻔﻆ ﺍﻣﻮﺍﻟﻤﺎﻥ ﺳﺎﮐﺖ ﻣﯽﺷﻮﯾﻢ. ﺁﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻓﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻓﺎﻧﯽ ﺍﺯ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺎ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﯼ ﺑﺎﻗﯽ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵﺗﺮ ﻭ ﻋﺰﯾﺰﺗﺮﻧﺪ؟؟؟ جواب با شما... نگذاريد گوشهايتان گواه چيزي باشد که چشمهايتان نديده، نگذاريد زبانتان چيزی را بگويد که قلبتان باور نکرده.. "صادقانه زندگی کنيد" الهی قمشه ای
مواظب یتیمان هم باش 🥺
کلام طلایی 🌱
#پارت127 آرش روی مبل نشسته بود و به کار کردن من نگاه می کرد، بعد از چند دقیقه بلند شد و کنارم ایست
هر دو روی تخت، کنار هم نشستیم، دستهای گرمش باعث شد احساس کنم خون به تمام بدنم برگشته، جان گرفتم، با تعجب به انتهای موهایم که روی تخت، پخش شده بود نگاه کرد و گفت: –هیچ وقت موهات رو کوتاه نکن. آرام گفتم: –گاهی از دستشون خسته میشم. دوباره دستی به موهایم کشید و گفت: – مگه میشه این همه زیبایی خسته کننده بشه؟ سرم را پایین انداختم. پرسید: ــ چرا جواب سوالم رو ندادی؟ ــ کدوم سوال؟ ــ قضیه ی عکس. –ما که کلی عکس انداختیم، هم دوتایی، هم با خانواده هامون. دستم را با محبت فشار داد. — الان که محرمیم، میشه وقتی حرف می زنی تو چشم هام نگاه کنی؟ سرم را بالا آوردم و به یقه‌ی لباسش چشم دوختم. ــ یکم بالاتر. نگاهم را سر دادم سمت لبهایش. لبخند عمیقی زد و گفت: – اونجا هم خوبه، ولی منظور من بالاتر بود. بالاخره نگاهم را به چشم‌هایش دوختم. –حالا اصل قضیه رو بگو. دوباره چشم هایم را نقش زمین کردم. – ای بابا، این همه زحمت رو هدر دادی که. با خجالت گفتم: – آخه سعیده می گفت بیاییم توی اتاق دوتایی عکس بندازیم، منم چون معذب بودم اخم کردم. ــ دوتایی یعنی تو و سعیده؟ مگه با اونم معذبی؟ می دانستم از روی عمد این حرف ها را می زند. نگاهم را روی صورتش چرخاندم و گفتم. – نخیر، من و شما. دستم را بالا آورد و بوسه ایی رویش نشاند. –بله، همون موقع منظور سعیده خانم رو متوجه شدم، خیلی هم دلم می‌خواست دوتایی خصوصی عکس بندازیم، ولی وقتی اخم تو رو دیدم ترسیدم. اخم می کنی ترسناک میشی ها. زمزمه وار گفتم: ــ‌شما که جای من نیستید، خب سختم بود. گوشی را از جیبش درآورد. –ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازس. دوربین گوشی را فعال کرد و شروع کرد به عکس انداختن. چند تا عکس اول را که انداخت گفت: – باید اولین لحظات محرم شدنمون، ثبت بشه. برای من یکی از نایاب ترین لحظات زندگیمه. عکس‌های بعدی را که انداخت، کمی خودش را به طرف من متمایل کرد. من هم دلم می‌خواست این کار را انجام دهم ولی، به این سرعت نمی‌توانستم. همه‌ی موهایم را جمع کرد یک طرف شانه‌ام و یک عکس تکی گرفت و گفت: –می خوام این عکست رو به مژگان نشون بدم، دلش رو آب کنم. از این که اسم مژگان را بدون پسوند و پیشوندگفت، خوشم نیامد. با استرس گفتم: –لطفا تو گوشی خودتون نشونش بدید. گوشی را گذاشت روی میز و روبرویم زانو زد و دستهایم را گرفت. – نگران نباش، من حواسم به همه‌ی این چیزها هست. عکس خانمه مثل یه تیکه ماهم رو برای کسی نمی فرستم، خیالت راحت. لبخند زدم. –می دونم. تو این مدت متوجه شدم که چقدر ملاحظه می کنید. – راحیل همش می ترسیدم که قسمتم نباشی، فقط خدا می دونه امروز چقدر خوشحالم. ــ قراره امروز نذرتون رو بگید، که چی بود. ابروهایش را بالا داد و نچی کرد و گفت: خرج داره. با تعجب گفتم: – چه خرجی؟ با شیطنت نگاهم کرد. –حالا بعدها میگم. یک لحظه احساس کردم کسی سوزن برداشته و تمام رگهایم را سوزن میزند، می خواستم از اتاق بیرون بروم، ولی نمی دانستم چه بهانه‌ایی بیاورم. بدون این که نگاهش کنم بلند شدم. – برم براتون میوه بیارم. دستم را گرفت و کشید و دوباره کنار خودش نشاند. –الان با این قیافه‌ی تابلو نری بیرون بهتره. ببین چه سرخ و سفیدم شده، بعد دستی به موهایم کشید. –بیا موهات رو برات ببافم، تا راحت باشی، بعد دوتایی می ریم بیرون. " وای خدایا این چقدر راحت است، هنوز چند ساعت بیشتر از محرمیتمان نگذشته چه در خواستهایی دارد." با شنیدن صدای اذان که از گوشی‌ام می‌آمدگفتم: –نه، ممنون با گیره می بندمشون. بعد از بستن موهایم، گفتم: – می خواهید شما برید توی سالن بشینید. من نماز بخونم میام. نگاهی به تخت انداخت و گفت: –این تخت توئه؟ ــ بله. رویش دراز کشید. – همینجا دراز می کشم تا نمازت تموم بشه. وضو داشتم. سجاده را پهن کردم و شروع کردم به نماز خواندن. برای این که منتظرم نماند، تعقیبات نماز مغرب را نخواندم و فوری نماز عشا را شروع کردم. سلام نماز را که خوندم، دیدم کنارم نشست و یک دستش را روی زانویم گذاشت و با دست دیگرش تسبیحم را از روی سجاده برداشت و شروع کردبا انگشتش دانه‌هایش راجابه جا کردن. سرش را تکیه داد به بازویم. چون تسبیحم دستش بود، بی اختیار دستش را از روی پایم برداشتم و با انگشت هایش ذکر تسبیحات را گفتم. با تعجب نگاهش را بین صورتم و دستش می گرداند. در آخر دستش را بالا آوردم تا ببوسم ولی دستش را کشید. – قربونت برم، شرمندم نکن. همانطور که سجاده ام را جمع می کردم گفتم: –باید به دست همسری که تسبیحات می گه بوسه زد. سرش را پایین انداخت. دوباره تسبیح را در دستش جابه جا کرد. وقتی دید سجاده را جمع کردم و در کمد گذاشتم. تسبیح را بالا گرفت. – اینم بی زحمت بزار.
کلام طلایی 🌱
#پارت128 هر دو روی تخت، کنار هم نشستیم، دستهای گرمش باعث شد احساس کنم خون به تمام بدنم برگشته، جان
ــ پیش خودتون باشه. تربت کربلاست، اگه فقط بچرخونیدش هم براتون ذکر حساب می‌شه. خندید. – پس دیجیتالیه. سرم را تکان دادم. – یه همچین چیزایی. موقعی که سجاده را می گذاشتم داخل کمد، یادم افتاد هدیه‌ایی که آرش داده بود را همانجا گذاشته‌ام. نایلونی که هدیه داخلش بود را بیرون آوردم و رو به آرش گفتم: –میشه این رو برام نصبش کنید رو دیوار. وقتی قاب سیلور، با گل های طلایی را نشانش دادم، لبخند زد. –فکر کردم دورش انداختی. ــ راستش گذاشته بودم کنار تا بهتون برگردونم، ولی قسمت چیز دیگه‌ایی بود. جا کلیدی قلبی را هم روی کلید کمدم نصب کردم. – اینجا هر روز می بینمش. قاب را از من گرفت وپشتش را نگاه کردو گفت: –اگه یه میخ کوچیک با یه چکش بیاری حله. از اتاق بیرون رفتم و از اسرا پرسیدم: –چکش و میخ کجاست؟ چون او معمولا این جور کارها را انجام می داد. به دقیقه نکشید که برایم آورد و باخنده گفت: – می ذاشتی این بدبخت روز اولی با خاطره خوش بره خونشون. یه امروز رو ازش کار نمی‌کشیدی، آخه چه زود خودت رو نشون می دی. چشمکی زدم. –باید گربه رو دم حجله کشت. میخ و چکش را به طرفم گرفت. – حالا که داری ازش سو استفاده می کنی، بگو پرده اتاق رو هم در بیاره، یه دستی هم به شیشه ی اتاق بکشه. با چشم های گردشده نگاهش کردم ونچ نچی کردم. – به من می گی سو استفاده چی؟ خودت که آخر استسمار گری، خدا به داد شوهرت برسه. میخ و چکش را از دستم گرفت. – بگو کجا نصبش کنم. تابلویی که آقای معصومی برایم نوشته بود را از روی دیوار برداشتم. –اینجا لطفا. با تعجب گفت: –چرا برداشتید؟ تابلو را داخل همان نایلونی که تابلوی گلها را از آن درآورده بودم گذاشتم و گفتم: – حالا بعدا یه جا براش پیدا می کنم. نگاهی به جای خالی تابلو انداخت. –پس دیگه نیازی به میخ و چکش نیست. بعد تابلوی گلها را همانجا آویزان کرد. اسرا و مادر شام را بر خلاف همیشه روی میزچیدند و هر بار که می رفتم کمکشان مادر می گفت: –تو برو پیش آرش بشین. مادر سوپ و قیمه درست کرده بود. به همان سبک و سیاق خودش، آرش اول از رنگ غذاها تعجب کرده بود، ولی وقتی امتحانشان کرد مدام می خورد و از دست پخت مادر تعریف می کرد. بعد از شام بلند شدم و میز را جمع کردم آرش هم به کمکم امد. بعد هم در شستن و خشک کردن ظرف‌ها همراهی‌ام کرد. اصرارهای مادر هم برای این که آرش برود و بنشیند تاثیری نداشت. آرش گاهی با اسرا هم کلام میشد ولی اسرا خیلی کوتاه و مختصر جواب می داد. آرش آرام گفت: –خواهرت خیلی کم حرفه. خندیدم. –بهتون قول میدم به هفته نکشیده از حرفتون پشیمون می شید. –آهان، پس الان داره ملاحظه‌ می کنه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوابِ آزمایش مثبت شد! ‼️تعدادی پودرِ ژله و ژلاتینِ خوراکی از فروشگاههای ایران خریداری شد و جهت آزمایش به دانشگاهِ تربیت مُدرس و همچنین به آزمایشگاهی در آلمان فرستاده شد ‼️متاسفانه در این آزمایش ها مشخص شد که موادِ اولیه برای تولیدِ این ژله های خوراکی، از اعضای بدنِ خوک تهیه میشود.