eitaa logo
کلام طلایی 🌱
5.5هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
«(ٱللَّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ)» رمان: (عبورازسیم خاردارنفس ) نویسنده :لیلا فتحی پور روزی دو پارت 💚 ⛔⛔کپی حرام ⛔⛔ انتقاد و پیشنهاد 👈 @aidj122 تبلیغ ،ادمین👇 @BASIRIIII
مشاهده در ایتا
دانلود
5.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❄️صبح است بیا کینه بشوییم از دل 🤍نیکو شود ار قصه بگوییم از دل ❄️باز آ که دوباره دل بهم بسپاریم 🤍بنشین که مراد هم بجوییم از دل ❄️سلام.... 🤍صبحتون پر از عطر خدا ❄️الهی دراین روز و همه روز 🤍یه دل خوش، یه لب خندون ❄️یه دنیا آرزوی خوب 🤍براتون رقم بخوره و ثبت بشه
کلام طلایی 🌱
#پارت233 آرش با گوشی‌اش در حال صحبت کردن بود. –داداش من می‌گرفتم دیگه. بعدنگاهی به من انداخت و گف
در مسیری که می‌رفتیم دلیل ناراحتی آرش را پرسیدم. –نگران کیارشم. –چرا؟ چی شده؟ یکی از کارمندهای زیر دستش رو چندوقت پیش اخراج کرده، اونم همش تهدیدش می کنه، حدس میزنم از کیارش هم یه آتویی داره، چون خیلی بدحرف میزنه. –مگه کیارش چیکارکرده؟ –خودش که درست توضیح نمیده، ولی فکر نکنم همه‌ی این تلفنها و خط و ونشون کشیدنها فقط به خاطر اخراج کردن اون یارو باشه. چون وقتی آروم رفتم توی تراس اونقدر اون طرف پشت خط داد میزد که صداش روکاملا از پشت گوشی شنیدم که به کیارش گفت: حالا ببین منم باناموست همین کار رو می‌کنم و میگم اون فقط یه عکسه. وقتی این حرف را زد. با استرس پرسیدم: –مگه کیارش چیکار کرده؟ –کیارش میگه اون خانمه که مژگانم با کیارش دیده بودتش خانم قجری، قبلا زن این آقا بوده، بعد همین عکسایی که با کیارش انداخته رو خانم قجری فرستاده واسه شوهر سابقش تا حرصش رو دربیاره، حالا چه دروغهایی در مورد رابطش باکیارش به شوهر سابقش گفته خدا می دونه. –یعنی چون این آقاهه شوهر سابق خانم قجری بوده اخراجش کرده؟ –کیارش که میگه نه، دلیل اخراجش بی نظمی توی کارش بوده و واسه شرکت رقیبشون هم جاسوسی می کرده. –کیارش از کجافهمیده که داره جاسوسی می کنه؟ –همون خانم قجری لو داده. –خب کیارش می تونه همون خانم قجری رو وادار کنه بره به شوهر سابقش بگه که چیزی بینشون نبوده. گفته، ولی خانم قجری میگه به اون ربطی نداره، مادیگه جدا شدیم. –خب اگه جدا شدن، پس چرا عکس براش میفرسته؟ – مثل این که شوهر سابق خانم قجری گفته برگردیم دوباره با هم زندگی گنیم. خانم قجری هم چون دیگه نمیخواد برگرده و می‌ترسه که شوهر سابقش با ترفند وادارش کنه. احتمالا بهش گفته با کیارش ازدواج کرده. بعضی از این زنا فتنه‌‌ هستن، روشون بخندی مگه ولت میکنن. مثل امثال سودابه. جلوی در خانه که رسیدیم. آرش گفت: –میام بالا یه ساعتی مامان رو ببینم بعد میرم پیش کیارش. راستی کلوچه های مامان اینارو آوردی؟ –آره. وارد آسانسور که شدیم، نگاهش کردم کاملا نگرانی از چشم هاش مشخص بود. دستم را روی صورت سه تیغ شده‌اش کشیدم. –نگران نباش، درست میشه. بانگرانی گفت: –آخه نمی دونی مرتیکه چه حرفهایی زده به کیارش. کیارشم بیچاره یه جورایی گیر افتاده وسط دشمنی این زن و شوهر مطلقه. حالا زنه هم ولش نمیکنه مدام زنگ میزنه میگه به شوهر سابقش بگه اینا با هم محرم هستن. کیارشم بهش گفته این کار رو نمیکنه. خانم قجری هم افتاده روی دنده‌ی لج، گفته اگه این حرفها رو به شوهر سابقش نگه اونم به مژگان زنگ میزنه. نفس پراسترسی کشید و ادامه داد: –کیارش به مژگان گفت که فعلا هیچ تلفن ناشناسی رو جواب نده، جایی هم تنهانره. سرکارم خودش میبرتش و میارش. مژگان از این حرف کیارش اونقدر خوشحال شد که همونجا حرف زد و با هم آشتی کردن. –خدارو شکر. یعنی اون مرد اونقدر خطرناکه؟ شانه‌ایی بالا انداخت. –آمارش رو برای کیارش گرفتن میگن مرد کثیفیه، هرکاری ازش برمیاد. بعد از این که با مادر و اسرا خوش و بش کردیم، سراغ سعیده را گرفتم. اسرا با لبخند گفت: –داره اتاق رو مرتب میکنه. خودم را به اتاق رساندم. کلا چیدمان اتاق تغییر کرده بود. سعیده با دیدن من، دست از تمیز کردن آینه برداشت و به طرفم آمد و مرا در آغوشش کشید. – سلام عروس خانم. خوش گذشت؟ –سلام. خسته نباشی. نگاه معترضانه‌ایی به اتاق انداختم. –صبر می‌کردی من میرفتم سر خونه زندگیم بعد مثل بختک میوفتادی روی داراییم. روی تخت نشست. چیزی نمونده که، یه ماه دیگه جشنه. –اون که جشن عقده، حالا کو تا عروسی.
کلام طلایی 🌱
#پارت234 در مسیری که می‌رفتیم دلیل ناراحتی آرش را پرسیدم. –نگران کیارشم. –چرا؟ چی شده؟ یکی از کارم
چند هفته از آن قضیه گذشت ولی من هرگاه آرش را دیدم آرامش نداشت و نگران کیارش بود. چند روز بیشتر به جشن عقدمان نمانده بود. موئد صیغه‌ی محرمیتمان هم رو به پایان بود. مادر تصمیم گرفته بود مراسم عقد داخل منزل باشد. آن روز هم طبق برنامه‌ایی که داشتم باید به دیدن ریحانه میرفتم. وارد خانه که شدم زهرا خانم مثل همیشه به استقبالم آمد. بعد از ظهر بود و هوا خنک بود. به زهرا خانم گفتم با ریحانه به حیاط برویم. قرار بود آرش به دنبالم بیاید و برای خرید حلقه برویم. با ریحانه بازی می‌کردم. گاهی داخل باغچه‌ی گوشه‌ی حیاط می‌رفت و دنبال مورچه‌ها می‌‌کرد. انقدر شیرین زبانی می‌کرد که من و عمه‌اش مدام می‌خندیدیم. نیم ساعتی که بازی کردیم آرش زنگ زد و گفت زودتر دنبالم آمده تا امروز خریدهایمان را تمام کنیم. با زهرا خانم خداحافظی کردم. تا به طرف ریحانه رفتم خودش را از گردنم آویزان کرد و بنای گریه گذاشت. آرش را صدا کردم تا به حیاط بیاید. زهرا خانم گفت: –فکر کنم ریحانه میدونه امروز زودتر میخوای بری. –آرش بعد از احوالپرسی با زهرا خانم گفت: –تقصیر منه که زود امدم. نمی‌دونستم ریحانه خانم اینقدر وابستس. زهرا خانم سعی کرد ریحانه را از من جدا کند ولی با گریه و جیغ ریحانه روبرو شد. آرش همانطور که بیرون میرفت گفت: –من الان میام. زهرا خانم شروع کرد به حرف زدن با ریحانه ولی فایده‌ایی نداشت. من بوسیدمش و گفتم: –پس ریحانه پنج تا دیگه بازی کنیم و بعد من برم، باشه؟ ریحانه با اکراه سرش را کج کرد. بعد از چند دقیقه آرش با بادکنکهای رنگی وارد شد و شروع به باد کردنشان کرد. ریحانه ذوق زده آرش را نگاه می‌کرد. آرش بادکنک قرمزی را که باد کرده بود به دست ریحانه داد. ریحانه با خوشحالی باد کنک را به طرفم پرت کرد. اما بادی که می‌آمد آن را بلند کرد و به آسمان برد. آرش جستی زد تا آن را بگیرد ولی موفق نشد. آرش بادکنک دیگری از نایلون درآورد. –اصلا عیبی نداره، ببین ریحانه یکی دیگه داریم. الان برات باد می‌کنم. بعد بادکنک را باد کرد و به دستش داد. ریحانه دو دستی آن را گرفته بود و رها نمی‌کرد. آرش گفت: –ببین چقدر باهوشه، میدونه ولش کنه اینم میره پیش اون. همان موقع کمیل یاالله گویان وارد حیاط شد و با دیدن آرش ماتش برد. من جلو رفتم و بعد از سلام و احوالپرسی آرش را معرفی کردم. کمیل به طرف آرش رفت و خوش آمد گویی کرد و تعارف کرد که به داخل منزل برویم. البته آرش و کمیل قبلا با هم تلفنی صحبت کرده بودند ولی تا به حال یکدیگر را ندیده بودند. زهرا خانم ماجرای بهانه گیری ریحانه را برای کمیل تعریف کرد. کمیل ریحانه را در آغوشش کشید و گفت: –دخترم بزار خاله بره کار داره، من خودم باهات با این بادکنک خوشگل بازی می‌کنم باشه؟ بعد رو به من و آرش کرد و کلی تشکر و عذرخواهی کرد. ارش لپ ریحانه را کشید و گفت: –خواهش می‌کنم. من که کلی بهم خوش گذشت با ریحانه. حالا می‌فهمم راحیل خانم چرا اینقدر ریحانه رو دوست داره. واقعا بچه‌ی شیرین و دوست داشتنیه. همان لحظه صدای گوشی آرش بلند شد. –الو.. صدای جیغ‌های وحشتناک مژگان از پشت خط کاملا شنیده میشد. آرش با صدای بلند پرسید: –چی شده مژگان؟ مژکان با صدای فریاد گونه چیزهایی می‌گفت. –کی؟ همون شوهر سابق قجری؟ امدم، امدم. آرش مضطرب وهراسان گفت: –برم ببینم چی شده. پرسیدم: –چی شده؟ آرش با رنگ پریده و عصبی گفت: –انگار یارو امده جلوی در و با کیارش درگیر شدن. هینی کشیدم. –میتونی بری خونه؟ وقت نمیشه... –آره، ولی میخوام باهات بیام. –نه، دعوای مردونس. معلوم نیست چه خبره. قلبم به شدت میزد و استرس تمام وجودم را گرفته بود. بدون خداحافظی به طرف در و بعد ماشینش دوید و من هم به دنبالش. –آرش من رو بی خبر نزار. صدای جیغ لاستیکها آوار شد روی سرم و جوابی که داد را نشنیدم. مات راهی بودم که رفته بود. –من می‌رسونمتون. گوینده حرف کمیل بود. –نه خودم میرم. –شما رنگتون پریده حالتون خوب نیست. زهرا خانم ریحانه را از برادرش گرفت و گفت: –آره راحیل جان تنهایی نری بهتره. نترس چیزی نیست. ان‌شاالله خیره.
کلام طلایی 🌱
#پارت235 چند هفته از آن قضیه گذشت ولی من هرگاه آرش را دیدم آرامش نداشت و نگران کیارش بود. چند روز
حرفی نزدم. کمیل در را برایم باز کرد و سوار شدم. در طول مسیر سکوت کرده بودم. کمیل سعی می‌کرد با حرفهایش خیالم را راحت کند که اتفاقی نیوفتاده است. ولی دل من آرام نمیشد مثل سیر و سرکه می‌جوشید انگار دلم بهتر از هرکسی می‌دانست که خبری در راه است. به خانه که رسیدیم کمیل فوری گفت: –لطفا چند دقیقه صبر کنید زنگ خونتون رو بزنم و به مادرتون بگم بیان ... حرفش را بریدم و پیاده شدم. –نه خودم میتونم. تشکر و خداحافظی کردم. مادر وقتی قضیه را فهمید با لیوانی شربت کنارم روی تخت نشست وگفت: –بگیربخور، رنگت پریده، انشاالله به خیر می‌گذره، لیوان را گرفتم وگفتم: –بیشترنگران آرشم با اون حال رفت، می ترسم مامان، نکنه بلایی سرش بیاد. –بهش زنگ نزدی؟ –چرا، جواب نمیده. اسرا کمکم کرد شربتم را خوردم و بعد گفت: –با استرس که کاری درست نمیشه، بیا براش نذر صلوات کنیم که اتفاقی براش نیوفته. *آرش* پایم را از روی گاز برنمی‌داشتم، مدام صدای جیغ و گریه‌ی مژگان در گوشم می‌پیچید. به چراغ قرمز رسیدم ولی ترمز نکردم و به راهم ادامه دادم باید زودتر می رسیدم. چند بار شماره مژگان راگرفتم، ولی جواب نداد. برای بار چندم شماره‌اش را گرفتم، خانمی جواب داد. –شما کی هستید؟ –من همسایه‌ی این خانمم، حالشون بد شده. –چی شده خانم؟ من برادرشوهرشم. مثل اینکه شوهر این خانم توی کوچه با یکی درگیرشدن، الانم زنگ زدیم آمبولانس آمده، این خانمم شوهرشون رودیدن حالشون بد شده. مگه شوهرشون چی شده؟ –والا دقیق نمی دونم، انگار سرشون ضربه خورده. دیگر نزدیک خانه‌شان رسیده بودم. با دیدن جمعیتی که در کوچه جمع شده بودند، گوشی را روی صندلی ماشین پرت کردم و ماشین را گوشه‌ایی نگه داشتم و به سمت جمعیت دویدم. وای خدای من...کیارش روی زمین افتاده بود و کلی خون کنارش ریخته بود. دکتر و پرستار بالا‌ی سرش بودند و بررسی‌اش می‌کردند. جلویش زانو زدم و فریادزدم: – کیارش. آن دو نفر سفید پوش با برانکارد داخل آمبولانس گذاشتنش. من هم دنبالشان رفتم. به آنها التماس می‌کردم. –آقا حالش خوب میشه؟ ترو خدا یه چیزی بگید. –شما چه نسبتی باهاش دارید؟ –برادرشم. –فعلا وضعیتش مشخص نیست باید زودتر انتقالش بدیم بیمارستان. باصدای مژگان برگشتم. –با اون وضعش میدویید. انگار حالش بهتر شده بود و توانسته بود سرپا بایستد. پدرش هم همان لحظه رسید. رو به پدرش گفتم: –شما مژگان رو بیاریید بیمارستان من با آمبولانس میرم. بالای سرکیارش نشسته بودم و آرام صدایش می‌کردم که دیدم چشم هایش را بازکرد و نگاهم کرد. با خوشحالی دستش را گرفتم و بوسیدم. –داداش فقط بگو کی این بلا روسرت آورد؟ خودم نیست و نابودش می کنم. با صدایی که از ته چاه درمی‌آمد و من برای این که بهتر بشنوم گوشم را نزدیک دهنش برده بودم گفت: –نه، آرش. فقط حواست به مژگان باشه، برای هرکلمه‌اش انگار کلی انرژی از دست میداد. –به راحیل بگو من روحلال کنه. صورتش را نمی‌دیدم، وقتی دیگر صدایی نیامد صورتم را بالا اوردم. چشم هایش باز بود و نگاهم می‌کرد. با صدای بلند صدایش کردم، صدایم تبدیل به فریاد شد. پرستاری که کنارم بودعلائم حیاتی‌اش را چک کرد و شروع به شوک زدن کرد. فهمیدم که چه بلایی به سرم امده و این تلاشها بی‌فایدس. تنها پشتوانه‌ام برای همیشه از پیشم رفت. همین که به بیمارستان رسیدیم دیدم که مژگان و پدرش هم رسیدند و فوری سراغ کیارش را از من گرفتند، جزگریه چیزی نداشتم که بگویم. مژگان به طرف آمبولانس دوید و وقتی وضعیت کیارش را دید که صورتش را پوشانده بودند، چنان جیغی کشید که کل بدنم به رعشه افتاد. حالش بد شد و دیگر نتوانست سر پا باایستد. بعد از نیم ساعت که آنجا بودیم با خودم فکر کردم. چطور این موضوع را به مادرم بگویم با آن قلب مریضش. ناگهان یاد راحیل افتادم. بهترین ڱزینه بود. دنبال گوشی‌ام گشتم ولی پیدایش نکردم، بالاخره یادم امد که داخل ماشینم مانده. از پدرمژگان گوشی‌اش را گرفتم تا زنگ بزنم. با اولین زنگ گوشی را برداشت و هراسون گفت: –الوو...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نتانیاهو: خسارت حمله ایران بسیار جزئی است و با پولیش در میاد😂😂🤣🤣 .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
کلام طلایی 🌱
#پارت236 حرفی نزدم. کمیل در را برایم باز کرد و سوار شدم. در طول مسیر سکوت کرده بودم. کمیل سعی می‌
همین که گفتم الو، صدای گریه‌ی‌ آرش در گوشم پیچید و بعد تند تند حرفهایی زد که شوکه شدم. حرفهایش را نمی‌توانستم باور کنم، گریه هایش خون به دلم کرد، انگار قلبم بیرون از سینه‌ام می‌تپید، چطور ممکن است. یعنی کیارش بدون این که بچه اش را ببیند رفت؟ پاهایم سست شد. از دیوار گرفتم. اسرا کمکم کرد تا روی مبل بنشینم، مادر هم کنارم ایستاده بود و هراسان نگاهم می‌کرد. به خواست آرش گوشی را به مادر دادم. –الو...پسرم، چی شده؟ –یافاطمه الزهرا... مادر سعی می کرد با حرفهایش آرش را آرام کند. نمی دانم آرش چه می گفت که مادر جواب داد: –منم الان باهاش میرم، باشه، باشه... خداحافظ... مادر زیرلب گفت، خدایاخودت بهشون صبربده و کمکشون کن. بعد شماره‌ایی را گرفت و شروع به صحبت کرد، فکر کنم سعیده بود. اشکهایم برای بیرون ریختن از هم سبقت می گرفتند. اسرا با بغض برایم آب اورد. بعداز چند دقیقه مادر امد کمکم کرد تا لباس بپوشم. همانطور که دگمه‌ی مانتوام را می‌بست گفت: –آرش گفت بریم خونشون و آروم آروم به مامانش بگیم. با گریه گفتم: – مامان من نمی تونم، اون کیارش روخیلی دوست داشت. آرش همیشه می گفت چون کیارش بچه‌ی اول مامانمه، بیشتر دوستش داره. مادر اشکی را که روی صورتش بود راپاک کرد. –الهی من قربونت برم، دنیا همینه دیگه. اگه بخوای جلوی مادرشوهرت اینجوری کنی که اون همون اول با دیدن قیافه‌ی تو، پس میوفته. به سعیده گفتم بیاد ما رو ببره، سعی کن تااون موقع یه کم آرومتر باشی. می خواستم لباس مشگی بپوشم که مادر به خاطر مادر آرش نگذاشت. به اسراگفت: –مانتوی قهوه‌ایی رنگش رو بیار. سعیده با دیدنم بغلم کرد و گریه کردیم. بعد از کمی که آرام شدیم، سعیده رو به مادر گفت: –اینجوری میخواد بره اونجا؟ –راحیل، میخوای نریم؟ به آرش زنگ بزنم بگم نمی تونی؟ باشنیدن اسم آرش مصمم شدم، باید کاری که از من خواسته بود را انجام می‌دادم. اشکهایم را پاک کردم و گفتم: –نه مامان، می‌تونم. –بیا بشین توی ماشین تا اونجا تمرینهای کنترل ذهن رو انجام بده. نشستم صندلی عقب، مادر به سعیده اشاره کرد شیشه‌اش را بالا بدهد. بعد یک شال مشگی که می دانم به خاطر من آورده بود را چند لا کرد و گفت: –ببند روی چشمهات و سعی کن دراز بکشی. این تمرینات را بارها انجام داده بودم و خوب بلد بودم. باید نام یکی از صفات خدا را جلوی چشم‌هایم می‌آوردم و فقط به آن فکر می کردم، دراز کشیدم و این کار را انجام دادم. –مامان صدای ماشینها زیاده نمی تونم تمرکز بگیرم. مادر یک برگ دستمال کاغذی به دستم داد. –گوله کن بزارتوی گوشت و چندتانفس عمیق بکش. موقع نفس کشیدن قانونش رو یادت نره رعایت کنی. سعیده آرام گفت: –آدم یاد فیلمای جاسوسی میوفته، خاله حالا قانونش چیه؟ مادر هیسی گفت و آرام‌تر جواب داد: –قفسه‌ی سینش نباید بالا پایین بره، شکمش روباید بالا پایین کنه. کاری که مادر گفته بود را انجام دادم و دوباره سعی کردم از نو شروع کنم. این بار افکار منفی دست ازسرم برنمی داشتند، مدام پسشان میزدم ولی آنها سمج بودند، نفس عمیقی کشیدم. انگار مادر متوجه شد. –دخترم دوباره سعی کن، نبایدخسته بشی‌ها. دوباره سعی کردم، دوباره وَ دوباره... احساس گرمای دستی باعث شد شال را از روی چشمهایم بردارم. مادر بود. –عزیزم رسیدیم. حالم بهتربود. متوجه‌ی ترمز ماشین نشده بودم. مادر به سعیده گفت: –خاله جان تو بشین توی ماشین هروقت زنگ زدم بیا بالا. زنگ آیفن را زدم. در باز شد و وارد شدیم. همین که مادرشوهرم جلوی در واحد امد با دیدن رنگ پریده اش جا خوردم. –سلام مامان جان، حالتون خوبه؟ مادرشوهرم با دیدن مادرم تعجب نکرد و گفت: –سلام خانم، چه عجب ازاین ورا؟ بفرمایید. بعداز سلام واحوالپرسی مادر هم سوال مرا تکرار کرد. مادر آرش گفت: –خوبم. فقط نمیدونم چرا یکی دوساعته خود به خود اضطراب گرفتم. با خودم گفتم حتما از خستگیه برم یه کم استراحت کنم، حالا رفتم دراز کشیدم، مگه خوابم میبره، دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشه، دیگه پاشدم باگلاب دست وصورتم روشستم و یکم خودم رو با کارخونه مشغول کردم تا یکم بهتر شدم. اتفاقا آرش زنگ زد گفت میایید. گفت میخواهید در مورد مراسم عقد مشورت کنید. با حرفهایش دلم برایش کباب شد و دوباره فکرکیارش به ذهنم حمله ور شد. سعی کردم خودم را کنترل کنم و گفتم: –ازخستگی مامان جان، شما خیلی کار می‌کنید. –نه بابا، من به کارعادت دارم، فکرم مشغول این مژگان و کیارشه، بیشترم نگران کیارشم، بچم دیشب اعصابش دوباره خرد بود. جلوی من هی میخواد آروم باشه، ولی من می‌فهمم. انگار کارش زیاده و کلا خیلی درگیره. بعد روکرد به مادر و گفت: –راستی حاج خانم واسه اعصاب چی خوبه؟ این پسرمن همش عصبیه، روزبه روزم بدترمیشه، با مژگانم خوب تا نمیکنه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌊 سـاز ناڪوک نزن عشـق سـرم را بـردی؛ بعـد از او حوصـله ای نيسـت كـه عاشـق بشـوم. 🖋 ‎‌
آدرس غلط.mp3
9.25M
🔷 تو جریان حمله ایران به اسراییل، حواسمون به روایتهای غلط باشه. روایت غلط فقط این نیست که مطلب دروغی گفته بشه، اینکه موضوعات کم اهمیت به جای عناوین اصلی قرار بگیره هم نوعی گیر افتادن در دام روایت‌هاست. در این فایل صوتی به این سوالها میپردازیم: 🔹 چی شد که عربستان مواضعش رو نسبت به حوثی‌ها و ایران تغییر داد؟ 🔹 اعتبار و هویت اسراییل درین سالها به چه چیزهایی بوده؟ 🔹 چطور و در چه مراحلی دارایی‌های اسراییل به چالش کشیده شده؟ 🔹 روند فروپاشی اسراییل از چه جایی کلید خورده؟
کلام طلایی 🌱
#پارت237 همین که گفتم الو، صدای گریه‌ی‌ آرش در گوشم پیچید و بعد تند تند حرفهایی زد که شوکه شدم. حر
مادر تاخواست حرفی بزند گوشی‌اش زنگ خورد. تازه یادم افتاد گوشی‌ام را خانه جا گذاشته‌ام. حتما آرش بود. قلبم محکم میزد خیلی محکم، مادر تا شماره را روی گوشی‌اش دید ببخشیدی گفت و بلند شد و از ما فاصله گرفت. حرکات مادر برای مادر شوهرم عجیب بود. برگشت طرف من و خواست چیزی بپرسد که ساکت شد و به چشمانم زل زد. –راحیل، مادر خوبی؟ نفس عمیقی کشیدم. –بله خوبم، اونقدرشما از دل شوره گفتید، منم بهش مبتلا شدم. بعدبلند شدم. –گلابتون کجاست؟ کمی ازش بخورم. –کابینت کنار یخچال. به طرف آشپزخانه رفتم. مادر آرش هم دنبالم امد. –راحیل جان، پس آرش کجاست؟ –میاد مامان جان. کابینت ها را یکی یکی باز ‌کردم. مادر آرش کابینتی را که گفته بود را باز کرد و گلاب را به دستم داد و گفت: –گفتم که اینجاست. بعد کتری را آب کرد و روی گاز گذاشت. مادر تلفنش تمام شد و صدایم کرد. به سالن رفتم. زیر گوشم گفت: –آرش گفت دارن میان خونه، مادرشوهرت قرص زیر زبونی داره؟ بااسترس گفتم: –نمی‌دونم. مادر به کانتر تکیه زد و گفت: –بیایید بشینید حاج خانم، زحمت نکشید، راستی واسه استرسی که گفتید، یه قرص زیرزبونی اگه دارید بزارید زیر زبونتون. –آره دارم، راست میگید. بعد از این که قرص را گذاشت. با اشاره‌ی مادر، بلند پرسیدم: – مامان کی بود زنگ زد؟ مادر هم بلندگفت: –آرش بود، مثل این که مژگان خانم، حالش بدشده، زنگ زده آرش بره بیارش اینجا. مادرآرش باتعجب پرسید: –به شمازنگ زده؟ –بله، آخه راحیل گوشیش رو جا گذاشته. مادر آرش نگران شد. –چرا؟ چی شده حالش بد شده؟ نکنه دوباره با کیارش دعواش شده؟ بعد زمزمه‌وار گفت: –آخر این پسرسکته می کنه از بس حرص وجوش می خوره، این دختره رو هم حرص میده. مادر همان لحظه گفت: –انگار مژگان خانم هم به خاطر آقا کیارش حالشون بد شده. –ای وای چرا بچم؟ صبح که باهاش حرف زدم خوب بود. کنارش ایستادم وگفتم: –چیز مهمی نیست، مثل این که قلبشون درد گرفته بردنش بیمارستان. هراسون دنبال تلفن رفت که زنگ بزند وخبر بگیرد. انگارشماره‌ایی یادش نیامد، تلفن را به طرفم گرفت. –راحیل مادر بیا شماره آرش یا مژگان روبگیر. من یهو مغزم پوک شد. قبل از امدن شما به کیارش زنگ زدم جواب نداد. گفتم لابد سرش شلوغه زود قطع کردم. حتما یه چیزی شده مژگان حالش بد شده دیگه. گفتم دلم شور میزنه‌ها. بعد با خودش نجوا ‌کرد. –حالا با این اوضاع چرا به شما گفته بیایید اینجا، داداشش بیمارستانه اونوقت آرش فکر... همان موقع صدای زنگ خانه بلند شد. به طرف آیفن رفتم با دیدن قیافه‌ی آرش پشت مانیتور قلبم از جا کنده شد. در را زدم. –کی بود مادر؟ بابغض گفتم: –آرش اینان مامان جان. مادر آرش همانطورکه با تعجب به من نگاه می‌کرد به طرف در رفت و بازش کرد و جلوی در ایستاد. مژگان بادیدن مادرشوهرم شروع به جیغ زدن کرد و گفت: –مامان بدبخت شدم، مامان بیچاره شدم. پدرش هم همراهش بود و مدام سعی می کرد آرامش کند. مادرشوهرم هاج و واج نگاهشان می‌کرد. وقتی مژگان مادر آرش را بغل کرد و گریه کرد من و مادرم دیگر نتوانستیم خودمان را کنترل کنیم و شروع به گریه کردیم. مادر آرش باعصبانیت مژگان را از خودش جدا کرد. –چی شده؟ کیارش کجاست؟ –مژگان جیغ زد: – کیارش رفت مامان، بچش روندید و رفت...
کلام طلایی 🌱
#پارت238 مادر تاخواست حرفی بزند گوشی‌اش زنگ خورد. تازه یادم افتاد گوشی‌ام را خانه جا گذاشته‌ام. ح
هرچه چشم چرخاندم آرش را ندیدم. طولی نکشید که خواهر مژگان و خاله‌های آرش هم امدند. هر ساعتی که می‌گذشت تعداد مهمانها زیاد و زیادتر میشد. مادر آرش مدام حالش بدمیشد، چه خوب شد زودتر قرص زیر زبانی‌اش را گذاشت. نمی توانست گریه کند و مدام می گفت، شما دروغ می گویید. مژگان هم جوابش را می داد و با گریه برایش همه چیز را توضیح می‌داد. خواهرهای مادرشوهرم دورش جمع شده بودند. یکی دستش را ماساژ میداد و یکی بادش میزد و آب در حلقش می‌ریخت. وقتی مژگان تعریف می‌کرد همه چشم به دهانش می‌دوختند. چون می خواستند بدانند چه بلایی سر کیارش امده. مژگان بارها وبارها حرفایش را تکرار کرد، تا این که مادرشوهرم گریه اش گرفت و فریاد زد. –جیگرم روسوزوندی خدا... خدایا من دلم به کیارشم خوش بود...چرا ازم گرفتی...وَبازگریه...از حرفهایش تنم لرزید و باز گریه بود که گونه هایم را گرم می کرد. خاله‌ی آرش گفت: –اینجوری نگو خواهر، کفرنگو، گریه کن، تن آرش سلامت باشه، شکر کن. –چی روشکر کنم خواهر، تازه ازغم باباشون درآمده بودم، بعد زجه زد. "گاهی درد آنقدر عمیق است که نه گریه درمانش می‌کند، نه فریاد، گاهی فکر می‌کنی هیچ چیزی آرامت نمی‌کند. ولی درست همان موقع اگر یادت بیاید که بی اذن خدا برگی از درخت نمی‌‌افتد آرام می‌شوی. مادرآرش رو به خواهرش با حالتی که انگار تمام حسرتهای عالم درکلامش است، گفت: –آخه بچم می خواست برادرش رو داماد کنه. می‌خواست بچشو ببینه. الهی بمیرم. بچم آرزو داشت. خدایا چرا؟ چرا؟ پیر زنی که نمی‌دانم چه نسبتی با مادرشوهرم داشت اشکهایش را پاک کرد و با مهربانی رو به مادر آرش گفت: –بچه‌هامون که مال ما نیستن دخترم، خدا خودش داده خودشم می‌گیره ما کی هستیم که اعتراض کنیم. راضی باش به تقدیرش. مادر آرش با صدای بلند گریه کرد. به آشپزخانه رفتم. سعیده هم دنبالم آمد و پرسید: –میخوای چیکار کنی؟ –زیر کتری را روشن کردم. –خاله‌ی آرش گفت واسه مهمونا چای درست کنم. سعیده بینی‌اش را با دستمال گرفت. –حالا کی چای میخوره تو این مصیبت؟ –همین رو بگو. تازه آقایونم هستن من چطوری واسشون چایی ببرم. همان موقع چشمم به پسرعموی آرش افتاد که خیره نگاهم می‌کرد. اشاره کردم که بیاید. فوری از جایش بلند شد و به طرفم آمد و گفت: –بله، کاری داشتید؟ پچ‌پچ کنان گفتم: –اگر من چایی بریزم شما می‌تونید از مهمونها پذیرایی کنید؟ تند تند سرش را تکان داد. –بله حتما. خاله‌های آرش می‌گفتند شاید فردا نشود متوفی را دفن کنند چون به قتل رسیده. باید تحقیقاتی درموردش انجام بدهند و َاین زمان میبرد، به خاطر کالبد شکافی. می‌گفتند آرش با عموهایش دنبال کارها هستند. آنها می‌گفتند باید زودتر شکایت کنند. احتمالا آرش رفته بود کارهای شکایت را انجام بدهد. وقت شام نفهمیدم کی شام گرفت. سفره انداختیم، مادر آرش ومژگان به اتاق رفتند تا کمی دراز بکشند، مادر مژگان هم که شمال بود سر شام رسید و به اتاق رفت. بعد از چند دقیقه که صدای گریه‌شان قطع شد. مادر مژگان از اتاق بیرون آمد و چندتا غذا داخل سینی گذاشت و به اتاق برد. بعد از جمع کردن سفره بیشتر مهمانها رفتند. مژگان و مادر آرش دوباره به سالن آمدند و بنای گریه گذاشتند. آخر شب بود که عموی آرش امد و رو به همسرش گفت: –کالبد شکافی انجام شده و بر اثر ضربه‌ایی که به سرکیارش خورده ضربه‌ی مغزی شده. چون من اونجا آشنا داشتم کارش رو زودتر انجام دادن. فردا بعداز این که قاضی حکم دفنش رو صادر کنه جنازه رو تحویل میدن. عمو خودش هم حالش خوب نبود ولی خوب خودداری می‌کرد. فقط خاله های آرش ماندند. حتی مادر مژگان هم رفت و این برایم خیلی عجیب بود. بالاخره صدای آرش را شنیدم کسی را در پاگرد در آغوش گرفته و گریه می‌کند. از گریه‌اش من هم گریه‌ام گرفت. بعد از یکی دو دقیقه به داخل آمد. بادیدنش خشکم زد. سرو وضع آشفته و به هم ریخته‌ایی پیدا کرده بود. چهره‌اش با همین چند ساعت پیش که با هم بودیم کلی فرق کرده بود. کمی نزدیکش رفتم تا حالش را بپرسم و تسلیت بگویم. ولی او بی توجه به من سرش را پایین انداخت و از جلوی من ردشد، بی حرف. تاچشمش به مادرش افتاد بغلش کرد و گریه کردند. –آرش برادرت کو، توکه هیچ وقت اون روتنها نمی ذاشتی. آرش فقط بلند بلندگریه می‌کرد. مادرش خودش را کنار کشید. مژگان باجیغ و گریه سرش را گذاشت روی شانه‌ی آرش وگریه کنان گفت: –من و مامان دیگه تنها شدیم آرش، جز توکسی رو نداریم. آرش هم دست انداخت دور گردنش و گریه کردند. وَمن، شکستم. انگار کسی تفنگی روبرویم گرفت و من را تیرباران کرد. پاهایم سست شد و همانجا کنار کانتر نشستم، نخواستم ببینم، نتوانستم. باصدای بلند هق زدم. حالا دیگر برای کیارش نبود که گریه می کردم برای آرش بود..