کلام طلایی 🌱
#پارت235 چند هفته از آن قضیه گذشت ولی من هرگاه آرش را دیدم آرامش نداشت و نگران کیارش بود. چند روز
#پارت236
حرفی نزدم. کمیل در را برایم باز کرد و سوار شدم.
در طول مسیر سکوت کرده بودم. کمیل سعی میکرد با حرفهایش خیالم را راحت کند که اتفاقی نیوفتاده است.
ولی دل من آرام نمیشد مثل سیر و سرکه میجوشید انگار دلم بهتر از هرکسی میدانست که خبری در راه است.
به خانه که رسیدیم کمیل فوری گفت:
–لطفا چند دقیقه صبر کنید زنگ خونتون رو بزنم و به مادرتون بگم بیان ...
حرفش را بریدم و پیاده شدم.
–نه خودم میتونم. تشکر و خداحافظی کردم.
مادر وقتی قضیه را فهمید با لیوانی شربت کنارم روی تخت نشست وگفت:
–بگیربخور، رنگت پریده، انشاالله به خیر میگذره،
لیوان را گرفتم وگفتم:
–بیشترنگران آرشم با اون حال رفت، می ترسم مامان، نکنه بلایی سرش بیاد.
–بهش زنگ نزدی؟
–چرا، جواب نمیده.
اسرا کمکم کرد شربتم را خوردم و بعد گفت:
–با استرس که کاری درست نمیشه، بیا براش نذر صلوات کنیم که اتفاقی براش نیوفته.
*آرش*
پایم را از روی گاز برنمیداشتم، مدام صدای جیغ و گریهی مژگان در گوشم میپیچید. به چراغ قرمز رسیدم ولی ترمز نکردم و به راهم ادامه دادم باید زودتر می رسیدم.
چند بار شماره مژگان راگرفتم، ولی جواب نداد. برای بار چندم شمارهاش را گرفتم، خانمی جواب داد.
–شما کی هستید؟
–من همسایهی این خانمم، حالشون بد شده.
–چی شده خانم؟ من برادرشوهرشم.
مثل اینکه شوهر این خانم توی کوچه با یکی درگیرشدن، الانم زنگ زدیم آمبولانس آمده، این خانمم شوهرشون رودیدن حالشون بد شده.
مگه شوهرشون چی شده؟
–والا دقیق نمی دونم، انگار سرشون ضربه خورده.
دیگر نزدیک خانهشان رسیده بودم. با دیدن جمعیتی که در کوچه جمع شده بودند، گوشی را روی صندلی ماشین پرت کردم و ماشین را گوشهایی نگه داشتم و به سمت جمعیت دویدم.
وای خدای من...کیارش روی زمین افتاده بود و کلی خون کنارش ریخته بود. دکتر و پرستار بالای سرش بودند و بررسیاش میکردند.
جلویش زانو زدم و فریادزدم:
– کیارش.
آن دو نفر سفید پوش با برانکارد داخل آمبولانس گذاشتنش.
من هم دنبالشان رفتم. به آنها التماس میکردم.
–آقا حالش خوب میشه؟ ترو خدا یه چیزی بگید.
–شما چه نسبتی باهاش دارید؟
–برادرشم.
–فعلا وضعیتش مشخص نیست باید زودتر انتقالش بدیم بیمارستان.
باصدای مژگان برگشتم.
–با اون وضعش میدویید. انگار حالش بهتر شده بود و توانسته بود سرپا بایستد. پدرش هم همان لحظه رسید.
رو به پدرش گفتم:
–شما مژگان رو بیاریید بیمارستان من با آمبولانس میرم.
بالای سرکیارش نشسته بودم و آرام صدایش میکردم که دیدم چشم هایش را بازکرد و نگاهم کرد.
با خوشحالی دستش را گرفتم و بوسیدم.
–داداش فقط بگو کی این بلا روسرت آورد؟ خودم نیست و نابودش می کنم.
با صدایی که از ته چاه درمیآمد و من برای این که بهتر بشنوم گوشم را نزدیک دهنش برده بودم گفت:
–نه، آرش. فقط حواست به مژگان باشه، برای هرکلمهاش انگار کلی انرژی از دست میداد.
–به راحیل بگو من روحلال کنه.
صورتش را نمیدیدم، وقتی دیگر صدایی نیامد صورتم را بالا اوردم. چشم هایش باز بود و نگاهم میکرد.
با صدای بلند صدایش کردم، صدایم تبدیل به فریاد شد. پرستاری که کنارم بودعلائم حیاتیاش را چک کرد و شروع به شوک زدن کرد. فهمیدم که چه بلایی به سرم امده و این تلاشها بیفایدس.
تنها پشتوانهام برای همیشه از پیشم رفت.
همین که به بیمارستان رسیدیم دیدم که مژگان و پدرش هم رسیدند و فوری سراغ کیارش را از من گرفتند، جزگریه چیزی نداشتم که بگویم.
مژگان به طرف آمبولانس دوید و وقتی وضعیت کیارش را دید که صورتش را پوشانده بودند، چنان جیغی کشید که کل بدنم به رعشه افتاد.
حالش بد شد و دیگر نتوانست سر پا باایستد.
بعد از نیم ساعت که آنجا بودیم با خودم فکر کردم.
چطور این موضوع را به مادرم بگویم با آن قلب مریضش.
ناگهان یاد راحیل افتادم. بهترین ڱزینه بود.
دنبال گوشیام گشتم ولی پیدایش نکردم، بالاخره یادم امد که داخل ماشینم مانده.
از پدرمژگان گوشیاش را گرفتم تا زنگ بزنم.
با اولین زنگ گوشی را برداشت و هراسون گفت:
–الوو...
#بهقلملیلافتحیپور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نتانیاهو:
خسارت حمله ایران بسیار جزئی است و با پولیش در میاد😂😂🤣🤣
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....
کلام طلایی 🌱
#پارت236 حرفی نزدم. کمیل در را برایم باز کرد و سوار شدم. در طول مسیر سکوت کرده بودم. کمیل سعی می
#پارت237
همین که گفتم الو، صدای گریهی آرش در گوشم پیچید و بعد تند تند حرفهایی زد که شوکه شدم.
حرفهایش را نمیتوانستم باور کنم، گریه هایش خون به دلم کرد، انگار قلبم بیرون از سینهام میتپید، چطور ممکن است. یعنی کیارش بدون این که بچه اش را ببیند رفت؟
پاهایم سست شد.
از دیوار گرفتم. اسرا کمکم کرد تا روی مبل بنشینم، مادر هم کنارم ایستاده بود و هراسان نگاهم میکرد. به خواست آرش گوشی را به مادر دادم.
–الو...پسرم، چی شده؟
–یافاطمه الزهرا...
مادر سعی می کرد با حرفهایش آرش را آرام کند. نمی دانم آرش چه می گفت که مادر جواب داد:
–منم الان باهاش میرم، باشه، باشه... خداحافظ...
مادر زیرلب گفت، خدایاخودت بهشون صبربده و کمکشون کن.
بعد شمارهایی را گرفت و شروع به صحبت کرد، فکر کنم سعیده بود.
اشکهایم برای بیرون ریختن از هم سبقت می گرفتند.
اسرا با بغض برایم آب اورد.
بعداز چند دقیقه مادر امد کمکم کرد تا لباس بپوشم. همانطور که دگمهی مانتوام را میبست گفت:
–آرش گفت بریم خونشون و آروم آروم به مامانش بگیم. با گریه گفتم:
– مامان من نمی تونم، اون کیارش روخیلی دوست داشت. آرش همیشه می گفت چون کیارش بچهی اول مامانمه، بیشتر دوستش داره.
مادر اشکی را که روی صورتش بود راپاک کرد.
–الهی من قربونت برم، دنیا همینه دیگه. اگه بخوای جلوی مادرشوهرت اینجوری کنی که اون همون اول با دیدن قیافهی تو، پس میوفته.
به سعیده گفتم بیاد ما رو ببره، سعی کن تااون موقع یه کم آرومتر باشی.
می خواستم لباس مشگی بپوشم که مادر به خاطر مادر آرش نگذاشت.
به اسراگفت:
–مانتوی قهوهایی رنگش رو بیار.
سعیده با دیدنم بغلم کرد و گریه کردیم. بعد از کمی که آرام شدیم، سعیده رو به مادر گفت:
–اینجوری میخواد بره اونجا؟
–راحیل، میخوای نریم؟ به آرش زنگ بزنم بگم نمی تونی؟
باشنیدن اسم آرش مصمم شدم، باید کاری که از من خواسته بود را انجام میدادم. اشکهایم را پاک کردم و گفتم:
–نه مامان، میتونم.
–بیا بشین توی ماشین تا اونجا تمرینهای کنترل ذهن رو انجام بده.
نشستم صندلی عقب، مادر به سعیده اشاره کرد شیشهاش را بالا بدهد.
بعد یک شال مشگی که می دانم به خاطر من آورده بود را چند لا کرد و گفت:
–ببند روی چشمهات و سعی کن دراز بکشی.
این تمرینات را بارها انجام داده بودم و خوب بلد بودم.
باید نام یکی از صفات خدا را جلوی چشمهایم میآوردم و فقط به آن فکر می کردم، دراز کشیدم و این کار را انجام دادم.
–مامان صدای ماشینها زیاده نمی تونم تمرکز بگیرم.
مادر یک برگ دستمال کاغذی به دستم داد.
–گوله کن بزارتوی گوشت و چندتانفس عمیق بکش. موقع نفس کشیدن قانونش رو یادت نره رعایت کنی.
سعیده آرام گفت:
–آدم یاد فیلمای جاسوسی میوفته، خاله حالا قانونش چیه؟
مادر هیسی گفت و آرامتر جواب داد:
–قفسهی سینش نباید بالا پایین بره، شکمش روباید بالا پایین کنه.
کاری که مادر گفته بود را انجام دادم و دوباره سعی کردم از نو شروع کنم. این بار افکار منفی دست ازسرم برنمی داشتند، مدام پسشان میزدم ولی آنها سمج بودند، نفس عمیقی کشیدم. انگار مادر متوجه شد.
–دخترم دوباره سعی کن، نبایدخسته بشیها.
دوباره سعی کردم، دوباره وَ دوباره...
احساس گرمای دستی باعث شد شال را از روی چشمهایم بردارم. مادر بود.
–عزیزم رسیدیم.
حالم بهتربود. متوجهی ترمز ماشین نشده بودم. مادر به سعیده گفت:
–خاله جان تو بشین توی ماشین هروقت زنگ زدم بیا بالا.
زنگ آیفن را زدم.
در باز شد و وارد شدیم.
همین که مادرشوهرم جلوی در واحد امد با دیدن رنگ پریده اش جا خوردم.
–سلام مامان جان، حالتون خوبه؟
مادرشوهرم با دیدن مادرم تعجب نکرد و گفت:
–سلام خانم، چه عجب ازاین ورا؟ بفرمایید.
بعداز سلام واحوالپرسی مادر هم سوال مرا تکرار کرد.
مادر آرش گفت:
–خوبم. فقط نمیدونم چرا یکی دوساعته خود به خود اضطراب گرفتم.
با خودم گفتم حتما از خستگیه برم یه کم استراحت کنم، حالا رفتم دراز کشیدم، مگه خوابم میبره، دلم مثل سیر و سرکه میجوشه، دیگه پاشدم باگلاب دست وصورتم روشستم و یکم خودم رو با کارخونه مشغول کردم تا یکم بهتر شدم. اتفاقا آرش زنگ زد گفت میایید. گفت میخواهید در مورد مراسم عقد مشورت کنید.
با حرفهایش دلم برایش کباب شد و دوباره فکرکیارش به ذهنم حمله ور شد.
سعی کردم خودم را کنترل کنم و گفتم:
–ازخستگی مامان جان، شما خیلی کار میکنید.
–نه بابا، من به کارعادت دارم، فکرم مشغول این مژگان و کیارشه، بیشترم نگران کیارشم، بچم دیشب اعصابش دوباره خرد بود. جلوی من هی میخواد آروم باشه، ولی من میفهمم. انگار کارش زیاده و کلا خیلی درگیره.
بعد روکرد به مادر و گفت:
–راستی حاج خانم واسه اعصاب چی خوبه؟ این پسرمن همش عصبیه، روزبه روزم بدترمیشه، با مژگانم خوب تا نمیکنه.
#بهقلملیلافتحیپور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️از نگاهم توبخوان
#ارسالی_مخاطبین
🌊
سـاز ناڪوک نزن عشـق
سـرم را بـردی؛
بعـد از او حوصـله ای نيسـت كـه
عاشـق بشـوم.
#حامد_فلاحی_راد🖋
آدرس غلط.mp3
9.25M
🔷 تو جریان حمله ایران به اسراییل، حواسمون به روایتهای غلط باشه. روایت غلط فقط این نیست که مطلب دروغی گفته بشه، اینکه موضوعات کم اهمیت به جای عناوین اصلی قرار بگیره هم نوعی گیر افتادن در دام روایتهاست.
در این فایل صوتی به این سوالها میپردازیم:
🔹 چی شد که عربستان مواضعش رو نسبت به حوثیها و ایران تغییر داد؟
🔹 اعتبار و هویت اسراییل درین سالها به چه چیزهایی بوده؟
🔹 چطور و در چه مراحلی داراییهای اسراییل به چالش کشیده شده؟
🔹 روند فروپاشی اسراییل از چه جایی کلید خورده؟
کلام طلایی 🌱
#پارت237 همین که گفتم الو، صدای گریهی آرش در گوشم پیچید و بعد تند تند حرفهایی زد که شوکه شدم. حر
#پارت238
مادر تاخواست حرفی بزند گوشیاش زنگ خورد.
تازه یادم افتاد گوشیام را خانه جا گذاشتهام. حتما آرش بود.
قلبم محکم میزد خیلی محکم، مادر تا شماره را روی گوشیاش دید ببخشیدی گفت و بلند شد و از ما فاصله گرفت.
حرکات مادر برای مادر شوهرم عجیب بود. برگشت طرف من و خواست چیزی بپرسد که ساکت شد و به چشمانم زل زد.
–راحیل، مادر خوبی؟
نفس عمیقی کشیدم.
–بله خوبم، اونقدرشما از دل شوره گفتید، منم بهش مبتلا شدم. بعدبلند شدم.
–گلابتون کجاست؟ کمی ازش بخورم.
–کابینت کنار یخچال.
به طرف آشپزخانه رفتم.
مادر آرش هم دنبالم امد.
–راحیل جان، پس آرش کجاست؟
–میاد مامان جان.
کابینت ها را یکی یکی باز کردم.
مادر آرش کابینتی را که گفته بود را باز کرد و گلاب را به دستم داد و گفت:
–گفتم که اینجاست. بعد کتری را آب کرد و روی گاز گذاشت.
مادر تلفنش تمام شد و صدایم کرد.
به سالن رفتم.
زیر گوشم گفت:
–آرش گفت دارن میان خونه، مادرشوهرت قرص زیر زبونی داره؟ بااسترس گفتم:
–نمیدونم.
مادر به کانتر تکیه زد و گفت:
–بیایید بشینید حاج خانم، زحمت نکشید، راستی واسه استرسی که گفتید، یه قرص زیرزبونی اگه دارید بزارید زیر زبونتون.
–آره دارم، راست میگید.
بعد از این که قرص را گذاشت. با اشارهی مادر، بلند پرسیدم:
– مامان کی بود زنگ زد؟
مادر هم بلندگفت:
–آرش بود، مثل این که مژگان خانم، حالش بدشده، زنگ زده آرش بره بیارش اینجا.
مادرآرش باتعجب پرسید:
–به شمازنگ زده؟
–بله، آخه راحیل گوشیش رو جا گذاشته.
مادر آرش نگران شد.
–چرا؟ چی شده حالش بد شده؟ نکنه دوباره با کیارش دعواش شده؟
بعد زمزمهوار گفت:
–آخر این پسرسکته می کنه از بس حرص وجوش می خوره، این دختره رو هم حرص میده.
مادر همان لحظه گفت:
–انگار مژگان خانم هم به خاطر آقا کیارش حالشون بد شده.
–ای وای چرا بچم؟ صبح که باهاش حرف زدم خوب بود. کنارش ایستادم وگفتم:
–چیز مهمی نیست، مثل این که قلبشون درد گرفته بردنش بیمارستان.
هراسون دنبال تلفن رفت که زنگ بزند وخبر بگیرد.
انگارشمارهایی یادش نیامد، تلفن را به طرفم گرفت.
–راحیل مادر بیا شماره آرش یا مژگان روبگیر. من یهو مغزم پوک شد. قبل از امدن شما به کیارش زنگ زدم جواب نداد. گفتم لابد سرش شلوغه زود قطع کردم. حتما یه چیزی شده مژگان حالش بد شده دیگه. گفتم دلم شور میزنهها.
بعد با خودش نجوا کرد.
–حالا با این اوضاع چرا به شما گفته بیایید اینجا، داداشش بیمارستانه اونوقت آرش فکر...
همان موقع صدای زنگ خانه بلند شد.
به طرف آیفن رفتم با دیدن قیافهی آرش پشت مانیتور قلبم از جا کنده شد. در را زدم.
–کی بود مادر؟
بابغض گفتم:
–آرش اینان مامان جان.
مادر آرش همانطورکه با تعجب به من نگاه میکرد به طرف در رفت و بازش کرد و جلوی در ایستاد.
مژگان بادیدن مادرشوهرم شروع به جیغ زدن کرد و گفت:
–مامان بدبخت شدم، مامان بیچاره شدم.
پدرش هم همراهش بود و مدام سعی می کرد آرامش کند.
مادرشوهرم هاج و واج نگاهشان میکرد.
وقتی مژگان مادر آرش را بغل کرد و گریه کرد من و مادرم دیگر نتوانستیم خودمان را کنترل کنیم و شروع به گریه کردیم.
مادر آرش باعصبانیت مژگان را از خودش جدا کرد.
–چی شده؟ کیارش کجاست؟
–مژگان جیغ زد:
– کیارش رفت مامان، بچش روندید و رفت...
#بهقلملیلافتحیپور
کلام طلایی 🌱
#پارت238 مادر تاخواست حرفی بزند گوشیاش زنگ خورد. تازه یادم افتاد گوشیام را خانه جا گذاشتهام. ح
#پارت239
هرچه چشم چرخاندم آرش را ندیدم.
طولی نکشید که خواهر مژگان و خالههای آرش هم امدند. هر ساعتی که میگذشت تعداد مهمانها زیاد و زیادتر میشد.
مادر آرش مدام حالش بدمیشد، چه خوب شد زودتر قرص زیر زبانیاش را گذاشت.
نمی توانست گریه کند و مدام می گفت، شما دروغ می گویید.
مژگان هم جوابش را می داد و با گریه برایش همه چیز را توضیح میداد.
خواهرهای مادرشوهرم دورش جمع شده بودند. یکی دستش را ماساژ میداد و یکی بادش میزد و آب در حلقش میریخت.
وقتی مژگان تعریف میکرد همه چشم به دهانش میدوختند. چون می خواستند بدانند چه بلایی سر کیارش امده.
مژگان بارها وبارها حرفایش را تکرار کرد، تا این که مادرشوهرم گریه اش گرفت و فریاد زد.
–جیگرم روسوزوندی خدا... خدایا من دلم به کیارشم خوش بود...چرا ازم گرفتی...وَبازگریه...از حرفهایش تنم لرزید و باز گریه بود که گونه هایم را گرم می کرد.
خالهی آرش گفت:
–اینجوری نگو خواهر، کفرنگو، گریه کن، تن آرش سلامت باشه، شکر کن.
–چی روشکر کنم خواهر، تازه ازغم باباشون درآمده بودم، بعد زجه زد.
"گاهی درد آنقدر عمیق است که نه گریه درمانش میکند، نه فریاد، گاهی فکر میکنی هیچ چیزی آرامت نمیکند. ولی درست همان موقع اگر یادت بیاید که بی اذن خدا برگی از درخت نمیافتد آرام میشوی.
مادرآرش رو به خواهرش با حالتی که انگار تمام حسرتهای عالم درکلامش است، گفت:
–آخه بچم می خواست برادرش رو داماد کنه.
میخواست بچشو ببینه. الهی بمیرم. بچم آرزو داشت. خدایا چرا؟ چرا؟
پیر زنی که نمیدانم چه نسبتی با مادرشوهرم داشت اشکهایش را پاک کرد و با مهربانی رو به مادر آرش گفت:
–بچههامون که مال ما نیستن دخترم، خدا خودش داده خودشم میگیره ما کی هستیم که اعتراض کنیم. راضی باش به تقدیرش. مادر آرش با صدای بلند گریه کرد.
به آشپزخانه رفتم. سعیده هم دنبالم آمد و پرسید:
–میخوای چیکار کنی؟
–زیر کتری را روشن کردم.
–خالهی آرش گفت واسه مهمونا چای درست کنم.
سعیده بینیاش را با دستمال گرفت.
–حالا کی چای میخوره تو این مصیبت؟
–همین رو بگو. تازه آقایونم هستن من چطوری واسشون چایی ببرم. همان موقع چشمم به پسرعموی آرش افتاد که خیره نگاهم میکرد. اشاره کردم که بیاید. فوری از جایش بلند شد و به طرفم آمد و گفت:
–بله، کاری داشتید؟ پچپچ کنان گفتم:
–اگر من چایی بریزم شما میتونید از مهمونها پذیرایی کنید؟
تند تند سرش را تکان داد.
–بله حتما.
خالههای آرش میگفتند شاید فردا نشود متوفی را دفن کنند چون به قتل رسیده. باید تحقیقاتی درموردش انجام بدهند و َاین زمان میبرد، به خاطر کالبد شکافی. میگفتند آرش با عموهایش دنبال کارها هستند. آنها میگفتند باید زودتر شکایت کنند. احتمالا آرش رفته بود کارهای شکایت را انجام بدهد.
وقت شام نفهمیدم کی شام گرفت.
سفره انداختیم، مادر آرش ومژگان به اتاق رفتند تا کمی دراز بکشند، مادر مژگان هم که شمال بود سر شام رسید و به اتاق رفت. بعد از چند دقیقه که صدای گریهشان قطع شد. مادر مژگان از اتاق بیرون آمد و چندتا غذا داخل سینی گذاشت و به اتاق برد.
بعد از جمع کردن سفره بیشتر مهمانها رفتند. مژگان و مادر آرش دوباره به سالن آمدند و بنای گریه گذاشتند.
آخر شب بود که عموی آرش امد و رو به همسرش گفت:
–کالبد شکافی انجام شده و بر اثر ضربهایی که به سرکیارش خورده ضربهی مغزی شده. چون من اونجا آشنا داشتم کارش رو زودتر انجام دادن. فردا بعداز این که قاضی حکم دفنش رو صادر کنه جنازه رو تحویل میدن. عمو خودش هم حالش خوب نبود ولی خوب خودداری میکرد.
فقط خاله های آرش ماندند. حتی مادر مژگان هم رفت و این برایم خیلی عجیب بود.
بالاخره صدای آرش را شنیدم کسی را در پاگرد در آغوش گرفته و گریه میکند. از گریهاش من هم گریهام گرفت. بعد از یکی دو دقیقه به داخل آمد. بادیدنش خشکم زد.
سرو وضع آشفته و به هم ریختهایی پیدا کرده بود. چهرهاش با همین چند ساعت پیش که با هم بودیم کلی فرق کرده بود. کمی نزدیکش رفتم تا حالش را بپرسم و تسلیت بگویم. ولی او بی توجه به من سرش را پایین انداخت و از جلوی من ردشد، بی حرف. تاچشمش به مادرش افتاد بغلش کرد و گریه کردند.
–آرش برادرت کو، توکه هیچ وقت اون روتنها نمی ذاشتی.
آرش فقط بلند بلندگریه میکرد. مادرش خودش را کنار کشید.
مژگان باجیغ و گریه سرش را گذاشت روی شانهی آرش وگریه کنان گفت:
–من و مامان دیگه تنها شدیم آرش، جز توکسی رو نداریم.
آرش هم دست انداخت دور گردنش و گریه کردند.
وَمن، شکستم. انگار کسی تفنگی روبرویم گرفت و من را تیرباران کرد. پاهایم سست شد و همانجا کنار کانتر نشستم، نخواستم ببینم، نتوانستم.
باصدای بلند هق زدم. حالا دیگر برای کیارش نبود که گریه می کردم برای آرش بود..
#بهقلملیلافتحیپور
💥وقتی خداوند از بنده عذرخواهی میکند..
♻️بر اساس روايت اگر انسان حاجتمند، براي رفع گرفتاري خود دعا کند و استجابت دعاي او به مصلحت نباشد،
❤️خداوند در قيامت از او عذرخواهى میکند و میفرمايد:
اگر دعاى تو مستجاب نشد، مصلحت نبود و علّت آن را براى او روشن میكند و به گونه اى براى او جبران مینمايد كه آن بنده میگويد:
اى كاش هيچ يك از دعاهايم در دنيا مستجاب نشده بود.
💥يعني آرزو ميکند و ميگويد: اي کاش بيش از اين بلا و مصيبت ميديدم تا اکنون از پاداش بيشتري برخوردار شوم.
🌾در واقع، در روزي که پردهها کنار ميرود، بندگان با آشکار شدن امور مخفي و پنهاني، توجه پيدا ميکنند که مصيبت آنان در دنيا، چه مصلحت عجيبي داشته و آنان هوشيار نبودهاند...
کلام طلایی 🌱
#پارت239 هرچه چشم چرخاندم آرش را ندیدم. طولی نکشید که خواهر مژگان و خالههای آرش هم امدند. هر ساعتی
#پارت240
آنشب آنقدر حالم بد بود که با سعیده و مادر به خانه رفتم و فردا مستقیم به بهشت زهرا رفتیم. عمهی آرش هم با فاطمه امده بودند به همراه نامزد فاطمه.
موقع خاکسپاری مژگان خیلی بیتابی می کرد و جیغ می کشید هیچ کس نمی توانست آرامش کند، نشسته بود روی خاکها و گریه می کرد و گاهی جیغ میکشید، حتی حرف مادرش را هم گوش نکرد که گفت، با اون وضعت اونجا نشین.
بعد از چند دقیقه آرش یک صندلی آورد و دست مژگان را گرفت و به سمت صندلی کشید. مژگان هنوز به صندلی نرسیده بودکه دوباره جیغ زد و سرش را روی سینهی آرش گذاشت وگریه کرد و گفت:
–آرش دیدی چقدرتنها شدم.
آرش از بازوهایش گرفت و هدایتش کرد طرف صندلی و بعد شروع به صحبت کرد. انقدر آرام حرف میزد که متوجه نمیشدم چه میگوید.
آن لحظه فقط خدا حالم را می دانست.
چشم دوختم به خاکهایی که قبرکَن، بابیل آرام آرام داخل قبر میریخت.
احساس کردم قلبم یخ زد و مُرد و زیر این خاکها به همراه جسد دفن شد.
آرش باموهای آشفته کنارقبر ایستاده بود و گریه می کرد.
باید سیرنگاهش می کردم ونگهش می داشتم برای روزهای مبادا.
تا وقتی در تیر راس نگاهم بود چشم از او برنمیداشتم که شاید او هم دنبالم بگردد و چشم هایم را جستجوکند، ولی او به تنها چیزی که توجه نداشت من بودم.
چیزی از مراسم نفهمیدم، در دنیای خودم با آرش گریه میکردم. همه برای ناکامی کیارش گریه می کردند و من برای ناکامی دل خودم. هرکس چنددقیقه ایی گریه می کرد و بالاخره آرام میشد ولی من آرام نمیشدم، اشکهایم بند نمیآمدند.
برای ناهار رستوران بزرگ ومجهزی رزو شده بود. دنبال نماز خانه گشتم و برای نماز رفتم. فاطمه هم بامن بود، مادر وسعیده و خاله برای ناهار نماندند.
بعداز این که نمازم را خواندم سربه سجده گذاشتم و دوباره چشمهایم جوشید.
وقتی سر از سجده برداشتم، دیدم فاطمه نگاهم میکند. جلوتر آمد و پرسید توچته راحیل؟ نگو که برای کیارش گریه می کنی. به سجاده چشم دوختم، دو نفر دیگر برای نماز وارد شدند.
فاطمه آرامتر پرسید:
–به خاطر آرش گریه میکنی؟ دوباره اشکهایم ریختند، انگار به اسم آرش حساسیت پیدا کرده بودند.
–می فهمم، حق داری. اون الان حالش خوب نیست، کم کم درست میشه، اینقدرغصه نخور. اشکهایم را پاک کردم.
–منم میخوام توی این حال بدش، کنارش باشم، ولی اون، حتی نگاهمم نمی کنه. فاطمه میترسم و َدوباره اشک هایم امان ندادند حرف بزنم.
فاطمه هم گریه کنان گفت:
–نه، راحیل نگو، همه چی درست میشه.
–فاطمه، میشه ازت خواهش کنم بری ناهارت روبخوری وموقع رفتن منم صداکنی باهاتون بیام.
–پس تو چی؟
–ازگلوم پایین نمیره، میشه اصرار نکنی و بری؟ خواهش میکنم.
مگه باماشین آرش نمیری؟ نگاهش کردم.
اشکهایم تنها جوابی بود که میتوانستم بدهم.
بعد از رفتن فاطمه همانجا دراز کشیدم وتسبیحم را برداشتم وذکر شکر را شروع کردم، برای هردانهی شکر، نعمتی را به یادم می اوردم. شکر برای روزهای خوشی که با آرش داشتم، برای تجربه کردن عشق، برای دوست داشته شدن، برای اشکهایی که میتوانم بریزم، شکربرای این که هنوز خدا را فراموش نکردهام. شاید هم فراموش کردهام وگرنه معنی این همه بیتابی چیست؟ واقعا معتقدم به این که بی اذن خدا اتفاقی نمیوفتد؟
ازبس گریه کرده بودم چشم هایم می سوخت، کمی روی هم گذاشتمشان، نگاهی را روی خودم احساس کردم. چشم هایم را باز کردم، برای یک لحظه انگار آرش بود که کنار در ایستاده بود و نگاهم می کرد ولی زودناپدید شد و رفت.
#بهقلملیلافتحیپور
🌊
آن زخم، که از تو بر دل ماست
مشنو که: به مرهمی توان کاست
کی وعده وفا کنی تو امروز؟
کامروز ترا هزار فرداست
#اوحدی🖋
❄️