فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️از نگاهم توبخوان
#ارسالی_مخاطبین
🌊
سـاز ناڪوک نزن عشـق
سـرم را بـردی؛
بعـد از او حوصـله ای نيسـت كـه
عاشـق بشـوم.
#حامد_فلاحی_راد🖋
آدرس غلط.mp3
9.25M
🔷 تو جریان حمله ایران به اسراییل، حواسمون به روایتهای غلط باشه. روایت غلط فقط این نیست که مطلب دروغی گفته بشه، اینکه موضوعات کم اهمیت به جای عناوین اصلی قرار بگیره هم نوعی گیر افتادن در دام روایتهاست.
در این فایل صوتی به این سوالها میپردازیم:
🔹 چی شد که عربستان مواضعش رو نسبت به حوثیها و ایران تغییر داد؟
🔹 اعتبار و هویت اسراییل درین سالها به چه چیزهایی بوده؟
🔹 چطور و در چه مراحلی داراییهای اسراییل به چالش کشیده شده؟
🔹 روند فروپاشی اسراییل از چه جایی کلید خورده؟
کلام طلایی 🌱
#پارت237 همین که گفتم الو، صدای گریهی آرش در گوشم پیچید و بعد تند تند حرفهایی زد که شوکه شدم. حر
#پارت238
مادر تاخواست حرفی بزند گوشیاش زنگ خورد.
تازه یادم افتاد گوشیام را خانه جا گذاشتهام. حتما آرش بود.
قلبم محکم میزد خیلی محکم، مادر تا شماره را روی گوشیاش دید ببخشیدی گفت و بلند شد و از ما فاصله گرفت.
حرکات مادر برای مادر شوهرم عجیب بود. برگشت طرف من و خواست چیزی بپرسد که ساکت شد و به چشمانم زل زد.
–راحیل، مادر خوبی؟
نفس عمیقی کشیدم.
–بله خوبم، اونقدرشما از دل شوره گفتید، منم بهش مبتلا شدم. بعدبلند شدم.
–گلابتون کجاست؟ کمی ازش بخورم.
–کابینت کنار یخچال.
به طرف آشپزخانه رفتم.
مادر آرش هم دنبالم امد.
–راحیل جان، پس آرش کجاست؟
–میاد مامان جان.
کابینت ها را یکی یکی باز کردم.
مادر آرش کابینتی را که گفته بود را باز کرد و گلاب را به دستم داد و گفت:
–گفتم که اینجاست. بعد کتری را آب کرد و روی گاز گذاشت.
مادر تلفنش تمام شد و صدایم کرد.
به سالن رفتم.
زیر گوشم گفت:
–آرش گفت دارن میان خونه، مادرشوهرت قرص زیر زبونی داره؟ بااسترس گفتم:
–نمیدونم.
مادر به کانتر تکیه زد و گفت:
–بیایید بشینید حاج خانم، زحمت نکشید، راستی واسه استرسی که گفتید، یه قرص زیرزبونی اگه دارید بزارید زیر زبونتون.
–آره دارم، راست میگید.
بعد از این که قرص را گذاشت. با اشارهی مادر، بلند پرسیدم:
– مامان کی بود زنگ زد؟
مادر هم بلندگفت:
–آرش بود، مثل این که مژگان خانم، حالش بدشده، زنگ زده آرش بره بیارش اینجا.
مادرآرش باتعجب پرسید:
–به شمازنگ زده؟
–بله، آخه راحیل گوشیش رو جا گذاشته.
مادر آرش نگران شد.
–چرا؟ چی شده حالش بد شده؟ نکنه دوباره با کیارش دعواش شده؟
بعد زمزمهوار گفت:
–آخر این پسرسکته می کنه از بس حرص وجوش می خوره، این دختره رو هم حرص میده.
مادر همان لحظه گفت:
–انگار مژگان خانم هم به خاطر آقا کیارش حالشون بد شده.
–ای وای چرا بچم؟ صبح که باهاش حرف زدم خوب بود. کنارش ایستادم وگفتم:
–چیز مهمی نیست، مثل این که قلبشون درد گرفته بردنش بیمارستان.
هراسون دنبال تلفن رفت که زنگ بزند وخبر بگیرد.
انگارشمارهایی یادش نیامد، تلفن را به طرفم گرفت.
–راحیل مادر بیا شماره آرش یا مژگان روبگیر. من یهو مغزم پوک شد. قبل از امدن شما به کیارش زنگ زدم جواب نداد. گفتم لابد سرش شلوغه زود قطع کردم. حتما یه چیزی شده مژگان حالش بد شده دیگه. گفتم دلم شور میزنهها.
بعد با خودش نجوا کرد.
–حالا با این اوضاع چرا به شما گفته بیایید اینجا، داداشش بیمارستانه اونوقت آرش فکر...
همان موقع صدای زنگ خانه بلند شد.
به طرف آیفن رفتم با دیدن قیافهی آرش پشت مانیتور قلبم از جا کنده شد. در را زدم.
–کی بود مادر؟
بابغض گفتم:
–آرش اینان مامان جان.
مادر آرش همانطورکه با تعجب به من نگاه میکرد به طرف در رفت و بازش کرد و جلوی در ایستاد.
مژگان بادیدن مادرشوهرم شروع به جیغ زدن کرد و گفت:
–مامان بدبخت شدم، مامان بیچاره شدم.
پدرش هم همراهش بود و مدام سعی می کرد آرامش کند.
مادرشوهرم هاج و واج نگاهشان میکرد.
وقتی مژگان مادر آرش را بغل کرد و گریه کرد من و مادرم دیگر نتوانستیم خودمان را کنترل کنیم و شروع به گریه کردیم.
مادر آرش باعصبانیت مژگان را از خودش جدا کرد.
–چی شده؟ کیارش کجاست؟
–مژگان جیغ زد:
– کیارش رفت مامان، بچش روندید و رفت...
#بهقلملیلافتحیپور
کلام طلایی 🌱
#پارت238 مادر تاخواست حرفی بزند گوشیاش زنگ خورد. تازه یادم افتاد گوشیام را خانه جا گذاشتهام. ح
#پارت239
هرچه چشم چرخاندم آرش را ندیدم.
طولی نکشید که خواهر مژگان و خالههای آرش هم امدند. هر ساعتی که میگذشت تعداد مهمانها زیاد و زیادتر میشد.
مادر آرش مدام حالش بدمیشد، چه خوب شد زودتر قرص زیر زبانیاش را گذاشت.
نمی توانست گریه کند و مدام می گفت، شما دروغ می گویید.
مژگان هم جوابش را می داد و با گریه برایش همه چیز را توضیح میداد.
خواهرهای مادرشوهرم دورش جمع شده بودند. یکی دستش را ماساژ میداد و یکی بادش میزد و آب در حلقش میریخت.
وقتی مژگان تعریف میکرد همه چشم به دهانش میدوختند. چون می خواستند بدانند چه بلایی سر کیارش امده.
مژگان بارها وبارها حرفایش را تکرار کرد، تا این که مادرشوهرم گریه اش گرفت و فریاد زد.
–جیگرم روسوزوندی خدا... خدایا من دلم به کیارشم خوش بود...چرا ازم گرفتی...وَبازگریه...از حرفهایش تنم لرزید و باز گریه بود که گونه هایم را گرم می کرد.
خالهی آرش گفت:
–اینجوری نگو خواهر، کفرنگو، گریه کن، تن آرش سلامت باشه، شکر کن.
–چی روشکر کنم خواهر، تازه ازغم باباشون درآمده بودم، بعد زجه زد.
"گاهی درد آنقدر عمیق است که نه گریه درمانش میکند، نه فریاد، گاهی فکر میکنی هیچ چیزی آرامت نمیکند. ولی درست همان موقع اگر یادت بیاید که بی اذن خدا برگی از درخت نمیافتد آرام میشوی.
مادرآرش رو به خواهرش با حالتی که انگار تمام حسرتهای عالم درکلامش است، گفت:
–آخه بچم می خواست برادرش رو داماد کنه.
میخواست بچشو ببینه. الهی بمیرم. بچم آرزو داشت. خدایا چرا؟ چرا؟
پیر زنی که نمیدانم چه نسبتی با مادرشوهرم داشت اشکهایش را پاک کرد و با مهربانی رو به مادر آرش گفت:
–بچههامون که مال ما نیستن دخترم، خدا خودش داده خودشم میگیره ما کی هستیم که اعتراض کنیم. راضی باش به تقدیرش. مادر آرش با صدای بلند گریه کرد.
به آشپزخانه رفتم. سعیده هم دنبالم آمد و پرسید:
–میخوای چیکار کنی؟
–زیر کتری را روشن کردم.
–خالهی آرش گفت واسه مهمونا چای درست کنم.
سعیده بینیاش را با دستمال گرفت.
–حالا کی چای میخوره تو این مصیبت؟
–همین رو بگو. تازه آقایونم هستن من چطوری واسشون چایی ببرم. همان موقع چشمم به پسرعموی آرش افتاد که خیره نگاهم میکرد. اشاره کردم که بیاید. فوری از جایش بلند شد و به طرفم آمد و گفت:
–بله، کاری داشتید؟ پچپچ کنان گفتم:
–اگر من چایی بریزم شما میتونید از مهمونها پذیرایی کنید؟
تند تند سرش را تکان داد.
–بله حتما.
خالههای آرش میگفتند شاید فردا نشود متوفی را دفن کنند چون به قتل رسیده. باید تحقیقاتی درموردش انجام بدهند و َاین زمان میبرد، به خاطر کالبد شکافی. میگفتند آرش با عموهایش دنبال کارها هستند. آنها میگفتند باید زودتر شکایت کنند. احتمالا آرش رفته بود کارهای شکایت را انجام بدهد.
وقت شام نفهمیدم کی شام گرفت.
سفره انداختیم، مادر آرش ومژگان به اتاق رفتند تا کمی دراز بکشند، مادر مژگان هم که شمال بود سر شام رسید و به اتاق رفت. بعد از چند دقیقه که صدای گریهشان قطع شد. مادر مژگان از اتاق بیرون آمد و چندتا غذا داخل سینی گذاشت و به اتاق برد.
بعد از جمع کردن سفره بیشتر مهمانها رفتند. مژگان و مادر آرش دوباره به سالن آمدند و بنای گریه گذاشتند.
آخر شب بود که عموی آرش امد و رو به همسرش گفت:
–کالبد شکافی انجام شده و بر اثر ضربهایی که به سرکیارش خورده ضربهی مغزی شده. چون من اونجا آشنا داشتم کارش رو زودتر انجام دادن. فردا بعداز این که قاضی حکم دفنش رو صادر کنه جنازه رو تحویل میدن. عمو خودش هم حالش خوب نبود ولی خوب خودداری میکرد.
فقط خاله های آرش ماندند. حتی مادر مژگان هم رفت و این برایم خیلی عجیب بود.
بالاخره صدای آرش را شنیدم کسی را در پاگرد در آغوش گرفته و گریه میکند. از گریهاش من هم گریهام گرفت. بعد از یکی دو دقیقه به داخل آمد. بادیدنش خشکم زد.
سرو وضع آشفته و به هم ریختهایی پیدا کرده بود. چهرهاش با همین چند ساعت پیش که با هم بودیم کلی فرق کرده بود. کمی نزدیکش رفتم تا حالش را بپرسم و تسلیت بگویم. ولی او بی توجه به من سرش را پایین انداخت و از جلوی من ردشد، بی حرف. تاچشمش به مادرش افتاد بغلش کرد و گریه کردند.
–آرش برادرت کو، توکه هیچ وقت اون روتنها نمی ذاشتی.
آرش فقط بلند بلندگریه میکرد. مادرش خودش را کنار کشید.
مژگان باجیغ و گریه سرش را گذاشت روی شانهی آرش وگریه کنان گفت:
–من و مامان دیگه تنها شدیم آرش، جز توکسی رو نداریم.
آرش هم دست انداخت دور گردنش و گریه کردند.
وَمن، شکستم. انگار کسی تفنگی روبرویم گرفت و من را تیرباران کرد. پاهایم سست شد و همانجا کنار کانتر نشستم، نخواستم ببینم، نتوانستم.
باصدای بلند هق زدم. حالا دیگر برای کیارش نبود که گریه می کردم برای آرش بود..
#بهقلملیلافتحیپور
💥وقتی خداوند از بنده عذرخواهی میکند..
♻️بر اساس روايت اگر انسان حاجتمند، براي رفع گرفتاري خود دعا کند و استجابت دعاي او به مصلحت نباشد،
❤️خداوند در قيامت از او عذرخواهى میکند و میفرمايد:
اگر دعاى تو مستجاب نشد، مصلحت نبود و علّت آن را براى او روشن میكند و به گونه اى براى او جبران مینمايد كه آن بنده میگويد:
اى كاش هيچ يك از دعاهايم در دنيا مستجاب نشده بود.
💥يعني آرزو ميکند و ميگويد: اي کاش بيش از اين بلا و مصيبت ميديدم تا اکنون از پاداش بيشتري برخوردار شوم.
🌾در واقع، در روزي که پردهها کنار ميرود، بندگان با آشکار شدن امور مخفي و پنهاني، توجه پيدا ميکنند که مصيبت آنان در دنيا، چه مصلحت عجيبي داشته و آنان هوشيار نبودهاند...
کلام طلایی 🌱
#پارت239 هرچه چشم چرخاندم آرش را ندیدم. طولی نکشید که خواهر مژگان و خالههای آرش هم امدند. هر ساعتی
#پارت240
آنشب آنقدر حالم بد بود که با سعیده و مادر به خانه رفتم و فردا مستقیم به بهشت زهرا رفتیم. عمهی آرش هم با فاطمه امده بودند به همراه نامزد فاطمه.
موقع خاکسپاری مژگان خیلی بیتابی می کرد و جیغ می کشید هیچ کس نمی توانست آرامش کند، نشسته بود روی خاکها و گریه می کرد و گاهی جیغ میکشید، حتی حرف مادرش را هم گوش نکرد که گفت، با اون وضعت اونجا نشین.
بعد از چند دقیقه آرش یک صندلی آورد و دست مژگان را گرفت و به سمت صندلی کشید. مژگان هنوز به صندلی نرسیده بودکه دوباره جیغ زد و سرش را روی سینهی آرش گذاشت وگریه کرد و گفت:
–آرش دیدی چقدرتنها شدم.
آرش از بازوهایش گرفت و هدایتش کرد طرف صندلی و بعد شروع به صحبت کرد. انقدر آرام حرف میزد که متوجه نمیشدم چه میگوید.
آن لحظه فقط خدا حالم را می دانست.
چشم دوختم به خاکهایی که قبرکَن، بابیل آرام آرام داخل قبر میریخت.
احساس کردم قلبم یخ زد و مُرد و زیر این خاکها به همراه جسد دفن شد.
آرش باموهای آشفته کنارقبر ایستاده بود و گریه می کرد.
باید سیرنگاهش می کردم ونگهش می داشتم برای روزهای مبادا.
تا وقتی در تیر راس نگاهم بود چشم از او برنمیداشتم که شاید او هم دنبالم بگردد و چشم هایم را جستجوکند، ولی او به تنها چیزی که توجه نداشت من بودم.
چیزی از مراسم نفهمیدم، در دنیای خودم با آرش گریه میکردم. همه برای ناکامی کیارش گریه می کردند و من برای ناکامی دل خودم. هرکس چنددقیقه ایی گریه می کرد و بالاخره آرام میشد ولی من آرام نمیشدم، اشکهایم بند نمیآمدند.
برای ناهار رستوران بزرگ ومجهزی رزو شده بود. دنبال نماز خانه گشتم و برای نماز رفتم. فاطمه هم بامن بود، مادر وسعیده و خاله برای ناهار نماندند.
بعداز این که نمازم را خواندم سربه سجده گذاشتم و دوباره چشمهایم جوشید.
وقتی سر از سجده برداشتم، دیدم فاطمه نگاهم میکند. جلوتر آمد و پرسید توچته راحیل؟ نگو که برای کیارش گریه می کنی. به سجاده چشم دوختم، دو نفر دیگر برای نماز وارد شدند.
فاطمه آرامتر پرسید:
–به خاطر آرش گریه میکنی؟ دوباره اشکهایم ریختند، انگار به اسم آرش حساسیت پیدا کرده بودند.
–می فهمم، حق داری. اون الان حالش خوب نیست، کم کم درست میشه، اینقدرغصه نخور. اشکهایم را پاک کردم.
–منم میخوام توی این حال بدش، کنارش باشم، ولی اون، حتی نگاهمم نمی کنه. فاطمه میترسم و َدوباره اشک هایم امان ندادند حرف بزنم.
فاطمه هم گریه کنان گفت:
–نه، راحیل نگو، همه چی درست میشه.
–فاطمه، میشه ازت خواهش کنم بری ناهارت روبخوری وموقع رفتن منم صداکنی باهاتون بیام.
–پس تو چی؟
–ازگلوم پایین نمیره، میشه اصرار نکنی و بری؟ خواهش میکنم.
مگه باماشین آرش نمیری؟ نگاهش کردم.
اشکهایم تنها جوابی بود که میتوانستم بدهم.
بعد از رفتن فاطمه همانجا دراز کشیدم وتسبیحم را برداشتم وذکر شکر را شروع کردم، برای هردانهی شکر، نعمتی را به یادم می اوردم. شکر برای روزهای خوشی که با آرش داشتم، برای تجربه کردن عشق، برای دوست داشته شدن، برای اشکهایی که میتوانم بریزم، شکربرای این که هنوز خدا را فراموش نکردهام. شاید هم فراموش کردهام وگرنه معنی این همه بیتابی چیست؟ واقعا معتقدم به این که بی اذن خدا اتفاقی نمیوفتد؟
ازبس گریه کرده بودم چشم هایم می سوخت، کمی روی هم گذاشتمشان، نگاهی را روی خودم احساس کردم. چشم هایم را باز کردم، برای یک لحظه انگار آرش بود که کنار در ایستاده بود و نگاهم می کرد ولی زودناپدید شد و رفت.
#بهقلملیلافتحیپور
🌊
آن زخم، که از تو بر دل ماست
مشنو که: به مرهمی توان کاست
کی وعده وفا کنی تو امروز؟
کامروز ترا هزار فرداست
#اوحدی🖋
❄️
کلام طلایی 🌱
#پارت240 آنشب آنقدر حالم بد بود که با سعیده و مادر به خانه رفتم و فردا مستقیم به بهشت زهرا رفتیم. ع
#پارت241
قلبم ضربان گرفت. بلند شدم و نشستم و به در چشم دوختم. بلافاصله فاطمه امد و با دیدنم گفت:
–پاشو بریم.
–تو آرش روندیدی؟
–چرا داشت میرفت، اینجا بود؟
–زمزمهوار گفتم:
–نمی دونم، اون اینجا بود یا من جایی بودم که اون بود.
–وقتی بهش گفتم باما میری خونه، گفت بهت بگم با ماشین خودش بری.
ولی من دوست نداشتم با او بروم. چراخودش چیزی نمیگوید و پیغام میفرستد.
–باهم دیگر به طرف ماشین نامزد فاطمه راه افتادیم، خیلی سختم بود با فاطمه و خانوادهاش بروم. ولی چاره ایی نداشتم. بیشتر مهمانها رفته بودند، مژگان و مادرآرش هم به طرف ماشین آرش میرفتند، خالهی آرش دست مادر شوهرم را گرفته بود و کمکش می کرد.
آرش هم جلوی در سالن همراه عمو و داییاش ایستاده بود و سرش پایین بود. برای لحظهای ایستادم ونگاهش کردم، شکسته بود، انگار مردتر شده بود. دلم برای آغوش مردانهاش تنگ بود. می دانم برایش خیلی سخت است. کیارش برایش حکم پدر را داشت.
دلم می خواست با آرش حرف بزنم. سرش را بلندکرد و چشمی به اطراف چرخاند و با دیدنم، به طرفم قدم برداشت. انگار هر قدمش را روی قلبم میگذاشت تا نزدیکم شد، همانطور سربه زیر و آرام گفت:
–توی ماشین خودمون بشین، چنددقیقه دیگه میام.
فاطمه حرفش را شنید و با لبخند به من اشاره کرد که بروم. خودش هم رفت. ازصبح چیزی نخورده بودم و ضعف داشتم ولی همین جملهی آرش به پاهایم جان داد. داخل ماشین نشستم. طولی نکشید که مژگان و مادر آرش هم امدند و گریه را سر دادند، ولی من برعکس اینبار گریه ام نگرفت و سعی کردم دلداریشان بدهم.
–مامان جان بسه، دوباره حالتون بدمیشهها. مژگان کنارم بود دستش را گرفتم.
–مژگان جان گریه نکن به فکر اون بچه باش. دستش را از دستم کشید ونگذاشت حرفم را ادامه بدهم و باخشم وگریه گفت:
–این بچه هم مثل خودم بدبخت و بی کس شد، تو چه می فهمی تنهایی چیه، برای بدبختی خودم گریه می کنم واین بچه. خودم روعقب کشیدم وفقط نگاهش کردم.
مادرکیارش کمی سرش را عقب چرخاند و گفت:
–این چه حرفیه، چرا بی کسی، مگه من مردم، مگه آرش مرده. عموش برای بچت پدری میکنه، میشه همه کس و کارتون. با بازشدن در توسط آرش بحث تمام شد. آرش با پسر عمویش که آن طرف ماشین ایستاده بود حرف میزد و کارهایی را به او می سپرد که انجام بدهد.
ماشین را روشن کرد و به روبرو چشم دوخت.
خدارو شکر کردم که درست پشت سرش نشستهام و می توانم نگاهش کنم، به صندلی تکیه دادم و به آینه زل زدم. اخم داشت. معلوم بودفکرش مشغول است و در دنیای دیگریست.
ولی من ناامید نشدم و حتی یک لحظه هم چشم از آینه برنداشتم تا شاید نگاه گذرایی هم که شده به من بیندازد. چقدر سرسخت شده بود، شاید هم من زیاد حساس شده بودم، شاید محبتهای بیدریغش بد عادتم کرده بود، سکوت محض بود و دیگر کسی گریه نمیکرد. نفس عمیق وصدا داری کشیدم تا شاید نگاهم کند ولی فایدهایی نداشت. نکند مهربانی کردن یادش رفته. چشم هایم را بستم وسرم را به شیشهی ماشین تکیه دادم.
با ترمز ماشین همه پیاده شدیم و این بار من مادرشوهرم را کمک کردم و به خانه رفتیم.
بعد از ما مهمانهای خودمانی وارد شدند.
برایشان چای درست کردم.
یکی دو ساعت عموی آرش آمد و با آرش صحبت کرد که با همسایهی طبقهی پایین صحبت کند که اگر شب مهمان زیاد شد آقایان به طبقهی پایین بروند.
آرش سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت:
–اتفاقا آدمهای خوبی هستن فکر نکنم حرفی بزنن.
آرش همانطور که از در بیرون میرفت پرسید که برای چند نفر باید شام سفارش بدهد.
کلام طلایی 🌱
#پارت241 قلبم ضربان گرفت. بلند شدم و نشستم و به در چشم دوختم. بلافاصله فاطمه امد و با دیدنم گفت: –
#پارت242
بعد از چند دقیقه پسر عمو و دایی ارش که انگار دنبال کارها بودند امدند و درمورد مراسم روز سوم که کجا می خواهند بگیرند صحبت کردند و حتی درمورد این که متن اعلامیه چه باشد هم مشورت کردند، قرار شد مراسم سوم و هفتم در یک روز باشد. تا نزدیک غروب حرفهایشان به درازا کشید و با هم تقسیم کارکردند.
چقدر خوب بود اگر خانوادهها همیشه اینقدر با هم متحد بودند و برای هم، دل می سوزاندند.
بعداز رفتنشان آرش را ندیدم.
به آشپزخانه رفتم و استکانها را شستم وکمی روی کابینتها را مرتب کردم. کم کم دوباره مهمان میآمد.
اذان شد، وضوگرفتم و به طرف اتاق آرش رفتم تا نمازم را بخوانم. ولی یادم امد که چند دقیقهی پیش مژگان به مادرشوهرم گفت میرود آنجا بخوابد.
به طرف اتاق مادرشوهرم پا کج کردم.
همین که در را بازکردم بادیدن آرش خشکم زد. آرش سربه سجده گذاشته بود و شانههایش میلرزید. نمی دانستم الان باید بروم یا بمانم. از گریهاش بغض کردم وخواستم بیرون بروم که گفت:
–بیا نمازت روبخون.
شوک زده نگاهش کردم. از روی سجاده بلند شد و کنار نشست. سرش پایین بود.
به نماز ایستادم وترسیدم از این که نکند برود. کاش تا آخر نمازم بماند.
خدایا ببخش مرا که نماز برای تو خواندم ولی تمام فکرم پیش عشقم بود. ببخش که همیشه لاف باتو بودن زدم، ولی وقتی پای عشقم وسط کشیده شد با او بودم. خدایا مرا ببخش که حتی برای پنج دقیقه هم نتوانستم از او چشم بپوشم و به روی توچشم بازکنم.
وقتی نمازم تمام شد. نبود. با دیدن جای خالیاش گریهام گرفت. مثلا خواستم زودتر نمازم را تمام کنم که بیشتر ببینمش.
به پایهی تخت تکیه زدم و اشکهایم را رها کردم، از خدا شرمنده بودم و بخشش میخواستم.
با بازشدن در سرم را بلندکردم. آرش با یک لیوان شربت داخل شد.
جلویم زانو زد و گفت:
–ازخاله خواستم درست کنه، بخور لبهات سفیده، چرا ناهار نخوردی؟
با چشمهای گرد شده نگاهش کردم. حال خودش بهتر از من نبود.
"تو که اصلا نگاهم نکردی، لبهایم را کی دیدی "
می دانستم او هم چیزی نخورده، چشم به لیوان دوخته بود، سرش را بلندکرد و اشکهایم را با پشت دستش پاک کرد.
–کاش به جای کیارش من می مردم. اینجوری همه کمتر اذیت می شدن.
از حرفش لرزیدم و زانوهایم را در بغلم جمع کردم و سرم را رویشان گذاشتم وگریه کردم و گفتم:
–خیلی بی انصافی.
نفس عمیقی کشید و لیوان را روی میز کنارتخت گذاشت و کنارم نشست. دستش را دور کمرم حلقه کرد و من را به خودش چسباند. صورتش را روی سرم گذاشت و گریه کرد.
از بوی تنش حالم بهتر شد.
" اصلا من به شربت یاغذایی نیاز ندارم، عطرتنت مرا سرپا می کند."
گریهی هردویمان بند امده بود. ولی نه او مرا رها می کرد، نه من قصد تکان خوردن از جایم را داشتم. نفس عمیقی کشید.
–ازحرفم ناراحت نشو راحیل، بی تو برای من با مرگ فرق چندانی نداره. مضطرب نگاهش کردم، چشمهایش کاسهی خون بود، رنگش پریده بود و ته ریشش که خیال سبز شدن داشت غمگین ترش کرده بود. حالش خیلی بد بود باید خودش شربت میخورد. لیوان را از روی میز برداشتم وگفتم:
–تو واجب تر ازمنی، بخور.
–تا تو نخوری، من لب نمی زنم.
–اصلاخودت ناهار خوردی؟
–هیچی از گلوم پایین نمیره، راست میگن غم که میاد خروار،خروار میاد.
لیوان را به لبش چسباندم.
–جون من بخور.
یک جرعه خورد.
لیوان را از لبش جداکرد و به لب من چسباند.
–جون من همه ش رو بخور.
به ناچار سرکشیدم. لبخندنازکی زد و گفت:
–راحیل قول بده تو هر شرایطی مواظب خودت باشی. سکوت کردم و او ادامه داد:
–همه چیز دست به دست هم داده تا من رو نابود کنه ناخوشی تو هم تشدیدش میکنه.
–من پیش تو همیشه خوشم آرش.
دستش را به صورتم کشید.
–یه وقتهایی اونجوری که ما می خواهیم پیش نمیره راحیل. باید قول بدی هرجور که پیش رفت مواظب خودت باشی.
–فیلسوف شدی؟
–آره، جامون عوض شده، درد آدم روفیلسوف میکنه. حرفهات توی سرم چرخ می خوره. قسمت هرکس رو خدا تعیین می کنه نه خودش.
–میترسم ازحرفهات آرش.
–تاوقتی خداهست از هیچی نترس.
متعجب نگاهش کردم.
باغم گفت:
–اینبار دل میسپارم به خواست خدا.
احساس میکردم چیزی می خواهد بگوید ولی شاید نمی تواند.
روی تخت دراز کشید و گفت:
–تمام دیشب رو نخوابیدم و توی خیابون راه میرفتم.
–چرا؟
–به خاطر مصیبتی که جوری یقم رو گرفته که هیچ جوره نمیشه ازش خلاص شد. خیلی خستهام راحیل.
–چیزی برات بیارم بخوری؟
–کاری رو که بخوام میکنی؟ با سر تایید کردم.
دستش را دراز کرد و مثل همیشه دوضربه زدروی بازویش و گفت:
–بیای و چند دقیقه اینجا بخوابی و نگی زشته مهمون هست و این حرفها، آرومم کن راحیل. بعد آهی کشید و ادامه داد:
–شاید فردایی نباشه و بعد چشم هایش نم زد. بلندشدم موهایم را مرتب کردم و عطری که همیشه گوشه ی کیفم می گذاشتم را زدم و کنارش درازکشیدم.