🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
نحوه شهادت «رضا سنجرانی» به روایت فرمانده جبهه مقاومت؛
شهدای مدافع حرم در لحظه شهادت «رضا سنجرانی» به استقبالش آمدند
به گزارش دفاع پرس از مشهد، سردار «علی صلاحی» از فرماندههان لشکر فاطمیون در جمع بسیجیان مسجد حضرت رسول (ص) مشهد در روایت چگونگی شهادت «رضا سنجرانی» با نام جهادی «کرار» مسئول آموزش پادگان فاطمیون را که در سوم محرم سالجاری در «دیرالزور» سوریه آسمانی شد، اظهار داشت: «رضا سنجرانی» سال گذشته به شهید «مرتضی عطایی (ابوعلی)» که قرار بود همراه ما به عملیات بیاید و رضا به خاطر شکستگی پایش قرار شد برگردد، گفت: «ابوعلی تو از گناه پاک شدی از بس اذیت شدی، تو میروی، از خدا بخواه که من هم از گناه پاک بشوم و پشت سر تو بیایم».
وی افزود: یک منطقه در «دیرالزور» است که در آنجا رود «فرات» به دو قسمت تقسیم میشود، وسط آن یک جزیره کوچکی واقع شده که تصرف آن را به فاطمیون یگانی که «رضا سنجرانی» حضور داشته است، میسپارند. روسها پلهای عبور از فرات را میآورند و آن را نصب مینند. بچهها نیز از پل عبور میکنند و به سمت اولین خانه میآیند.
سردار صلاحی ادامه داد: جنگهای پارتیزانی یک تعریف دارد و آن هم این است که وقتی روستا یا شهرکی را میخواهید تصرف کنید، باید از اولین خانه و بلندترین خانهای که مشرف است شروع کنید و جلو بیایید. شهید «رضا سنجرانی»، شهید «محمدرضا یزدانی» و یکی دیگر از رزمندگان مدافع حرم، اولین کسانی بودند که به سمت بلندترین خانه میروند تا بعد از تصرف آن، خانه به خانه پاکسازی کنند. یک تک تیرانداز داعشی هم داخل این خانه سنگر گرفته بود. اینها به محض اینکه از پل عبور میکنند و به سمت خانه میآیند اولین تیر را به پهلوی رضا میزند. رضا روی زمین میافتد.
وی گفت: همرزم شهید سنجرانی وقتی میبیند تکتیرانداز رضا را هدف قرار داده به رضا میگوید همان جا روی زمین بخواب. نقشه را در میآورد تا با پیدا کردن گرا درخواست آتش کند. او میبیند که تکتیرانداز مرتب به سمت رضا که پشت یک درختی موضع گرفته است تیراندازی میکند. با خودش میگوید که اگر رضا آنجا باشد او را خواهد زد. به سمت رضا میرود و او را به دوش میگیرد تا او را پنج متر به عقب بکشد. در همین حین که رضا روی دوشش بوده یک تیر به کمر همرزم شهید سنجرانی اصابت میکند و رضا از دستش میافتد و خودش هم روی زمین میافتد. در همین حین که رضا به زمین افتاده بود، دوم هم به کتف شهید اصابت میکند.
این فرمانده لشکر فاطمیون بیان کرد: همرزم رضا سنجرانی در حالی که مجروح است به یک طرف افتاده و شهید رضا آن طرفتر. شهید یزدانی از مجاهدین افغان دست به کار میشود تا هر دو نفر آنها را از تیررس تکتیرانداز داعشی خارج کند. به محض اینکه شهید یزدانی بلند میشود تا جاده شنی را طی کند و به سمت آنها برود او را هم روی جاده میزند و به شهادت میرسد. حوالی ساعت 2 بعدازظهر، در حالی که رضا سنجرانی و همرزمش مجروح شدند و خون از بدنشان میرفته است با هم شروع به صحبت میکنند و این گفتوگو چهار ساعت ادامه داشته است.
وی گفت: ساعت حدوداً 6 بعدازظهر، هنوز یک ساعتی به غروب آفتاب باقی مانده بود که شهید «رضا سنجرانی» به همرزمش میگوید «ستارهها را میبینی؟ ستارهها را نگاه کن.» او هم جواب میدهد «رضا، هنوز یک ساعت به غروب مانده ستاره کجا بوده؟» و نیز در ادامه از او میپرسد: «مگر تو ستاره میبینی؟» و شهید سنجرانی در پاسخ میگوید: «بله. یک آسمان پر از ستاره میبینم.» بعد یک مرتبه میگوید: «حسن قاسمی آمد. ابوعلی آمد» و شهید میشود.
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
پـــــــــــــــــــدر شهید سنجرانی
با بیان اینکه شهید حسن قاسمی دانا، یکی از شهدای مدافع حرم از دوستان نزدیک رضا بود، گفتند:
بعد از شهادت حسن آقا، رضا صبحهای زود به بهشت رضا(ع) بر سر مزار شهید قاسمی دانا میرفت و با او درد و دل میکرد و میگفت، من مربی تو بودم چطور شد تو رفتی و من را جا گذاشتی. آقا رضا مربی شهید قاسمی در بسیج بود. پس از شهادت حسن قاسمی دانا بیشتر هوای رفتن به سوریه به سرش زد.
سنجرانی با ابراز این مطلب که کسی نمیتوانست با مخالفت خود مانع رفتن رضا به سوریه شود، اظهار کرد: دوستان و آشنایان به من میگفتند، به او اجازه رفتن را نده اما من در جواب آنها میگفتم، همه ما رفتنی هستیم. بچههای من امانت خدا هستند، به خود رضا میگفتم، باباجان از نظر من رفتنت به سوریه اشکالی ندارد اما زن و دو بچه کوچکت چه میشوند، آن وقت به من میگفت، وقتی شما جبهه بودی من هم سن کمی داشتم، همان کسی که من را بزرگ کرد، بچههایم را هم بزرگ میکند و کسی که من را میبرد از فرزندانم هم حمایت میکند.
پدر شهید ادامه داد: موقعی که رضا تصمیم به رفتن گرفت، همسر و مادر زن رضا بسیار غمگین بودند و گریه میکردند. به آنها گفتم شما چرا ناراحت هستید، پسرم دعوت شده است. ما نمیتوانیم مانعش شویم و باید به همان کسی بسپاریمش که او را به ما داده، هرچه صلاح باشد همان میشود. مادرش هم میگفت، راهش را پیدا کرده و مانعش نشوید، رضا وقتی از جانب من و مادرش رضایت کامل را دید. دست و پای من و مادرش را بوسید و خیالش راحت شد. اما از من خواست تا برایش دعا کنم شهید شود.
سنجرانی با اشاره به یکی از شوخیهای پدر و پسری با فرزندش، بیان کرد: یک بار به رضا گفتم، من را هم با خودت به سوریه ببر، گفت باشد اول خودم میروم تا ببینم وضعیت آنجا چطور است بعد خبرتان میکنم که بیایید. وقتی از سوریه آمد، به من گفت، راستش را بخواهید صحبت کردم، گفتند شما پیر شدی قبولت نمیکنند. من هم گفتم من از تو جوانترم، باید بیایم به شما آموزش بدهم چطور بجنگید.
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
ﺧﺪﺍﻳﺎ...🙏
ﻫﻨﮕﺎمی ﻛﻪ ﺛﺮﻭﺗﻢ ﺩﺍﺩی، خوشبختی ﺍﻡ ﺭﺍ ﻧﮕﻴﺮ
ﻫﻨﮕﺎمی ﻛﻪ ﺗﻮﺍﻧﺎیی ﺍﻡ ﺩﺍﺩی، ﻋﻘﻠﻢ ﺭﺍ ﻧﮕﻴﺮ
ﻫﻨﮕﺎمی ﮐﻪ ﻣﻘﺎﻣﻢ ﺩﺍﺩی، ﺗﻮﺍﺿﻌﻢ ﺭﺍ ﻧﮕﻴﺮ
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﻛﻪ ﺗﻮﺍﺿﻌﻢ ﺩﺍﺩی، ﻋﺰﺗﻢ ﺭﺍ ﻧﮕﻴﺮ
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻗﺪﺭﺗﻢ ﺩﺍﺩی، ﻋﻔﻮﻡ ﺭﺍ ﻧﮕﻴﺮ
ﻫﻨﮕﺎمی ﻛﻪ ﺗﻨﺪﺭﺳﺘﻴﻢ ﺩﺍﺩی، ﺍﻳﻤﺎﻧﻢ ﺭﺍ ﻧﮕﻴﺮ
ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﻛﻪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﺖ ﻛﺮﺩﻡ، ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﻢ ﻧﻜﻦ...🙏
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤
بسمه تعالی
اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت مقدس قطب عالم امکان،حضرت صاحب الزمان"عج"و امام حسین"ع"
السَّلامُ علیکَ یاصاحب الزمان
💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....
کلام طلایی 🌱
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #بادبرمیخیزد #قسمت38 ✍ #میم_مشکات -میدونی پگاز?اصلا باورم نمیشه اون دختره همچین کار
✨☀️✨☀️✨☀️✨☀️✨☀️✨☀️
#بادبرمیخیزد
#قسمت39
✍ #میم_مشکات
#فصل_هشتم:
آنچه در اتاق گذشت
با اینکه در اسب سواری، تو سوار اسب میشوی اما بالا و پایین شدن روی اسب آدم را حسابی خسته و کوفته میکند. برای همین وقتی سیاوش به خوابگاه رسید، بیشتر شبیه آدمی بود که توی چرخ گوشت لهش کرده باشند.
روی تختش ولو شد و منتظر ماند تا سید غذایش را بیاورد. وسط خواب و بیداری بود که احساس کرد کسی تکانش می دهد و صدایش میزند.
به زحمت چشم هایش را باز کرد. صادق بود. بالاخره بعد از سه چهار بار رفت و برگشت به عالم هپروت و کش و قوس آمدن از جایش بلند شد، دست و صورتش را شست و نشست پای سفره. دست پخت صادق چندان تعریفی نداشت ولی از آنجایی که آدم گرسنه سنگ آب پز را هم خوردنی میبیند سیاوش آنچنان با ولع لقمه هایش را قورت میداد که صادق حیرت زده به ماهیتابه غارت شده نگاه میکرد. نمیدانست حقیقت را در مورد خودش و دست پخت افتضاحش باور کند یا هیجان و حمله سیاوش به غذا را! به هرحال از اینکه دید غذایش بی هیچ حرف و حدیثی تا لقمه آخر خورده شد خوشحال بود. بعد از شام، از آنجایی که آقای سوارکار خسته و کوفته بودند بیچاره صادق، با کمال فداکاری، زحمت شستن ظرفها و دم کردن چای را هم به عهده گرفت. وقتی سینی کوچک با دو لیوان چای سیاه رنگش را جلوی سیاوش گذاشت، سیاوش گفت:
- واقعا خوب شد رفتی پی درس خوندن پروفسور وگرنه هیچ کاری گیرت نمی اومد!آخه به این میگن چایی? مرکب ریختی تو قوری?
سید در حالی که بالشتش را میکشید طرف خودش و کتاب به دست لم میداد گفت:
-منم اگ لم میدادم و یکی برام هی می برد و میاورد همین جوری افاضات افاضه میفرمودم...بخور که از سرتم زیاده
سیاوش لیوان را برداشت، نگاهی به مایع درونش که هیچ شباهتی به چای نداشت انداخت، سری تاسف بار تکان داد:
-واقعا خدا یچیزی میدونست تورو پسر خلق کرد! با اون قیافه و این دست پخت، ترشیت هم مینداختن بازم چیزی ازت در نمی اومد!!
صادق خندید و گفت:
-حالا نه ک شما رو دختر خلق کرده و نموندی رو دست ننه ت!
و مشغول خواندن کتابش شد. سیاوش هم که منتظر سرد شدن مرکب دم کرده اش بود گهگاهی از عوالم ناسوت سری به عالم لاهوت خواب میزد و برمیگشت. صادق چند صفحه از کتابش را خواند، چایی اش را برداشت و گفت:
-پگاز چطور بود?
- خوب بود، سرحال و قبراق! مثل یک شاهزاده جوان...
صادق لبخندی زد،کمی از جایی اش را سرکشید و گفت:
-پس تفریح امروز حسابی خوش گذشته، فایده ای هم داشت?
سیاوش قند را توی دهانش گذاشت و گفت:
-چه فایده ای?
-تونستی بیخیال افکارت بشی?
صادق هم فهمیده بود سیاوش وقتی سر در گم باشد سراغ سوارکاری می رود.سیاوش که دوست نداشت خیلی در این رابطه صحبت کند و حداقلش این بود که خستگی باعث شده بود ذهنش خالی شود سری تکان داد و با فرت و فورت جایی اش را سرکشید تا لج صادق را در بیاورد چون میدانست صادق چقدر از با سرو صدا غذا خوردن بیزار است. سید هم که معنی این حرکت را فهمید کله اش را جنباند، لبخندی زد و ترجیح داد با سکوتش نقشه سیاوش را خنثی کند...
ادامه دارد...
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....
کلام طلایی 🌱
✨☀️✨☀️✨☀️✨☀️✨☀️✨☀️ #بادبرمیخیزد #قسمت39 ✍ #میم_مشکات #فصل_هشتم: آنچه در اتاق گذشت با اینکه در ا
☀️✨☀️✨☀️✨☀️✨☀️✨☀️
#بادبرمیخیزد
#قسمت40
✍ #میم_مشکات
صادق، تیپ و ریخت و اعتقاداتش تقریبا 180 درجه با سیاوش فرق داشت ولی با وجود اینها و با وجود بدبینی که در سیاوش نسبت به این مدل افراد موج میزد دوستی عمیقی بین این دو نفر برقرار بود. شاید چون سابقه این دوستی برمیگشت به قبل از شکل گرفتن این بد بینی یا چون صادق از آن دسته مذهبی هایی نبود که سعی میکنند با حرف زدن کسی راه به راه راست کنند. او "درست" رفتار میکرد و معتقد بود اگر کسی بخواهد، با دیدن رفتار درست آن را تشخیص می دهد و اگر نخواهد هزار بار هم که در گوشش منبری به درازای قصه حسین کرد را بخوانی فایده ندارد. موعظه و نصیحت زمانی سودمند بود که کسی خودش بخواهد و مشتاق باشد، آن هم نه موعظه ای به درازای عرض جغرافیایی ایران. گاهی صحبتی کوتاه، آن هم در موقعیتی مناسب و با لحنی درست یا حتی نگاهی کوتاه بیشتر از یک سخنرانی سه جلسه ای تاثیر گذار خواهد بود. سیاوش هم، که مثل همه آدمها ذاتا میل به درستی داشت، رفتار سید و تذکر های کوتاه و به موقع اش را غنیمت میدانست. شاید در وهله اول، اگر کسی سیاوش را می دید فکر میکرد سید، با این همه ریش و پشم و اعتقاد نتوانسته است در این سالها اثر مثبتی روی این پسر صورت تراشیده، زنجیر به گردن بگذارد. اما اگر چند روزی را در کنار آنها زندگی میکرد متوجه میشد که تنها قضاوتی ظاهری داشته است. از آنجایی که برشمردن این صفات به صورت یکجا و لیست وار جذابیتی نخواهد داشت شاید بهتر باشد در طول داستان به آنها اشاره کنیم تا هم حوصله خواننده مان سر نرود و هم نویسنده بینوا دستمایه ای برای کش و قوس آوردن داستانش داشته باشد!
بهتر است به صحنه اتاق برگردیم تا ببینیم آخر و عاقبت این دو دانشجوی فعال که کف اتاق ولو شده بودند به کجا رسیده است!
سیاوش که لیوان نصفه چای در دست سرش روی سینه افتاده بود و از خستگی به ملکوت پیوسته بود. سید هم صورتش روی کتاب افتاده بود و دماغ بیچاره نقش خرپای این ساختمان سنگین و پر از علم را بازی میکرد و قطعا اگر بخاطر ول شدن لیوان چای روی سیاوش که باعث شد از جایش بپرد و فریاد خفیفی بکشد سید بیدار نمیشد دماغ بیچاره تبدیل به گوجه له شده کف صندوق میشد.
سیاوش که بیشتر از اینکه سوخته باشد ترسیده بود، وسط اتاق ایستاده بود و مثل بچه ای که روی لباسش خرابکاری کرده باشد تیکه ای از شلوارش را که خیس شده بود از خودش دور گرفته بود و با چشم هایی قرمز شده و قیافه ای گیج، گاهی به لیوان نگاه میکرد گاهی به شلوار خیسش و گاهی هم به سید صادق. صادق هم که بعد از بیدار شدن فهمیده بود دماغش چه نقش مهمی را بر عهده داشته مشغول ورز دادن دماغ بیچاره بود تا درد ناشی از این عملیات خطیر را تسکین دهد.
چند لحظه ای به این حال گذشت تا اینکه دو جوان قصه از شوک در آمدند و به حال عادی برگشتند و خب اولین واکنش شان به این ماجرا انفجار خنده هایشان بود...
نیم ساعت بعد، سیاوش شلوارش را عوض کرده بود و بعد از اینکه به اصرار و تهدید صادق، دندان هایش را -به قول خودش- ساب انداخته بود توی رختخواب جا خوش کرد.صادق هم وقتی مطمئن شد دماغش دچار خون مردگی نمیشود ورز دادنش را ول کرد و در جایش دراز کشید. فقط چند ثانیه کافی بود تا صدای خر و پفشان خانه را بردارد....
#ادامه_دارد...
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....
🍄🍂🍄🍂🍄🍂🍄🍂🍄🍂🍄🍂
امام على عليه السلام :
انْقَطِعْ إلَى اللّه ِ سُبحانَهُ ، فإنَّهُ يَقولُ : وَ عِزَّتي و جَلالي لَأقْطَعَنَّ أملَ كُلِّ مَنْ يُؤَمِّلُ غَيْري بِاليَأْسِ .
تنها به خداوند سبحان دل ببند، كه او مى فرمايد: به عزّت و جلال خودم سوگند كه اميد هر كس را كه به غير من اميد بندد به نوميدى مى كشانم.
( بحار الأنوار : ۹۴ / ۹۵ / ۱۲ )
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....
🔆🔅🔆🔅🔆🔅🔆🔅🔆🔅
فقط امـروز را روزهٔ چشمی بگیر، ذره بین را از روی مسائل منفی بـردار و بروی مسائل مثبت بگذار تا معجزه اش را ببینی.
اگر چیزی را بیش از حد در ذهـن تان برای خود بـزرگ کنید، درواقع دارید به آن اجـازه می دهید که بـرایتان اتفاق بیفتد.
آفتاب آرامش در لحظاتت جاودانه بـاشد🌸
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....
تنبلی و بی حوصلگی_32(1).mp3
14.21M
📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣
#تنبلی_و_بی_حوصلگی ۳۲
تــــو؛
قراره زندگی جاوادنتو بسازی؛ بهشتی به اندازه ی تماام آسمان ها و زمین.
وقتی برای تنبلی کردن نداری!
عجــله کن وقت تنگه...
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....