هدایت شده از مسجدجامع ومصلی فردوس
غسل جمعه و ناخن کوتاه کردن قبل از ظهر یادتون نره!😊
هدایت شده از حمید رسایی ✔️
.
♻️ همزمانی معنادار سوءقصد به روحانیون در شهرهای مختلف و ایام ثبتنام طلاب برای سال تحصیلی جدید حوزه، حکایت از ضربه سختی میکند که روحانیت بر پیکره جریانات ضددینی زده است.
🔺برای دیدن یادداشتهای حمید رسایی عضو کانال شوید🔻
eitaa.com/rasaee
eitaa.com/rasaee
#پارت_۴۱
مهربون گفتم: آب حیاط سرده بیا بریم روشویی توی راه رو دستهات رو بشور
چشمهاش رو روی هم فشرد محکم! این بار نفهمیدم عصبی بود یا کالفه! نفسش رو که باصدا
بیرون داد باهم رفتیم توی خونه
در دستشویی توی راهرو رو باز کردم و خودم رفتم سمت هال
_صبر کن کجا میری؟
نگاهم و چرخوندم روی امیرعلی که باز اخم ظریفی داشت
_میرم تو خونه دیگه ..توهم دستات و بشور و بیا
شیر آب رو باز کردو دستهاش رو صابون میزد _بیا اینجا
ابروهام باال پرید و رفتم نزدیک !
بدون اینکه به من نگاه کنه گفت: بیا دستهات و بشور
شونه هام رو باال انداختم و دستهام رو زیر شیر آب گرم با صابون شستم و نگاه خیره امیر علی هم
روی من بود
خواستم شیر آب رو ببندم
_صبر کن محیا
باپرسش به صورتش نگاه کردم که دستهاش رو خیس کرد _چشمهات رو ببند
از شدت تعجب خندیدم و چشمهام روبستم ...به ثانیه نرسید که دستهای خیس امیر علی نشست
روی صورتم و انگشتش رو محکم روی لبم و لپهام کشید ...دوبار این کار رو تکرار کردو من بدون
باز کردن چشمهام... لبریز شده بودم از حس خوب !
نرمی حوله رو روی صورتم حس کردم
_دیگه این کار و نکن صورتت سیاه شده بود
صورتم رو خشک کردم باز بی اختیار لبخند زدم و شیطنتم جوشید و تخس گفتم: قول نمیدم
『ڪَمۍٖټاٰشُھَداٰ』
#پارت_۴۲
صدای نفس آرومش رو شنیدم ...خدایا چه خوب که در این حوالی که من هستم و امیرعلی همیشه
تو هستی که برام لحظه هایی بسازی یادموندنی تر از خاطره های بچگی ام !
امیر علی با بابا حرف میزد و به شوخی های محمدو محسن می خندید ولی نمیدونم توی اون نی
نی چشمهاش چرا یک تردیدو کالفگی بود که از سرشب داشت اذیتم می کرد.. درست بعد از
وقتی که با مهربونی صورتم و شست ولی صدای گرفته و ناراحتش ازمن می خواست دیگه این کار
رو نکنم !
حسابی توی فکر بودم و پوست دور سیبم رو مارپیچ می گرفتم... با بلند شدن امیر علی بی حواس
و هول کرده گفتم: کجا میری؟
چشمهای امیرعلی گرد شدو بعد چند ثانیه صدای خنده همه رفت باال و من خجالت زده لب پایینم
رو گزیدم
محمد_نترس شوهر ت نمی خواد فرار کنه
محسن با لودگی گفت: هرچند اگه فرار هم بکنه من یکی بهش حق میدم
هنوزهم خنده ها ادامه داشت و من بیشتر خجالت کشیدم
مامان سرزنشگر گفت: خجالت بکشین شمادوتا دیگه... خب دخترم سوال پرسید!
محسن هنوزم می خندید_بی خیال مامان آقا امیرعلی حاال از خودمونه ...دیگه میشیم سه به یک
دلم میسوزه برای این یکی یکدونه اتون
چشم غره ای به محسن و محمد که خنده هاشون بیشتر هم شده بود رفتم ...امیرعلی هم هنوز بی
صدا می خندید و من خوشحال شدم از این سوتی بدی که دادم ولی امیرعلی رو خندوند !
نگاهش رو دوخت به چشمهام و آروم گفت: میرم به ماشین دایی یک نگاهی بندازم مثل اینکه یک
ایرادی داره
همه صورتم پراز لبخند رضایت شدو خوشحالی از این توضیحی که امیرعلی به من داده بود !
_خوبی مادرجون ؟ شوهرت کجاست؟
『ڪَمۍٖټاٰشُھَداٰ』
『ڪَمۍٖټاٰشُھَداٰ』
امام زمان🌿
یامهدۍ:
ومنمیدانمڪہ
سرانجامدوستداشتن
وارادتبہتو ... ♡
؏ـاقبتبہخیرممیڪند!¡:)
『ڪَمۍٖټاٰشُھَداٰ』
هر کدام از شما یک نسخہ قرآن در جیب بغلتان داشتہ باشید.🌱
اگر در جایے منتظر کارے میایستید و فراغتے پیدا میکنید یک دقیقہ، دو دقیقہ، پنج دقیقہ نیم ساعت قرآن را باز کنید و
بہ تلاوت آن مشغول شوید،
تا به این کتاب اُنس پیدا کنید!❤️:)
『ڪَمۍٖټاٰشُھَداٰ』
بچههیئتیفحشنمیده!👀✨
بهشوخییاجدیفرقینمیکنه،
بگذاریدکسانیکهناسزامیگویند،
تنهاکسانیباشندکهحزبالهینیسـتند!😉
|استادپناهیان؛
『ڪَمۍٖټاٰشُھَداٰ』
روزی بیشتر از ۳۰ بار تو
نمازامون میگیم: «اللهاکبـــــر»
ولـے هنوز باورش نداریم!💔🙂
شاید بخاطر اینه کھ موقعِ بھ
زبون آوردنش؛
حواسمون بھ همهجا هست
جز بزرگـےِ #خدا...
『ڪَمۍٖټاٰشُھَداٰ』