eitaa logo
خبرنگاران جوان🇮🇷 (کهریزسنگ)
182 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
458 ویدیو
6 فایل
اهداف : ✔ ارسال اخبار روز دنیا و جهان ✔ارسال مطالب جذاب مردمی ✔ ارسال مطالب طنز و دانستنی 🔴ارتباط با ادمین جهت پیشنهادات و انتقادات و تبلیغات و ... @young_reporters 🔴شماره پیامک جهت پیشنهادات و انتقادات. 09131042683
مشاهده در ایتا
دانلود
💢فدای این دست هایی که در راه خدا داده شد.
اگر یک روز فکرِ شهادت از ذهنت دور شد و آن را فراموش کردی؛حتما فردای آن روز را روزه بگیر...
باعرض سلام وخسته نباشیدخدمت دلاورمردان عرصه جنگ وجبهه ازامروزتااطلاع ثانوی تمام نیروهای خدوم وازجان گذشته درحالت آماده باش کامل قرارگیرندتاانشاا...گوی سبقت راازنااهلان بگیریم وتمامی نیروهاحتماازامشب حضوردرپایگاه راحتمافراموش نکنندوافرادی که کارهایی به آنهامحول شده به نحواحسنت انجام دهندوفرماندهی محترم اقلامی که هماهنگ شده لطفامحیاکنند ومشکلی بوددراسرع وقت بااینجانب هماهنگی کنند باتشکرمعاونت مقاومت مردمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴واکنش پیکر شهید مدافع حرم مرتضی عطایی به صحبت‌های همسرش وقتی پیکر شهید در واکنش به همسرش از هر دو چشمش اشک میریزد به مناسبت سالگرد شهادت کانال معرفتی،سیاسی وارثان‌شهدا 👇 🔰@varesaneshohada1
😔😔😔شهدا شرمنده ایم😔😔
📌کانال اطلاع رسانی حوزه بسیج امام علی(ع): 🆔️ https://eitaa.com/Hozeh_1 کانال اطلاع رسانی شهید قاسمی در ایتا https://eitaa.com/joinchat/28049859Ce35fc6f437
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋📎📌 ، فقط در جبهه هاے جنگ نیست ، اگر انسان براےخدا ڪار ڪند و به یاد او باشد و بمیرد است .♥️ اللهم‌عجل‌لولیک‌‌الفرج
شهادت‌آمدنی‌نیست،رسیدنی‌است. بایدآنقدربدوی‌تابه‌آن‌برسی اگر‌بنشینی‌تا‌بیاید همه‌السابقون‌می‌شوند؛ می‌روند‌و‌توجامی‌مانی :)...! _حاج‌حسین‌یکتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「﷽」 کاش میشد همیشہ بگذارم پاےِ خود جاےِ پاےِ ابراهیم جگرم ذره ذره مےسوزد از غمِ ماجراےِ ابراهیم 🌹 مشکل کــارهای ما اینہ کہ براے رضاے همہ کار مےکنیم بہ جُــز خــدا... 💔 🌱
🌹 👈یه صندوق درست کرد و گذاشت توی خونه بعد همه روجمع کرد واز گناه بودن و گفت. مبلغی رو هم به عنوان جریمه تعیین کرد بستند هرکسی از این به بعد دروغ بگه یاغیبت کنه، اون مبلغ رو به عنوان بندازه توی صندوق... قرار شد پولهای صندوق هم صرف کمک به جبهه کنن باعث شد تمام اعضای خانواده خودشون رو از این گناه‌ها دور کنن؛ 🍃 اگه هم موردی بود، به هم تذکر می‌دادند🦋 🌷 🌷 📚 ڪتاب وقت قنوت
#گزارش_تصویری 🔰برگزاری مراسم عزاداری و سخنرانی حجت الاسلام شکروی به مناسبت رحلت پیامبر اکرم(ص) و امام حسن مجتبی(ع) در تاریخ 1402/6/22 در مسجد الرسول(ص) شهر کهریزسنگ #رحلت_پیامبر_اکرم_ص #شهادت_امام_حسن_مجتبی_ع #مسجد_الرسول_ص #پایگاه_بسیج_شهید_قاسمی #معاونت_فضای_مجازی @kanalkhabari_shahid_gasemi
باسلام خدمت دوستان و همراهان گرامی . انشاالله از فردا صبح هر روز بخشی از کتاب مربع های قرمز(خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا) اثر زینب عرفانیان در این کانال اطلاع رسانی بارگزاری می شود . کانال اطلاع رسانی شهید قاسمی در ایتا @kanalkhabari_shahid_gasemi
♦️به جای مقدمه شبی در شلمچه با کسانی که خاک هنوز از خونشان‌تر بود عهدی بستم با آنان که به اندازه حجابی ترد و لطیف با من فاصله داشتند با خاکیانی که به لقاء رب الارباب رسیدند . بر سر عهد خویش ایستادم تا پایان این کتاب . امید که برگ سبزی باشد در نامه اعمالم . برای حسن عاقبت خود ملتمس دعای خیرتان هستم. زینب عرفانیان فروردین سال 1397 خوزستان ، شلمچه ، نهرخین
♦️فصل اول صدای انقلاب(بخش اول) زمین داغ شده بود و می‌لرزید می‌خواست سنگر تنگ و تاریک کمین را در خودش ببلعد . با انفجار خمپاره اول ، خاک و سنگ از سقف ، روی سر و صورت جعفر ریخت . دوباره سوت شلیک خمپاره بلند شد و پرده گوشش لرزید . با صورت روی زمین دراز کشید . موهای فرفری اش پر از خاک شده بود . صدای بم و سنگین انفجار ، بوی خاک و باروت سوخته... سنگر کمین در هم پیچیده شد . الوارهای سقف شکستند . کاش جعفر داخل سنگر نبود . کاش الوارها سرش را از پشت نمی شکافت . نمیدانم دفعه چندم بود که لحظه شهادت جعفر را روی شنیده هایم مجسم می کردم . غصه میخواست دلم را بترکاند . اصلا آن سنگر را مخصوص جعفر ساخته بودند . خدا شهادت را آنجا خصوصی و تنها تعارفش کرد . چرا تا شب نیمه شعبان گرای سنگر لو نرفت ؟ چرا تا آن شب که نوبت پست دادن جعفر بود ، خمپاره ها راه سنگر را پیدا نکردند ؟ سین سین کردن هایش موقع ذکر ، وقتی صورت به خاک گذاشت در گوشم چرخ می خورد . میان صدای عصبانی انفجار می شنیدم : یامولای ! یا صاحب الزمان ادرکنی ! یامولای ! یا صاحب الزمان اغثنی ! ذکر مدامش بود . آهسته و زیر لب مزمزه اش می کرد . آن قدر گفت و چشید تا ارباب در نیمه شعبان خریدارش شد . سرگردان در خیابان ها به حرم رسیدم . بانو دردم را می دانست . دلم را دست گرفت و پیش جعفر برد . صورت مثل ماهش یک لحظه از ذهنم کنار نمی رفت . مثل اولین باری که پنج سال پیش دیدمش ، با انتظار نگاهم می کرد . تابستان سال 60 بود . تا پایم را از خانه بیرون گذاشتم ، جلویم شبز شد . لب هایش از گرما گل انداخته بود . نردبان دراز چوبی را روی شانه اش جابه جا کرد . هن و هن کنان از کوچه مسجد صاحب الزمان به خیابان خاکفرج پیچید . داشتم می رفتم از حسن آقا بقال ماست بخرم . پشت لبم تازه سبز شده بود ، هر روز تا شب و آمدن بابا ، خرید های خانه با من بود . جعفر نردبان را پای دیوار گذاشت . نفس نفس می زد : کمک می کنی ؟ طوری حرف زد مثل اینکه خیلی وقت است مرا می شناسد . نتوانستم نه بگویم . یک سنگ گذاشتم لای در حیاط و معطل نکردم . یادم رفت قرار است ماست بخرم . آفتاب تیرماه قم انگار لب جوی کنار خیابان نشسته بود . گرمای چسبنده اش را می پاشید به سر و صورتمان و داغمان می کرد . دانه های عرق تا وسط کمرم سر می خوردند . نردبان را دو دستی چسبیده بودم . از ترس افتادن جعفر حتی نمی توانستم خودم را بخارانم . با چشم های تنگ شده از نور تیز آفتاب ، نگاهش می کردم . روی آخرین پله نردبان کش و قوس می آمد و به پلاکارد میخ می کوبید . با هر چکشی که می زد دلم می ریخت . می ترسیدم با سر ، وسط پیاده رو سقوط کند . با خواندن نوشته های روی پلاکارد یاد شهادت آقای بهشتی افتادم . دلم سوخت . اسم آقای بهشتی وسط پارچه سفید نوشته شده بود . با رنگ سرخ و قطره های خون که از حروف (ش) ، (ه) و (ی) چکه می کرد . به نظرم آمد همه کلمات دور بهشت جمع شده اند و تماشا می کنند . دوسال پیش آقای بهشتی را درست همین جا دیدم . جلوی بقالی حسن آقا . سر کوچمان از یک بلیزر سیاه پیاده شد . با ذوق به سمتش دویدم . سلام کردم و اسمم را پرسید . پر عبایش را روی شانه کشید و با قدم های بلندش رفت و در پیچ کوچه گم شد . پلاکارد کوبیدن جعفر تمام شد . کش و قوسی به تنش داد و سر نردبان را روی شانه اش گذاشت . صبر نکردم کمک بخواهد . سریع ته نردبان را از زمین بلند کردم . مثل جعفر روی شانه ام گذاشتم و دنبالش راه افتادم . سر تا ته حیاط نقلی مسجد صاحب الزمان هم قد نردبان بود . روی زمین خواباندیمش . جعفر مشغول تکاندن لباس هایش شد . سیاهی کف دست هایم را نگاه کردم و سمت وضوخانه کنار حیاط رفتم : __ کتابخانه را تمیز می کنی ؟ اسم کتابخانه را که آورد دلم قیلی ویلی رفت . به روی خودم نیاوردم و دستمال نم دار را از دستش گرفتم . کتابخانه در بالکن مسجد بود . همین که از دید جعفر خارج شدم ، ذوق زده پله های شبستان را بالا دویدم . بالکن برای بچه ها منطقه ممنوعه بود . یک چیزی می دانستند که آن بالا راهمان نمی دادند . آن طور که من از نرده های بالکن آویزلن شده بودم همین که سقوط نگردم و مغزم وسط شبستان نپاشید معجزه بود . فراموش کردم جعفر مرا برای چه این بالا فرستاده . در بالکن جولان می دادم و فضولی می کردم . انگار نه انگار قرار است کتابخانه را تمیز کنم . یک قفسه فلزی چهار طبقه که خاکش بیشتر از کتاب هایش بود . کتاب های کوتاه و بلند و چاق و لاغری که به جای چیدن در قفسه ها ، روی هم ریخته شده بودند . دسته دسته زمین گذاشتمشان . دستمال نم دار را روی قفسه کتاب ها کشیدم . یک راه باریک در گرد و غبار زیر دستم باز شد . باریک مثل کوچمان . ادامه دارد ...
یکی از آشنایان خوابِ شهیـد احمد پلارک رو دید. وقتی ازش تقاضای شفاعت کرد،شهید پلارک بهش‌ گفت: من نمی‌تونم شما رو شفاعت کنم...فقط وقتی می‌تونم شما رو شفاعت کنم که نماز بخوانید و به آن توجه کنید،همچنین زبان‌تان را نگه دارید در غیر این صورت هیچ‌کاری از من بر نمیاد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
ـ‹‹👀📌›› شهادت درد‌ دارد ؛ درد ِ کشتن‌ ِ لذت .. درد گذشتن‌ از دلبستگی‌ها ، قبل‌ از اینکه‌ با دشمن‌ بجنگی، باید با نفست بجنگی .. شهادت را به‌ اهلِ‌ درد‌ می‌دهند !
شهید سید جعفر موسوی 🥀 بارها و بارها مجروح شده بود. شاید10- 9بار. اما خبر نمی‌داد که در کدام بیمارستان است. هربار خودش را به یک اسم معرفی می‌کرد؛ مثلا احمد شایگان از هرمزگان. بعد او را به بیمارستان بندرعباس می‌برند. نمی‌خواست پدر و مادرش دغدغه مجروح‌شدنش را داشته باشند.» اگر تهران بستری می‌شد دوست نداشت خانواده به دیدارش بروند. به مادر هم سفارش می‌کرد که اگر برای همه رزمنده‌ها غذا می‌آورد که مانعی نیست در غیراین صورت برای او هم غذا نیاورد.
امضایش این بود: مَن کٰانَ لِله کٰان اللهُ لَه هر کس برای خدا باشد خدا با اوست #سپهبد_شهید_علی_صیادشیرازی