🌸🌿قراره هر صبح🌿🌸
🔅هرصبح سه مرتبه بگو :
🌴صَلَّی اللّهُ عَلیکَ یا اَباعَبدِاللّه 🌴
(درود خدا بر تو یا ابا عبدالله)
تا ثواب زیارت سیدالشهداء از راه دور
برات ثبت بشه ان شاءالله💕
@kanale_behesht
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
۲ بهمن ۱۳۹۹
نردبان بهشت
چله #توکل_و_امید ☑️ روز سوم سلام رفیق خدا. آماده ای؟! امروز کلی برنامه داریم اولیش نماز اول وقته
.
چله #توکل_و_امید
☑️ روز چهارم
سلام دوست خوبم. طاعاتت قبول
هوای دلت چطوره؟ آفتابی؟ ابری؟ بارونی؟ طوفانی؟ تو هر شرایطی که هستی ؛ مطمئن باش یکی تکیه گاهته که اسمش خداست، ازش کمک بگیر❤️
بریم سراغ برنامه امروزمون:
نماز اول وقت بخونیم🎁
غرغر نکنیم و حرف منفی نزنیم😶
بعد هر اتفاق خوبی بگیم الحمدلله😍
غیبت نداریم 🙊
وقتی غیبت میکنن یار دفاعی باشیم🤝
بی احترامی نکنیم 🤭
طبق روال همیشه👈 ناشکری ممنوعه
با نعمتهای خدا گناه نمیکنیم✌️
خدا به همراهت
موفق باشی👌
@kanale_behesht
۲ بهمن ۱۳۹۹
⇦دیروزتـــــ از دست رفت
و به فردایتـــــ یقین نیست !
و امروزتـــــ غنیمت است!⇨
پس این فرصت را دریاب ✔
■امام علے (ع)
#تلنگر #عمر
@kanale_behesht
۲ بهمن ۱۳۹۹
زندگے شده است بادبادک
و نخش از دستت رها شده است؟!
نگران نباش بادبادک زندگے ات پاره و خراب نمے شود
یادت رفت همہ چیز را به او سپرده ای؟!
نخِ زندگے ات دسـتِ خداسـت🎈
#توکل
__
@kanale_behesht
۲ بهمن ۱۳۹۹
۲ بهمن ۱۳۹۹
۲ بهمن ۱۳۹۹
نردبان بهشت
🍓🍒#من_میترا_نیستم 🍒🍓 #قسمت_سوم🌽 🍩 نذر کرده 🍩 پنج ساله بودم که برای اولین بار همراه مادرم، قاچاقی
🍭#من_میترا_نیستم 🍭
🍎🍓🍒نذر کرده 🍒🍓🍎
#قسمت_چهارم🎂
پدر و مادرم هر دو دوست داشتند که من قران یاد بگیرم مکتب خانه در کپرآباد بود معلم ما آقایی اصفهانی بود، که به ما قرآن یاد میداد.
بعد از مدتی که به مکتبخانه رفتم به سختی مریض شدم در آنجا انقدر حالم بد شد که رفتند و مادرم را خبر کردند او خودش را رساند و من را بغل کرد و برای همیشه از مکتب خانه برد و یاد گرفتن قرآن نیمه تمام ماند
مدتی بعد ما از محله جمشید آباد به محله احمدآباد اثاث کشی کردیم تا ۱۴ سالگی که جعفر (بابای بچه ها) به خواستگاری ام آمد در همان خانه بودم
۱۴ سال و نیم داشتم که مستاجر خانه مادرم جعفر را معرفی کرد و به خواستگاری آمد و دل پدر و مادرم را به دست آورد
آن زمان سن قانونی برای ازدواج ۱۵ سال بود جعفر ۶ ماه منتظر ماند تا من سن قانونی رسیده و توانستیم عقد کنیم خداوکیلی تا روز عقد نه جعفر را دیده بودم و نه میشناختمش او دوبار برای خواستگاری به خانه ما آمد ولی من در اتاقی دیگر بودم
نشستن دختر در مجلس خواستگاری عیب و عار بود. زمان ما عروسی ها اینطوری بود همه ندیده و نشناخته زن و شوهر میشدند.
چند ماه اول بعد از عروسی در یکی از اتاق های خانه مادرم ساکن بودیم. بعد از مدتی جعفر در ایستگاه ۶ آبادان در یک خانه کارگری اتاقی اجاره کرد.
اوایل زندگی مادرشوهرم با ما زندگی میکرد. جعفر کارگر شرکت نفت بود ولی هنوز امتیاز کافی نداشت و باید چند سال کار میکرد تا به ما خانه شرکتی بدهند.
چند سال در اتاقهای اجاره ای زندگی کردیم مهران و مهرداد مهری و مینا و شهلا در خانه اجاره ای بدنیا آمدند.
🌧🌈فرزند ششم ✨🌈
سر بچه ششم باردار بودم که یک خانه شرکتی دو اتاقه در ایستگاه ۴ فرح آباد، کوچه ده، پشت درمانگاه شرکت نفت به ما دادند.
خانه ما نبش خیابان بود همه می دانستیم که قدمِ تو راهی خیر بوده که بعد از سالها از مستاجری و اثاث کشی نجات پیدا کردیم.
از آن به بعد خانه ای مستقل دستمان بود و این آخر خوشبختی و راحتی برای خانواده ۸ نفره ما بود. مدتی بعد از اثاث کشی به خانه جدید، درد زایمان سراغم آمد.
دو روز تمام درد کشیدم. برای اولین بار، بعد از پنج زایمان طبیعی در خانه، من را به مطب خانم دکتر مهری بردند.
آن زمان آبادان بود و یک خانم دکتر مهری مطب او در احمدآباد بود. من تا آن موقع خبر از دکتر و دَوا نداشتم. حامله می شدم و نه ماه تمام شب و روز کار می کردم نه دکتری نه دوایی تا روزی که وقتش میرسید.💝
ادامه دارد...
۲ بهمن ۱۳۹۹
🎊🎉#من_میترا_نیستم 🎊🎉
✈️فرزند ششم ✈️
#قسمت_پنجم
بعد از دو روز تحمل درد و ناراحتی، خانم مهری آمپولی به من زد و به خانه برگشتم و با همان حال مشغول کارهای خانه شدم
نزدیک اذانمغرب حالم به قدری بد شد که حتی نتوانستم خودم را به خانه مادرم برسانم. جعفر رفت و جیران را آورد.
در غروب یک شب گرم خرداد ماه، برای ششمین بار مادر شدم. که خدا یک دختر قشنگ قسمت و نصیبم کرد جیران به نوبت او را در بغل بچه ها گذاشت و به هر کدامشان یک شکلات داد.
پسر بزرگم مهران بیشتر از بقیه بچه ها ذوق خواهر کوچکش را داشت. هر کدام از بچه ها که به دنیا می آمدند، جعفر یا مادرم به نوبت برایشان اسم انتخاب می کردند.
من هم این وسط مثل یک آدم هیچ کاره سکوت می کردم. جعفر بابای بچه بود حق پدری داشت. از طرفی مادرم هم یک عمر آرزوی مادر شدن داشت و همه دلخوشی زندگیش من و بچه هایم بودیم
نمیتوانستم دل مادرم را بشکنم او که خواهر و برادری نداشت. من را زود شوهر داد تا بتواند به جای بچههای نداشته اش، نوه هایش را بغل کند.
جعفر هم به جز مادر و تنها خواهرش کسی را نداشت تقریباً هر دوی ما بی کس و کار بودیم و فامیل درست حسابی نداشتیم.
جعفر اسم پسر اولم را مهران گذاشت او به اسم های اصیل ایرانی علاقه داشت. مادرم که طبعش را میدانست اسم پسر دومم را مهرداد گذاشت تا دامادش هم از این انتخاب راضی باشد و شانس اسم گذاری بچه ها را از او نگیرد.
جعفر اسم دختر اول مرا مهری و مادرم اسم بعدی را مینا گذاشت. جعفر اسم
پنجمین فرزندمان را شهلا و مادرم هم آخرین دخترم را میترا گذاشت.
من نه خوب می گفتم و نه بد دخالتی نمی کردم. همیشه سعی می کردم کاری کنم که بین شوهرم و مادرم اختلاف و ناراحتی پیش نیاید. تنها راه برای سازش آنها گذشتن از حق خودم بود و بس. این روش همیشه ادامه داشت کم کم به نادیده گرفتن خودم در همه زندگی عادت کردم.
مادرم اسم میترا را برای دخترم انتخاب کرد اما بعدها که میترا بزرگ شد به اسمش اعتراض داشت بارها به مادرم می گفت :مادر بزرگ، اینم اسم بود برای من انتخاب کردی؟ اگه تو اون دنیا از شما بپرسن چرا اسم من رو میترا گذاشتی چه جوابی میدی؟ من دوست دارم اسمم زینب باشه می خوام مثل حضرت زینب باشم.
زینب که به دنیا آمد سایه بابام هنوز روی سرم بود در همه سالهایی که در آبادان زندگی کردم او مثل پدر و حتی بهتر از پدر واقعی، به من و بچه هایم رسیدگی می کرد.
او مرد مهربان و خداترسی بود و از ته دل دوستش داشتم. بعد از ازدواجم هر وقت به خانه مادرم می رفتم بابام به مادرم میگفت: کبری تو خونه شوهرش مجبور هرچی هست بخوره اما اینجا که میاد تو براش کباب درست کن تا قوّت بگیره.
شاید کبری خجالت بکشه از شوهرش چیزی بخواد. اینجا که میاد هر چی خواست براش تهیه کن.
دور خانه های شرکتی شمشاد های سبز و بلندی بود. بابام هر وقت که به خانه ما می آمد در می زد و پشت شمشادها قایم میشد. در را که باز میکردیم میخندید و از پشت شمشاد ها خودش را نشان میداد
همیشه پول خُرد در جیب هایش داشت و به دخترها سکه میداد. بابام که امید زندگی و تکیه گاه من بود، یک سال بعد از تولد زینب از دنیا رفت.
مادرم به قولی که سالها قبل در نجف به بابام داده بود عمل کرد خانه اش را فروخت و با مقداری از پول فروش خانه جنازه بابای عزیزم را به نجف برد و در زمین وادی السلام دفن کرد.
در سال ۴۷ یک نفر که کارش بردن اموات به عراق و خاکسپاری آنها در آنجا بود سه هزار تومان برای این کار از مادرم گرفت در بین آبادانی ها خیلی از مردها وصیت میکردند که بعد از مرگ در قبرستان وادی السلام قم یا نجف دفن شوند
مادرم بعد از دفن بابام در نجف سه روز به نیابت از او به زیارت دوره ائمه رفت.
تحمل غم مرگ بابام برای من سنگین بود پیش دکتر رفتم. ناراحتی اعصاب گرفته بودم و به تشخیص دکتر شروع کردم به خوردن قرص اعصاب.
حال بدی داشتم. افسرده شده بودم. زینب یک ساله بود که یک روز سراغ قرص های من رفت و آن ها را خورد
ادامه دارد..
۲ بهمن ۱۳۹۹
گروه طرح نوشتن وصیت نامه با حضور کارشناس احکام در وات ساپ
https://chat.whatsapp.com/HHwo4kpUjHY7tMivHkgvjm
۲ بهمن ۱۳۹۹
.
چله #توکل_و_امید
☑️ روز پنجم
سلام دوست خوبم .
امروز برنامه اصلیمون دیدن نعمتهای خداست..
ریز و درشتاش.. از سلامتی گرفته تا وجود عزیزانمون... داشتن فهم و درک و همه اون چیزهایی که باعث شدن تا ما به اینجا برسیم!
اگر این نعمتها نبودن حال ما چطور بود؟
بابت هرکدومش یه تشکر حسابی کنیم..
امروز بی احترامی و فحش نداریم😌
همه مدل دروغ حتی مصلحتی نداریم😊
حواسمون به دوربینهای خدا هست👌
موفق باشی✌️
@kanale_behesht
۳ بهمن ۱۳۹۹
مداحی آنلاین - قیام یک نفره - استاد ماندگاری.mp3
4.85M
#قیام یک نفره
حجت الاسلام ماندگاری
۳ بهمن ۱۳۹۹
۳ بهمن ۱۳۹۹