eitaa logo
نردبان بهشت
1.3هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
3.3هزار ویدیو
81 فایل
دعاها و.. تنظیم شده برا مدیرانی که بخوان گروهی دعایی روختم کنن🌺 کپی با ذکر ۳ صلوات😊
مشاهده در ایتا
دانلود
نردبان بهشت
#بدون_تو_هرگز #قسمت21 نويسنده: سيد طاها ايمانی 🌹قسمت بیست و یکم:یا زهرا 🍃اول اصلا نشناختمش ... چ
نويسنده: سيد طاها ايمانی 🌹قسمت بیست و دوم:علی زنده است 🍃ثانیه ها به اندازه یک روز ... وروزها به اندازه یک قرن طول می کشید ... ما همدیگه رو می دیدیم ... اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد ... از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد ... از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود ... هر چند، بیشتر از زجر شکنجه ... درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد ... فقط به خدا التماس می کردم ... - خدایا ... حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست... به علی کمک کن طاقت بیاره ... علی رو نجات بده ... 🍃بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم ... شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه ... منم جزء شون بودم ... 🍃از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان ... قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم ... تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها ... و چرک و خون می داد ... بعد از 7 ماه، بچه هام رو دیدم ... پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش ... تا چشمم بهشون افتاد... اینها اولین جملات من بود ... علی زنده است ... من، علی رو دیدم ... علی زنده بود ... 🍃بچه هام رو بغل کردم ... فقط گریه می کردم ... همه مون گریه می کردیم ... 🎯 ادامه دارد...
نويسنده: سيد طاها ايمانی 🌹قسمت بیست و سوم:آمدی جانم به قربانت 🍃شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود ... اونقدرک اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه ... منم از فرصت استفاده کردم... با قدرت و تمام توان درس می خوندم ... ترم آخرم و تموم شدن درسم ... با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد ... التهاب مبارزه اون روزها ... شیرینی فرار شاه ... با آزادی علی همراه شده بود ... 🍃صدای زنگ در بلند شد ... در رو که باز کردم ... علی بود ... علی 26 ساله من ... مثل یه مرد چهل ساله شده بود ... چهره شکسته ... بدن پوست به استخوان چسبیده ... با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید ... و پایی که می لنگید ... 🍃زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن ... و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود ... حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود ... و مریم به شدت با علی غریبی می کرد ... می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود ... 🍃من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم ... نمی فهمیدم باید چه کار کنم ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم ... 🍃دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو ... - بچه ها بیاید ... یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم ... ببینید ... بابا اومده ... بابایی برگشته خونه ... 🍃علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره ... خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم ... مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید ... چرخیدم سمت مریم ... - مریم مامان ... بابایی اومده ... 🍃علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم ... چشم ها و لب هاش می لرزید ... دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم ... چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... صورتم رو چرخوندم و بلند شدم ... - میرم برات شربت بیارم علی جان ... 🍃چند قدم دور نشده بودم ... که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی ... بغض علی هم شکست ... محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد ... من پای در آشپزخونه ... زینب توی بغل علی ... و مریم غریبی کنان ... شادترین لحظات اون سال هام ... به سخت ترین شکل می گذشت ... 🍃بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد ... پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن ... مادرش با اشتیاق و شتاب ... علی گویان ... دوید داخل ... تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت ... علی من، پیر شده بود ... 🎯 ادامه دارد...
نويسنده: سيد طاها ايمانی 🌹قسمت بیست و چهارم:روزهای التهاب 🍃روزهای التهاب بود ... ارتش از هم پاشیده بود ... قرار بود امام برگرده ... هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود ... خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن ... اون یه افسر شاه دوست بود ... و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت ... حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم ... علی با اون حالش ... بیشتر اوقات توی خیابون بود ... تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده ... توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد... پیش یه چریک لبنانی ... توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود ... 🍃اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد ... هر چند وقت یه بار ... خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد ... اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود ... 🍃و امام آمد ... ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون ... مسیر آمدن امام و شهر رو تمییز می کردیم ... اون روزها اصلا علی رو ندیدم ... رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام ... همه چیزش امام بود ... نفسش بود و امام بود ... نفس مون بود و امام بود ... 🎯 ادامه دارد...
🌷 مـِـثلِ خـداوند 🌷
هدایت شده از  نردبان بهشت
✌️✌️✌️ 🔟👈 روز مبارزه با نفس 1⃣👈هر شب قبل خواب وضو گرفتن 2⃣👈اگه روغن زیتون دارین یه قاشق غذاخوری روغن زیتون خوردن (برای آرامش اعصاب خوبه..اخلاق رو نیکو میکنه ) 3⃣👈دست راست بزارین رو سینه سمت چپ و با دست چپ ۱۰۰ باز ذکر یا ممیت بگین 4⃣👈و بعد از بیداری از خواب دست راست رو بزارین رو سینه سمت چپ و با دست چپ ۷۰ باز ذکر یا فتاح بگین اگه یادتون رفت بعد از نماز صبح بگین و من الله توفیق
هدایت شده از  نردبان بهشت
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 ثواب روزه‌ تمام عمر👇 ببینید بچه ها❤️ رسول خدا(ﷺ) فرمودند؛هرکسی در هر ماه 👈سه روز👉 رو روزه بگیره بمنزله اینست که تمام عمرش را روزه بوده . 🎀 اون سه روز 👇 ⚜پنجشنبه اول ماه(دهه اول) ⚜چهارشنبه وسط ماه (دهه دوم) ⚜ پنجشنبه آخر ماه(دهه سوم) ✅ فردا 👈 👉هست و وارد دهه اول ماه 💟 💟 ( ) شدیم ... عزیزانی که میتونن روزه بگیرند میتونن فردا ان شاءالله به نیت ، روزه بگیرند. عزیزانی که روزه قضا به گردنشونه و شرایط روزه گرفتن رو دارند رو روزه باشن، یادتون نره☺️✌️ خداخیرتون بده🌹 @Aterkhoda 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
کسی که چهارشنبه دارد در واقع در ذهن خود نظام ملائکه دارد. توجه به اسم، رکن و عین، حفظ آفرین و سِتر آفرین هستند دعای روز *چهارشنبه دارای واحرسنا، واحفظنا واستر است* با سوره‌های قرآن می‌شود ملائکه را زیاد کرد. بعضی سوره‌ها به صورت اختصاصی ملائکه‌آور هستند مثل انعام(اگر با توجه خوانده شود) آری درست است همیشه فرشته ها دور و برت را احاطه کرده اند.. می توانی در ساده ترین کارهایت، از آنها استمداد و الهام بگیری. 💡 فقط کافی‌ست حضورشان را در زندگی‌ات حس کنی و راه ارتباط گرفتنشان را یاد بگیری. به همین سادگی... https://eitaa.com/hamnafasbamadar
گذشته ها را با استغفار و صلوات بر محمد و آل محمد جبران کنید😊 هر کسی هم که تو را آزار و اذیت کرده است، برای او استغفار کن. خدا این را میخواهد☝️ برای او استغفار کن... همانطور که برای خودت استغفار میکنی👌 چه فرقی می کند؟! اگر به تو آزاری رسانده است ، غضبی کرده است ، تندی کرده است ، او را ببخش ؛ چون خدا عفو را دوست دارد🌸 هر روز هفتاد مرتبه برای خودتان و کسانی که شما را اذیت کرده اند "استغفار" کنید❗️ کسی که برای اذیت کنندگانش استغفار کند ، قلبش راحت و بزرگ میشود❤️
🔲 استغفار بدون محاسبه نفس خنده‌دار است! 🔲 ببخشید شما الآن داری از چه چیزی استغفار می‌کنی؟ ➖ خیلی از مؤمنین عادت به محاسبۀ نفس ندارند، خیلی جالب و کمی خنده‌دار است که بدون محاسبۀ نفس، استغفار می‌کنند! ببخشید شما الآن داری برای چه استغفار می‌کنی؟ می‌گوید: «همین‌طوری، کلاً خدایا ما را ببخشید» به ‌احتمال ‌زیاد چنین استغفاری پذیرفته نیست، چراکه فرمودند: «به خدا قسم نجات پیدا نمی‌کند از گناه مگر کسی که اقرار بکند؛ (کافی، ج۲، ص۴۲۶) آنوقت اقرار هم که ساده نیست. شما می‌خواهی بگویی من فلان فحش را دادم، خب خدا می‌فرماید: «تو چرا چنین حرف زشتی زدی؟ در اثر حسادت بود؟ در اثر تکبر بود؟ در اثر حرص بود؟ در اثر چه بدی‌ای بود؟ آن‌هم باید بگویی، از آن‌هم باید از آن استغفارکنی! بلکه استغفار از آن مهمتر است!» ➖ دعا و مناجات بدون محاسبۀ نفس حتی شدنی نیست. شما مناجات‌های ائمۀ هدی را بخوانید می‌بینید اصلاً معلوم است دعا بعد از یک مدتی تفکر در خویشتن است که این تضرّع در بارگاه پروردگار عالم دارد تحقق پیدا می‌کند ولی ما محاسبۀ نفسش را برداشتیم، بقیه را داریم اجرا می‌کنیم. ➖ همان‌طوری که قبل از هر ورزشی، نیاز به گرم کردن بدن داریم، برای هر عملی مثل مناجات و استغفار و مبارزه با نفس، نیاز به محاسبه نفس داریم. 👤 علیرضا پناهیان @Panahian_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استغفار_به_چه_معناست؟ بسیار زیبا و تاثیر گذار✨ 💫استغفرالله ربی و اتوب الیه💫 خدایا من حالم خوب نیست... منو ببخش تا حالم خوب بشه ♡اللهم عجل لولیک الفرج♡ 🌴💎🍁🌹🍁💎🌴
رمان (77قسمت) 📖 داستان زندگی طلبه ی شهید سید علی حسینی و دخترش زینب السادات حسینی ✍ به قلم شهید
نردبان بهشت
#بدون_تو_هرگز #قسمت24 نويسنده: سيد طاها ايمانی 🌹قسمت بیست و چهارم:روزهای التهاب 🍃روزهای التهاب ب
نويسنده: سيد طاها ايمانی 🌹قسمت بیست و پنجم:بدون تو هرگز 🍃با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد ... برمی گشت خونه اما چه برگشتنی ... گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد ... می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود ... نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون ... 🍃هر چند زمان اندکی توی خونه بود ... ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد ... عاشقش شده بودن ... مخصوصا زینب ... هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی ... قوی تر از محبتش نسبت به من بود ... 🍃توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود ... آتش درگیری و جنگ شروع شد ... کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود ... ثروتش به تاراج رفته بود ... ارتشش از هم پاشیده شده بود ... حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید ... و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه ... و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم ... 🍃سریع رفتم دنبال کارهای درسیم ... تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد ... بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم ... اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا می کرد ... 🎯 ادامه دارد...
نويسنده: سيد طاها ايمانی 🌹قسمت بیست و ششم: رگ یاب 🍃اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه ... رفتم جلوی در استقبالش ... بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم ... دنبالم اومد توی آشپزخونه ... - چرا اینقدر گرفته ای؟ 🍃حسابی جا خوردم ... من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!! ... با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش... خنده اش گرفت ... - این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟ ... - علی ... جون من رو قسم بخور ... تو ذهن آدم ها رو می خونی؟ ... 🍃صدای خنده اش بلندتر شد ... نیشگونش گرفتم ... - ساکت باش بچه ها خوابن ... 🍃صداش رو آورد پایین تر ... هنوز می خندید ... - قسم خوردن که خوب نیست ... ولی بخوای قسمم می خورم ... نیازی به ذهن خونی نیست ... روی پیشونیت نوشته ... 🍃رفت توی حال و همون جا ولو شد ... - دیگه جون ندارم روی پا بایستم ... 🍃با چایی رفتم کنارش نشستم ... - راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم ... آخر سر، گریه همه در اومد ... دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم ... تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن... - اینکه ناراحتی نداره ... بیا روی رگ های من تمرین کن ... - جدی؟ 🍃لای چشمش رو باز کرد ... - رگ مفته ... جایی هم که برای در رفتن ندارم ... 🍃و دوباره خندید ... منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش ... - پیشنهاد خودت بود ها ... وسط کار جا زدی، نزدی ... 🍃و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم . 🎯 ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ حضرت سکینه (س) میفرماید : قَالَتْ سَكِينَةُ لَمَّا قُتِلَ الْحُسَيْنُ (سلام الله علیه) اعْتَنَقْتُهُ فَأُغْمِيَ عَلَيَّ فَسَمِعْتُهُ يَقُولُ‏ شِيعَتِي مَا إِنْ شَرِبْتُمْ رَيَّ عَذْبٍ فَاذْكُرُونِي أَوْ سَمِعْتُمْ بِغَرِيبٍ أَوْ شَهِيدٍ فَانْدُبُونِي‏ چون پدرم کشته شد آن بدن نازنین را در آغوش گرفتم حالت اغما و بی هوشی برای من روی داد در آن حال شنیدم پدرم می فرمود: شِيعَتِي مَا إِنْ شَرِبْتُمْ رَيَّ عَذْبٍ فَاذْكُرُونِي أَوْ سَمِعْتُمْ بِغَرِيبٍ أَوْ شَهِيدٍ فَانْدُبُونِي‏ (اى پیروان من! هرگاه آب گوارا نوشیدید؛ مرا یاد کنید و هرگاه داستان غربت غریبى یا شهادت شهیدى را شنیدید؛ بر من بگریید) بو نه سفارشیدی ای شهریار دلجو نازلی سکینه دن سن فرمایشون اولوب بو عطشان اولوب ایچنده ای شیعه لر سرین سو سالسون بو تشنه کام کرب و بلانی یاده 📚منتهی الآمال 📚مصباح كفعمي، ص: 741 📚مستدرك الوسائل، ج‏17، ص: 26 @gole_yase_bahesht_18 ♡♥️✧❥꧁ یازهرا ꧂❥✧♥️♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▪️اول آبان سالگرد شهادت، فرزند برومند امام راحل، حضرت آیت الله حاج آقا مصطفی خمینی به دست مزدوران شاه خائن و حزب بعث عراق 🕊شادی روح بلندش صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
! 🔺‏یکی به اسم حمایت از حقوق زنان به آنها تجاوز میکند. یکی به اسم دفاع از حقوق زنان در مقابل تجاوز به آنها توسط اوباش جان میدهد. جماعت فمنیست برای اولی هشتگ ترند میکنند و دومی را مینامند! فقط خواستم بگم ته ته این تفکر یه نوع جهالت محضه که زنان قربانی آنند...! 🆔 @basiratafzayi
رمان (77قسمت) 📖 داستان زندگی طلبه ی شهید سید علی حسینی و دخترش زینب السادات حسینی ✍ به قلم شهید
نردبان بهشت
#بدون_تو_هرگز #قسمت26 نويسنده: سيد طاها ايمانی 🌹قسمت بیست و ششم: رگ یاب 🍃اون شب علی مثل همیشه د
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹 📔داستان نويسنده: سيد طاها ايمانی 🌹قسمت بیست و هفتم: حمله زینبی 🍃بیچاره نمی دونست ... بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم ... با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست ... از حالتش خنده ام گرفت ... - بزار اول بهت شام بدم ... وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم ... 🍃کارم رو شروع کردم ... یا رگ پیدا نمی کردم ... یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم می شد ... 🍃هی سوزن رو می کردم و در می آوردم ... می انداختم دور و بعدی رو برمی داشتم ... نزدیک ساعت 3 صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم ... ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم ... - آخ جون ... بالاخره خونت در اومد ... 🍃یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده ... زل زده بود به ما ... با چشم های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می کرد ... خندیدم و گفتم ... - مامان برو بخواب ... چیزی نیست ... 🍃انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود ... - چیزی نیست؟ ... بابام رو تیکه تیکه کردی ... اون وقت میگی چیزی نیست؟ ... تو جلادی یا مامان مایی؟ ... و حمله کرد سمت من ... 🍃علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش ... محکم بغلش کرد... - چیزی نشده زینب گلم ... بابایی مرده ... مردها راحت دردشون نمیاد ... 🍃سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت ... محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می کرد ... حتی نگذاشت بهش دست بزنم ... 🍃اون لحظه تازه به خودم اومدم ... اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم ... هر دو دست علی ... سوراخ سوراخ ... کبود و قلوه کن شده بود ... 🎯 ادامه دارد...
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹 نويسنده: سيد طاها ايمانی 🌹قسمت بیست و هشتم: مجنون علی 🍃تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود ... تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت ... 🍃علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش ... تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم ... لیلی و مجنون شده بودیم ... اون لیلای من ... منم مجنون اون ... 🍃روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت ... مجروح پشت مجروح ... کم خوابی و پر کاری ... تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد ... 🍃من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود ... اون می موند و من باز دنبالش ... بو می کشیدم کجاست ... 🍃تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم ... هر شب با خودم می گفتم ... خدا رو شکر ... امروز هم علی من سالمه ... همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه ... 🍃بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت ... داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که یهو بند دلم پاره شد ... حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه ... 🍃زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن ... این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت ... و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم ... تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می شد ... 🍃تو اون اوضاع ... یهو چشمم به علی افتاد ... یه گوشه روی زمین ... تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود ... 🎯 ادامه دارد...
با نفست مدارا نکن... چون هر چی مدارا کنی بیشتر میاد سمتت‌‌... نفس اماره تا مارو از بین نبره ول کن نیست‌...چون روز قیامت رو قبول نداره...میگه ول کن بابا... درسته شاید پیش تو لباس خیرخواهی به تن کنه...ولی ته دلش اصلا خدا و روز قیامت رو باور نداره...میگه همین دنیا حالشو ببر بابا‌...