4_5848209774415448902.mp3
2.02M
🔊مجموعه صوتی
#شناختامامزمان
#استاد_حسن_محمودی🎙
📝قسمت نهم
🔖 راه رسیدن به شاخصهی اصلی شناخت #امام_زمان عجل الله...
👌کوتاه و شنیدنی
👈بشنوید و نشر دهید.
#اللهمعجللولیکالفرج
┅✧❁☀️❁✧┅
قسمت8👇🏻
https://eitaa.com/kanale_behesht/25907
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#
درساخلاق🎙آیت الله #ناصری رحمة الله علیه 📛 عقوبت آزار و اذیت مؤمن...
🔸کوتاه و شنیدنی #اللهمعجللولیکالفرج 『💕』@kanale_behesht
نردبان بهشت
☘ #داستان_زندگی_احسان 🌹داستان زندگی احسان🌹 قسمت2⃣ 🍃🍃قصه ما به اونجايي رسيد که دختر خاله احسان
.
#داستان_زندگی_احسان
قسمت3⃣
🍃🍃 احسان باورش نميشد.
شب دوشنبه بود و مادر احسان مثل هميشه خسته از بيرون اومد خونه.
همينطور که داشت لباساي بيرونش رو درميوورد و نوشيدني از توي يخچال برميداشت، بدون اينکه به احسان نگاه کنه گفت:
راستي يادته گفتم سارا کنکور قبول شده و قرار بود بياد تهران خوابگاه بگيره، اين ترم خوابگاه گيرش نيومده و خالت خواسته بياد خونه
ما چند ماهي بمونه تا ترم آينده ببينه چي ميشه.
آخر هفته ميادش.
اتاق بالکني رو مرتب کن، رسيد بره اونجا.
جمله آخر مادر با بيرون رفتنش از آشپزخانه همزمان شده بود، بدون اينکه حتي يه نگاه به احسان بندازه و چشم هاي گرد شده احسان رو
ببينه و يا حتي نظرش رو در مورد اين موضوع بپرسه.
مادر از آشپزخانه خارج شد و رفت تا مثل هر شب ماسک صورتش رو بزنه و بعد استحمام شبانه به رختخواب بره.
گلوي احسان خشک شده بود و اونقدر توي فکر رفته بود که پنج دقيقه اي بود دهانش باز مونده بود.
خشکي گلوش باعث شد سرفه اي کنه و به خودش بياد.
افکارش که توي پنج دقيقه به صدجا خطور کرده بود رو متمرکز کرد.
با وجود رخوتي که توي پاش احساس ميکرد، بلند شد و به سمت يخچال رفت تا نوشيدني بخوره و گلويي تازه کنه.
⁉️احسان باورش نميشد.
اومدن سارا به خونه اونها!!
اونم توي اتاق بالکني!!!.....
يک ساعتي گذشت تا احسان تونست خودشو جمع و جور کنه.
گوشه اتاق روي تخت کز کرده بود و به بالکن اتاقش خيره شده بود.
مادر گفته بود بايد اتاق بالکني رو مرتب کنه تا آخر هفته سارا براي چند ماه بياد و اونجا ساکن بشه.
يعني اتاقي که چسبيده به اتاق احسان بود و از بالکن بيرون به هم راه داشت.
احسان توي ذهنش يه مروري روي کل خونه کرد تا ببينه ميتونه جاي ديگه اي رو براي سارا پيدا کنه؟
خونه اونها دو طبقه بود که با دوازده تا پله دو اتاق بالا و حمام و دستشويي که طبقه بالا بود،
از اتاق هاي پايين جدا ميشد.
طبقه پايين هم که علاوه بر سالن پذيراني و اتاق نشيمن دو اتاق خواب داشت.
يکي اتاق خواب مادر و پدر احسان و يکي اتاق کار بابا.
البته اسم اتاق کار رو بابا روي اتاق پاييني گذاشته بود.
اما کاربرد اصليش براي موقع هايي بود که مامان و بابا با هم قهر ميکردند و بابا شبا اونجا ميخوابيد.
احسان با خودش فکر کرد يقينا نميتونه پيشنهاد اتاق پاييني رو براي سارا بده.
چون چند سالي بود دعواهاي مامان و بابا زياد شده بود و خيلي اتفاق ميفتاد که باهم قهرکنند و شبها توي دوتا اتاق جدا از هم بخوابند.
اما آخه اتاق بالا هم واقعا گزينه مناسبي نبود.
چون به راحتي ميشد از توي بالکن اتاق کناری بهش ديد داشت.
اين باعث ميشد احسان ديگه توي اتاقش احساس راحتي نکنه و حتي ديگه نتونه مثل قبل از بالکن اتاقش استفاده کنه.
آخه يکي از قفس هاي تنهايي احسان همين بالکن بود که وقتي ميخواست از سر و صداي دعواهاي مامان و بابا فرار کنه به اونجا پناه
ميبرد و مثل بچه گي هاش دونه دونه ستاره هارو ميشمرد.
اما برعکس .
بچه گيها که هميشه بزرگترين ستاره رو مال خودش ميدونست،
الان کوچيکترين ستاره آسمون رو احسان صدا ميکرد.
يک ساعتي توي همين افکار بود که يه فکري به ذهنش خطور کرد....
فکري که شايد ميتونست بهش کمک کنه...
👈👈ادامه دارد.
🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅
💭کانال نردبان بهشت 👇
http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b
.
#داستان_زندگی_احسان
قسمت4⃣
🍃🍃احسان از جاش تکوني خورد و به سمت تلفن رفت.
شماره هارو تند تند گرفت.
پشت خط دوستش. علي بود.
تنها دوستي که توي دبيرستان باهاش رابطه داشت.
احسان به خاطر شرايط خانوادش و تنهايي عميقي که توي زندگيش
احساس ميکرد، روحيه گوشه گيري پيدا کرده بود.
البته اغلب همکلاسي هاش هم کسايي بودند که روحيات احسان
باهاشون نمي ساخت.
اهل رابطه هاي نامشروع و فيلم و عکسهايي که احسان از ديدنشون رنج ميبرد.
حالا توي تمام دنياي احسان، علي مونده بود.
کسي که تمام تنهايي احسان فقط با او تقسيم ميشد.
علي قبلا ماجراي سارا رو از احسان شنيده بود اما حالا درخواست
احسان اين بود که چند ماهي بره خونه اونها و توي زيرزمين خونشون
ساکن بشه.
قبلا که چندين بار به خونه علي رفته بود، ميرفتند توي زيرزمينشون
و اونجا باهم درس ميخوندند.
⁉️علي بعد از شنيدن درخواست احسان من من کرد و گفت:
يک هفته اي هست که زيرزمين خونشون رو کارگاه کوچيک نجاري
براي بردارش کردند تا بيکار نباشه.
احسان باشنيدن اين حرف انگار تمام اميدش نااميد شد.
تشکري سرد کرد و گوشي رو قطع کرد.
ميدونست نميتونه هيچ جوره بين بالکن خودش و بالکن اتاق بقلي حائل
ايجاد کنه.
چون با ناراحتي مادرش مواجه ميشد.
مادر احسان اين حالت روحي اون رو بچه بازي ميدونست و از کم
جسارتي پسرش خجالت ميکشيد.
روزها تند تند سپري ميشدند تا روز پنجشنبه رسيد.
احسان خودش رو به خواب زده بود و پتو رو روي سرش کشيده بود
که صداي زنگ خونه اونو به خودش آورد.
مادر صبح سفارش کرده بود که تا اومدن اونها، از سارا خوب پذيرايي
کنه.
احسان با اکراه از رختخواب بلند شد و به سمت آيفون رفت و بدون
اينکه آيفون رو برداره، در رو باز کرد.
سريع خودشو به اتاقش رسوند و از پشت پرده به درب خونه خيره
شد.
در باز شد ...
احسان اونچه ميديد رو باور نميکرد....
👈👈ادامه دارد.
🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅
💭کانال نردبان بهشت 👇
http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔳 #شهادت_امام_جعفر_صادق(علیهالسلام)
قال الصادق عشاق حسین🌹
خون گریه کنید بر داغ حسین💔
🎙 #محمود_ڪریمے
#اللهمعجللولیکالفرج
『🖤』@kanale_behesht
مهدی دلش در ماتمه اشکای چشماش زمزمه.mp3
5.72M
🔊 #صوتی | #زمینه
مهدےدلشدرماتمه 🥀
اشڪاےچشماشزمزمه💔
کربلاییجواد #مقدم🎙
▪️ایام شهادت #امام_صادقع
#اللهمعجللولیکالفرج
@kanale_behesht
بسم الله الرحمن الرحیم
#هر_روز_با_قرآن
📖 صفحه۲۰
شرکت در ختم قرآن برای فرج
#امام_زمان
#اللهمعجللولیکالفرج
『💕』@kanale_behesht
#سلامبه14معصوم (علیهماسلام )🖤
🖤بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ🖤
🖤ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ
🖤ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ
🖤ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀ
🖤ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ
🖤ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪَ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀ
🖤ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ
🖤ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮ
🖤ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕ
🖤ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍ ﻥِ ﺍﻟﮑﺎﻇﻢُ
🖤ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮﺗﻀﯽ
🖤ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩ
🖤ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﻬﺎﺩﯼ
🖤ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ
🖤السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان...
ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ
#التماسدعا🤲🏻
#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم
#اللهمعجللولیکالفرجبحقزینبکبرے
『🖤』@kanale_behesht
یا امام رضا اگر بناست كه لطف كسی به ما برسد💛
خدا كند فقط از جانب شما برسد💜
خواه منت ِ بیگانه گردنم باشد🧡
#السلامعلیکیاعلیبنموسیالرضا
#صلواتخاصهامامرضاعلیهالسلام:
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.✨
#اللهمعجللولیکالفرج
『💕』@kanale_behesht
رفیق من لطفا روزتو عادی نگذرون ❌️
امروز یک فرصت تکرار نشدنیه و تا ابد دیگه برنمیگرده⚠️
ببین چطور داری از این فرصت استفاده میکنی
و این زمان رو خرج چی میکنی❓️
#انگیزشی
#صبحتبخیرمولایمن♥️
◾️ آجرک الله یامولای یاصاحب العصر و الزمان فی مصیبة جَدک المظلوم و ساعدالله قلبک الشریف فی هذه المصیبة ، و لعن الله اعدائکم و جعلنا الله من موالیکم و معکم فی الدنیا و الآخره و عجل الله تعالی فی فرجکم الشریف
🏴 عَظَمَ الله اُجورنا وَ اُجورکُم
▪️تسلیت بغض آلود ما
منتظران دل غمین را
در عزای جد عزیزتان،
پذیرا باشید...
یکی از همین روزهای نزدیک
بازمی.آیید و ما
در سایهی امن و پدرانهتان،
بقیع را
غرق چراغ و گل و نور میکنیم
یکی از همین روزهای نزدیک،
بغض غربت مزار صادق آل محمد، شکسته میشود
و فضا را همهمهی زائران مشتاق
پر میکند...
به همین زودی...
به همین نزدیکی...▪️
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#امام_زمان
#شهادتامامجعفرصادقتسلیت
@kanale_behesht
#حدیث_امربه_معروف_ونهی_ازمنکر
شهادت امام جعفر صادق علیهالسلام تسلیت
قَالَ صادق علیهالسلام:
إِنَّمَا يَأْمُرُ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَى عَنِ الْمُنْكَرِ مَنْ كَانَتْ فِيهِ ثَلَاثُ خِصَالٍ عَالِمٌ بِمَا يَأْمُرُ عَالِمٌ بِمَا يَنْهَى عَادِلٌ فِيمَا يَأْمُرُ عَادِلٌ فِيمَا يَنْهَى رَفِيقٌ بِمَا يَأْمُرُ رَفِيقٌ بِمَا يَنْهَى.
(تحفالعقول، ص۳۵۸)
امام صادق علیهالسلام فرمود:
✅ تنها کسى مىتواند امربهمعروف کند یا نهىازمنکر نماید که داراى سه صفت باشد:
1⃣ به آنچه امر مىکند و از آنچه نهى مىنماید آگاه باشد،
2⃣ عادلانه امر کند و نهى نماید،
3⃣ با مهربانى و نرمی امر و نهى کند.
#امام_جعفر_صادق علیه السلام
#اللهمعجللولیکالفرج
『🖤』@kanale_behesht
نردبان بهشت
. #داستان_زندگی_احسان قسمت4⃣ 🍃🍃احسان از جاش تکوني خورد و به سمت تلفن رفت. شماره هارو تند تند
.
#داستان_زندگی_احسان
قسمت5⃣
🍃🍃در بازشد...
يه دختر قد بلند...
با موهاي بلند، آرايش غليظ...
⁉️اما سارا که اين شکلي نبود،
يعني واقعا اين دختر همون ساراست که موهاي فر مشکي داشت و
هميشه يه سر وگردن از احسان کوتاه بود...
سارا به اطراف حياط نگاه ميکرد و مدام خالشو صدا ميزد.
اما کسي جوابشو نميداد.
در خونه رو بست و وارد حياط شد. چمدان چرخدارش رو روي زمين
ميکشيد و آرام آرام نزديک ساختمان ميشد. احسان همچنان از پشت
پرده به حياط و سارا خيره شده بود، شايد بتونه با نزديک شدن سارا
بهتر بشناستش.
پنج دقيقه بعد صداي سارا از توي خونه، طبقه پايين ميومد.
صدا ميکرد خاله جان کجاييد. پسرخاله....
پسرخاله...
احسان به خودش اومد، بايد ميرفت استقبال سارا.
اما پاهاش ميخ شده بود توي زمين...
احساس کرد صداي سارا هر لحظه نزديکتر ميشه.
ترسيد که وارد اتاق بشه. باسرعت رفت سمت در. در رو که باز کرد،
سارا رو روبروي خودش ديد.
سارا که يه لحظه از حضور ناگهاني احسان ترسيده بود، لبخند بلندي
زد و گفت: به به پسرخاله عزيز
فکر کردم کسي خونه نيست. نيم ساعته دارم صداتون ميزنم...
چند قدمي جلو اومد، طوري که صورتش کاملا روبروي صورت احسان
قرار گرفت.
لبخند کشداري روي لبش بود.
دستش رو به سمت احسان دراز کرد.
احسان به دستهاي سارا خيره شده بود.
نميدونست بايد چه عکس العملي نشون بده....
👈👈ادامه دارد
🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅
💭کانال نردبان بهشت 👇
http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b
.
#داستان_زندگی_احسان
قسمت6⃣
🍃🍃...من برم به درسام برسم.
اينو احسان گفت و رفت توي اتاقش.
سارا شونه اي بالا انداخت و وارد اتاق بغلي شد.
احسان روي تختش نشست، يک دقيقه نگذشته بود که يهو چيزي يادش اومد و مثل برق از جا پريد.
پرده اتاق کاملا کشيده نشده بود و اگه سارا ميومد توي بالکن، ميديد که احسان سر درسش نيست. سريع پرده اتاقش رو کشيد و خوب
گوشه هاي پرده رو صاف کرد که مبادا از گوشه پرده سارا به اتاق ديد داشته باشه.
همون موقع سايه سارا رو توي بالکن ديد که داره به حياط نگاه ميکنه.
احسان سريع به سمت تختش برگشت تا مبادا سايه اش از پشت پرده پيدا باشه.
روي تخت، کنار سه گوش ديوار کز کرد و زانوهاش رو توي بغلش گرفت و به يه گوشه اتاق خيره موند.
حالش کاملا منقلب بود.
قبل از اومدن سارا انتظار دختر سر و ساده اي رو نميکشيد؛
اما سارا واقعا با اونچه انتظارش رو هم ميکشيد، فرق داشت.
ميدونست کار درستي کرده که با سارا دست نداده، اما از اين اتفاق احساس خوبي نداشت.
تا حالا هيچ دختري اينطوري باهاش رفتار نکرده بود و موقعيت غيرمنتظره اي رو تجربه کرده بود.
مدام به خودش ميگفت کاش امروز بعد مدرسه به خونه نميومدم و تا شب صبر ميکردم تا بابا و مامان بيان.
شايد اين صحنه اتفاق نميفتاد.
اما ديگه کار از کار گذشته بود و توي اولين برخورد سارا و احسان، زمينه يه شناخت مختصر براي دو طرف به وجود اومده بود.
احسان فکر ميکرد اين خودش يه امتياز خوب محسوب ميشه تا سارا حساب کار دستش بياد و نخواد با احسان صميمي بشه.
همينطور که گوشه اتاقش نشسته بود و توي افکارش غرق بود، يه صداهايي از اتاق کناري ميشنيد.
انگار سارا داشت دستي به سر و روي اتاق ميکشيد و اين باعث ميشد رشته افکار احسان پاره بشه.
هرچي فکر کرد ديد نميتونه بره سراغ درسش.
هنوز خيلي مونده بود تا اذان مغرب.
اما احسان شديدا احساس نياز ميکرد که دو رکعت نماز بخونه. 📿
بلند شد و سجادش رو که هميشه پشت کتاباش توي قفسه قايم ميکرد، برداشت.
به رسم عادت هميشگيش که موقع نماز اول در اتاق رو قفل ميکرد، به سمت درب اتاق رفت و آروم کليد رو توش چرخوند.
برگشت سر سجاده و چون هميشه عادت داشت وضو داشته باشه، ايستاد.
اما نميدونست با چه نيتي نماز بخونه.
✨توي دلش گفت،
خدايا به عشق خودت و نيت کرد...✨
نمازش که تمام شد سرش رو روي مهر گذاشت و اشکهاش جاري شد.
احساس ميکرد آرامش و تنهايي که تا ديروز همه وقتش رو پر ميکرد، از دست داده.
فکر ميکرد خوب شد که تمام شد و به خير گذشت.
اما نميدونست که اين تازه خاکستر زير آتشيه که قراره بعدها شعله ور بشه.
همون جا، غرق در افکارش بود که روي سجادش خوابش برد.
بعد از چند ساعتي با سر وصداهاي بيرون اتاق و صداي رفت وآمد پشت در، از جا پريد...
👈👈ادامه دارد.
🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅
💭کانال نردبان بهشت 👇
http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b