نردبان بهشت
. #داستان_زندگی_احسان قسمت6⃣ 🍃🍃...من برم به درسام برسم. اينو احسان گفت و رفت توي اتاقش. سار
.
#داستان_زندگی_احسان
قسمت7⃣
🍃🍃احسان خوابالوده، گوشاشو تيز کرد.
صداي مادر و دخترخالش بود که هر لحظه نزديکتر ميشدند.
انگار داشتند از پله ها بالا ميومدند.
احسان يه نگاه به ساعت انداخت.
اما ساعت تازه نه شب بود و تا ساعت يازده، که وقت اومدن پدر ومادرش بود دوساعتي مونده بود.
احسان سريع از جاش بلند شد.
در عرض چندثانيه، سجاده نمازش رو جمع کرد و پشت کتاباش مخفيش کرد.
سريع به سمت درب اتاق رفت تا قفل در رو باز کنه.
اما قبل از رسيدن به در، دسته در از پشت به سمت پايين کشيده شده بود.
احسان سرجاش ميخکوب شد.
چند ثانيه اي وقت کم آورده بود، براي همين اعصابش از دست خودش خورد شده بود که چرا بي موقع خوابش برده.
مادرش از پشت در مدام صدا ميزد، احسان، احسان....
چرا درو قفل کردي؟!
احسان وقت نداشت که فکر کنه بايد جواب مادرشو چي بده، صداي مادر هرلحظه بلندتر ميشد و مدام دستگيره در پايين و بالا ميرفت.
بالاخره احسان از جاش تکون خورد و قفل درب رو باز کرد.
مادرش که هنوز دستگيره در رو تکون ميداد، با باز شدن قفل، در رو به سمت جلو هل داد.
اونقدر سريع که در به پاي احسان خورد و صداي ناله کوتاه احسان بلند شد.
مادر احسان با حالت خشم و تعجب، و بدون اينکه سلامي بکنه يا منتظر سلام کردن احسان بمونه، پرسيد:
درو چرا قفل کردي؟
احسان يه نگاهي به مادر انداخت و نيم نگاهي هم به سارا که پشت مادرش ايستاده بود و لبخند معناداري به لب داشت.
مادر باز پرسيد:
چرا جواب نميدي؟
چرا در اتاقت رو قفل کردي؟
چرا اتاقت تاريکه؟
سارا با شيطنت خاصي وسط حرف خالش پريد و گفت:
حتما ميترسيده من برم تو اتاقش...
مادر و سارا همزمان لبخند نيش داري زدند، اما نگاه مادر هنوز به احسان بود.
احسان ديد اگه نخواد جواب بده، مادرش مدام سوال ميپرسه.
براي همين سرش رو انداخت پايين و جواب داد:خوابم برده بود!
مادر احسان مکثي کرد و انگار داشت فکر ميکرد چي بگه.
اما بعد يه سکوت کوتاه با لبخندي مصنوعي گفت:
امشب به خاطر اومدن سارا، دو ساعتي زودتر اومدم خونه.
ساندویج خريدم،
بيا پايين باهم بخوريم.
قبلشم يه سر بيا اتاقم کارت دارم....
بعد دست سارا رو گرفت و به سمت اتاق بالکني رفتند.
دوباره صداي خنده هر دوشون بلند شد.
مادر احسان به سارا ميگفت:
بيا ببينم اتاقتو چي جوري چيدي، دوست داشتي اتاقتو...
احسان ديگه به حرفاي مادرش با سارا گوش نميکرد. همه حواسش به اين بود که حالا به مادرش چي بايد بگه. يعني بايد راستش رو
بگه...
👈👈ادامه دارد.
.
#داستان_زندگی_احسان
قسمت8⃣
🍃🍃احسان توي افکارش بود که مادرش از کنار اتاق رد شد و گفت:
پايين منتظرم. احسان نميدونست چي بايد به مادرش بگه که دروغ نشه.
از سه سال پيش که نماز خوندن رو شروع کرده بود، نگذاشته بود مادر و پدرش از اين موضوع مطلع بشند.
حتي شب ها يک بطري آب دنبال خودش به اتاق ميبرد تا بتونه راحت براي نماز صبح وضو بگيره. نميخواست مجبور بشه براي مخفي
کردن اين موضوع، به مادرش دروغ بگه.
بعد چند دقيقه از پايين رفتن مادر، احسان فکري به ذهنش خورد و از اتاقش خارج شد.
همون موقع سارا هم از اتاق بغلي خارج شد و وقتي احسان رو ديد، لبخندي زد و با کنايه گفت: درساتو خوب خوندي پسرخاله.
احسان ميخواست سرشو بالا کنه و جوابي بده که وقتي نگاهش رو بالا آورد، منصرف شد و بدون گفتن کلمه اي به سمت پله ها رفت.
⁉️سارا هنوز از راه نرسيده خيلي راحت شده بود. لباسهايي پوشيده بود که احسان شرم کرد بايسته و پاسخش رو بده. دامني که
پاهاش رو کامل نپوشونده بود و لباسي تنگ...
شال روي سر ساراهم، انگار بيشتر از باب برخورد اوليه سارا با پدر احسان بود. چون روزهاي بعد، ديگه حتي خبري از همين شال کوتاه
هم نبود.
احسان روبروي درب اتاق مادر ايستاد، چند ضربه به در زد و وارد اتاق شد.
مادر مثل هميشه روبروي آينه بود و مشغول مرتب کردن موهاش.
احسان بعد از چند ثانيه، وقتي متوجه شد مادرش نميخواد صحبت رو آغاز کنه، گفت:کاريم داشتيد؟
مادر بي مقدمه و انگار منتظر اين جمله احسان بود، باصدايي که سعي ميکرد بلند نشه، شروع کرد:
تو نميخواي بزرگ شي. تاکي بايد آبروي مارو پيش هرکسي ببري. اون از مهموني نيومدنات که بايد براي همه يه بهونه بيارم. اينم از
مهمون داريات که دخترخالت بعد چندسال، اومده ديدن ما، اونوقت تو از ظهرتاحالا رفتي توي اتاقت و درو قفل کردي!!
فکر نميکردم هنوز اونقدر بچه باشي که نتوني از يه مهمون براي چندساعت پذيرايي کني، اگه ميدونستم همون ظهر مطب رو تعطيل
ميکردم، ميومدم خونه...
مادر همچنان داشت ادامه ميداد که با صداي بلند سارا، سکوت کرد و....
👈👈ادامه دارد.
🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅
💭کانال نردبان بهشت 👇
http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b
41.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥#نماهنگ زیبای "#خواهر_برادری"❤️
📝شاعر: سید جواد #پرئی
🎤خوانندگان:
رضا #هلالی و محمدحسین #پویانفر
#چه_خوبه_که_امام_رضا_داریم
#تولد_حضرت_معصومه_سلام_الله
#تولد_امام_رئوف
#اللهمعجللولیکالفرج
࿐༅🍃🌸🍃༅࿐
@kanale_behesht
4_5875150991866727255.mp3
3.3M
مجموعه صوتی🎧
#شناختامامزمان
#استاد_حسن_محمودی🎙
📝قسمت هفدهم
🔖 در دورانی که دین داری سخت است دین را محکم نگه داریم!
👌کوتاه و شنیدنی
👈حتما بشنوید و نشر دهید.
#اللهمعجللولیکالفرج
┅✧❁☀️❁✧┅
قسمت16👇🏻
https://eitaa.com/kanale_behesht/26100
#نماز_اول_وقت
آیت الله #بهجت :
♨️ ترک معصیت در اعتقادات و اعمال ، و مراقبت بر نماز اول وقت ، کافی و وافی است برای رسیدن به مقامات عالیه .
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
<====💠🌷💠====>
@kanale_behesht
🍁
زن عفیف زیباست ! و عفتش به اون قدرتی می دهد که قوی ترین مردان را در برابر او به خضوع وادار می کند !(:🦋 #ریحانه 🌱 #حجاب_و_عفاف #اللهمعجللولیکالفرج═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄ @kanale_behesht
✨﷽✨
#نماز_شب
🌕 دو سه شب، نیمههای شب را بیدار بمان و نماز شب بخوان، بعد از آن ببین! معجزهها را..💫
#اسماعیل_دولابی(ره)
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_بحق_زینب_کبری
『💕』@kanale_behesht
بسم الله الرحمن الرحیم
#هر_روز_با_قرآن
📖 صفحه۲۸
شرکت در ختم قرآن برای فرج
#اللهمعجللولیکالفرج
『💕』@kanale_behesht
💕🍃 هر صبح را با سلام به ساحت مقدس چهارده معصوم علیهم السلام
منور و متبرک کنیم.🍃💕
✨بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ✨
🌹اﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ و رحمة الله و بركاته
🌹ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ علي بن ابي طالب و رحمة الله و بركاته
🌹السلام علیکِ یا فاطمةَﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀو رحمة الله وبركاته
🌹ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ايّها ﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ و رحمة الله و بركاته
🌹اﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ايّها الشهيد و رحمة الله وبركاته
🌹ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦِ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ و رحمة الله وبركاته
🌹السلاﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ایّها ﺍﻟﺒﺎﻗﺮ و رحمة الله وبركاته
🌹اﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ایّها ﺍﻟﺼﺎﺩﻕ و رحمة الله وبركاته
🌹اﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍ ایّها ﺍﻟﮑﺎﻇﻢُ و رحمة الله وبركاته
🌹ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ايّها ﺍﻟﺮﺿَﺎ و رحمة الله وبركاته
🌹اﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ايّها ﺍﻟﺠﻮﺍﺩ و رحمة الله وبركاته
🌹السلاﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ايّها ﺍﻟﻬﺎﺩﯼ و رحمة الله وبركاته
🌹اﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ايّها ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ و رحمة الله وبركاته
🌹السلام علیکِ یا معصومه ایتها الاخت الرضا و رحمة الله وبركاته
🌹السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی و یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القرآن اِمامَ الاِنسُ و الجّانّ و رحمة الله وبركاته
🌹السلام عليكم جميعاً ورحمة الله و بركاته🌹
اللهمعجللولیکالفرجبحقزینبکبرے
#یا_امام_رضا_جان💚
🌱ما دولت تسلیم و رضا می طلبیم
راهی سوی اقلیم بقا می طلبیم
🌱اندر دو جهان ؛ عزت و اقبال و نجات
از فیض ولایت رضا می طلبیم
#صلواتخاصهامامرضاعلیهالسلام:
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.✨
#اللهمعجللولیکالفرج
─━━━⊱❅✿•🧡•✿❅⊰━━━─
@kanale_behesht
✳️ امام زمان عجلالله تعالی فرجه وقضای #حوائج_مومنین
🔸سید محمد تقی موسوی اصفهانی
مولف کتاب مکیالالمکارم میگوید:
🔸سه سال پیش از تألیف کتاب ،قرضهای زیادی بر عهدهام جمع شد.
پس در یکی از شبهای ماه رمضان به آن حضرت و پدرانش علیهم السلام متوسل شدم و حاجتم را ذکر کردم و بعد از طلوع آفتاب که از مسجد مراجعت نمودم و خوابیدم؛ آن حضرت در خواب به من فرمود:
🟢 «قدری باید صبر کنی تا از مال دوستان خاص خود بگیریم و به تو برسانیم.»
🟠خوشحال و مسرور از خواب بیدار شدم
و شکر خدای را به جای آوردم
و چون مدّت کوتاهی گذشت یکی از برادران که او را به صلاح و خوبی میشناختم و از وی نسیم دل انگیز میشنیدم به نزد من آمد و مبلغی داد و گفت: این از سهم امام علیه السلام است.
پس خیلی مسرور گشتم و با خود گفتم: « هذا تَأْویلُ رُؤْیایَ مِنْ قَبْلُ قَدْ جَعَلَها رَبّی حَقّاً »این تعبیر خواب پیشین من است که خداوند آن را به حقیقت رسانید.
📌ای برادران دینی شما را سفارش میکنم که حوائج خودتان را بر آن حضرت عرضه کنید، هر چند که هیچ امری بر وی پوشیده نیست...
📚 مکیالالمکارم جلد ۱ صفحه ۱۹۱
#امام_زمان
#اللهمعجللولیکالفرج
『💕』@kanale_behesht
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#کلیپی که فوق العاده بازدید داشته...
📚به هر بهانه ای شده باهاش ارتباط برقرار کنید😭
👈#مهدویــــــــــــت
👌پیشنهاد دانلود
#دکتر_محمد_دولتی🎤
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
═━⊰🍃🌺 🦋 🌺🍃⊱━═
@kanale_behesht
4_5882219056336997347.mp3
2.58M
مجموعه صوتی🎧
#شناختامامزمان
#استاد_حسن_محمودی🎙
📝قسمت هجدهم
🔖 چقدر خوبه آدم با امام زمانش حرف بزنه!
به خدا قسم، اگر کسی در طول روز بتواند ۵ دقیقه با امام زمانش حرف بزنه ،در امر دین مصونیتی پیدا میکند.!
👌کوتاه و شنیدنی
👈حتما بشنوید و نشر دهید.
#اللهمعجللولیکالفرج
┅✧❁☀️❁✧┅
قسمت17👇🏻
https://eitaa.com/kanale_behesht/26133
💞عشاق الرضا
✴️ داستان بسیار زیبای جعفر پلنگ و غذای حضرتی
✍ آقای راست نجات، معاون مهمانسرای حرم مطهر امام رضا علیه السلام، در شب میلاد امام جواد علیه السلام این داستان جالب رو نقل کردن:
🔸زمانی که معاون امداد حرم امام رضا علیه السلام بودم، وظیفه داشتیم، غذاهای باقیمانده مهمانسرا را آخر وقت به مناطق ضعیف و حاشیه شهر مشهد برده و بین فقرا توزیع کنیم. شبی با خادم مسجد آخر بلوار توس، تماس گرفته و به او گفتم: امشب قرار است که فلان مقدار غذای مشخص، به منطقه شما آورده و توزیع کنیم و آماده همکاری با ما باش. نیمه های شب به آن مسجد که رسیدیم ، با جمعیت فراوانی که درب مسجد منتظر بودند مواجه شدیم بطوری که امکان توزیع غذا را بخاطر ازدحام شدید و ترس از تلف شدن تعدادی از مردم، نداشتیم! خادم مسجد را صدا کردیم که چرا اینقدر شلوغ است؟! گفت : حواسم نبود و در بلندگو اعلام کردم : امشب قرار است غذای متبرک از حرم امام رضا علیه السلام بیاورند و اینگونه شلوغ شد و کاری از دستم بر نمی آید
🔸تصمیم به برگشت داشتیم که ناگاه در گوشه ای کنار دیوار، دختر بچه ای کوچک با کفش های پلاستیکی، نظرم را به خود جلب کرد و از وضعیت حال و روزش ترحمی به دلم افتاد و همانجا در دلم، از خود امام رضا علیه السلام خواستم: آقا جان خودت راه حلی ارائه بده که بتونیم غذاها را بدون مشکل تقسیم کنیم و این مردم که با امید و احتیاج به اینجا آمدند، دست خالی برنگردند که ناگهان انگار هزار نفر درونم فریاد زدند : از خادم محله بپرسم لات این محله کیه؟! از خادم مسجد پرسیدم : لات این محله کیه و با تعجب پرسید برای چی؟!!! گفتم کارش دارم. گفت: اسمش جعفر پلنگه، گفتم بگو بیاد و زنگش زد که تا نیم ساعت دیگه میرسم ومنتظرش موندیم. جعفر با ظاهری خالکوبی شده و پیراهن یقه باز و سوار موتور اومد و سلام کرد که فرمایش: گفتم ما از حرم امام رضا علیه السلام اومدیم و غذای متبرک آوردیم و نمیدونیم چطور تقسیم کنیم که مردم اذیت نشن و از شما میخواهیم در این کار کمکمون کنی، جعفر با کمال میل گفت : نوکر خادمهای امام رضا علیه السلام هستم وچشم
🔸به بقیه خدام گفتم ماشین غذا رو تحویل جعفر بدین و بهش کمک کنید تا غذاهارو تقسیم کنه. جعفر مردم را کنار دیوار به صف کرد و به هر خانواده ای بنا به مصلحت و شناختی که خودش به آنها داشت ، غذاها را تقسیم کرد و گفتم چهارتا غذاهم به خودش و خانواده ش بدهید. بعد از اتمام کار ، به من گفت: آقای راست نجات شماره تلفنت را به من میدهید؟ همکاران با اشاره گفتند اینکارو نکن و برات دردسر درست میکنه و....اما با کمال میل به او شماره را دادم و رفتیم. ابتدای هفته بود که با من تماس گرفت که جعفر پلنگ هستم و کاری با شما دارم و به دفتر کاریم در حرم آمد! آنجا به من گفت: من هم خادم زوار امام رضا علیه السلام هستم و بنده با تعجب گفتم:
بله؟! گفت : منم روزهای پنج شنبه میام حرم امام رضا علیه السلام و در صحن ها میچرخم و مهرهای اطراف دیوارها را جمع آوری و سرجاهایشان میذارم و برمیگردم و به همین مقدار خودم را خادم حضرت میدانم و اتفاقا همان روز در راه برگشتم به درب مهمانسرا رسیدم
🔸به امام رضا علیه السلام در دلم گفتم : میشه امروز غذای متبرکی از حرمتون برای خواهر بیمارم ببرم؟! وقتی به خادم درب مهمانسرا گفتم با تندی به من گفت: آقا برو کنار بایست و مزاحم نشو! وقتی نا امید شدم و خواستم به خانه برگردم، پشت سرم، آن خادم به همکارش گفت مواظبش باشید جیب مردم رو نزند!!!. هنگامی که این را شنیدم به او گفتم : خدایا توبه، من جیب بر نیستم و دلم شکست و تا بست نواب گریه میکردم و به امام رضا علیه السلام گفتم دیگه سرکشیکم نمیام و خداحافظ. که ناگهان گوشی م زنگ خورد که خادمهای حرم امام رضا علیه السلام در مسجد محله منتظرت هستند وبا ترس و لرز که من جیب بری نکردم و چه زود گزارش دادند و احضارم کردند پیش شما اومدم
حالا آمده ام بگویم: امام رضا علیه السلام چقدر مهربونه ،یک غذا میخواستم ولی به من یک ماشین غذا داد و بجای یکی،چهارتا غذا برای خانواده ام بردم.
#اللهمعجللولیڪالفرج
『💕』@kanale_behesht
💠 #پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله وسلم
🔹للْمَوْلُودُ مِنْ أُمَّتِي أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا طَلَعَتْ عَلَيْهِ اَلشَّمْسُ
💛 همانا یک نوزادِ متولد شده در امّتم، از آنچه خورشید بر آن می تابد، نزد من دوست داشتنی تر است.
📗بحار الأنوارج100 ص77
👆چه خوب است در نشر خوبیها سهیم باشیم.
#فرزند_آوری
#اللهمعجللولیکالفرج
『💕』@kanale_behesht
🌹از دختــــر جوانى پرسیدند:
از چه نوع آرایشى
استفاده مى كنى؟
گفت اینها رو به كار مى برم:
🌸ﺑراى لبانم ☜رﺍﺳﺘــــــگویى
🌺براى صدایم ☜ذكــــــر خـــــدا
🌸براى چشمانم ☜ﭼشم پوشى از حرامات
🌺ﺑراى ﺩﺳﺘانم ☜یارى به مستمندان
🌸براى پاهایم ☜ایستادن براى ستــایش
🌺براى قامتم ☜سجده بردن براى خــــدا
🌸براى قلبـــم ☜محبت خــــــــدا
#زن_عفت_افتخار
#اللهمعجللولیکالفرج
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
@kanale_behesht
نردبان بهشت
. #داستان_زندگی_احسان قسمت8⃣ 🍃🍃احسان توي افکارش بود که مادرش از کنار اتاق رد شد و گفت: پايين
.
#داستان_زندگی_احسان
قسمت9⃣
🍃🍃مرديم از گشنگي، نمياين براي شام...
اين رو سارا با صداي بلند از توي سالن گفت و موجب شد مادر
احسان سکوت کنه. پدر احسان هم که نيم ساعتي بود، اومده بود
خونه، ادامه داد: انگار حرفاي مادر و پسر نميخواد تموم بشه.
پدر احسان مجدد باصداي بلند، مادر احسان رو صدا زد: مرجان بيا
که دخترخواهرت خيلي گرسنست. و مجدد مشغول کشيدن پيپش شد.
مرجان عطرش رو زد و از پشت آينه بلند شد. از کنار احسان که رد
ميشد گفت: براي شام که اومدي از دل دخترخالت درمياري و از
اتاق خارج شد.
احسان هم دنبال مادر از اتاق بيرون اومد، اما واقعا دلش نميخواست
بره سر ميز شام.
پدرش رو ديد که توي سالن مشغول کشيدن پيپ بود. سلام کرد و
رفت کنار پدرش روي کاناپه نشست. شايد بتونه به بهانه پدر، دقايقي
از نگاه هاي مادرش دور بشه.
بعد از دقايقي مادر، احسان و پدر رو براي شام صدا زد. سرميز شام
احسان همچنان ساکت بود. اما مادر دست برنميداشت و مدام از
اشتباه احسان ميگفت و کارش رو به نحوي توجيه ميکرد. مدام هم
احسان رو نگاه ميکرد بلکه اونم چيزي بگه اما احسان ساکت و سربه
زير شام ميخورد.
بعد شام احسان به سمت اتاقش ميرفت که احساس کرد کسي پشت
سرشه. سارا بود که قدم به قدم داشت دنبالش ميومد. وقتي متوجه
حضور سارا شد، سريعتر قدم برميداشت اما سارا هم سرعتش رو
بيشتر کرد تا کنار احسان قرار گرفت و گفت:
دلم نميخواست خاله بيشتر دعوات کنه، براي همين بهونه شام رو
آوردم.
منتظر بود احسان پاسخي بده، اما احسان چيزي نگفت.
سارا که باز دلخور شده بود، ادامه داد: احسان تو چرا اينقدر عوض
شدي، بچگي اينطور نبودي.
احسان اينبار سکوتش رو شکست و گفت:
اون بچگي بود، ما ديگه بزرگ شديم. اين جمله رو گفت و داخل اتاقش شد.
يکماهي از حضور سارا توي خونشون ميگذشت که يک اتفاق تازه،
تمام وجود احسان رو لرزوند...
👈👈ادامه دارد.
🔅⚜🔅⚜🔅⚜🔅⚜