رمان #بدون_تو_هرگز (77قسمت)
📖 داستان زندگی #واقعی
طلبه ی شهید سید علی حسینی و دخترش زینب السادات حسینی
✍ به قلم شهید #سیدطاهاایمانی
نردبان بهشت
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹 #بدون_تو_هرگز #قسمت10 نويسنده: سيد طاها ايمانی 🌹قسمت دهم: دستپخت معرکه 🍃چند لحظه مکث
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫
📔
#بدون_تو_هرگز
#قسمت11
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت یازدهم: فرزند کوچک من
🍃هر روز که می گذشت علاقه ام بهش بیشتر می شد ... لقبم اسب سرکش بود ... و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود ... چشمم به دهنش بود ... تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم ... من که به لحاظ مادی، همیشه توی ناز و نعمت بودم ... می ترسیدم ازش چیزی بخوام ... علی یه طلبه ساده بود ... می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته ... چیزی بخوام که شرمنده من بشه ... هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت ... مطمئن بودم هر کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره ... تمام توانش همین قدره ...
🍃علی الخصوص زمانی که فهمید باردارم ... اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد ... دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم ... این رفتارهاش حرص پدرم رو در می آورد ... مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی ... نباید به زن رو داد ... اگر رو بدی سوارت میشه ...
اما علی گوشش بدهکار نبود ... منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده ... با اون خستگی، نخواد کارهای خونه رو بکنه ... فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم ... و دائم الوضو باشم ... منم که مطیع محضش شده بودم ... باورش داشتم ...
🍃9 ماه گذشت ... 9 ماهی که برای من، تمامش شادی بود ... اما با شادی تموم نشد ... وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد ...
🍃مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده ... اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت ... لابد به خاطر دختر دخترزات ... مژدگانی هم می خوای؟ ...
و تلفن رو قطع کرد ... مادرم پای تلفن خشکش زده بود ... و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد ...
🎯 ادامه دارد...
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹
#بدون_تو_هرگز
#قسمت12
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت دوازدهم: زینت علی
🍃مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت ... بیشتر نگران علی و خانواده اش بود ... و می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم ...
🍃هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده ... تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود خونه ... چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت ... نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم ...
🍃خنده روی لبش خشک شد ... با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد ... چقدر گذشت؟ نمی دونم ... مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین ...
- شرمنده ام علی آقا ... دختره ...
🍃نگاهش خیلی جدی شد ... هرگز اون طوری ندیده بودمش ... با همون حالت، رو کرد به مادرم ... حاج خانم، عذرمی خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید ...
مادرم با ترس ... در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون ...
🍃اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش ... دیگه اشک نبود... با صدای بلند زدم زیر گریه ... بدجور دلم سوخته بود ...
🍃- خانم گلم ... آخه چرا ناشکری می کنی؟ ... دختر رحمت خداست ... برکت زندگیه ... خدا به هر کی نظر کنه بهش دختر میده ... عزیز دل پیامبر و غیرت آسمان و زمین هم دختر بود ...
🍃و من بلند و بلند تر گریه می کردم ... با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد ... و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق ... با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه ...
🍃بغلش کرد ... در حالی که بسم الله می گفت و صلوات می فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت بچه کنار داد ... چند لحظه بهش خیره شد ... حتی پلک نمی زد ... در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود ... دانه های اشک از چشمش سرازیر شد ...
🍃- بچه اوله و این همه زحمت کشیدی ... حق خودته که اسمش رو بزاری ... اما من می خوام پیش دستی کنم ... مکث کوتاهی کرد ... زینب یعنی زینت پدر ... پیشونیش رو بوسید ... خوش آمدی زینب خانم ...
🍃و من هنوز گریه می کردم ... اما نه از غصه، ترس و نگرانی ...
🎯 ادامه دارد...
⚘﷽⚘
⚘الســـــــــــــلام علیکــــــــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)⚘
#مولاےمهربانغزلهاےمنسلام
الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج
═══🌸🌿🌿🌸═══
دلتون بخواد برید حرم آقا، همون گوشه ای از حرم که همیشه دلتون اونجا قرار میگیره. بنشینید و خودتون باشید و امام رئوف.
دلِ کی هست که بی قرار زیارت امام هشتم نباشه؟
اما وقتی یه لحظاتی دلتون خواسته توی حرم باشید و نبودین، چقدر دلتون سوخته؟نمیشه گفت اندازشو!!!
اما... اما قبول کنید همون لحظات، یه زیارت دلی کردین.
کوتاه کنم میخواهیم این روزا یه محفلی بسازیم یه برنامه ای با هم بذاریم وبیشتر با امام رضا انس بگیریم
وقتی خدا اینقدر به خاک ایران زیبا نگاه کرده که اجازه داده یکی از ستاره هاش اینجا باشندما هم قدر بدونیم
#تلنگر
بزرگترین پشیمونی تو زندگی اینه که...
برای دیگران زندگی کنی
میدونستی چادر حرف میزنه؟؟
چادر به نگاههای هرزه میگه حق ندارین به طرف من بیاین...حق ندارین به من نگا نکنید
اتفاقا ساپورت و مانتوی جلو باز رژ قرمز هم حرف میزنن...
میگن از من مفت مفت لذت ببرید...
به نگاههای هرزه میگه با من توذهنتون رابطه جنسی برقرار کنید...
👇
دکتر باربارادی انجلیس یه کارشناس مشهور خانوادس توی قسمتی از کتابش نامه ی یه خانومی رو گذاشته که الان براتون میفرستم
باربارای عزیزم...
همسر من یک عادت وحشتناک دارد او با زنان دیگر خوش و بش میکند.این کار او واقعا مرا عصبانی میکند.وقتی باهم هستیم به زن ها نگاه میکند و با انها حرف میزند وقتی به او اعتراض میکنم همه چیز را انکار میکندو میگوید تو حسودی...
رفتار او باعث میشود احساس ناامنی و نگرانی داشته باشم
جالبه که اینها اروپایی و خارجی هستن و مسلمان هم نیستن...اما این چیزا ازارشون میده
ممکنه پی به علتش که داشتن حجاب و نداشتن بی بندو باری باشه هم برده باشن
اما تنبلن و رعایتش نمیکنن
این دکتر این نگرانی رو از حساسیت بیش از حد خانوما نمیدونه بلکه میگه
بی بندوباری بزرگترین دشمن روابط خصوصی با همسراست و حتی مطمئن ترین و با اعتمادبنفس ترین زن ها را ازلحاظ احساسی کاملا بهم میریزد
🤷♀
خب این بی بندوباری از کجا و از چه کسی شروع میشه؟
خیلیا میگن اقایون نگا نکنن
خب درسته...
تو قران هم خدا اول به مردها گفته چشماتونو ببندید
اما در ادامه به زن ها هم گفته پوشش مناسب داشته باشید
اما هر کسی وظیفه خودشو داره
پس تو در جایگاه یک زن باید اول به مسئولیت و وظیفه ای ک خدا برات تعیین کرده عمل کنی و کاری به وظیفه دیگری نداشته باشی
با مقصر دونستن این و اون هیچ کاری به جلو نمیره
تو اگه عامل تحریک یه مردی بشی شک نکن یکی هم پیدا میشه عامل تحریک شوهر خودت بشه