🌞🌚روزها و شبهای مان نیازمند دانستنیهایی هستند که لازمه طی شدن بهتر آنهاست.
یکی از این دانستنیها،علمِ به مهارتِ ارتباط برقرار کردن با مردم است.
این ارتباط حول محور توجه به خداوند میگردد.
اینکه برخی افراد انسان را از خدا غافل میکنند و برخی وجودشان ذکر آور است.
🌱تمرین سه شنبه:
امروز در جستجوی دیدن خودمان باشیم در ارتباط با مردم.
وجودمان ذکر آور است و خوبی و تعقل و تشخیص را یادآور میشود یا......
دعای روز سهشنبه
#صحیفه_فاطمیه
https://eitaa.com/hamnafasbamadar
خواب گلدستهها
مثل دستهی کبوترها
مثل گنجشک ها و آهوها
دل من هم هوای تو کرده
دل من آمده به آن سو ها
راهها را که بستهاند آقا
اسم آن هم شده قرنطینه
نه فقط توی بخش آیسییو
همه جا تنگ میشود سینه
مادرم نیست پیش من اما
گفته یاد شما رفیق من است
گفته چارهی دلم از دور
زائر خانهی شما شدن است
مادرم زنگ میزند بعد از
چندده روز دوری از خانه
کاش با یک تماس تصویری
بشود کرد موی را شانه
میدود زیر ماسک آهسته
اشک از گوشههای چشمانش
«نکند گریه دختر نازم»
«نکند گریه، من به قربانش!»
در کنارش دو پیر زن هستند
و جوانی که خسته خوابیده
شاید او هم که زار و دلتنگ است
خواب گلدستهی تو را دیده
حیدر جهان کهن #پیاده
💙نماز شب #چهارشنبه👇
نماز شب چهار شنبه دو ركعت نقل شده است، در هر ركعت بعد از حمد آیه الكرسی و سوره قدر و سوره نصر را یك مرتبه و سوره توحید را سه مرتبه. كسی كه این نماز را بخواند خدای تعالی گناهان گذشته و آینده او را بیامرزد.
@Aterkhoda
🌼🌟🌼🌟🌼🌟
هدایت شده از نردبان بهشت
رمان #بدون_تو_هرگز (77قسمت)
📖 داستان زندگی #واقعی
طلبه ی شهید سید علی حسینی و دخترش زینب السادات حسینی
✍ به قلم شهید #سیدطاهاایمانی
نردبان بهشت
#بدون_تو_هرگز #قسمت21 نويسنده: سيد طاها ايمانی 🌹قسمت بیست و یکم:یا زهرا 🍃اول اصلا نشناختمش ... چ
#بدون_تو_هرگز
#قسمت22
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت بیست و دوم:علی زنده است
🍃ثانیه ها به اندازه یک روز ... وروزها به اندازه یک قرن طول می کشید ...
ما همدیگه رو می دیدیم ... اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد ... از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد ... از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود ... هر چند، بیشتر از زجر شکنجه ... درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد ... فقط به خدا التماس می کردم ...
- خدایا ... حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست... به علی کمک کن طاقت بیاره ... علی رو نجات بده ...
🍃بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم ... شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه ... منم جزء شون بودم ...
🍃از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان ... قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم ... تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها ... و چرک و خون می داد ...
بعد از 7 ماه، بچه هام رو دیدم ... پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش ... تا چشمم بهشون افتاد... اینها اولین جملات من بود ... علی زنده است ... من، علی رو دیدم ... علی زنده بود ...
🍃بچه هام رو بغل کردم ... فقط گریه می کردم ... همه مون گریه می کردیم ...
🎯 ادامه دارد...
#بدون_تو_هرگز
#قسمت23
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت بیست و سوم:آمدی جانم به قربانت
🍃شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود ... اونقدرک اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه ... منم از فرصت استفاده کردم... با قدرت و تمام توان درس می خوندم ...
ترم آخرم و تموم شدن درسم ... با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد ...
التهاب مبارزه اون روزها ... شیرینی فرار شاه ... با آزادی علی همراه شده بود ...
🍃صدای زنگ در بلند شد ... در رو که باز کردم ... علی بود ...
علی 26 ساله من ... مثل یه مرد چهل ساله شده بود ... چهره شکسته ... بدن پوست به استخوان چسبیده ... با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید ... و پایی که می لنگید ...
🍃زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن ... و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود ... حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود ... و مریم به شدت با علی غریبی می کرد ... می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود ...
🍃من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم ... نمی فهمیدم باید چه کار کنم ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم ...
🍃دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو ...
- بچه ها بیاید ... یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم ... ببینید ... بابا اومده ... بابایی برگشته خونه ...
🍃علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره ... خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم ... مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید ... چرخیدم سمت مریم ...
- مریم مامان ... بابایی اومده ...
🍃علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم ... چشم ها و لب هاش می لرزید ... دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم ... چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... صورتم رو چرخوندم و بلند شدم ...
- میرم برات شربت بیارم علی جان ...
🍃چند قدم دور نشده بودم ... که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی ... بغض علی هم شکست ... محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد ...
من پای در آشپزخونه ... زینب توی بغل علی ... و مریم غریبی کنان ... شادترین لحظات اون سال هام ... به سخت ترین شکل می گذشت ...
🍃بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد ... پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن ... مادرش با اشتیاق و شتاب ... علی گویان ... دوید داخل ... تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت ... علی من، پیر شده بود ...
🎯 ادامه دارد...
#بدون_تو_هرگز
#قسمت24
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت بیست و چهارم:روزهای التهاب
🍃روزهای التهاب بود ... ارتش از هم پاشیده بود ... قرار بود امام برگرده ... هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود ...
خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن ... اون یه افسر شاه دوست بود ... و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت ... حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم ...
علی با اون حالش ... بیشتر اوقات توی خیابون بود ... تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده ... توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد... پیش یه چریک لبنانی ... توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود ...
🍃اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد ... هر چند وقت یه بار ... خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد ... اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود ...
🍃و امام آمد ... ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون ... مسیر آمدن امام و شهر رو تمییز می کردیم ... اون روزها اصلا علی رو ندیدم ... رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام ... همه چیزش امام بود ... نفسش بود و امام بود ... نفس مون بود و امام بود ...
🎯 ادامه دارد...
هدایت شده از نردبان بهشت
✌️✌️✌️
🔟👈 روز مبارزه با نفس
1⃣👈هر شب قبل خواب وضو گرفتن
2⃣👈اگه روغن زیتون دارین یه قاشق غذاخوری روغن زیتون خوردن (برای آرامش اعصاب خوبه..اخلاق رو نیکو میکنه )
3⃣👈دست راست بزارین رو سینه سمت چپ و با دست چپ ۱۰۰ باز ذکر یا ممیت بگین
4⃣👈و بعد از بیداری از خواب دست راست رو بزارین رو سینه سمت چپ و با دست چپ ۷۰ باز ذکر یا فتاح بگین اگه یادتون رفت بعد از نماز صبح بگین
و من الله توفیق
هدایت شده از نردبان بهشت
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
ثواب روزه تمام عمر👇
ببینید بچه ها❤️ رسول خدا(ﷺ) فرمودند؛هرکسی در هر ماه 👈سه روز👉 رو روزه بگیره بمنزله اینست که تمام عمرش را روزه بوده .
🎀 اون سه روز 👇
⚜پنجشنبه اول ماه(دهه اول)
⚜چهارشنبه وسط ماه (دهه دوم)
⚜ پنجشنبه آخر ماه(دهه سوم)
✅ فردا 👈 #پنجشنبه 👉هست و وارد دهه اول ماه 💟 #ربیعالاول💟 ( #اولماه) شدیم ... عزیزانی که میتونن روزه بگیرند میتونن فردا ان شاءالله به نیت #روزهقضا ، روزه بگیرند.
عزیزانی که روزه قضا به گردنشونه و شرایط روزه گرفتن رو دارند #فردا رو روزه باشن، یادتون نره☺️✌️
خداخیرتون بده🌹
@Aterkhoda
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
کسی که چهارشنبه دارد در واقع در ذهن خود نظام ملائکه دارد.
توجه به اسم، رکن و عین، حفظ آفرین و سِتر آفرین هستند
دعای روز *چهارشنبه دارای واحرسنا، واحفظنا واستر است*
با سورههای قرآن میشود ملائکه را زیاد کرد.
بعضی سورهها به صورت اختصاصی ملائکهآور هستند مثل انعام(اگر با توجه خوانده شود)
آری درست است همیشه فرشته ها دور و برت را احاطه کرده اند..
می توانی در ساده ترین کارهایت، از آنها استمداد و الهام بگیری.
💡
فقط کافیست حضورشان را در زندگیات حس کنی و راه ارتباط گرفتنشان را یاد بگیری. به همین سادگی...
#چهارشنبه
#صحیفه_فاطمیه
https://eitaa.com/hamnafasbamadar
گذشته ها را با استغفار و صلوات بر محمد و آل محمد جبران کنید😊
هر کسی هم که تو را آزار و اذیت کرده است، برای او استغفار کن.
خدا این را میخواهد☝️
برای او استغفار کن...
همانطور که برای خودت استغفار میکنی👌
چه فرقی می کند؟!
اگر به تو آزاری رسانده است ،
غضبی کرده است ، تندی کرده است ،
او را ببخش ؛ چون خدا عفو را دوست دارد🌸
هر روز هفتاد مرتبه برای خودتان
و کسانی که شما را اذیت کرده اند "استغفار" کنید❗️
کسی که برای اذیت کنندگانش استغفار کند ،
قلبش راحت و بزرگ میشود❤️
🔲 استغفار بدون محاسبه نفس خندهدار است!
🔲 ببخشید شما الآن داری از چه چیزی استغفار میکنی؟
➖ خیلی از مؤمنین عادت به محاسبۀ نفس ندارند، خیلی جالب و کمی خندهدار است که بدون محاسبۀ نفس، استغفار میکنند! ببخشید شما الآن داری برای چه استغفار میکنی؟ میگوید: «همینطوری، کلاً خدایا ما را ببخشید» به احتمال زیاد چنین استغفاری پذیرفته نیست، چراکه فرمودند: «به خدا قسم نجات پیدا نمیکند از گناه مگر کسی که اقرار بکند؛ (کافی، ج۲، ص۴۲۶) آنوقت اقرار هم که ساده نیست. شما میخواهی بگویی من فلان فحش را دادم، خب خدا میفرماید: «تو چرا چنین حرف زشتی زدی؟ در اثر حسادت بود؟ در اثر تکبر بود؟ در اثر حرص بود؟ در اثر چه بدیای بود؟ آنهم باید بگویی، از آنهم باید از آن استغفارکنی! بلکه استغفار از آن مهمتر است!»
➖ دعا و مناجات بدون محاسبۀ نفس حتی شدنی نیست. شما مناجاتهای ائمۀ هدی را بخوانید میبینید اصلاً معلوم است دعا بعد از یک مدتی تفکر در خویشتن است که این تضرّع در بارگاه پروردگار عالم دارد تحقق پیدا میکند ولی ما محاسبۀ نفسش را برداشتیم، بقیه را داریم اجرا میکنیم.
➖ همانطوری که قبل از هر ورزشی، نیاز به گرم کردن بدن داریم، برای هر عملی مثل مناجات و استغفار و مبارزه با نفس، نیاز به محاسبه نفس داریم.
👤 علیرضا پناهیان
#محاسبه_نفس
@Panahian_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استغفار_به_چه_معناست؟
بسیار زیبا و تاثیر گذار✨
💫استغفرالله ربی و اتوب الیه💫
خدایا من حالم خوب نیست...
منو ببخش تا حالم خوب بشه
#استاد_پناهیان
♡اللهم عجل لولیک الفرج♡
🌴💎🍁🌹🍁💎🌴
رمان #بدون_تو_هرگز (77قسمت)
📖 داستان زندگی #واقعی
طلبه ی شهید سید علی حسینی و دخترش زینب السادات حسینی
✍ به قلم شهید #سیدطاهاایمانی
نردبان بهشت
#بدون_تو_هرگز #قسمت24 نويسنده: سيد طاها ايمانی 🌹قسمت بیست و چهارم:روزهای التهاب 🍃روزهای التهاب ب
#بدون_تو_هرگز
#قسمت25
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت بیست و پنجم:بدون تو هرگز
🍃با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد ... برمی گشت خونه اما چه برگشتنی ... گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد ... می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود ... نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون ...
🍃هر چند زمان اندکی توی خونه بود ... ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد ... عاشقش شده بودن ... مخصوصا زینب ... هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی ... قوی تر از محبتش نسبت به من بود ...
🍃توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود ... آتش درگیری و جنگ شروع شد ... کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود ... ثروتش به تاراج رفته بود ... ارتشش از هم پاشیده شده بود ... حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید ... و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه ... و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم ...
🍃سریع رفتم دنبال کارهای درسیم ... تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد ... بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم ... اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا می کرد ...
🎯 ادامه دارد...
#بدون_تو_هرگز
#قسمت26
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت بیست و ششم: رگ یاب
🍃اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه ... رفتم جلوی در استقبالش ... بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم ... دنبالم اومد توی آشپزخونه ...
- چرا اینقدر گرفته ای؟
🍃حسابی جا خوردم ... من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!! ... با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش... خنده اش گرفت ...
- این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟ ...
- علی ... جون من رو قسم بخور ... تو ذهن آدم ها رو می خونی؟ ...
🍃صدای خنده اش بلندتر شد ... نیشگونش گرفتم ...
- ساکت باش بچه ها خوابن ...
🍃صداش رو آورد پایین تر ... هنوز می خندید ...
- قسم خوردن که خوب نیست ... ولی بخوای قسمم می خورم ... نیازی به ذهن خونی نیست ... روی پیشونیت نوشته ...
🍃رفت توی حال و همون جا ولو شد ...
- دیگه جون ندارم روی پا بایستم ...
🍃با چایی رفتم کنارش نشستم ...
- راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم ... آخر سر، گریه همه در اومد ... دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم ... تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن...
- اینکه ناراحتی نداره ... بیا روی رگ های من تمرین کن ...
- جدی؟
🍃لای چشمش رو باز کرد ...
- رگ مفته ... جایی هم که برای در رفتن ندارم ...
🍃و دوباره خندید ... منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش ...
- پیشنهاد خودت بود ها ... وسط کار جا زدی، نزدی ...
🍃و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم .
🎯 ادامه دارد...
حضرت سکینه (س) میفرماید :
قَالَتْ سَكِينَةُ لَمَّا قُتِلَ الْحُسَيْنُ (سلام الله علیه) اعْتَنَقْتُهُ فَأُغْمِيَ عَلَيَّ فَسَمِعْتُهُ يَقُولُ
شِيعَتِي مَا إِنْ شَرِبْتُمْ رَيَّ عَذْبٍ فَاذْكُرُونِي
أَوْ سَمِعْتُمْ بِغَرِيبٍ أَوْ شَهِيدٍ فَانْدُبُونِي
چون پدرم کشته شد آن بدن نازنین را در آغوش گرفتم حالت اغما و بی هوشی برای من روی داد در آن حال شنیدم پدرم می فرمود:
شِيعَتِي مَا إِنْ شَرِبْتُمْ رَيَّ عَذْبٍ فَاذْكُرُونِي
أَوْ سَمِعْتُمْ بِغَرِيبٍ أَوْ شَهِيدٍ فَانْدُبُونِي
(اى پیروان من! هرگاه آب گوارا نوشیدید؛ مرا یاد کنید و هرگاه داستان غربت غریبى یا شهادت شهیدى را شنیدید؛ بر من بگریید)
بو نه سفارشیدی ای شهریار دلجو
نازلی سکینه دن سن فرمایشون اولوب بو
عطشان اولوب ایچنده ای شیعه لر سرین سو
سالسون بو تشنه کام کرب و بلانی یاده
📚منتهی الآمال
📚مصباح كفعمي، ص: 741
📚مستدرك الوسائل، ج17، ص: 26
@gole_yase_bahesht_18
♡♥️✧❥꧁ یازهرا ꧂❥✧♥️♡