هدایت شده از نردبان بهشت
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
ثواب روزه تمام عمر👇
ببینید بچه ها❤️ رسول خدا(ﷺ) فرمودند؛هرکسی در هر ماه 👈سه روز👉 رو روزه بگیره بمنزله اینست که تمام عمرش را روزه بوده .
🎀 اون سه روز 👇
⚜پنجشنبه اول ماه(دهه اول)
⚜چهارشنبه وسط ماه (دهه دوم)
⚜ پنجشنبه آخر ماه(دهه سوم)
✅ فردا 👈 #پنجشنبه 👉هست و وارد دهه اول ماه 💟 #ربیعالاول💟 ( #اولماه) شدیم ... عزیزانی که میتونن روزه بگیرند میتونن فردا ان شاءالله به نیت #روزهقضا ، روزه بگیرند.
عزیزانی که روزه قضا به گردنشونه و شرایط روزه گرفتن رو دارند #فردا رو روزه باشن، یادتون نره☺️✌️
خداخیرتون بده🌹
@Aterkhoda
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
کسی که چهارشنبه دارد در واقع در ذهن خود نظام ملائکه دارد.
توجه به اسم، رکن و عین، حفظ آفرین و سِتر آفرین هستند
دعای روز *چهارشنبه دارای واحرسنا، واحفظنا واستر است*
با سورههای قرآن میشود ملائکه را زیاد کرد.
بعضی سورهها به صورت اختصاصی ملائکهآور هستند مثل انعام(اگر با توجه خوانده شود)
آری درست است همیشه فرشته ها دور و برت را احاطه کرده اند..
می توانی در ساده ترین کارهایت، از آنها استمداد و الهام بگیری.
💡
فقط کافیست حضورشان را در زندگیات حس کنی و راه ارتباط گرفتنشان را یاد بگیری. به همین سادگی...
#چهارشنبه
#صحیفه_فاطمیه
https://eitaa.com/hamnafasbamadar
گذشته ها را با استغفار و صلوات بر محمد و آل محمد جبران کنید😊
هر کسی هم که تو را آزار و اذیت کرده است، برای او استغفار کن.
خدا این را میخواهد☝️
برای او استغفار کن...
همانطور که برای خودت استغفار میکنی👌
چه فرقی می کند؟!
اگر به تو آزاری رسانده است ،
غضبی کرده است ، تندی کرده است ،
او را ببخش ؛ چون خدا عفو را دوست دارد🌸
هر روز هفتاد مرتبه برای خودتان
و کسانی که شما را اذیت کرده اند "استغفار" کنید❗️
کسی که برای اذیت کنندگانش استغفار کند ،
قلبش راحت و بزرگ میشود❤️
🔲 استغفار بدون محاسبه نفس خندهدار است!
🔲 ببخشید شما الآن داری از چه چیزی استغفار میکنی؟
➖ خیلی از مؤمنین عادت به محاسبۀ نفس ندارند، خیلی جالب و کمی خندهدار است که بدون محاسبۀ نفس، استغفار میکنند! ببخشید شما الآن داری برای چه استغفار میکنی؟ میگوید: «همینطوری، کلاً خدایا ما را ببخشید» به احتمال زیاد چنین استغفاری پذیرفته نیست، چراکه فرمودند: «به خدا قسم نجات پیدا نمیکند از گناه مگر کسی که اقرار بکند؛ (کافی، ج۲، ص۴۲۶) آنوقت اقرار هم که ساده نیست. شما میخواهی بگویی من فلان فحش را دادم، خب خدا میفرماید: «تو چرا چنین حرف زشتی زدی؟ در اثر حسادت بود؟ در اثر تکبر بود؟ در اثر حرص بود؟ در اثر چه بدیای بود؟ آنهم باید بگویی، از آنهم باید از آن استغفارکنی! بلکه استغفار از آن مهمتر است!»
➖ دعا و مناجات بدون محاسبۀ نفس حتی شدنی نیست. شما مناجاتهای ائمۀ هدی را بخوانید میبینید اصلاً معلوم است دعا بعد از یک مدتی تفکر در خویشتن است که این تضرّع در بارگاه پروردگار عالم دارد تحقق پیدا میکند ولی ما محاسبۀ نفسش را برداشتیم، بقیه را داریم اجرا میکنیم.
➖ همانطوری که قبل از هر ورزشی، نیاز به گرم کردن بدن داریم، برای هر عملی مثل مناجات و استغفار و مبارزه با نفس، نیاز به محاسبه نفس داریم.
👤 علیرضا پناهیان
#محاسبه_نفس
@Panahian_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استغفار_به_چه_معناست؟
بسیار زیبا و تاثیر گذار✨
💫استغفرالله ربی و اتوب الیه💫
خدایا من حالم خوب نیست...
منو ببخش تا حالم خوب بشه
#استاد_پناهیان
♡اللهم عجل لولیک الفرج♡
🌴💎🍁🌹🍁💎🌴
رمان #بدون_تو_هرگز (77قسمت)
📖 داستان زندگی #واقعی
طلبه ی شهید سید علی حسینی و دخترش زینب السادات حسینی
✍ به قلم شهید #سیدطاهاایمانی
نردبان بهشت
#بدون_تو_هرگز #قسمت24 نويسنده: سيد طاها ايمانی 🌹قسمت بیست و چهارم:روزهای التهاب 🍃روزهای التهاب ب
#بدون_تو_هرگز
#قسمت25
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت بیست و پنجم:بدون تو هرگز
🍃با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد ... برمی گشت خونه اما چه برگشتنی ... گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد ... می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود ... نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون ...
🍃هر چند زمان اندکی توی خونه بود ... ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد ... عاشقش شده بودن ... مخصوصا زینب ... هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی ... قوی تر از محبتش نسبت به من بود ...
🍃توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود ... آتش درگیری و جنگ شروع شد ... کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود ... ثروتش به تاراج رفته بود ... ارتشش از هم پاشیده شده بود ... حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید ... و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه ... و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم ...
🍃سریع رفتم دنبال کارهای درسیم ... تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد ... بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم ... اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا می کرد ...
🎯 ادامه دارد...
#بدون_تو_هرگز
#قسمت26
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت بیست و ششم: رگ یاب
🍃اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه ... رفتم جلوی در استقبالش ... بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم ... دنبالم اومد توی آشپزخونه ...
- چرا اینقدر گرفته ای؟
🍃حسابی جا خوردم ... من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!! ... با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش... خنده اش گرفت ...
- این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟ ...
- علی ... جون من رو قسم بخور ... تو ذهن آدم ها رو می خونی؟ ...
🍃صدای خنده اش بلندتر شد ... نیشگونش گرفتم ...
- ساکت باش بچه ها خوابن ...
🍃صداش رو آورد پایین تر ... هنوز می خندید ...
- قسم خوردن که خوب نیست ... ولی بخوای قسمم می خورم ... نیازی به ذهن خونی نیست ... روی پیشونیت نوشته ...
🍃رفت توی حال و همون جا ولو شد ...
- دیگه جون ندارم روی پا بایستم ...
🍃با چایی رفتم کنارش نشستم ...
- راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم ... آخر سر، گریه همه در اومد ... دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم ... تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن...
- اینکه ناراحتی نداره ... بیا روی رگ های من تمرین کن ...
- جدی؟
🍃لای چشمش رو باز کرد ...
- رگ مفته ... جایی هم که برای در رفتن ندارم ...
🍃و دوباره خندید ... منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش ...
- پیشنهاد خودت بود ها ... وسط کار جا زدی، نزدی ...
🍃و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم .
🎯 ادامه دارد...
حضرت سکینه (س) میفرماید :
قَالَتْ سَكِينَةُ لَمَّا قُتِلَ الْحُسَيْنُ (سلام الله علیه) اعْتَنَقْتُهُ فَأُغْمِيَ عَلَيَّ فَسَمِعْتُهُ يَقُولُ
شِيعَتِي مَا إِنْ شَرِبْتُمْ رَيَّ عَذْبٍ فَاذْكُرُونِي
أَوْ سَمِعْتُمْ بِغَرِيبٍ أَوْ شَهِيدٍ فَانْدُبُونِي
چون پدرم کشته شد آن بدن نازنین را در آغوش گرفتم حالت اغما و بی هوشی برای من روی داد در آن حال شنیدم پدرم می فرمود:
شِيعَتِي مَا إِنْ شَرِبْتُمْ رَيَّ عَذْبٍ فَاذْكُرُونِي
أَوْ سَمِعْتُمْ بِغَرِيبٍ أَوْ شَهِيدٍ فَانْدُبُونِي
(اى پیروان من! هرگاه آب گوارا نوشیدید؛ مرا یاد کنید و هرگاه داستان غربت غریبى یا شهادت شهیدى را شنیدید؛ بر من بگریید)
بو نه سفارشیدی ای شهریار دلجو
نازلی سکینه دن سن فرمایشون اولوب بو
عطشان اولوب ایچنده ای شیعه لر سرین سو
سالسون بو تشنه کام کرب و بلانی یاده
📚منتهی الآمال
📚مصباح كفعمي، ص: 741
📚مستدرك الوسائل، ج17، ص: 26
@gole_yase_bahesht_18
♡♥️✧❥꧁ یازهرا ꧂❥✧♥️♡
#به_کجا_میرویم !
🔺یکی به اسم حمایت از حقوق زنان به آنها تجاوز میکند.
یکی به اسم دفاع از حقوق زنان در مقابل تجاوز به آنها توسط اوباش جان میدهد.
جماعت فمنیست برای اولی هشتگ #نه_به_اعدام ترند میکنند و دومی را #فضول مینامند!
فقط خواستم بگم ته ته این تفکر یه نوع جهالت محضه که زنان قربانی آنند...!
#شهید_محمد_محمدی
🆔 @basiratafzayi
رمان #بدون_تو_هرگز (77قسمت)
📖 داستان زندگی #واقعی
طلبه ی شهید سید علی حسینی و دخترش زینب السادات حسینی
✍ به قلم شهید #سیدطاهاایمانی
نردبان بهشت
#بدون_تو_هرگز #قسمت26 نويسنده: سيد طاها ايمانی 🌹قسمت بیست و ششم: رگ یاب 🍃اون شب علی مثل همیشه د
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹
#بدون_تو_هرگز
#قسمت27
📔داستان
#بدون_تو_هرگز
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت بیست و هفتم: حمله زینبی
🍃بیچاره نمی دونست ... بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم ... با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست ... از حالتش خنده ام گرفت ...
- بزار اول بهت شام بدم ... وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم ...
🍃کارم رو شروع کردم ... یا رگ پیدا نمی کردم ... یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم می شد ...
🍃هی سوزن رو می کردم و در می آوردم ... می انداختم دور و بعدی رو برمی داشتم ... نزدیک ساعت 3 صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم ... ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم ...
- آخ جون ... بالاخره خونت در اومد ...
🍃یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده ... زل زده بود به ما ... با چشم های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می کرد ... خندیدم و گفتم ...
- مامان برو بخواب ... چیزی نیست ...
🍃انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود ...
- چیزی نیست؟ ... بابام رو تیکه تیکه کردی ... اون وقت میگی چیزی نیست؟ ... تو جلادی یا مامان مایی؟ ... و حمله کرد سمت من ...
🍃علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش ... محکم بغلش کرد...
- چیزی نشده زینب گلم ... بابایی مرده ... مردها راحت دردشون نمیاد ...
🍃سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت ... محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می کرد ... حتی نگذاشت بهش دست بزنم ...
🍃اون لحظه تازه به خودم اومدم ... اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم ... هر دو دست علی ... سوراخ سوراخ ... کبود و قلوه کن شده بود ...
🎯 ادامه دارد...
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹
#بدون_تو_هرگز
#قسمت28
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت بیست و هشتم: مجنون علی
🍃تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود ... تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت ...
🍃علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش ... تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم ... لیلی و مجنون شده بودیم ... اون لیلای من ... منم مجنون اون ...
🍃روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت ... مجروح پشت مجروح ... کم خوابی و پر کاری ... تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد ...
🍃من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود ... اون می موند و من باز دنبالش ... بو می کشیدم کجاست ...
🍃تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم ... هر شب با خودم می گفتم ... خدا رو شکر ... امروز هم علی من سالمه ... همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه ...
🍃بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت ... داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که یهو بند دلم پاره شد ... حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه ...
🍃زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن ... این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت ... و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم ... تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می شد ...
🍃تو اون اوضاع ... یهو چشمم به علی افتاد ... یه گوشه روی زمین ... تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود ...
🎯 ادامه دارد...
با نفست مدارا نکن...
چون هر چی مدارا کنی بیشتر میاد سمتت...
نفس اماره تا مارو از بین نبره ول کن نیست...چون روز قیامت رو قبول نداره...میگه ول کن بابا...
درسته شاید پیش تو لباس خیرخواهی به تن کنه...ولی ته دلش اصلا خدا و روز قیامت رو باور نداره...میگه همین دنیا حالشو ببر بابا...
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
مژده
مژده
انتشار داستان ضد جاسوسی
#شوربه
✍محمد رضا حدادپور جهرمی
✅ شب های پاییز و زمستان ۹۹
آغاز انتشار از یکشنبه شب ۹۹/۸/۴
🕙 حوالی ساعت ۲۲ 🕙
✔️ دوستان و علاقمندان به مطالعه در حوزه صهیون و ضد جاسوسی را به این کانال دعوت کنید👇
✅ آدرس ایتا:
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
✅ آدرس تلگرام:
https://t.me/mohamadrezahadadpour
✅ آدرس بله:
https://ble.ir/Mohamadrezahadadpour
✅آدرس در سروش:
sapp.ir/hadadpour
✅ آدرس در گپ:
https://gap.im/mohamadrezahadadpour
✅ آدرس در روبیکا:
https://rubika.ir/mohammadrezahadadpour
#لطفا_نشر_حداکثری
رمان #بدون_تو_هرگز (77قسمت)
📖 داستان زندگی #واقعی
طلبه ی شهید سید علی حسینی و دخترش زینب السادات حسینی
✍ به قلم شهید #سیدطاهاایمانی
نردبان بهشت
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹 #بدون_تو_هرگز #قسمت28 نويسنده: سيد طاها ايمانی 🌹قسمت بیست و هشتم: مجنون علی 🍃تا ر
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫
#بدون_تو_هرگز
#قسمت29
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت بیست و نهم: جبهه پر از علی بود
🍃با عجله رفتم سمتش ... خیلی بی حال شده بود ... یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش ... تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد ... عمامه سیاهش اصلا نشون نمی داد ... اما فقط خون بود ...
🍃چشم های بی رمقش رو باز کرد ... تا نگاهش بهم افتاد ... دستم رو پس زد ... زبانش به سختی کار می کرد ...
- برو بگو یکی دیگه بیاد ...
🍃بی توجه به حرفش ... دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم ... دوباره پسش زد ... قدرت حرف زدن نداشت ... سرش داد زدم ...
- میزاری کارم رو بکنم یا نه؟ ...
🍃مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود ... سرش رو بلند کرد و گفت ...
- خواهر ... مراعات برادر ما رو بکن ... روحانیه ... شاید با شما معذبه ...
🍃با عصبانیت بهش چشم غره رفتم ...
- برادرتون غلط کرده ... من زنشم ... دردش اینجاست که نمی خواد من زخمش رو ببینم ...
🍃محکم دست علی رو پس زدم و عمامه اش رو با قیچی پاره کردم ... تازه فهمیدم چرا نمی خواست زخمش رو ببینم ...
🍃علی رو بردن اتاق عمل ... و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم ... مجروح هایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن ... اما علی با اولین هلی کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب ...
🍃دلم با اون بود اما توی بیمارستان موندم ... از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر ... یا همسر و فرزندشون بودن ... یه علی بودن ... جبهه پر از علی بود ...
🎯 ادامه دارد...
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫
#بدون_تو_هرگز
#قسمت30
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت سی ام: طلسم عشق
🍃بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بالاخره تونستم برگردم ... دل توی دلم نبود ... توی این مدت، تلفنی احوالش رو می پرسیدم ... اما تماس ها به سختی برقرار می شد ... کیفیت صدای بد ... و کوتاه ..
🍃برگشتم ... از بیمارستان مستقیم به بیمارستان ... علی حالش خیلی بهتر شده بود ... اما خشم نگاه زینب رو نمی شد کنترل کرد ... به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود ...
- فقط وقتی می خوای بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش تمرین کنی، میای ... اما وقتی باید ازش مراقبت کنی نیستی ...
🍃خودش شده بود پرستار علی ... نمی گذاشت حتی به علی نزدیک بشم ... چند روز طول کشید تا باهام حرف بزنه ... تازه اونم از این مدل جملات ... همونم با وساطت علی بود ...
🍃خیلی لجم گرفت ... آخر به روی علی آوردم ...
- تو چطور این بچه رو طلسم کردی؟ ... من نگهش داشتم... تنهایی بزرگش کردم ... ناله های بابا، باباش رو تحمل کردم ... باز به خاطر تو هم داره باهام دعوا می کنه ...
🍃و علی باز هم خندید ... اعتراض احمقانه ای بود ... وقتی خودم هم، طلسم همین اخلاق با محبت و آرامش علی شده بودم ...
🎯 ادامه دارد...
#تفکر
سوره نور .ص ۳۵۶
و خداوند هر #حیوانی_را_از_آب آفرید؛
گروهی از آنها بر شکم خود راه میروند،
و گروهی بر دو پای خود، و گروهی بر چهار پا راه میروند؛
خداوند هر چه را بخواهد میآفریند، زیرا خدا بر همه چیز تواناست!
#تلنگر
سلام خداجونم
امروز باید سعی کنم یه کوچولو بهت نزدیک بشم
دوست دارم مثل تو #سکوت کنم...
چقدر این سکوت تو رو باارزش و چقدر این حرف زدن های بیهوده ما رو سبک و بی ارزش کرده...
به حرف زدن هام که فکر میکنم حس پوچی بهم دست میده...
سکوته که باعث میشه فکر فعال بشه... فکر کردن به معشوق... 😔💔
خدایا دلم تو رو میخواد...
چطور تو رو به #دل_بیقرارم بدم ؟