eitaa logo
نردبان بهشت
1.3هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
81 فایل
دعاها و.. تنظیم شده برا مدیرانی که بخوان گروهی دعایی روختم کنن🌺 کپی با ذکر ۳ صلوات😊
مشاهده در ایتا
دانلود
درصورت امکان برای آمنه غلامی فرزند علی محمدمادر دوشهید غلامرضا قاسمی ومحمد رضا قاسمی نماز شب اول قبر توی کانال بزارید بخونن 👆👆👆
آقا مبارک است ردای امامتت🌼 ای غایب از نظر به فدای امامتت ما زنده ایم از برکات ولایتت🌼 ما عهد بسته ایم به پای امامتت 💫آغاز ولایتت بر پهنای گیتی، بر ما مبارک است و مبارک تر آن روز که؛ ✨چشمان مهربانت✨ پناه تمام دلشوره‌هایمان شود! 💐
🕊 بنــــ﷽ــام تـــــو 🕊 🌹🌿الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم🌿 حضرت مهدی(عج)»: اَكثِروا الدُّعاءَ بِتَعجِیل الفَرَجِ فَاِنَّ ذلِكَ فَرَجُكُم. برای تعجیل در ظهور من زیاد دعا کنید که خود فَرَج و نجات شما است. (کمال‌الدین، ج ٢، ص ٤٨٥) 💠 👈جهت تعجیل و سلامتی صاحب الزمان (عج) و به نیت شهدا و شهید همت ان شاء الله ظهورشون هر چه زودتر تحقق یابد🌹 از شما دعوت می شود در روز تاجگذاری حضرت ولی عصر (عج)در کانال امام زمانی ما عضو بشین و در این ختم نورانی شرکت بفرمائید 🆔 آیدی کانال جهت عضویت شما دوست عزیز 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3406233673C55853e5ff8
رمان (77قسمت) 📖 داستان زندگی طلبه ی شهید سید علی حسینی و دخترش زینب السادات حسینی ✍ به قلم شهید
نردبان بهشت
#بدون_تو_هرگز #قسمت32 نويسنده: سيد طاها ايمانی 🌹قسمت سی و دوم: تنبیه عمومی 🍃علی به ندرت حرفی رو
🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹 نويسنده: سيد طاها ايمانی 🌹قسمت سی و سوم: نغمه اسماعیل 🍃این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم ... دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی های توی راهی علی می شدم ... هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین می رفت؟ ... 🍃اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا می رفت ... عروسک هاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود ... توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیک ترم بی خبر اومد خونه مون ... 🍃پدرم دیگه اون روزها مثل قبل سختگیری الکی نمی کرد ... دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظب مون باشه جایی بریم ... علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود... 🍃بعد از کلی این پا و اون پا کردن ... بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد ... مثل لبو سرخ شده بود ... - هانیه ... چند شب پیش توی مهمونی تون ... مادر علی آقا گفت ... این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده می خواد دامادش کنه ... 🍃جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم ... به زحمت خودم رو کنترل کردم ... - به کسی هم گفتی؟ .. 🍃یهو از جا پرید ... - نه به خدا ... پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم ... 🍃دوباره نشست ... نفس عمیق و سنگینی کشید ... - تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم ... 🎯 ادامه دارد...
🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹 نويسنده: سيد طاها ايمانی 🌹قسمت سی و پنجم: برای آخرین بار 🍃این بار هم موقع تولد بچه ها علی نبود ... زنگ زد، احوالم رو پرسید ... گفت؛ فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده ... 🍃وقتی بهش گفتم سه قلو پسره ... فقط سلامتی شون رو پرسید ... - الحمدلله که سالمن ... - فقط همین ... بی ذوق ... همه کلی واسشون ذوق کردن... - همین که سالمن کافیه ... سرباز امام زمان رو باید سالم تحویل شون داد ... مهم سلامت و عاقبت به خیری بچه هاست ... دختر و پسرش مهم نیست ... 🍃همین جملات رو هم به زحمت می شنیدم ... ذوق کردن یا نکردنش واسم مهم نبود ... الکی حرف می زدم که ازش حرف بکشم ... خیلی دلم براش تنگ شده بود ... حتی به شنیدن صداش هم راضی بودم ... 🍃زمانی که داشتم از سه قلوها مراقبت می کردم ... تازه به حکمت خدا پی بردم ... شاید کمک کار زیاد داشتم ... اما واقعا دختر عصای دست مادره ... این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود ... 🍃سه قلو پسر ... بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک ... 🍃هنوز درست چهار دست و پا نمی کردن که نفسم رو بریده بودن ... 🍃توی این فاصله، علی ... یکی دو بار برگشت ... خیلی کمک کار من بود ... اما واضح، دیگه پابند زمین نبود ... هر بار که بچه ها رو بغل می کرد ... بند دلم پاره می شد ... 🍃ناخودآگاه یه جوری نگاهش می کردم ... انگار آخرین باره دارم می بینمش ... نه فقط من، دوست هاش هم همین طور شده بودن ... 🍃برای دیدنش به هر بهانه ای میومدن در خونه ... هی می رفتن و برمی گشتن و صورتش رو می بوسیدن ... موقع رفتن چشم هاشون پر اشک می شد ... دوباره برمی گشتن بغلش می کردن ... 🍃همه ... حتی پدرم فهمیده بود ... این آخرین دیدارهاست ... تا اینکه ... واقعا برای آخرین بار ... رفت ... 🎯 ادامه دارد...
🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹 نويسنده: سيد طاها ايمانی 🌹قسمت سی و چهارم: دو اتفاق مبارک 🍃با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم ... - اتفاقا به نظر من خیلی هم به همدیگه میاید ... هر کاری بتونم می کنم ... 🍃گل از گلش شکفت ... لبخند محجوبانه ای زد و دوباره سرخ شد ... 🍃توی اولین فرصت که مادر علی خونه مون بود ... موضوع رو غیر مستقیم وسط کشیدم و شروع کردم از کمالات خواهر کوچولوم تعریف کردن ... البته انصافا بین ما چند تا خواهر ... از همه آرام تر، لطیف تر و با محبت تر بود ... حرکاتش مثل حرکت پر توی نسیم بود ... خیلی صبور و با ملاحظه بود ... حقیقتا تک بود ... خواستگار پر و پا قرص هم خیلی داشت... 🍃اسماعیل، نغمه رو دیده بود ... مادرشون تلفنی موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسید ... تنها حرف اسماعیل، جبهه بود ... از زمین گیر شدنش می ترسید ... 🍃این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت ... اسماعیل که برگشت ... تاریخ عقد رو مشخص کردن ... و کمی بعد از اون، سه قلوهای من به دنیا اومدن ... سه قلو پسر ... احمد، سجاد، مرتضی ... و این بار هم علی نبود ... 🎯 ادامه دارد...
💞🌹💞🌹💞🌹💞🌹💞🌹💞 نويسنده: سيد طاها ايمانی 🌹قسمت سی و ششم: اشباح سیاه 🍃حالم خراب بود ... می رفتم توی آشپزخونه ... بدون اینکه بفهمم ساعت ها فقط به در و دیوار نگاه می کردم ... قاطی کرده بودم ... پدرم هم روی آتیش دلم نفت ریخت ... 🍃برعکس همیشه، یهو بی خبر اومد دم در ... بهانه اش دیدن بچه ها بود ... اما چشمش توی خونه می چرخید ... تا نزدیک شام هم خونه ما موند ... آخر صداش در اومد ... - این شوهر بی مبالات تو ... هیچ وقت خونه نیست ... 🍃به زحمت بغضم رو کنترل کردم ... - برگشته جبهه ... 🍃حالتش عوض شد ... سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره... دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه ... چهره اش خیلی توی هم بود ... یه لحظه توی طاق در ایستاد ... - اگر تلفنی باهاش حرف زدی ... بگو بابام گفت ... حلالم کن بچه سید ... خیلی بهت بد کردم ... 🍃دیگه رسما داشتم دیوونه می شدم ... شدم اسپند روی آتیش ... شب از شدت فشار عصبی خوابم نمی برد ... 🍃اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد ... خواب دیدم موجودات سیاه شبح مانند، ریخته بودن سر علی ... هر کدوم یه تیکه از بدنش رو می کند و می برد ... 🍃از خواب که بلند شدم، صبح اول وقت ... سه قلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم در خونه مون ... بابام هنوز خونه بود ... مادرم از حال بهم ریخته من بدجور نگران شد ... بچه ها رو گذاشتم اونجا ... حالم طبیعی نبود ... چرخیدم سمت پدرم... - باید برم ... امانتی های سید ... همه شون بچه سید ... 🍃و سریع و بی خداحافظی چرخیدم سمت در ... مادرم دنبالم دوید و چادرم رو کشید ... - چه کار می کنی هانیه؟ ... چت شده؟ ... 🍃نفس برای حرف زدن نداشتم ... برای اولین بار توی کل عمرم... پدرم پشتم ایستاد ... اومد جلو و من رو از توی دست مادرم کشید بیرون ... - برو ... و من رفتم ... . 🎯 ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کارت پستال دیجیتال آغاز امامت امام زمان - اعیاد مذهبی https://digipostal.ir/emzaman کسی که یاری مثل توداره بیاره بیاره 👏👏👏👏 👏 🌹🌹🌹🌹🌹
Clip-Panahian-BarayeKomakBeZohoorCheKareeMitoonimAnjkamBedeem-128k.mp3
2.36M
🔻برای کمک کردن به ظهور چه کاری باید انجام بدیم؟ ➖از اینجا معلوم میشه که ما برای ظهور آماده هستیم یا نه! @Panahian_ir
مولودی 😍😍😍 بیا دنیا رو زیبا بکن برامون که دنیا بی تو هیچ رنگی نداره دلم خیلی گرفته از زمونه بیا آقا دلامون بیقراره  بیا عزیز زهرا بیا آروم دلها بیا روشن بکن تموم دنیا دار و ندار ما تویی باغ و بهار ما تویی دوای درد مشکلا آرامش و صفا تویی  کی میشه که ظهور کنی جهانو پر ز نور کنی تموم غمهای دلو با بودنت تموم کنی ای سبزترین شاخه ی طوبی بیا  مایه آرامش زهرا بیا ای سبزترین شاخه ی طوبی بیا مایه آرامش زهرا بیا  وبسایت ایرانی موزیک 😍😍👏👏
Kor - Bia Azize Zahra.mp3
6.46M
مولودی گروه کر بیا عزیز زهرا بیا آروم دلها وبستایک ایرانی موزیک 🎉@kanale_behesht
امام زمان(عج) امام مهربان ما...😊 این جمله شما مایه دلگرمی و شادی مابرای زندگی کردن است: 🔸️ ما در رعایت حال شما کوتاهی نمی‌کنیم و یاد شما را از خاطر نبرده‌ایم ... آقاجان! ما راعفو کنید از اینکه شاید در روزمرگی های خودمان شما را از یاد برده باشیم.. خدایا شکرت که به ما اینچنین امام مهربانی دادی...😭
رمان (77قسمت) 📖 داستان زندگی طلبه ی شهید سید علی حسینی و دخترش زینب السادات حسینی ✍ به قلم شهید
نردبان بهشت
💞🌹💞🌹💞🌹💞🌹💞🌹💞 #بدون_تو_هرگز #قسمت36 نويسنده: سيد طاها ايمانی 🌹قسمت سی و ششم: اشباح سیاه 🍃حالم خرا
نويسنده: سيد طاها ايمانی 🌹قسمت سی و هفتم: بیت المال 🍃احدی حریف من نبود ... گفتم یا مرگ یا علی ... به هر قیمتی باید برم جلو ... دیگه عقلم کار نمی کرد ... با مجوز بیمارستان صحرایی خودم رو رسوندم اونجا ... اما اجازه ندادن جلوتر برم ... 🍃دو هفته از رسیدنم می گذشت ... هنوز موفق نشده بودم علی رو ببینم که آماده باش دادن ... 🍃آتیش روی خط سنگین شده بود ... جاده هم زیر آتیش ... به حدی فشار سنگین بود که هیچ نیرویی برای پشتیبانی نمی تونست به خط برسه ... توپخونه خودی هم حریف نمی شد... 🍃حدس زده بودن کار یه دیدبانه و داره گرا میده ... چند نفر رو فرستادن شکارش اما هیچ کدوم برنگشتن ... علی و بقیه زیر آتیش سنگین دشمن ... بدون پشتیبانی گیر کرده بودن... ارتباط بی سیم هم قطع شده بود ... 🍃دو روز تحمل کردم ... دیگه نمی تونستم ... اگر زنده پرتم می کردن وسط آتیش، تحملش برام راحت تر بود ... ذکرم شده بود ... علی علی ... خواب و خوراک نداشتم ... طاقتم طاق شد ... رفتم کلید آمبولانس رو برداشتم ... 🍃یکی از بچه های سپاه فهمید ... دوید دنبالم ... - خواهر ... خواهر ... 🍃جواب ندادم ... - پرستار ... با توئم پرستار ... 🍃دوید جلوی آمبولانس و کوبید روی شیشه ... با عصبانیت داد زد ... - کجا همین طوری سرت رو انداختی پایین؟ ... فکر کردی اون جلو دارن حلوا پخش می کنن؟ ... 🍃رسما قاطی کردم ... - آره ... دارن حلوا پخش می کنن ... حلوای شهدا رو ... به اون که نرسیدم ... می خوام برم حلوا خورون مجروح ها ... - فکر کردی کسی اونجا زنده مونده؟ ... توی جاده جز لاشه سوخته ماشین ها و ... جنازه سوخته بچه ها هیچی نیست... بغض گلوش رو گرفت ... به جاده نرسیده می زننت ... این ماشین هم بیت الماله ... زیر این آتیش نمیشه رفت ... ملائک هم برن اون طرف، توی این آتیش سالم نمیرسن ... - بیت المال ... اون بچه های تکه تکه شده ان ... من هم ملک نیستم ... من کسیم که ملائک جلوش زانو زدن ... 🍃و پام رو گذاشتم روی گاز ... دیگه هیچی برام مهم نبود ... حتی جون خودم ... 🎯 ادامه دارد...
نويسنده: سيد طاها ايمانی 🌹قسمت سی و هشتم: و جعلنا 🍃و جعلنا خوندم ... پام تا ته روی پدال گاز بود ... ویراژ میدادم و می رفتم ... 🍃حق با اون بود ... جاده پر بود از لاشه ماشین های سوخته... بدن های سوخته و تکه تکه شده ... آتیش دشمن وحشتناک بود ... چنان اونجا رو شخم زده بودن که دیگه اثری از جاده نمونده بود ... 🍃تازه منظورش رو می فهمیدم ... وقتی گفت ... دیگه ملائک هم جرات نزدیک شدن به خط رو ندارن ... واضح گرا می دادن... آتیش خیلی دقیق بود ... 🍃باورم نمی شد ... توی اون شرایط وحشتناک رسیدم جلو ... 🍃تا چشم کار می کرد ... شهید بود و شهید ... بعضی ها روی همدیگه افتاده بودن ... با چشم های پر اشک فقط نگاه می کردم ... دیگه هیچی نمی فهمیدم ... صدای سوت خمپاره ها رو نمی شنیدم ... دیگه کسی زنده نمونده که هنوز می زدن ... 🍃چند دقیقه طول کشید تا به خودم اومدم ... بین جنازه شهدا دنبال علی خودم می گشتم ... 🍃غرق در خون ... تکه تکه و پاره پاره ... بعضی ها بی دست... بی پا ... بی سر ... بعضی ها با بدن های سوراخ و پهلوهای دریده ... هر تیکه از بدن یکی شون یه طرف افتاده بود ... تعبیر خوابم رو به چشم می دیدم ... 🍃بالاخره پیداش کردم ... به سینه افتاده بود روی خاک ... چرخوندمش ... هنوز زنده بود ... به زحمت و بی رمق، پلک هاش حرکت می کرد ... سینه اش سوراخ سوراخ و غرق خون ... از بینی و دهنش، خون می جوشید ... با هر نفسش حباب خون می ترکید و سینه اش می پرید ... 🍃چشمش که بهم افتاد ... لبخند ملیحی صورتش رو پر کرد ... با اون شرایط ... هنوز می خندید ... زمان برای من متوقف شده بود ... 🍃سرش رو چرخوند ... چشم هاش پر از اشک شد ... محو تصویری که من نمی دیدم ... لبخند عمیق و آرامی، پهنایج صورتش رو پر کرد ... آرامشی که هرگز، توی اون چهره آرام ندیده بودم ... پرش های سینه اش آرام تر می شد ... آرام آرام ... آرام تر از کودکی که در آغوش پر مهر مادرش ... خوابیده بود ... 🍃پ.ن: برای شادی ارواح مطهر شهدا ... علی الخصوص شهدای گمنام ... و شادی ارواح مادرها و پدرهای دریا دلی که در انتظار بازگشت پاره های وجودشان ... سوختند و چشم از دنیا بستند ... صلوات ... 🍃ان شاء الله به حرمت صلوات ... ادامه دهنده راه شهدا باشیم ... نه سربار اسلام ... 🎯 ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ⛔ هوس/online ⛔
😔😔 من یک دختر از یک خانواده مذهبی بودم و قاعدتا ازدواجم هم با یک خانواده و فرد مذهبی .... زمانی که من ازدواج کردم خیلی شبکه های اجتماعی مثل الان فعال نبود.تلگرام هم نبود ... ماهم زندگی خوبی داشتیم.... تا اینکه به شوهرم یه موقعیت کاری پیشنهاد شد تو یه شهر دیگه.... و شوهرم تقریبا هفته دو سه روز فقط خونه بود .... و همون دو سه روز هم باز کامل بیرون بود و سرکار و فقط شبا برای خواب میومد خونه .... و مکالمات بین منو همسرم بیشتر از چند تا جمله نمیشد ! چون اون اصلا توانایی حرف زدن نداشت از شدت خستگی و اصلاااا منو نمیدید😢 هربار که برای کار میرفت شهرستان چون از لحاظ عاطفی و فیزیکی شدیدا بهش وابسته بودم ؛ خیلی برام سخت بود تحمل دوریش 😔 روزی چندبار بهش زنگ میزدم ولی هربار یا جواب نداده قطع میکرد یا جواب میداد و میگفت زنگ نزن دستم بنده....😠 بارها و بارها براش پیام های عاشقانه اسمس میکردم و براش مینوشتم که چقد دوسش دارم و دلم براش تنگ شده ولی دریغ از یک خط جوابی که برام بفرسته 😔 اوایل خیلیییی اذیت شدم ولی ب مرور فهمیدم اذیت شدن های من چیزی از حجم کار شوهرم کم نمیکنه😔 یه روز اتفاقی تو یه ارایشگاه یکی از دوستای دوران دبیرستانم رو دیدم ک اتفاقا اونم ی دختر مذهبی و چادری بود ... بهم پیشنهاد داد وارد یه گروه فرهنگی تو واتس آپ بشم ... منم که بیکاری و تنهایی حسابی اذیتم کرده بود قبول کردم مخصوصا اینکه به دوستم و کارهاش اعتماد کامل داشتم.... خلاصه من وارد اون گروه شدم و فهمیدم فعالیت های اون گروه اینطوری هست که هرکی برحسب توانایی و تحصیلات خودش باید عضو یه شاخه میشد ... شاخه حجاب و شبهات و سیاسی و ازینجور چیزا.... اون دوستم خودش تو شاخه شبهات بود و من ب خواست خودم وارد گروه حجاب و عفاف شدم..‌ ولی اون دوستم تو اون گروه نبود من بودم و حدود سی نفر ادم غریبه ... غریبه و مذهبی ....! دختر و پسر باهم .... تا یه مدت واقعا کار فرهنگی بود تا اینکه درکنار اون گروه مختلط یه گروه دورهمی فقط برای دخترا ایجاد شد.... و بدبختی من هم با عضویت تو همون گروه شروع شد... اونجا بود ک فهمیدم دخترای مجرد گروه دارن یکی یکی عاشق پسرای مجرد گروه میشن ! 😕 و این وسط فقط من بودم که ... ! تمام فکر و ذکرم شده بود اینکه ی جوری خودمو ب اونا نزدیک کنم... من اون زمان دوتا پسر دوقلو یکساله داشتم ولی اصلا حوصله بازی کردن با اونارو نداشتم و چون شهرمون هم ی شهر کوچیک بود خیلی جای خاصی برای تفریح و سرگرمی خارج از خونه نداشتیم سرتون رو درد نیارم.... اوضاع طوری بود که اگه خودمون مجرد نشون میدادم بهتر بود ! چون تا اون زمان هم چیزی از وضعیت تاهل خودم و اینکه دوتا بچه دوقلو دارم تو گروه نگفته بودم... و بلاخره عشق دخترای مجرد گروه ب پسرا ب من هم سرایت کرد... و کم کم پای احسان به زندگی من و پی وی من تو واتس اپ باز شد .... احسانی که تنها مرد متاهل گروه بود !!! 👇👇👇👇
اوایل تمام چت های تو خصوصی فقط حرفای کاری بود... کم کم شکل و نوع استیکرها... تشکر و ذوق کردنا عوض شد .... . . (⛔️حذف شده توسط ادمین کانال ... ⛔️) . . من ب احسان وابسته شده بودم و خودش هم داشت اینو میفهمید ولی سعی میکرد ب روی خودش نیاره.... ولی من دیگه نمیتونستم مخفی کنم وابستگی و علاقمو ب احسان... و یه روز اینو بهش گفتم و احسان گفت خیلی وقته میدونه و اونم ..... ! هم از خوشحالی داشتم بال درمیاوردم و هم از غصه مجید(همسرم) داشتم دق میکردم😔 قبلا برای خونه اومدن مجید لحظه شماری میکردم... ولی بعد اومدن احسان وقتایی ک مجید خونه بود برای رفتنش لحظه شماری میکردم.... 😔 تا اینکه یک روز احسان پیشنهاد داد که همدیگرو ببینیم.... شهرما جای کوچیکی بود و نمیشد تو یه پارک یا مکان عمومی قرار گذاشت .... نمیدونم شیطون تا کجا ب وجود من نفوذ پیدا کرده بود که احسان رو در نبود مجید به خونه دعوت کردم😔 ولی دوقلوهام ...! به بهونه خرید بردمشون پیش مادرم ... ب هیچی فکر نمیکردم جز دیدن احسان ... بلاخره رسید اون لحظه ... و من درکمال تعجب قبل رسیدن احسان داشتم به این فکر میکردم که چه لباسی بپوشم ؟!!! و ذهن من تا خیلییییی جاها پیش رفته بود کنار احسان .... و چون یه زن متاهل بودم ترس یه دختر مجرد رو نداشتم !!!!!!!! 😔 باورم نمیشد این من بودم که به اینجا رسیده بودم که حتی .... (⛔️ حذف شده توسط ادمین کانال ⛔️).... . . مجید ده صبح راه افتاده بود که بره شهرستان... همه فکرم پیشش بود ... با صدای زنگ ایفن تمام تنم یخ کرد ... با لرز و ترس رفتم درو باز کردم .... برگشتم سمت آینه تا خودمو مرتب کنم😞 اما چیزی که جلوی اینه دیدم ترس و لرزم رو صد برابر کرد... مجید گوشی موبایلش رو جا گذاشته و من میدونستم که بدون گوشیش محاله که بتونه ب کاراش برسه.... و حتما درحال برگشت به خونس ... بله برگشت... احسان اومده بود تو .... منو ک با اون ظاهر دید کلییی شوکه شد و البته ذوق کرد ... (⛔️ حذف شده توسط ادمین کانال ⛔️).... . . درو پشت سرش بست ... اما ... 😔 چند ثانیه بیشتر طول نکشید ک در با کلید باز شد و .‌‌‌‌.... بله .. مجید ... 😔 . . (⛔️ حذف شده توسط ادمین کانال ⛔️).... . . ببخشید دیگه توانایی نوشتن بقیش رو ندارم... فقط اینو بدونید که همه چیی همونجاااا تموم شد ....😔 مجید احسان رو دیده بود که اومده بود تو ساختمون... ولی پیش خودش فکر کرده بود که مهمون واحدهای دیگه هست (یعنی اینم متوجه شده بود که چند لحظه س وارد خونه خودش شده بوده) برای همین خیالش از بعضی جهات راحت شده بود .. !!! اما اینها چیزی از تقصیر و گناه من کم نمیکرد.... بزرگواری مجید ؛ احسان رو نجات داد ... البته خیلی هم راحت نبود .... اما من .... الان هشت سال هست که دارم بدون دوقلوهام زندگی میکنم 😔 بدون مجید و بدون احسان ! من خیلی سعی کردم مجید رو قانع کنم که نبودن هاش و بی محبتی ها و کم محلی هاش منو ب این راه کشوند ... قبول کرد تا حدودی .... اما تغییری تو تصمیمش ایجاد نکرد.... مجید گفت بخاطر خطاهای خودش از حق خودش میگذره ولی گفت درباره تربیت بچه هاش نمیتونه ریسک کنه !!!!! ........... چند روز پیش که این کانال شما رو دیدم و خاطرات تلخ زندگیم برام مرور شده خیلیییی دو دل بودم تو نوشتنش .... و واقعا هم اذیت شدم ولی گفتم شاید سرنوشت تلخ من عبرتی بشه برای کسایی که ازین روابط مجازی و بی سر و ته که اخر همشون چیزی جز هوس نیست دنبال خوشبختین 😔 اگر کسی رو با حرفام اذیت کردم معذرت میخوام😔 ولی از تک تک تون میخوام برای نرم شدن دل مجید دعا کنید که خونواده چهارنفری ما دوباره دورهم جمع بشه😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لینک گروه خیرین کریمه قم❤️❤️❤️❤️ https://eitaa.com/joinchat/810418243Cd4cfcc5dc5
✨استغفار "استغفـار" قصـه درازیسـت..... شــروع آن "دنیـــــا"..... و نهـایتـش"بهشت بریــن" است به خواست "خــداونـد"... پـــــس...... از گـفتنش"خَستــه" نشـویـد.. و همیشه ورد زبانتان"استغفار"باشد. "أستغـفـرالله العـظيـم الذی لااله الا هوالحی القيوم وأتوب إليـــه" یڪی از صالحین و بـزرگان میفرمایـد: 🦋هیچ غذایی و هیچ دارویی.. بهتـــر از..... 🌼"استغـفـار "🌼 ندیده و نیافتــه ام.. حتی براے بیخوابی،..! 🌼اگر استغفار ڪردے🌼 🦋شیـطان میگه:ڪاری میڪنم تا بخوابد....! 🦋بهتر از اینست ڪـه به"استغفار"مشغول شود. 🦋از این ڪلید طلایی ڪه حلّال همه مشڪلات هست باذن اللّٰـــهﷻ.. غافل نباشـیـــــــم... 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 @Lady_monazam
رمان (77قسمت) 📖 داستان زندگی طلبه ی شهید سید علی حسینی و دخترش زینب السادات حسینی ✍ به قلم شهید