»اگه به من باشه، همین الان! از دیروز که حکم جهاد اومده مردم دارن ثبت نام میکنن، نمیدونم عملیات کِی شروع میشه.« و من میترسیدم تا آغاز عملیات کابوسم تعبیر شود که صحنه سر بریده حیدر
از مقابل چشمانم کنار نمیرفت.
در انتظار آغاز عملیات ۳0 روز گذشت و خبری جز خمپاره های داعش نبود که هرازگاهی اطراف شهر را می کوبیدند. خانه و باغ عمو نزدیک به خطوط درگیری شمال
شهر بود و رگبار گلوله های داعش را به وضوح میشنیدیم.
دیگر حیدر هم کمتر تماس میگرفت که درگیر آموزش های نظامی برای مبارزه بود و من تنها با رؤیای شکستن محاصره و دیدار دوباره اش دلخوش بودم. تا اولین افطار
ماه رمضان چند دقیقه بیشتر نمانده بود و وقتی خواستم چای دم کنم دیدم دیگر آب زیادی در دبه کنار آشپزخانه نمانده است. تأسیسات آب آمرلی در سلیمان بیک بود و از
روزی که داعش این منطقه را اشغال کرد، در لوله ها نفت و روغن ریخت تا آب را به روی مردم آمرلی ببندد. در این چند روز همه ذخیره آب خانه همین چند دبه بود و حالا
به اندازه یک لیوان آب باقی مانده بود که دلم نیامد برای چای استفاده کنم. شرایط سخت محاصره و جیره بندی آب و غذا، شیر حلیه را کم کرده و برای سیر کردن یوسف
مجبور بود شیرخشک درست کند. باید برای افطار به نان و شیره توت قناعت میکردیم و آب را برای طفل شیرخواره خانه نگه میداشتم که کتری را سر جایش گذاشتم و ساکت از آشپزخانه بیرون آمدم. اما با این آب هم نهایتاً میتوانستیم امشب گریه های یوسف را ساکت کنیم و از فردا که دیگر شیر حلیه خشک میشد، باید چه میکردیم؟ زن عمو هم از ذخیره آب خانه خبر داشت و از نگاه غمگینم حرف دلم را خواند که ساکت سر به زیر انداخت. عمو قرآن میخواند و زیرچشمی حواسش به ما بود که امشب برای چیدن سفره افطار معطل مانده ایم و دیدم اشک از چشمانش روی صفحه قرآن چکید. در گرمای 45 درجه تابستان، زینب از ضعف روزه داری و تشنگی دراز کشیده بود و زهرا با سینی بادش میزد که چند روزی میشد با انفجار دکل های برق، از کولر و پنکه
هم خبری نبود. شارژ موبایلم هم رو به اتمام بود و اگر خاموش میشد دیگر از حال حیدرم هم بیخبر میماندم. یوسف از شدت گرما بیتاب شده و حلیه نمیتوانست
آرامَش کند که خودش هم به گریه افتاد. خوب میفهمیدم گریه حلیه فقط از بیقراری یوسف نیست؛ چهار روز بود عباس به خانه نیامده و در سنگرهای شمالی شهر در برابر
داعشی ها میجنگید و احتمالا دلشوره عباس طاقتش را تمام کرده بود. زن عمو اشاره کرد یوسف را به او بدهد تا آرمَش کند و هنوز حلیه از جا بلنده نشده، خانه طوری
لرزید که حلیه سر جایش کوبیده شد. زن عمو نیمخیز شد و زهرا تا پشت پنجره دوید که فریاد عمو میخکوبش کرد: »نرو پشت پنجره! دارن با خمپاره میزنن!«
ادامه دارد...
✍ #ف_ولی_نژاد
کانال مهدوی
#تنها_میان_داعش #قسمت_هفتم 7⃣ صدای نحس عدنان بود و نگاه نجسش را در نور چراغ قوه دیدم که باورم شد
سلام عزیزان کانال ببخشید قسمت ۷ رمان و ارسال نکرده بودم ..
حالا ارسال شد 🌺🌺🌸🌸
10.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✔️ چرا کاربردهایی که برای سورههای مختلف قرآن ذکر شده، با قرآن خوندن ما، برامون اتفاق نمیفته؟
#استوری | #استاد_شجاعی
#امام_زمان_عج
╭═━⊰🍃🖤🍃⊱━═╮
@kanalemahdavi
╰═━⊰🍃🖤🍃⊱━═╯
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با نوای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
#امام_زمان_عج
╭─┅🍃🌸🍃┅─╮
@kanalemahdavi
╰─┅🍃🌸🍃┅─╯
قرآن = تو.mp3
9.96M
قرآن یک کتاب نیست!
قرآن ؛ تویی !
تمام قرآن ؛ درون توست!
چجوری باید دستت بهش برسه؟
#پادکست_روز
#استاد_شجاعی | #استاد_میرباقری
#امام_زمان_عج
╭═━⊰🍃🖤🍃⊱━═╮
@kanalemahdavi
╰═━⊰🍃🖤🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑 خدا ما را رها نمیکند!
🔵 نحوه توسل به امام زمان ارواحنا فداه
🎙 آیت الله مصباح یزدی
#امام_زمان
#توسلات_مهدوی
#امام_زمان_عج
╭═━⊰🍃🖤🍃⊱━═╮
@kanalemahdavi
╰═━⊰🍃🖤🍃⊱━═╯
🔴 معنای غیبت امام زمان علیهالسلام
🔹 برای غیبت معانی مختلفی بیان شده است. یکی از آن معانی عدم رؤیت و دیده نشدن است.
🔹 در بعضی روایات از جمله روایتی که از خود حضرت وارد شده، ایشان به خورشید پشت ابر تشبیه شدهاند.
🔸 یعنی او وجود دارد، اما این ما هستیم که از دیدن آن حضرت محروم هستیم، ولی او ما را میبیند.
🔹 طبق بعضی روایات نیز غیبت به معنای دیدن و نشناختن است.
🔸 مثل جریان حضرت یوسف (ع) و برادرانش که اگر چه آنها یوسف را میدیدند، ولی او را نمیشناختند و یوسف آنها را میشناخت.
#امام_زمان
#غیبت
#امام_زمان_عج
╭═━⊰🍃🖤🍃⊱━═╮
@kanalemahdavi
╰═━⊰🍃🖤🍃⊱━═╯
6.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟢 چرا من به وصال امام زمان(عج) نمیرسم؟
#امام_زمان
#وظایف_منتظران
#امام_زمان_عج
╭═━⊰🍃🖤🍃⊱━═╮
@kanalemahdavi
╰═━⊰🍃🖤🍃⊱━═╯
🕋🕋🕋🕋🕋🕋
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
البشارة البشارة🌺
عارف بالله جناب ابوزهرا...
كوفه مقر فرماندهی صاحب الامر عج الله تعالی فرجه الشريف است
🌺🕋🌺🕋🌺
دوستانی دارم عراقی ،كه چشمان بازی دارند! و نادیدنی ها را میبینند
🕋🌺🕋🌺🕋🌺
به من ميگويند ابوزهرا چرا در كوفه زمين نميخری،عجله كن و اينجا زمينی بگير.ظهور بسیار نزدیک شده است!!!!
ظهور كه شود اين زمين گران ترين زمین در عالم میشود
🕋🌺🕋🌺🕋🌺
میفرمود:برای من جالبه كه خودشان با تمام نداری و با هزاران زحمت وقرض و قوله تکه زمینی را خريده اند
آنها چيز هایی میبیند که ما نمی بینیم
🕋🌺🕋🌺🕋🌺
🕋🕋🕋🕋🕋
📚#تنها_میان_داعش
📖 #قسمت_هفدهم
1⃣7⃣
انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکه ها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی خنجری دستش بود. عدنان اسلحه اش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش میکرد تا او را هم با خود ببرند. یعنی ارتش و نیروهای مردمی به قدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط میخواست جان جهنمی اش را نجات دهد؟
هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای نجابتم از خدا میخواستم نجاتم دهد. در دلم دامن حضرت زهرا (س) را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس میلرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباتمه زد. عدنان مثل حیوانی زوزه میکشید، ذلیلانه دست و پا میزد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس میتپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگ هایم نبود. موی عدنان در چنگ هم پیاله اش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و داعشی ها دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند. حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بی سر عدنان تنها بودم که
چشمانم از وحشت خشکشان زده و حس میکردم بشکه ها از تکان های بدنم به لرزه افتاده اند. رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به
دوزخ رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را میزد. جرأت نمیکردم از پشت این بشکه ها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجه ام سقف این سیاه چال را شکافت. دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر میزد و پس از هشتاد روز فراق دیگر از چشمانم به جای اشک، خون میبارید. میدانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمیترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ این همه عزیز دیگر زندگی برایم ارزش نداشت. موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا می فهمیدم نزدیک ظهر شده و میترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر شیطانی داعشی شوم. پشت بشکه ها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد میشد و عطش عشقش با اشکم فروکش نمیکرد که هر لحظه تشنه تر میشدم. شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و اینها باید قسمت حیدرم میشد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمیرفت و فقط از درد دلتنگی زار میزدم. دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم را گرفته و وحشت این جسد نجس قاتل جانم شده بود که هیاهویی از بیرون به گوشم رسید و از ترس تعرض داعشی ها دوباره انگشتم سمت ضامن رفت. در به ضرب باز شد و چند نفر با هم وارد خانه شدند.
👇