AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با نوای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
#امام_زمان_عج
╭─┅🍃🌸🍃┅─╮
@kanalemahdavi
╰─┅🍃🌸🍃┅─╯
قرآن = تو.mp3
9.96M
قرآن یک کتاب نیست!
قرآن ؛ تویی !
تمام قرآن ؛ درون توست!
چجوری باید دستت بهش برسه؟
#پادکست_روز
#استاد_شجاعی | #استاد_میرباقری
#امام_زمان_عج
╭═━⊰🍃🖤🍃⊱━═╮
@kanalemahdavi
╰═━⊰🍃🖤🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑 خدا ما را رها نمیکند!
🔵 نحوه توسل به امام زمان ارواحنا فداه
🎙 آیت الله مصباح یزدی
#امام_زمان
#توسلات_مهدوی
#امام_زمان_عج
╭═━⊰🍃🖤🍃⊱━═╮
@kanalemahdavi
╰═━⊰🍃🖤🍃⊱━═╯
🔴 معنای غیبت امام زمان علیهالسلام
🔹 برای غیبت معانی مختلفی بیان شده است. یکی از آن معانی عدم رؤیت و دیده نشدن است.
🔹 در بعضی روایات از جمله روایتی که از خود حضرت وارد شده، ایشان به خورشید پشت ابر تشبیه شدهاند.
🔸 یعنی او وجود دارد، اما این ما هستیم که از دیدن آن حضرت محروم هستیم، ولی او ما را میبیند.
🔹 طبق بعضی روایات نیز غیبت به معنای دیدن و نشناختن است.
🔸 مثل جریان حضرت یوسف (ع) و برادرانش که اگر چه آنها یوسف را میدیدند، ولی او را نمیشناختند و یوسف آنها را میشناخت.
#امام_زمان
#غیبت
#امام_زمان_عج
╭═━⊰🍃🖤🍃⊱━═╮
@kanalemahdavi
╰═━⊰🍃🖤🍃⊱━═╯
6.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟢 چرا من به وصال امام زمان(عج) نمیرسم؟
#امام_زمان
#وظایف_منتظران
#امام_زمان_عج
╭═━⊰🍃🖤🍃⊱━═╮
@kanalemahdavi
╰═━⊰🍃🖤🍃⊱━═╯
🕋🕋🕋🕋🕋🕋
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
البشارة البشارة🌺
عارف بالله جناب ابوزهرا...
كوفه مقر فرماندهی صاحب الامر عج الله تعالی فرجه الشريف است
🌺🕋🌺🕋🌺
دوستانی دارم عراقی ،كه چشمان بازی دارند! و نادیدنی ها را میبینند
🕋🌺🕋🌺🕋🌺
به من ميگويند ابوزهرا چرا در كوفه زمين نميخری،عجله كن و اينجا زمينی بگير.ظهور بسیار نزدیک شده است!!!!
ظهور كه شود اين زمين گران ترين زمین در عالم میشود
🕋🌺🕋🌺🕋🌺
میفرمود:برای من جالبه كه خودشان با تمام نداری و با هزاران زحمت وقرض و قوله تکه زمینی را خريده اند
آنها چيز هایی میبیند که ما نمی بینیم
🕋🌺🕋🌺🕋🌺
🕋🕋🕋🕋🕋
📚#تنها_میان_داعش
📖 #قسمت_هفدهم
1⃣7⃣
انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکه ها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی خنجری دستش بود. عدنان اسلحه اش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش میکرد تا او را هم با خود ببرند. یعنی ارتش و نیروهای مردمی به قدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط میخواست جان جهنمی اش را نجات دهد؟
هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای نجابتم از خدا میخواستم نجاتم دهد. در دلم دامن حضرت زهرا (س) را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس میلرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباتمه زد. عدنان مثل حیوانی زوزه میکشید، ذلیلانه دست و پا میزد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس میتپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگ هایم نبود. موی عدنان در چنگ هم پیاله اش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و داعشی ها دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند. حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بی سر عدنان تنها بودم که
چشمانم از وحشت خشکشان زده و حس میکردم بشکه ها از تکان های بدنم به لرزه افتاده اند. رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به
دوزخ رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را میزد. جرأت نمیکردم از پشت این بشکه ها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجه ام سقف این سیاه چال را شکافت. دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر میزد و پس از هشتاد روز فراق دیگر از چشمانم به جای اشک، خون میبارید. میدانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمیترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ این همه عزیز دیگر زندگی برایم ارزش نداشت. موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا می فهمیدم نزدیک ظهر شده و میترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر شیطانی داعشی شوم. پشت بشکه ها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد میشد و عطش عشقش با اشکم فروکش نمیکرد که هر لحظه تشنه تر میشدم. شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و اینها باید قسمت حیدرم میشد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمیرفت و فقط از درد دلتنگی زار میزدم. دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم را گرفته و وحشت این جسد نجس قاتل جانم شده بود که هیاهویی از بیرون به گوشم رسید و از ترس تعرض داعشی ها دوباره انگشتم سمت ضامن رفت. در به ضرب باز شد و چند نفر با هم وارد خانه شدند.
👇
از شدت ترس دلم میخواست در زمین فرو روم و هر چه بیشتر در خودم مچاله میشدم مبادا مرا ببینند و شنیدم میگفتند:
»حرومزاده ها هر چی زخمی و کشته داشتن، سر بریدن!«
و دیگری هشدار داد:
»حواست باشه زیر جنازه بمبگذاری نشده باشه!«
از همین حرف باور کردم رؤیایم تعبیر شده
و نیروهای مردمی سر رسیده اند که مقاومتم شکست و قامت شکسته ترم را از پشت بشکه ها بیرون کشیدم.
زخمی به بدنم نبود و دلم به قدری درد کشیده بود که دیگر توانی به تنم نمانده و در برابر نگاه خیره رزمندگان فقط خودم را به سمتشان میکشیدم. یکی اسلحه را سمتم گرفت و دیگری فریاد زد:
»تکون نخور!«
نارنجکِ در دستم حرفی برای گفتن باقی نگذاشته بود، شاید می ترسیدند داعشی باشم و من نفسی برای دفاع از خود نداشتم که نارنجک را روی زمین رها کردم، دستانم را به
نشانه تسلیم بالا بردم و نمیدانستم از کجای قصه باید بگویم که فقط اشک از چشمانم میچکید. همه اسلحه هایشان را به سمتم گرفته و یکی با نگرانی نهیب زد:
»انتحاری نباشه!«
زیبایی و آرامش صورتشان به نظرم شبیه عباس و حیدر آمد که زخم دلم سر باز کرد، خونابه غم از چشمم جاری شد و هق هق گریه در گلویم شکست.
با اسلحه ای که به سمتم نشانه رفته بودند، مات ضجه هایم شده و فهمیدند از این پیکر بی جان کاری برنمی آید که اشاره کردند از خانه خارج شوم. دیگر قدم هایم را دنبال خودم روی زمین میکشیدم و میدیدم هنوز از پشت با اسلحه مراقبم هستند که با آخرین نفسم زمزمه کردم :
»من اهل آمرلی هستم.«
و هنوز کلامم به آخر نرسیده، با عصبانیت پرسیدند:
»پس اینجا چیکار میکنی؟«
قدم از خانه بیرون گذاشتم و دیدم دشت از ارتش و نیروهای مردمی پُر شده و خودروهای نظامی به صف ایستاده اند که یکی سرم فریاد زد:
»با داعش بودی؟«
و من میدانستم حیدر روزی همرزمشان بوده که به سمتشان چرخیدم و مظلومانه شهادت دادم:
»من زن حیدرم، همونکه داعشی ها شهیدش کردن!«
ناباورانه نگاهم می کردند و یکی پرسید :
»کدوم حیدر؟ ما خیلی حیدر داریم!«
و دیگری دوباره بازخواستم کرد:
»اینجا چی کار می کردی؟«
با کف هر دستم اشکم را از صورتم پاک کردم
و آتش مصیبت حیدر خاکسترم کرده بود که غریبانه نجوا کردم:
»همون که اول اسیر شد و بعد...«
و از یادآوری ناله حیدر و پیکر دست و پا بسته اش نفسم بند آمد، قامتم از زانو شکست و به خاک افتادم. کف هر دو دستم را روی زمین گذاشته و با گریه گواهی می دادم در این مدت چه بر سر ما آمده است که یکی آهسته گفت:
»ببرش سمت ماشین.«
و شاید فهمیدند منظورم کدام حیدر است که
دیگر با اسلحه تهدیدم نکردند، رزمنده ای خم شد و با مهربانی خواهش کرد:
»بلند شو خواهرم!«
با اشاره دستش پیکرم را از روی زمین جمع کردم و دنبالش جنازه ام را میکشیدم. چند خودروی تویوتای سفید کنار هم ایستاده و نمیدانستم برایم چه حکمی کرده اند که درِ خودروی جلویی را باز کرد تا سوار شوم. در میان اینهمه مرد نظامی که جمع شده و جشن شکست محاصره آمرلی را هلهله میکردند، از شرم در خودم فرو رفته و می دیدم همه با تعجب به این زن تنها نگاه میکنند که حتی جرأت نمی کردم سرم را بالا بیاورم. از پشت شیشه ماشین تابش خورشید آتشم میزد و این جشن آزادی بدون حیدر و عباس و عمو، بیشتر جگرم را میسوزاند که باران اشکم جاری شد و صدایی در سکوتم نشست:
»نرجس!«
سرم به سمت پنجره چرخید و نه فقط زبانم که از حیرت آنچه می دیدم حتی نفسم بند آمد. آفتاب نگاه عاشقش به چشمانم تابید و هنوز صورتم از سرمای ترس و غصه می لرزید. یک دستش را لب پنجره ماشین گرفت و دست دیگرش را به سمت صورتم بلند کرد. چانه ام را به نرمی بالا آورد و گره گریه را روی تار و پود مژگانم دید که نگران حالم نفسش به تپش افتاد:
»نرجس! تو اینجا چی کار میکنی؟«
باورم نمیشد این نگاه حیدر است که آغوش گرمش را برای گریه هایم باز کرده، دوباره لحن مهربانش را میشنوم و حرارت سرانگشت عاشقش را روی صورتم حس میکنم. با نگاهم سرتاپای قامت رشیدش را بوسه میزدم تا خیالم راحت شود که سالم است و او حیران حال خرابم نگاهش از غصه آتش گرفته بود. چانه ام روی دستش میلرزید و میدیداز این معجزه جانم به لب رسیده که با هر دو دستش به صورتم دست کشید و عاشقانه به فدایم رفت :
»بمیرم برات نرجس! چه بلایی سرت اومده؟«
و من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت بودم که بین دستانش صورتم را رها کردم و نمیخواستم اینهمه مرد صدایم را بشنوند که در گلویم ضجه میزدم و او زیر لب حضرت زهرا (س) را صدا میزد. هر کس به کاری مشغول بود و حضور من در این معرکه طوری حال
حیدر را به هم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت، در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم روی زمین نشست. هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و می دیدم از غیرت مصیبتی که سر
ناموسش آمده بود، دستان مردانه اش میلرزد.
ادامه دارد...
✍ #ف_ولی_نژاد
رخداد ظهور بصورت بغته.mp3
595K
باتوجه به رخداد نشانه های حتمی ظهور که شش ماه قبل از ظهور رخ میدهد پس چگونه گفته میشود ظهور ناگهانی رخ میدهد⁉️
🎙 #ابراهیم_افشاری
#امام_زمان_عج
╭═━⊰🍃🖤🍃⊱━═╮
@kanalemahdavi
╰═━⊰🍃🖤🍃⊱━═╯
11.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌 یادمان نرود که مهمترین، بالاترین و باارزشترین عمل در این شب ،خواندن دعای فرج و توجه به حضرت بقیه الله الاعظم می باشد
🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
☀️اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ وَبَرِحَ الْخَفاءُ وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ .
♦️اگرهمگی یڪدل و یڪصدا
برای ظهوردعاڪنیم🌸🍃🌸🍃
قطعاً امرشریف ظهوربه زودی محقق خواهدشد .
#امام_زمان_عج
╭─┅🍃🖤🍃┅─╮
@kanalemahdavi
╰─┅🍃🖤🍃┅─╯