eitaa logo
کانال مهدوی
5.5هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
4.5هزار ویدیو
50 فایل
『﷽』 کانال مهدویت ۳۱۳ تا ظهور موضوع کانال : مهدویت شامل آخرالزمان (سخنرانی ،کلیپ ، عکس نوشته، مطلب ،حدیث)حجاب ، شهدا ، رهبری ، مدافعان حرم و سیاسی مهدوی .. اللهم عجل لولیک الفرج 💫 «« یکنفر مانده از این قوم که برمی‌گردد @Yamahdi1392i ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
6.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بیا ای عزیز دل ╭─┅🍃🌸🍃┅─╮ @kanalemahdavi ╰─┅🍃🌸🍃┅─╯
8.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 هانری‌کربن و مهدویت 🔵 یکی از مهمترین رموز موفقیت و پویایی شیعه ╭─┅🍃🌸🍃┅─╮ @kanalemahdavi ╰─┅🍃🌸🍃┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑 یک کار برای امام زمان که همه میتونیم انجام بدیم. ╭─┅🍃🌸🍃┅─╮ @kanalemahdavi ╰─┅🍃🌸🍃┅─╯
11.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 دکتر جلیلی: شهید رئیسی نشان داد که کشور معطل توافق‌ها و کنوانسیون‌ها نمی‌ماند دکتر سعید جلیلی در جمع پرشور مردم اراک: 🔹در بزنگاه تاریخی هستیم؛ نیروی جوان، تحصیلکرده و متخصصی داریم که آماده کار است. 🔹اگر ۱۰ پالایشگاه همانند ستاره خلیج فارس داشته باشیم، نه تنها نیازی به فروش نفت نداریم بلکه نفت منطقه را می‌خریم و علاوه بر ارزآوری، هزاران شغل برای جوانان این مرز و بوم ایجاد می‌کنیم. 🔹کدام مسیر را می‌خواهیم انتخاب کنیم؟ اینکه بگویند اصلا نیازی به پالایشگاه نداریم. الان فلان توافق اتفاق نیفتد، اگر فلان کنوانسیون اجرا نشود، نمی‌توانیم به مسیر ادامه دهیم. 🔹شهید رئیسی نشان داد که کشور می‌تواند با قدرت پیش برود و معطل توافق و کنوانسیون نمی‌ماند. ╭─┅🍃🌸🍃┅─╮ @kanalemahdavi ╰─┅🍃🌸🍃┅─╯
10.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✘ به بی‌اخلاقی‌های انتخاباتی، خود را آلوده نکنید! استاد شجاعی ╭─┅🍃🌸🍃┅─╮ @kanalemahdavi ╰─┅🍃🌸🍃┅─╯
🌹نیت خوب مقصد زیبا 🌸امیرالمومنین امام علی علیه السلام می فرمایند: ♦️عَوِّد نَفسَكَ حُسنَ النِّيَّةِ وَ جَمیلَ المَقصَدِ، تُدرِک فى مَباغیكَ النَّجاحَ ♦️خودت را به داشتن نيّت خوب و مقصد زیبا عادت ده، تا در خواسته ‏هایت موفق شوى. 📚 غررالحکم، ح 6236 ╭─┅🍃🌸🍃┅─╮ @kanalemahdavi ╰─┅🍃🌸🍃┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 حضور امام زمان در ایام حج در کنار حجاج 🔵 ابن بابویه (شیخ صدوق) از محمد بن عثمان (دومین نایب خاص امام زمان (عج) در زمان غیبت صغری) روایت کرده که گفت: 🔺 «به خدا سوگند که صاحب الامر- عجّل اللّه تعالی فرجه- هر سال در موسم حج، در کعبه و مشعر حاضر می‌شود و مردم را می‌بیند و می‌شناسد و مردم نیز او را می‌بینند اما نمی‌شناسند. و از او پرسیدند که: 🔸 تو صاحب این امر را (در ایام حج در مکه) دیده‌ای؟ 🔸 گفت: 🔸 بلی! در این نزدیکی دیدم که به پرده‌های کعبه چسبیده بود، در مستجار و می‌گفت: 🔺 خدایا به [وسیله‌] من، انتقام بکش از دشمنان خود 📚 کمال الدین، ج ۲ ص۴۴۰ بحار ج ۵۱ ص ۳۵۰ سلام ╭─┅🍃🌸🍃┅─╮ @kanalemahdavi ╰─┅🍃🌸🍃┅─╯
نکته روز: خیلی از اوقات برخی ناراحتی های کوچک روی هم جمع میشه و در آخر عین بمب منفجر میشه و زندگی رو زهرمار میکنه بهترین راه برای اینکه این ناراحتی ها جمع نشه اینه که اولا با همسرتون حرف بزنید و مشکل رو حل کنید خیلی جاها هم بگذار و بگذر کش نده عبور کن برو دو روز دیگه یادت میره اینجوری اعصابت راحت تره تا اینکه بخاطرش دعوا راه بیندازی و یه هفته اوقات خودت و همسرت رو تلخ کنی ارزشش رو نداره این دعواهای کوچک باعث فراری شدن مرد از خونه میشه آی خانم با همین رفتارها و تکنیکهای کوچک ، شوهرت رو پاگیر زندگیت کن اگر نکنی مجبوری خدای نکرده بهم پیام بدی که وای شوهرم بهم خیانت کرده ، حالا چی کنم ؟ آی آقا به جای گیر دادن به هر چیز تو خونه ، خودت رو سرگرم درست کردن کم و کاستی خونه کن کولر رو درست کن یه دست به انبار بکش دست از سر زن و بچه ات بردار و کم گیر بده بهشون نذار از بودنت تو خونه ناراحت باشن
فضائل علوی: پیامبر اکرم میفرمایند: من شهر علم هستم و علی دروازه آن ،هر که بخواهد به شهر وارد شود باید از درب آن وارد شود
بریم داستان بسیار زیبای تنها در میان داعش رو با هم بخونیم داستانی ناموسی از به دام افتادن یک زن شیعه در بین کفتارهای داعش بسیار جذابه از دست ندید.. ان شاءالله هر روز قسمت‌هایی از این داستان جذاب در کانال می‌فرستیم 👇👇👇👇
📚 📖 2️⃣ با هر نفسی که با وحشت از سینه ام بیرون می آمد امیرالمؤمنین علیه السلام را صدا میزدم و دیگر میخواستم جیغ بزنم که با دستان حیدری اش نجاتم داد! به خدا امداد امیرالمؤمنین علیه السلام بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد : »چیکار داری اینجا؟« از طنین غیرتمندانه صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش میکند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشتتر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد : »بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟« تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم میکرد، میتوانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد : »اومده بودم حاجی رو ببینم!« حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد، هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و انتقام خوبی بابت بستن راه من بود! از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشت زده ام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید : »همنیجا مثِ سگ میکُشمت!!!« ضرب دستش به حدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزه اش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان غیرت حیدر شد : »ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمونکُشی میکنی؟؟؟« حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت میدیدم که انگار گردنش را میبُرید و همزمان بر سرش فریاد زد : »بی غیرت! تو مهمونی یا دزد ناموس؟؟؟« از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم : »حیدر تو رو خدا!« و نمیدانستم همین نگرانی خواهرانه، بهانه به دست آن حرامی میدهد که با دستان لاغر و استخوانی اش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید : »ما فقط داشتیم با هم حرف میزدیم!« نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من صادقانه شهادت دادم: »دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمیداشت...« و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید : »برو تو خونه!« اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفته ام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم ته نشین شد و ساکت شدم. مبهوت پسرعموی مهربانم که بی رحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظه ای که روی چشمانم را پرده ای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدم هایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم. احساس میکردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سخت تر، شکی که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم. حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیه گاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس میکردم این تکیه گاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد. چند روزی حال دل من همین بود، وحشت زده از نامردی که میخواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدنمان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع میشدیم، نگاهش را از چشمانم میگرفت و دل من بیشتر میشکست. انگار فراموشش هم نمیشد که هر بار با هم روبرو میشدیم، گونه هایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان میکرد. من به کسی چیزی نگفتم و میدانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را میگرفت و حیدر به روی خودش نمی آورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است. شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان مینشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمیکردم و دست خودم نبود که دلم از بیگناهی ام همچنان میسوخت. شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شبها بیرون آمد و رو به عمو کرد: »بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.« شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینه ام کوبید و بی اختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه میکرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه آبرویم را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند. باور نمیکردم حیدر این همه بی رحم شده باشد که بخواهد در جمع آبرویم را ببرد. اگر لحظه ای سرش را می چرخاند، میدید چطور با نگاه مظلومم التماسش میکنم تا حرفی نزند و او بیخبر از دل بیتابم، حرفش را زد: 👇