🕌 اطـلاعیه برگزاری نمــازجمعـــه شهر ســــــراب.
بسم الله الرحمن الرحیم
※ يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذَا نُودِيَ لِلصَّلَاةِ مِنْ يَوْمِ الْجُمُعَةِ فَاسْعَوْا إِلَى ذِكْرِ اللَّهِ وَذَرُوا الْبَيْعَ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ
🕋« خـطیب نمازجمعـه »:
حجت الاسلام والمسلمین علی اکبر اکــرمــی امام جمعه ســــــــــــــراب
🕦 « تاریخ و ساعت برگزاری برنامه های نماز جمعه 1403/6/9ساعت 11/00
✳️ مجــری : جناب آقای حسین کوثری
🔸«قــــاری قـرآن و مـوذن نماز جمعه : جناب اقای سجاد بیگ محمـدی
🔹« سخنران محترم قبل از خطبه ها جناب اقای دکتـر سید محمد حسین بلاغی مدیر کل محترم اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی استان آذربایجان شرقی
🔸« مکــبر نمازجمعــه :» جناب اقای حاج حسین یحیایی
🔹« مکـــبر نماز عصــر:» جناب اقای مصطفی امینی
🔸« پزشک محترم نماز جمعه»
جناب اقای دکتـر ابوالفضـل نصیـرزاده
🔹 « پاسخگویی به احکام شرعی برادران و احکام بین الصلاتین» توسط حجت الاسلام بختیاری
🔸 « پاسخگویی به احکام شرعی بانوان
اساتید محترم حوزه علمیه فاطمیه سراب
🌺میز خدمت:
⬅️ « مکـــــان» :مصلای اعظم امام خمینی ره
« دفتر امام جمعه ــــ ستاد برگزاری نماز جمعه سراب » 🇮🇷
@adinehsarab1
@akramisarab
39.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گفتگو با نماینده سراب درخصوص افزایش قیمت نان ؛اصلاح یارانه بنزین و قطعی های مکرر برق
✍مطالب و تصاویر خود را جهت درج در کانال برایمان ارسال کنید.
🌍 کانال سراب ( ایتا و تلگرام ) 👇👇
➥ ⏩ https://eitaa.com/kanalesarab
➥ ⏩ https://t.me/kanalesarab
📩لینک کانال سراب در روبیکا 👇👇
https://rubika.ir/kanalesarab1
♦️مؤمنی جانشین فرماندهی کل نیروهای مسلح در نیروی انتظامی شد
🔹رهبر انقلاب در حکمی اسکندر مومنی، وزیر کشور را بهسمت جانشین فرماندهی کل نیروهای مسلح در نیروی انتظامی منصوب کردند.
#وزیر_کشور #اسکندر_مومنی
✍مطالب و تصاویر خود را جهت درج در کانال برایمان ارسال کنید.
🌍 کانال سراب ( ایتا و تلگرام ) 👇👇
➥ ⏩ https://eitaa.com/kanalesarab
➥ ⏩ https://t.me/kanalesarab
📩لینک کانال سراب در روبیکا 👇👇
https://rubika.ir/kanalesarab1
قرعهکشی طرح فروش ایرانخودرو یکشنبه آینده
🔹ایران خودرو: پس از برگزاری قرعهکشی در روز یکشنبه ۱۱ شهریورماه، متقاضیانی که مطابق با ظرفیت فروش در قرعهکشی پذیرفته میشوند، به مرور تا پایان سال بر اساس نوع روش فروش (فوق العاده یا پیش فروش) برای انعقاد قرارداد فراخوان خواهند شد.
✍مطالب و تصاویر خود را جهت درج در کانال برایمان ارسال کنید.
🌍 کانال سراب ( ایتا و تلگرام ) 👇👇
➥ ⏩ https://eitaa.com/kanalesarab
➥ ⏩ https://t.me/kanalesarab
📩لینک کانال سراب در روبیکا 👇👇
https://rubika.ir/kanalesarab1
8.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✔️ تجربهی شیرین و به یادماندنی خبرنگار آمریکایی از پیادهروی اربعین و توصیه به شرکت در این سفر معنوی
• ژاکلین، خبرنگار زن آمریکایی:
مهماننوازی مردم عراق باورنکردنی است؛ به همه توصیه میکنم که به این سفر بیایند، زیباترین چیزی که در طول زیارت دیدهام گرد هم آمدن مردم عراق و همچنین داوطلبان از سراسر جهان برای حمایت از زائران بود؛ دیدن اینکه این تشکیلات و گروههای مربوط به آن به این تعداد از مردم کمک میکنند واقعاً زیباست.
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله
#اربعین
✍مطالب و تصاویر خود را جهت درج در کانال برایمان ارسال کنید.
🌍 کانال سراب ( ایتا و تلگرام ) 👇👇
➥ ⏩ https://eitaa.com/kanalesarab
➥ ⏩ https://t.me/kanalesarab
📩لینک کانال سراب در روبیکا 👇👇
https://rubika.ir/kanalesarab1
📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت شصت و پنجم
▫️اما دل من میلرزید و نه فقط از اسرائیل که به هوای تهدیدهای عامر حتی از سایۀ خودم میترسیدم و فردا با همین وحشت به همراه مهدی و زینب راهی راهپیمایی قدس شدیم.
▪️به حرمت دهها هزار شهید و در اعتراض به حمام خونی که رژیم صهیونیستی در غزه به راه انداخته بود، راهپیمایی قدس در بغداد از سالهای قبل شلوغتر شده و شور و شعارهای جمعیت در خیابان غوغا میکرد.
▫️زینب روی دوش مهدی میان مردان رفته بود و من در جمعیت بانوان بودم که آلارم پیامک گوشی دلم را لرزاند؛ انگار هر بار پیامی میآمد دلم از ترس عامر بیهوا میلرزید؛ بدبختانه حدسم درست بود و اینبار چه پیامی داده بود که قدم هایم سست شد و میان جمعیت از حرکت ماندم: «منو مسخره خودت کردی؟ من میگم یه قرار بذار همدیگه رو ببینیم، تو راه میفتی میری تظاهرات؟»
▫️هوا نسبتاً گرم بود اما به گمانم فشار من از ترس افتاده بود که انگشتانم از سرما یخ زده و او انگار کاری جز زجرکش کردن من نداشت که باز پیام داد: «من همین گوشه خیابون، زیر درختها کنار این کامیون بزرگه حمل کپسول گاز وایسادم. حالا که اون مرتیکه نیست، یه لحظه بیا ببینمت بعد برو هر جا دلت خواست!»
▪️از جزئیات دقیقی که میداد، باور کردم همینجا در کمینم نشسته و من درست زیر نظرش هستم که چشمانم وحشتزده دنبالش میچرخید و سرانجام چندقدم جلوتر از جایی که ایستاده بودم، کامیون را دیدم.
▫️چند مرد کنار کامیون ایستاده و یکی پشتش به خیابان بود، با شلوار جین و تیشرت مشکی و کلاه نقابدار؛ قد و قامتش شبیه عامر بود و حدس زدم خودش باشد که از ترس، موبایلم را خاموش کردم و با قدمهایی کُند عقب عقب میرفتم.
▪️میدیدم زنها با تعجب نگاهم میکنند و فقط باید فرار میکردم که به پشت سر چرخیدم و میان جمعیت در جهت مخالف میدویدم.
▫️ازدحام افراد در خیابان زیاد بود و از جهت مخالف حرکتم، همه اعتراض میکردند که خودم را کنار خیابان کشیدم تا سریعتر دور شوم و هزمان دستی چادرم را کشید و تقریباً فریاد زد: «کجا داری میری آمال؟»
▪️انگار فرشتۀ مرگ سراغم آمده باشد، وحشتزده چرخیدم و دیدم مهدی حیرتزده نگاهم میکند و نفسزنان پرسید: «بهت زنگ زدم گوشیت خاموش بود، الانم هر چی صدات میکنم اصلاً نمیشنوی، چی شده؟»
▫️در این کشاکش وحشت و فرارم، فقط چشمان مشکوک مهدی را کم داشتم؛ نمیفهمیدم چرا دنبالم آمده و تازه دیدم زینب در آغوشش گریه میکند و همزمان توضیح داد: «خیلی بیقراره میکنه، تو رو میخواد. هر چی بهت زنگ زدم جواب ندادی، مجبور شدم بیام!»
▪️نگاهش دنبال دلیلی برای اینهمه اضطراب و گیجی به صورتم بود و من باز هم ناچار شدم به عزیزترینم دروغ بگویم: «گرمم بود، نفسم گرفت خواستم بیام یه گوشه خلوت بشینم.»
▫️میترسیدم هزار خیال در مورد رابطه من و عامر به سرش بزند؛ حقیقت را نمیگفتم و خبر نداشتم در این گرداب هر لحظه بیشتر گرفتار میشوم اما به همین چند کلمه، دل مهربانش را نگران حالم کرده بودم که بلافاصله پیشنهاد داد: «همینجا وایسا، یه ماشین میگیرم سریع میریم خونه.»
▪️دیگر منتظر پاسخ من نماند و بلافاصله برای پیدا کردن ماشین به آن سوی خیابان رفت اما چشمان من هنوز وحشتزده به سمت کامیون میدوید مبادا عامر سراغم بیاید و با همین کام تلخ و حال خرابم، حقیقتاً طعم عشق و احساس مهدی چشیدنی بود.
▫️تا شب دیگر جرأت نکردم موبایلم را روشن کنم و فردا که مهدی از خانه رفت، با دنیایی از دلهره گوشی را روشن کردم؛ باورم نمیشد هیچ خبری از پیامهای عامر نباشد و انگار بنا بود از دستش نجات پیدا کنم که چند روز گذشت و هیچ پیامی نداد.
▪️میدانستم دلش هر روز هوس دختری را میکند و ظاهراً عشق دختر دیگری هواییاش کرده بود که دیگر دست از آزار من کشیده و خوشحال بودم به مهدی حرفی نزدم تا یک هفته بعد که یک روز صبح، شمارهای ناشناس با موبایلم تماس گرفت.
▫️دیگر حتی ترس عامر فراموشم شده بود؛ با خیال راحت تماس را پاسخ دادم و بلافاصله مردی مسن و غریبه با نگرانی شروع به صحبت کرد: «سلام خواهرم، ببخشید شمارۀ شما رو یه آقایی به من داده، گفت باهاتون تماس بگیرم.»
▪️از اضطراب لحن و ابهام حرفهایش نگران شدم و ظاهراً ادامۀ صحبتش به سادگی قابل گفتن نبود که به مِنمِن افتاد: «من راننده تاکسی هستم.. این بنده خدا رو از خونهشون رسوندم تا بیمارستان بغداد... حالش خوب نبود... فقط گفت اسمش عامر، یه بستهای داد به من، شماره شما رو هم داد و گفت هر جور شده این بسته رو برسونم به شما.»
▫️از شنیدن نام عامر و پیام این پیرمرد، مغزم از کار افتاده و او با حالتی خسته خواهش کرد: «خواهرم من الان روبروی بیمارستان آندلس هستم، تا بیشتر از این از کار و زندگیام نیفتادم، بیاید این امانتی رو از من بگیرید.»...
📖 ادامه دارد...
📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت شصت و چهارم
▫️به سمتش چرخیدم و در مقابل عشق پاشیده در چشمانش دلم از دست رفت؛ سد صبوریام شکست و تصمیم گرفتم همان لحظه همه چیز را برایش بگویم که در برابر غزل پُر احساس نگاهش، دوباره قافیه را باختم.
▪️یک دستش روی بازویم مانده و هدیه را میان دست دیگرش رو به صورتم گرفته بود و با نرمی لحنش نجوا کرد: «من اینو به عشق تو خریدم! نمیخوای ببینی سلیقهام چطوره؟»
▫️زینب را میان اتاق نشیمن مشغول کرده بود تا با من خلوت کند؛ انگار کلماتش پشت لبهایش مردد مانده بود که اشاره کرد همانجا کنج آشپزخانه بنشینم، کنارم به کاشیها تکیه زد و همینکه شانهاش به شانهام خورد، حرف دلش را زد: «من خیلی به تو بدهکارم عزیزم. میفهمم این روزهایی که با رفتارم اذیتت کردم، باعث شدم خاطرات تلخ گذشته بیشتر بیاد سراغت.»
▪️سپس دستش را دور شانهام حلقه کرد و لحنش غرق عشق شد: «یادته بهت گفتم به محض اینکه یه ذره حالم بهتر بشه، احساس منو میبینی؟ دیشب که اونجوری تو بغلم از ترس میلرزیدی، فهمیدم چقدر اذیتت کردم! فهمیدم از وقتی وارد زندگیات شدم، به خاطر کم توجهیهای من، ترس همسر سابقت داره بیشتر عذابت میده و اینا همش تقصیر منه!»
▫️از اینهمه محبت بیمنت و از اینکه حتی گناه نکرده را گردن میگرفت، زبانم بند آمد و قلب عاشق او تازه به حرف آمده بود: «برات جبران میکنم عزیزم! همه چیز، حتی بدرفتاری اون نامرد رو جبران میکنم! کاری میکنم بهترین لحظات زندگیات رو تجربه کنی و همه خاطرات تلخ گذشته فراموشت بشه!»
▪️نگاهش به روبرو بود، همانطور که در حلقۀ دستانش بودم، سرش را به سرم تکیه داد و زیر گوشم زمزمه کرد: «مگه یادم میره برای نجات زندگی من و آرامش بچم از زندگی خودت گذشتی؟ حالا باید خیلی بیمعرفت باشم اگه دنیا رو به پات نریزم!»
▫️از حرارت گوشۀ پیشانیاش روی پیشانیام، حس میکردم تب عشقم به جانش افتاده و خبر نداشت من نه فقط برای زینب، همسریاش را پذیرفتم که سالها پیش عشق او در دلم جوانه زده بود اما نمیتوانستم مثل او بیریا تمام احساسم را عیان کنم که فقط بستۀ هدیه را از دستش گرفتم و او دست و پای دلش را گم کرد: «این هدیه در برابر محبتی که تو به من کردی، هیچه عزیزم!»
▪️وحشت تهدیدهای عامر از دیشب مثل خوره، قلبم را آب کرده و با دلی که برایم نمانده بود به زحمت لبخندی نشانش دادم اما همین لبخند سردم کار دلش را ساخت که ناامید از به دست آوردن قلبم، دیگر حرفی نزد.
▫️آهسته بسته هدیه را گشودم و او در انتظار واکنشی فقط نگاهم میکرد؛ برایم یک شیشه عطر خریده بود و همین که درش را باز کردم، رایحۀ ملیح و شیرینش فضا را پُر کرد.
▪️به سمتش صورت چرخاندم تا به چند کلمه ساده هم که شده از محبتش تشکر کنم اما دیدم شبنم اشک روی چشمانش نَم زده و نمیخواست دلم بشکند که بلافاصله اشکهایش را با سرانگشتانش پاک کرد و حرف دلش را من زدم: «برای فاطمه همیشه عطر میخریدی؟»
▫️از اینکه نام عشقش را برده بودم، قلب چشمانش شکست، عطر خنده از صورتش پرید و نمیخواست دل من دوباره بلرزد که گلویش از فرو خوردن بغضش، بالا و پایین رفت و حرف را به هوایی دیگر برد: «حالا بگو خوش سلیقه هستم یا نه؟»
▪️کمی عطر به لباسم زدم و حقیقتاً عطر عجیبی بود که صادقانه اعترف کردم: «سلیقهات عالیه عزیزم!» و همزمان صدای اذان مغرب خلوتمان را پُر کرد.
▫️از روی خوشی که نشانش داده بودم، خطوط صورتش از خنده پُر شد و مثل اینکه جانی تازه گرفته باشد، با خوشزبانی پیشنهاد داد: «امشب افطار با من، تو برو نماز بخون من خودم همه چی رو آماده میکنم!»
▪️فکر میکردم عاقلانهترین راه این است که همه چیز را به مهدی بگویم اما او امشب تمام دلش را برای من هدیه آورده بود که میترسیدم حرفی بزنم و اینهمه احساسش از دستم برود.
▫️هر چه در چنته داشت خرج کرده بود تا سفرۀ افطار چند رنگی بچیند و تا من و زینب سر سفره نشستیم، سبد نان را هم آورد و دوباره شیرینزبانی کرد: «دیگه سلیقۀ ما مردها همینه! مجبوری خوشت بیاد.»
▪️و ظاهراً شور انتقام ایران در دلش غوغا میکرد که میان خنده با کلماتش سینه سپر کرد:«حالا سلیقۀ ما مردهای ایرانی رو باید تو انتقام جمهوری اسلامی و حمله به اسرائیل ببینی که چه آشی براشون درست کردیم.»
▫️ناباورانه نگاهش کردم و پرسیدم: «واقعاً ایران میخواد حمله کنه؟» لقمهای برای زینب پیچید و همانطور که به دستش میداد، با لحنی محکم گفت: «شک نکن!»
▪️اسرائیل ماهها بود غزه را هر لحظه میکوبید و میترسیدم پاسخ ایران، این سگ هار و وحشی را به جان این کشور هم بیندازد که لحنم لرزید: «خب اگه ایران بزنه، اسرائیل به ایران حمله میکنه.»
▫️لقمۀ بعدی را به دست من داد و با قاطعیتی مردانه تکلیف را مسخص کرد: «هیچ غلطی نمیتونه بکنه!»...
📖 ادامه دارد...
📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت شصت و ششم
▫️نمیفهمیدم باید چه کنم و نمیدانستم چه بلایی سر عامر آمده که این روزها خبری از آزار و اذیتش نبود و حالا راضی شده بود امانتی را به این راننده تاکسی بسپارد و بلاخره دست از سر من بردارد.
▪️روبروی بیمارستان آندلس، خیابان شلوغی بود و ترسی نداشتم با غریبهای ملاقات کنم و مطمئن بودم اگر این امانتی را بگیرم، برای همیشه شرّ عامر از سرم کم میشود که زینب را آماده کردم و به مقصد بیمارستان، تاکسی گرفتم.
▫️از اینکه بیخبر از مهدی، به قصد گرفتن امانتی عامر از یک غریبه میرفتم، وجدانم ناراحت بود و تنها خیالی که خاطرم را خوش میکرد همین بود که عامر بلاخره از خیر ملاقاتم گذشته و امروز برای همیشه این قائله تمام خواهد شد.
▪️مقابل در بیمارستان تاکسی زرد رنگی ایستاده و پیرمردی با نگرانی اطراف را نگاه میکرد، با زینب به سمتش رفتم و همینکه چشمش به من افتاد، انگار دنیا را به او دادند: «برای امانتی اومدید خواهرم؟»
▫️قدمی به تاکسی نزدیکترشدم، هزار سؤال در ذهنم بود و فقط میخواستم امانتی را زودتر بگیرم که سرم را به نشانۀ پاسخ مثبت تکان دادم و او همینکه تأییدم را دید، با عجله به سمت ماشین رفت و با خوشحالی دعایم میکرد: «خدا پدر و مادرت رو بیامرزه، امروز از صبح از کاسبی افتادم...» و هنوز کلامش به آخر نرسیده، نالۀ زنی سرم را چرخاند.
▪️زنی با قدی خمیده، خودش را به سمت تاکسی میکشاند و انگار درد امانش را بریده بود که روی شکمش خم شده و جیغ میزد: «تو روخدا به دادم برسید... بچم داره از دستم میره...»
▫️از ضجههای او مثل اینکه زینب ترسیده باشد، به چادرم چنگ زد؛ پیرمرد به سمتش دوید و من نگران پرسیدم: «بارداری؟»
▪️دستش را به صندوق ماشین گرفت تا بتواند سرِ پا بماند و با نفسهایی بریده ناله زد: «چهارماهه باردارم... درد دارم، اومدم اینجا قبولم نمیکنن... میگن باید برم بیمارستان زنان...»
▫️سپس رو به من کرد و با گریه به التماس افتاد: «توروخدا به دادم برسید... بعد از ۱۳ سال باردار شدم... نذارید بچم از بین بره...»
▪️پیرمرد مستأصل مانده بود که رو به من تقاضا کرد: «خواهرم من دست تنها میترسم این زن حامله رو ببرم، شما که تا اینجا اومدید، همراه ما تا بیمارستان بیا، هم این بنده خدا رو برسونیم هم امانتیتون رو بدم، بعد هم خودم شما رو میرسونم خونهتون.»
▫️حتی اگر پرستار نبودم دلم نمیآمد با این وضعیت رهایش کنم که کمک کردم تا سوار شود. سپس خودم و زینب هم کنارش سوار شدیم و راننده همانطور که دعایم میکرد، پشت فرمان پرید و به سرعت به راه افتاد.
▪️با هر دو دستم شانههای زن را نوازش میکردم و میترسیدم با اینهمه درد، جنینش سقط شده باشد که فقط دعا میکردم فرزندش از دست نرود و زینب مضطرب به من چسبیده بود.
▫️جیغهایش دلم را آب کرده و راننده بیشتر ویراژ میداد تا زودتر برسد و همان لحظه نورالهدی تماس گرفت.
▪️در این وضعیت نمیخواستم جوابش را بدهم و حدس زدم تماسش درمورد عامر و ماجرای امانتی باشد که بلافاصله گوشی را وصل کردم تا خبر دهم عامر در بیمارستان آندلس است و همین که سلام کردم، هقهق گریههایش دلم را لرزاند.
▫️جیغهای زن بیچاره در گوشم بود و حالا نالۀ گریههای نورالهدی هم اضافه شده بود و پیش از آنکه چیزی بپرسم، با یک جمله نفسم را از شماره انداخت: «عامر مُرده!»
▪️باور نمیکردم عامر که صبح امانتی را به راننده تاکسی سپرده بود، در بیمارستان جان داده باشد که با خبر بعدی دنیا را روی سرم خراب کرد: «یک ماهه مُرده! یک ماه پیش جنازهاش رو تو آپارتمانش تو آمریکا پیدا کردن...»
▫️مثل اینکه گوشهایم کر شده باشد دیگر حتی ضجههای زن را نمیشنیدم و هر کلمۀ نورالهدی مثل پتک در سرم کوبیده میشد: «من از اون روز که گوشیاش خاموش بود، با هر کدوم از دوستاش میشناختم تماس گرفتم... امروز یکی از دوستاش بهم گفت...»
▪️انگار زمین و زمان برایم متوقف شده بود که عامر همین هفتۀ پیش به من پیام میداد و تهدیدم میکرد و همین امروز صبح آن امانتی لعنتی را به این راننده سپرده بود؛ نمیدانستم چه کسی پشت آن پیامها بوده و دیگر فرصت نشد از نورالهدی چیزی بپرسم که دیدم از شهر فاصله گرفتیم و پیرمرد در بزرگراه خروجی بغداد با سرعت میراند.
▫️نگاهم مات بیابانهای اطرافم مانده بود و با صدایی که از شوک خبر نورالهدی به سختی از گلویم بالا میآمد، پرسیدم: «حاجی کجا میری؟ بیمارستان زنان که از این طرف نیس...» که فشار جسمی را روی پهلویم حس کردم و همزمان راننده هر چهار در ماشین را از داخل قفل کرد.
▪️دیگر خبری از آه و نالۀ زن نبود که با یک دست اسلحهای را به پهلویم فرو کرده بود، با دست دیگر موبایل را از میان انگشتانم چنگ زد و زیر گوشم خرناس کشید: «مهدی الان کجاس؟»...
📖 ادامه دارد...
7.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◀️پلیس اداره آگاهی با حکم قضایی، به همراه خبرنگار صدا و سیما برای دستگیری ارازل و اوباش و جنایتکار افغانی،اعزام شده اند.!
افغانها در جواب میگن ما کارت ملی ایران را داریم و از ایران نمیریم. اگه دوست نداریدخودتون ازایران برید! الان دیگه وطن ما ایرانه... کی جرإت داره ما رو بیرون کنه😑🙄
💬وحیدجعفری
✍مطالب و تصاویر خود را جهت درج در کانال برایمان ارسال کنید.
🌍 کانال سراب ( ایتا و تلگرام ) 👇👇
➥ ⏩ https://eitaa.com/kanalesarab
➥ ⏩ https://t.me/kanalesarab
📩لینک کانال سراب در روبیکا 👇👇
https://rubika.ir/kanalesarab1
افزایش قیمت نان غیرقانونی است
رئیس اتاق اصناف تهران:
🔹هنوز در مورد قیمت نان به جمعبندی نرسیدهایم.
🔹افزایش قیمتها در حوزه نان غیرقانونی بوده و مورد تایید نیست.
🔹 افراد درصورت مشاهده هرگونه گرانفروشی میتوانند تخلفات را از طریق شماره ۱۲۴ یا بازرسی اتاق اصناف به صورت حضوری، مکتوب یا تلفنی اعلام کنند./ ایسنا
✍مطالب و تصاویر خود را جهت درج در کانال برایمان ارسال کنید.
🌍 کانال سراب ( ایتا و تلگرام ) 👇👇
➥ ⏩ https://eitaa.com/kanalesarab
➥ ⏩ https://t.me/kanalesarab
📩لینک کانال سراب در روبیکا 👇👇
https://rubika.ir/kanalesarab1
#صدای_مخاطب
#صدای_شهروند
#کانال_آنایوردم
سلام وقتتون بخیر آقای نادری محترم
لطفا درکانال درج بفرمایید که تقریبا ۴ماه میشه که لامپ تیر برق کوچه ۱۲متری سهند ده متری دوم سوخته وشبها کوچه درتاریکی مطلق میباشد چندبار هم گفتیم ولی دریغ از یک لامپ، خواهشمندیم اداره برق رسیدگی کنند
✍مطالب و تصاویر خود را جهت درج در کانال برایمان ارسال کنید.
🌍 کانال سراب ( ایتا و تلگرام ) 👇👇
➥ ⏩ https://eitaa.com/kanalesarab
➥ ⏩ https://t.me/kanalesarab
📩لینک کانال سراب در روبیکا 👇👇
https://rubika.ir/kanalesarab1
#صدای_مخاطب
#صدای_شهروند
#کانال_آنایوردم
سلام ووقت بخیر ...
بنده به نمایندگی از همکاران آرایشگر خودم از کارمندان اداره بازرگانی گله مندم.وقتی پروانه کسب میگیریم وپول بابتش پرداخت میکنیم یعنی ما هم جز آحاد جامعه هستیم که داریم کار انجام میدیم .برای وام به اداره بازرگانی رفتم ومتاسفانه چواب دادند ما طرف قرار داد نیستیم و ارایشگری لاکچری تلقی میشه
✍مطالب و تصاویر خود را جهت درج در کانال برایمان ارسال کنید.
🌍 کانال سراب ( ایتا و تلگرام ) 👇👇
➥ ⏩ https://eitaa.com/kanalesarab
➥ ⏩ https://t.me/kanalesarab
📩لینک کانال سراب در روبیکا 👇👇
https://rubika.ir/kanalesarab1