#گزارش_تصویری
همایش بزرگ پیاده روی جا ماندگان اربعین حسینی
با حضور دکتر جهانی فرماندار شهرستان سراب
از حسینیه اعظم سیدالشهدا روستای ینگجه
تا حرم مطهر امامزاده موسی و علی (علیهماالسلام)سراب برگزار گردید.
✍مطالب و تصاویر خود را جهت درج در کانال برایمان ارسال کنید.
🌍 کانال سراب ( ایتا و تلگرام ) 👇👇
➥ ⏩ https://eitaa.com/kanalesarab
➥ ⏩ https://t.me/kanalesarab
📩لینک کانال سراب در روبیکا 👇👇
https://rubika.ir/kanalesarab1
زیر آسمون گفتم حسین
دل پر جنون گفتم حسین
از خود نجف تا خود کربلا
پای هر ستون گفتم حسین
پخش شربت توسط بچه های حسینی مخابرات 8 اربعین حسینی1403
✍مطالب و تصاویر خود را جهت درج در کانال برایمان ارسال کنید.
🌍 کانال سراب ( ایتا و تلگرام ) 👇👇
➥ ⏩ https://eitaa.com/kanalesarab
➥ ⏩ https://t.me/kanalesarab
📩لینک کانال سراب در روبیکا 👇👇
https://rubika.ir/kanalesarab1
16.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیاده روی جاماندگان اربعین حسینی در شهر سراب
📸 مهدی صحتمند
✍مطالب و تصاویر خود را جهت درج در کانال برایمان ارسال کنید.
🌍 کانال سراب ( ایتا و تلگرام ) 👇👇
➥ ⏩ https://eitaa.com/kanalesarab
➥ ⏩ https://t.me/kanalesarab
📩لینک کانال سراب در روبیکا 👇👇
https://rubika.ir/kanalesarab1
🔥 هوای گرم، کماکان در آذربایجان حاکم است.
🗓 یکشنبه ۴ شهریور ۱۴٠۳
✍مطالب و تصاویر خود را جهت درج در کانال برایمان ارسال کنید.
🌍 کانال سراب ( ایتا و تلگرام ) 👇👇
➥ ⏩ https://eitaa.com/kanalesarab
➥ ⏩ https://t.me/kanalesarab
📩لینک کانال سراب در روبیکا 👇👇
https://rubika.ir/kanalesarab1
🗞 موبایل شخصی برای کودکان نخرید!
✍مطالب و تصاویر خود را جهت درج در کانال برایمان ارسال کنید.
🌍 کانال سراب ( ایتا و تلگرام ) 👇👇
➥ ⏩ https://eitaa.com/kanalesarab
➥ ⏩ https://t.me/kanalesarab
📩لینک کانال سراب در روبیکا 👇👇
https://rubika.ir/kanalesarab1
📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت پنجاه و پنجم
▫️حلقۀ ظریف و سادهای که با سلیقۀ خودم خریده بودیم، دستم کرد و میخواست در همین لحظات اولِ محرمشدن حرف دلش را بگوید که سرش را نزدیک صورتم آورد و آهسته زیر گوشم زمزمه کرد: «من نمیتونم محبت تو رو جبران کنم، اما هر کاری میکنم که قشنگترین لحظهها رو برات بسازم.»
▪️آیینه چشمانش با حریری از اشک میدرخشید و میفهمیدم چه حال سختی دارد که دلش سوخته و با تمام دردهای مانده روی سینهاش صبورانه میساخت تا به روی من بخندد.
▫️اعضای خانوادهها برای تبریک دورمان جمع شده و چشم من دنبال زینب بود مبادا در این شلوغی احساس غربت کند که او را روی پایم نشاندم و مهدی با مهربانی پیشنهاد داد: «نیم ساعت تا اذان مغرب وقت داریم، بریم زیارت؟»
▪️شاید هر دو حرف برای گفتن فراوان داشتیم و هیچجا مثل حرم نمیشد که با لبخندی دلبرانه و با اشارۀ چشمم، پذیرفتم.
▫️زینب را از آغوشم گرفت، هدیههایی که برایمان آورده بودند به مادرم سپردم و با هم از جا بلند شدیم.
▪️میهمانان از این اتاق گوشۀ صحن بیرون میرفتند و آخرین نفر پدر و مادر فاطمه مقابل در منتظر ما ایستاده بودند.
▫️مادرش رویم را بوسید و نمیتوانست عراقی صحبت کند که آنچه در دلش بود، سید گفت: «دل بچۀ منو شاد کردی، انشاءالله در دنیا و آخرت خدا دلت رو شاد کنه.»
▪️دستم هنوز در دست مادر فاطمه مانده بود و سید با محبت ادامه داد: «تا خونهتون آماده بشه و زینب رو ببرید، ما اینجا میمونیم و کنارش هستیم.»
▪️سپس به سمت دو گنبد زیبای کاظمین چرخید و با خوشزبانی توصیه کرد: «حالا برید رزق زندگیتون رو از بابالحوائج و بابالمراد بگیرید.»
▫️شانه به شانۀ هم از اتاق خارج شدیم و به سمت حرم به راه افتادیم؛ یکی دو هفته تا آغاز بهار مانده و انگار هوای حرم از همین حالا بهاری شده بود که نسیم خنک و خوشرایحهای از سمت رواقها صورتم را نوازش میکرد و از قدم زدن روی فرشهای حرم، حال دلم بهشتی شده بود.
▪️زینب در آغوش پدرش، پوشیده در پیراهن صورتی و پُر از شکوفهای، شبیه فرشتهها شده و من از این لحظه باید جای خالی مادرش را پُر میکردم که رو به حرم، تمنا میکردم یاریام کنند و همزمان صدای مهدی در گوشم نشست: «برای من خیلی دعا کن!»
▫️به اندازۀ طول چند فرش تا ورودی رواق راه بود و از اینجا بانوان و آقایان از هم جدا میشدند اما مهدی نظر بهتری داشت: «همینجا کنار هم بشینیم زیارتنامه بخونیم.»
▪️از کتابخانه میان صحن، کتابی دست گرفت و میان یکی از قالیها تعارف زد تا بنشینم و خودش کنارم روی دو زانو نشست.
▫️زینب خودش را سمت من کشید و احساس کردم کمی خسته شده که کمکش کردم روی پایم بخوابد و مهدی با صدایی آهسته قرائت زیارتنامه را آغاز کرد.
▪️سلام اول را که خواندم، طوری قلبم به لرزه افتاد که یقین کردم امام کاظم و امام جواد (علیهماالسلام) پاسخ سلامم را با مهربانی دادند و از همین احساس، چلچراغ اشکم در هم شکست.
▫️با هر دو دست صورتم را پوشانده و نمیخواستم مهدی شاهد گریههایم باشد که انگار به اندازۀ تمام این سالها، غصه و مصیبت در دلم بود و حالا در پناه ائمه و در کنار مردی که قول داده بود مردانه کنارم باشد، میتوانستم بار دلم را زمین بگذارم.
▪️از هقهق گریههایم، صدای مهدی هم به لرزه افتاده و با بغضی که گلوگیرش شده بود، به سختی کلمات زیارتنامه را ادا میکرد و من فقط از خدا میخواستم در عوض روزهای سخت و سیاهی که سپری کرده بودم، دل مهدی را آرام کرده و عشق من را به قلب او هدیه کند.
▫️از شدت گریه و لرزش بدنم، زینب سرش را از روی پایم بلند کرد و نمیخواستم یک لحظه دل کوچکش بلرزد که بلافاصله در آغوشش کشیدم و با همین لحن گریان و همان آهنگ همیشگی، نامش را زیر گوشش میخواندم.
▪️زیارتنامه که به آخر رسید، آسمان چشمانم از اینهمه بارش بیوقفه، سبک شده و دلم انگار به اندازۀ وسعت این عالم باز شده بود که با چشمانم به روی مهدی خندیدم و قلب او همچنان شکسته بود که با لبخند غمگینی پرسید: «برای منم دعا کردی؟»
▫️چشمان خودش هم مثل دو لاله قرمز شده و شاید سینهاش سنگینتر از این حرفها بود و نمیتوانست مثل من راحت زار بزند که با لحنی لطیف پاسخ دادم: «فقط برای تو و زینب دعا کردم عزیزم.»
▪️از قند و نبات آمیخته در کلامم، برای اولین بار چشمانش درخشید و شاید از تهِ دل خندید و همزمان آوای اذان مغرب در آسمان حرم پیچید که هر دو از جا بلند شدیم، دست به سینه رو به حرم سلام دادیم و برای اقامۀ نماز از هم جدا شدیم.
▫️بنا بود فردا برای دیدن خانهای که مهدی در بغداد برایم در نظر گرفته بود، دوباره به این شهر بیاییم اما تا آماده شدن خانه فعلاً منزل پدرم بودم که به همراه خانواده تا فلوجه برگشتم و شب از فکر مهدی خوابم نمیبرد...
📖 ادامه دارد...